داستان رعنا
قسمت شصت و هفتم
بخش ششم
اوایل همه ملاحظه می کردن و حرفی نمی زدن , ولی کار به جایی رسید که هر بار با یکی بحث می کرد و کارش به جَدَل می کشید ...
هر چی بهش تذکر می دادم این خونه جای این حرف ها نیست , متوجه نمی شد و باز ادامه می داد ...
پاییز شده بود ... برگ های درخت های باغ زرد و قرمز و نارنجی شده بودن ...
من عاشق پاییز و برگریزان اون بودم ... هوا کمی سرد شده بود و گرمای خورشید به آدم حس خوبی می داد ...
آهسته و بی اختیار راه افتادم و قدم زنان رفتم تا کنار نهر ....
نمی دونستم چرا همش تو فکر میلاد بودم ... احساس می کردم اون طوری که وانمود می کنه خوشحال نیست ... یک غم بزرگ تو صورتش می دیدم که انکارش می کرد ...
اون روزا نگران رفت و آمد باران هم بودم ... صبح ها با آقا کمال تا سر ایستگاه می رفت و خودش برمی گشت ولی هر بار دیروقت می رسید و هوا تاریک می شد و من نگران ...
داشتم فکر می کردم که چیکار کنم تا باران راحت تر باشه و من اینقدر نگران اونم نباشم ...
غروب خورشید باعث شده بود که برگ های باغ درخشان تر از همیشه به نظرم برسن و یک شوق عجیب به دل آدم می نداخت ...
برای همین با اینکه سردم شده بود , دلم نمی خواست برگردم ... که صدای علی رو شنیدم که فریاد می زد : رعنا ...
قبل از اینکه از جام بلند شم , منو دید و اومد جلو ...
گفت : چرا تو این سرما اینجا موندی ؟ مامان نگرانت شده ... در به در داره دنبالت می گرده ...
گفتم : باور می کنی دلم نمی خواد برگردم ...
گفت : برای اینه که زندگی رو به خودت سخت می گیری ...
سخت می گیرد جهان بر مردمان سخت گیر ... آخه تو چرا اینقدر خودآزاری ؟ من اینو باور دارم اگر امروز غصه ی میلاد رو نخوری , برای باران دلت شور می زنه ... تو می خوای همه رو لای پنبه برای خودت نگه داری ..
گفتم : چی گفتی ؟ دوباره بگو ...
گفت : حرف بدی زدم ؟دناراحت شدی ؟
گفتم : نه ... این عقیده ی سعید بود ... می گفت پنبه بخر منو بپیچ توش بذار لای رختخواب ...
گفت : تو واقعا اینطوری شدی ... اون رعنای بی خیال بازیگوش تبدیل شده به یک آدم عصبی و بیقرار ... بیا با من ازدواج کن ... من عاشق و واله ی توام ... تو تمام زندگی و عمر منی رعنا ...
گفتم : ببین تا بهت میگن , گیوه ات مبارک میگی منو ببر زیارت ... قرار نداشتیم از این حرفا به من بزنی !
علی به خدا من تو رو دوست دارم ولی مثل داداشم ...
اصلا دلم نمیاد ناراحتت بکنم و از این که منو دوست داری متاسفم , کاش نداشتی ... تو این همه سال به پای من موندی ... الان طوری شده که فکر می کنم بدون تو چیکار کنم ولی نمی شه ... نمی تونم گولت بزنم ...
من هنوز سعید رو دوست دارم و یادش منو آروم می کنه ... تو رو خدا ازدواج کن و من و از این عذاب وجدان نجات بده ....
گفت : من جز تو هیچ کس دیگه ای رو نمی خوام ... اونقدر عاشق توام که حاضرم همین طوری تا آخر عمر بمونم ....
بلند شدم و راه افتادم ... علی هم کنارم میومد و با پاهاش برگ های خشک شده رو به هوا پرتاب می کرد و شاید آتشی که سال ها در دورنش بود رو می خواست به این شکل بیرون بریزه ....
حرفای علی منو به فکر واداشت ... باید حتما فکری اساسی برای این موضوع می کردم ... نباید می گذاشتم اون اینقدر آزار ببینه ...
ناهید گلکار