داستان رعنا
قسمت شصت و هشتم
بخش اول
تا یک روز که مجید و مریم خونه ی ما بودن , میلاد و سوسن هم از راه رسیدن ...
و اون شب دوباره میلاد بحث رو شروع کرد ... در میون این بحث ها مجید عصبانی شد و نزدیک بود کارشون به دعوا بکشه ... چیزی که تو خونه ی ما سابقه نداشت ... ما همیشه با هم خوب و خوش رفتار بودیم ...
این بود که من به اجبار سرش داد زدم : بسه دیگه میلاد ... تمومش کن ... همه چیز رو به ما تحمیل کردی ... دیگه نمی خوام عقاید کسی رو بیاری تو این خونه و ما رو مجبور کنی اونا رو بپذیریم ...
من از کفرگویی منتفرم ...
دیگه حق نداری از اون چیزایی که برات دیکته می کنن , تو این خونه حرف بزنی ...
به جای میلاد سوسن از جاش بلند شد و با یک حالت خشم طرف من گفت : ببخشید رعنا جون , اگر منظورتون ما هستیم عقاید میلاد به ما هیچ ربطی نداره ... چرا شما فکر می کنین ما دین و ایمان نداریم ؟ و شما خودتون بهترین هستین ؟ واقعیت این نیست ... ما به خدا و پیغمبر ایمان داریم ... میلاد هر چی یاد گرفته از دانشگاه بوده ... شما همه چیز رو گردن ما می ندازین ...
اون طوری که شما ادعا می کنین تربیت نشده بوده ... شیشه ی خالی بود که می شد پرش کرد ... اگر خوب یادش داده بودین , از ما چیزی یاد نمی گرفت ...
گفتم : تو حرف نزن که حوصله ی تو یکی رو ندارم ... خودتو وسط ننداز ...
گفت : شما که خودتون رو مسلمون می دونین ... چرا ما رو به چیزی که مطمئن نیستین متهم می کنین ؟ این همه به من توهین کردین , حرفی نزدم ... اینو بدونین که دیگه ساکت نمی شم و این بار آخرمه میام اینجا ... بسه دیگه هرچی به من توهین کردین ...
میلاد گفت : تو بشین سوسن , حرف نزن ...
سوسن همین طور که می رفت بالا تا وسایلشو جمع کنه , گفت : راه بیفت میلاد , زود ... وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی ... تو که مثل ماست می مونی ... زبونت کجاست وقتی به من توهین می کنن , حرف بزنی ؟
یک بار شده جواب مامانتو بدی ؟ برای من چیکار کردین که اینقدر حرف بارم می کنین ؟ بابای من جهاز داده ، خونه داده ، عروسی گرفته ... تو الان تو خونه ی بابای من زندگی می کنی ...
علی با صدای بلند گفت : سوسن خانم تمومش کن ... برو بالا ... اینجا جای این کارا نیست ...
انگشتم رو گرفتم طرف میلاد و گفتم : این دختره دیگه پاشو تو خونه ی من بذاره , قلم پاشو خورد می کنم ...
تو شیشه ی تو خالی بودی ؟ تو اعتقاداتت این طوری بود ؟
گفت : ولش کن , دیوونه است ...
گفتم : دیوونه است ؟ به همین زودی ؟ دیوونه شد ؟ برو میلاد ... جمع کن ببرش از این خونه بیرون ... نمی خوام اونو ببینم و باهاش دهن به دهن بشم ...
مجید گفت : میلاد جان یکم فکر کن عمو ... نذار سرت سوار بشه... این چه جور زنیه ؟ راحت توهین می کنه ...
ناهید گلکار