داستان رعنا
قسمت شصت و هشتم
بخش دوم
میلاد سرشو تکون داد و گفت : نمی دونم ... نه , این طوری نیست ... هر وقت عصبانی میشه حرف دهنشو نمی فهمه ...
و قبل از اینکه میلاد بره بالا , سوسن با وسایلش اومد پایین و گفت : خداحافظ همگی ... ممنونم از مهمون نوازی شما ... بیشتر از این ازتون انتظار داشتم ... ببخشید رعنا جون مزاحم شدم ...
بلند گفتم : به سلامت ... خوش اومدین ...
میلاد لباس پوشید و به من گفت : دیگه نمیارمش ... اینطوری هم شما راحت ترین هم من که هر بار نباید جوابگوی اون باشم که چرا بهم بی احترامی کردن ...
گفتم : اون نشسته به شوکت خانم دستور میده براش چایی بیاره ... بهش گفتم شوکت خانم بزرگتر ماست کارگر ما نیست , اینجا هر کس کارشو خودش انجام میده , خانم بهش برخورده ...
ببین میلاد من سعی خودمو کردم , نشد ... پسرم دیگه نیارش اینجا , خواهش می کنم ...
و این طوری شد که میلاد رفت و دو هفته بعد یک شب خودش تنها اومد و صبح زود هم راه افتاد و برگشت رشت ...
هوا هر روز سردتر می شد و باران به سختی می رفت دانشگاه و برمی گشت ...
این بود که اغلب خودم اونو می بردم و صبر می کردم تا تعطیل بشه و با خودم برش می گردوندم ...
ولی هر بار خیلی خسته می شدم ...
درخت های باغ , اغلب , عمرشون تموم شده بود و دیگه خوب میوه نمی دادن ... باید درخت ها عوض می شدن و نهال جدید کاشته می شد و این هزینه ی سنگینی برای من داشت ...
تمام پولم رو خرج عروسی میلاد و جهیزیه دختر محترم کرده بودم و حالا که میلاد هم پولشو گرفته بود فقط از سود پول باران و حقوق سعید و اجاره ی خونه استفاده می کردم و این کفاف خرج زیاد اون خونه رو نمی داد و مدام در استرس بودم که راهی برای حل این مشکل پیدا کنم ....
که مستاجر اون خونه هم زنگ زد و گفت داره خونه رو خالی می کنه , اگر می خواین مستاجر بیارین ....
تنها چیزی که اون موقع به ذهنم رسید این بود که خونه رو این بار رهن بدم تا بتونم باغ رو درست کنم ...
ناهید گلکار