داستان رعنا
قسمت شصت و هشتم
بخش ششم
علی گفت : باغ رو من برات بازسازی می کنم ...
گفتم : نمی تونم علی ... دیگه پس اندازم داره تموم میشه , از پسش برنمیام ...
گفت : می خوای شریک بشیم با هم ؟ بعد من هزینه می کنم و با تو حساب می کنم ... نمی خوام از دستمون دربیاد ... پول منم یک جایی بند میشه ...
همشو نمی تونم بخرم ولی نصف اونو می تونم ... همه چیز نصف ...
گفتم : اگر اینقدر پول داری , من اینطوری خیلی راضیم ... قبول ... تازه خوشحالم می شم ...
دیدم شوکت خانم داره گریه می کنه ...
گفتم : چی شده عزیزم ؟ حرف بدی زدم ؟
گفت : بالاخره از دست ما خسته شدی ... نمی خوای دیگه من پیشت باشم ... داری از منم خداحافظی می کنی ...
یک چمشک زدم به آقا کمال و گفتم : مگه تو می خواستی با من نیای ؟
آخه قربونت برم من بدون شما چیکار کنم ؟ ترسیدم شما دلت پیش علی و آقا کمال بمونه جرات نکردم بگم با من بیا ... من که جایی نمی رم ... تو میایی پیش من , من میام اینجا .... همیشه با هم هستیم ... جدا نمی شیم که ...
گفت : ترسیدم مادر ... من نمی تونم تو رو ول کنم ... امانت سیمین خانمی ... می خوام با تو بیام ...
آقا کمال گفت : ما چی ؟ تک و تنها می مونیم ... تو پیش ما بمون ولی زود زود می ریم و به رعنا خانم سر می زنیم ...
و به این ترتیب من و باران توی آپارتمان مستقر شدیم بدون اینکه تغییر زیادی توی خونه ی لواسون داده باشم ...
بچه ها همه اومدن و کمک کردن و رفتن ...
علی و آقا کمال به زور شوکت خانم رو هم بردن ...
با پولی که از علی گرفتم , اول یک ماشین برای باران خریدم تا راحت بره و برگرده ....
وقتی پول ها رو از علی می گرفتم , یاد حرف آقا جون افتادم ... اون می گفت : هر چی دستت به خیر باشه , همونطور خدا برات می رسونه .. رعنا تو هیچ وقت درنمی مونی ....
هنوز میلاد رو ندیده بودم ولی هر روز دو بار با هم تلفنی حرف می زدیم ... اون حتی نیومد تا خونه ی جدید ما رو هم ببینه و گفت : سوسن حامله شده و ویار شدید داره ... نمی تونم تنهاش بذارم ...
خوب میلاد داشت بچه دار می شد و من نمی تونستم بچه ی اونو ببینم ... در حالی که قلبم برای یک بار به آغوش کشیدن پسرِ خودم می تپید , غم دیگه ای روی دلم سنگینی کرد ...
غم دوری از بچه ی میلاد ...
هر بار که بهار و سهیل رو در آغوش می گرفتم , دلم می خواست روزی بچه ی میلاد رو هم این طور بغل کنم ... ولی افسوس .....
تا شب عید ...
من و باران برای اولین بار تنها کنار سفره ی هفت سین نشسته بودیم ... باران خوب اون سفره رو تزیین کرد و طبق معمول عکس سعید رو گذاشته بود کنار آیینه ...
اون سال ساعت هشت و نیم شب سال تحویل می شد ... خیلی بی حوصله بودم ولی به خاطر باران لباس عوض کردم و کمی به خودم رسیدم ... با هم کنار سفره نشستیم ...
ولی دلم به شدت گرفته بود و می خواستم گریه کنم ...
من به این تنهایی عادت نداشتم ........
ناهید گلکار