خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۲:۵۵   ۱۳۹۶/۴/۲۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتاد و یکم

    بخش اول



    ناهار رو آماده کردم و میز رو چیدم ... ولی اینو می دونستم که علی به این زودی حاضر به ازدواج نمی شه ...
    با خودم فکر می کردم رعنا تو چرا اینقدر عجولی؟ چرا قبل از اینکه به علی بگی به نوشین گفتی ؟ اگر قبول نکنه , چقدر بد میشه ... جواب نوشین رو چی میدی ؟

    و به خودم لعنت فرستادم که بازم فکر نکرده یک کاری رو انجام دادم و برای خودم مکافات درست کردم .
    علی زودتر از اونی که من منتظرش بودم اومد ... تا درو باز کردم گفت : وای خورشت قیمه ... درسته ؟
    امروز رو باید تو تاریخ بنویسن که رعنا غذا درست کنه و من بخورم ...
    گفتم : بیا تو ... خوش اومدی ... تاریخ پر شده از کارایی که تو برای من کردی ... بگو دیگه اینو تو جغرافی بنویسن ...
    خندید و گفت : مثل اینکه طنز خانواده ی موحد به توام سرایت کرده ... خوب حالا بگو واقعا خورشت قیمه داری ؟ می دونی از کی خورشت قیمه نخوردم ؟
    گفتم : وای یادم ننداز که دل منم برای خورشت قیمه های شوکت خانم تنگ شده ... اون کاری کرده که دست به هر چیزی می زنم یادش میفتم ...
    غذا رو کشیدم و نشستیم سر میز و علی با اشتها و خوشحال شروع کرد به خوردن و گفت : بگو چیکارم داشتی ؟ تو تا حالا این کارها را برای من نکرده بودی ... تصمیم جدیدی گرفتی ؟
    باور کن اینقدر استرس داشتم که مرخصی گرفتم و اومدم ...
    گفتم : باشه بهت میگم ... حالا غذا تو بخور ...

    همین طور که دهنش پر بود , گفت : دارم می خورم ... بگو دیگه صبرم تموم شده ...
    گفتم : ازدواج می کنی ؟

    قاشقشو گذاشت زمین و لقمشو قورت داد و به من خیره شد و گفت : بله , از خدا می خوام ... تو حاضری ؟
    گفتم : شوخی نکن , دارم جدی حرف می زنم ... یک دختر خوب برات پیدا کردم ... خودت که عرضه نداری ...
    گفت : چی گفتی ؟ دختر خوب سراغ داری ؟ ای داد بیداد ... منو بگو تا اینجا چه فکرایی کردم ... پس تو نقشه کشیدی منو زن بدی ... باید حدس می زدم ...
    گفتم : حالا غذا تو بخور , در موردش حرف می زنیم ...
    گفت : نه , نمی زنیم ... من این همه سال رو تحمل نکردم که تو بری برای من زن بگیری ... بس کن دیگه رعنا , منو به حال خودم بذار ... خودت می دونی که عاشق تو هستم ... چطوری با زن دیگه ای می تونم ازدواج کنم ؟ تو بگو .......
    گفتم : یک بار برای همیشه به حرف من گوش کن ... من عشق پاک و بی ریای تو رو می دونم ... خیلی هم ازت ممنونم ... این همه سال به من کمک کردی ولی تو هنوز منو نمی شناسی ... صد بار بهت گفتم نمی تونم تو رو به چشم دیگه ای نگاه کنم ... به خدا فقط برای من برادری و همون احساس باعث میشه نگرانت بشم و دلم بخواد خوشبخت زندگی کنی ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان