خانه
359K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۰:۲۴   ۱۳۹۶/۴/۲۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتاد و چهارم

    بخش اول




    همه ما دست و پامونو گم کرده بودیم و نمی دونستیم چیکار کنیم ...
    اما علی اومد و به داد ما رسید و گفت : چیز مهمی نشده ... الان زود اینا رو راه می ندازیم ... اگر دیدیم اونا زودتر رسیدن , حقیقت رو بهشون می گیم ... همین ...
    چیزی نیست ... نترس , اتفاقی نمیفته ... بیاین بریم ... الان باران و مریم هم میان , اون وقت بد میشه ... بیاین بریم ...
    گفتم : شماها برین تا من چایی بیارم ...
    در همین موقع مریم هم اومد ...

    گفتم : تو چرا دیگه  اومدی ؟ باران تنها شد ...
    گفت : نمی دونستم چیکار کنم , داشتیم به هم نگاه می کردیم ... حالا تو بیا برو , من چایی رو می ریزم و میارم ...
    سه تایی رفتیم و نشستیم و من بلافاصله گفتم : ببخشید فامیل شریفتون چی بود ؟ من یادم رفته بود بپرسم ...
    اون خانم که زن پا به سن گذاشته و خوشرویی بود گفت : بله دیشب عرض کردم ... فامیل ما صادقی و پسرم کوروشه ...

    گفتم : ببخشید شغلتون چیه ؟ ...
    کوروش خودش گفت : تو کار ساختمون سازی هستم ...
    شرکت مال پدرمه , فعلا اونجا کار می کنم ...

    نگاهی به کوروش انداختم ... قدبلند و قوی هیکل و بسیار خوش صورت و خوش تیپ و خوش لباس بود ... زیبایی اون برای یک مرد , زیادی به نظر می رسید ...
    اومدم حقیقت رو بگم که اونا رو اشتباه گرفتم که خانم صادقی گفت : راستش وقتی شما نبودین با باران خانم حرف زدیم ... ماشالله خیلی شبیه شما هستن ... هر کس شما رو ببینه فکر می کنه دو تا خواهرین ...
    اصلا بهتون نمیاد دختر به این بزرگی داشته باشین ...
    گفتم : مرسی ... راستش .....
    وسط حرف اومد و ادامه داد : اجازه بدین من یک چیزی رو به شما بگم ... کورش جان , باران خانم رو قبلا دیدن و بالاخره شماره ی ایشون رو پیدا کردن ... اگر موافق باشین بریم سر اصل مطلب ...
    والله من تا حالا هیچ دختری رو برای کوروشم نپسندیده بودم ولی تو همین جلسه ی اول دلم برای دختر شما رفت و به پسرم حق دادم که شیفته ی باران جان شده باشه ... چند وقته اَمون منو بریده که بیا بریم خواستگاری ...
    ببخشید رو راست همه چیز رو گفتم که دیگه شما برین سر اصل مطلب ...
    علی گفت : نه , این طوری که شما می فرمایید نمی شه ... ما باید تحقیق کنیم و با شما آشنا بشیم ... امروز هم یک سوء تفاهم پیش اومده که ما اول باید اونو رفع کنیم ...
    خانم صادقی گفت : ببخشید شما فرمودین چه نسبتی با باران جان دارین ؟
    گفت : من عموش هستم ...
    مجید گفت : بله , منم عموی ایشون هستم ولی اجازه بدین براتون توضیح بدم ... دیشب که ما ...
    خانم صادقی گفت : نه , خودتون رو ناراحت نکنین ... اگر می خواین تحقیق کنین اشکالی نداره ولی اول اجازه بدین دو تا جوون با هم حرف بزنن و اگر حرفای اولیه مورد قبول دو طرف قرار گرفت , من می دونم که بقیه ی موارد حل میشه ... ما که عروس خودمون رو انتخاب کردیم ...
    حالا مونده جواب شما ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۴/۴/۱۳۹۶   ۱۱:۵۱
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان