داستان رعنا
قسمت هفتاد و چهارم
بخش سوم
خانم نوری که مادربزرگ مهران بود , زن بسیار چاقی بود که به زحمت راه می رفت ولی مهران و خواهرش مهین هر دو لاغر بودن ...
اما دکتر مهران قیافه ی معمولی داشت و موهای سرش تقریبا ریخته بود , به طوری که جلوی سرش کاملا خالی شده بود ... ولی متین و مهربون به نظر می رسید ...
مادربزرگ فورا خودش سر حرف رو باز کرد و گفت : به به دختر خانم شما ایشون هستن ؟ چی بود اسمتون ؟
باران اسمشو گفت ...
باز پرسید : چند سال دارین؟
باران گفت : بیست و سه سال ...
گفت : اِ ... پس شما همسن مهین جان ما هستین ... خوبه ... ولی مهین ماشالله از همون اول خیلی خواستگار داشت ... یک دختر دیگه هم داریم شهین جان ... اون که هیچی نگو و نپرس , مگه گذاشتن بمونه ... پونزده سالش بود رفت خونه ی شوهر با چه دَبدبه و کبکبه ای ... مهینِ منم هیجده سالش بود که شوهر کرد ... باور کنین نشد نگهش داریم ... الان یک پسر سه ساله داره ... ماشالله چه پسری ... آدم حظ می کنه نگاهش کنه ... شیرین ...... تا دلتون بخواد ...
خانم نوری همین طور می گفت و اصلا حرفش تموم نمی شد تا کس دیگه ای حرفی بزنه ...
مهران سرش پایین بود و با یک دستمال مرتب عرق هاشو پاک می کرد ولی مهین در گوش مادربزرگش یک چیزایی می گفت که کاملا معلوم بود داره التماس می کنه از موضوع خارج نشه ...
بالاخره مریم چایی آورد و تعارف کرد ...
خانم نوری با خنده ی تمسخر آمیزی گفت : اینم مدل جدید امروزی هاست که عروس چایی نیاره ؟
من گفتم : خانم عزیز , باران دوست نداره این کارو بکنه ...
گفت : به به ... خوب دیگه چه چیزایی رو دوست نداره ؟ ببین دختر جون یک رسومی هست که شما باید به اون پابند باشین ... دوست ندارم یعنی چی ؟ ... هر کاری بزرگترها گفتن شما میگی چشم , اینطوری زن زندگی میشی ...
مهران دوباره خم شد چند تا دستمال پشت سر هم کشید بیرون و خودشو خشک کرد ...
من گفتم : معذرت می خوام خانم بزرگ ولی باران برده که نیست ... آزاده برای خودش تصمیم بگیره ... من با نظر شما مخالفم .... دختر من هر کاری که خودش صلاح بدونه انجام میده , به شرط اینکه خلاف نباشه ...
خدا رو شکر همیشه من به تصمیم اون احترام گذاشتم ...
گفت : دِ نه دِ ... این درست نیست ... شما هنوز جوونی نمی دونی این کارا بعدها تو زندگیشون چه عواقبی داره ... راستش من عروس مطیع و حرف گوش کن می خوام ...
گفتم : پس قربونتون بد جایی اومدین ... باران زیر حرف زور نمی ره ... ما رو ببخشید , عذرخواهی می کنم ...
مجید از مهران پرسید : خوب چطوری دکتر جون ؟ شما هم یک حرفی بزن ...
با شرمندگی گفت : سلامتی ... چی بگم ؟
باز خانم نوری در حالی که می خندید , گفت : آخه مهران جان نمی خواست زن بگیره ... نمی دونم دکتر موحد چی تو گوشش خونده که راضی شده بیاد خواستگاری ...
باران از جاش بلند و گفت : ببخشید ...
و رفت به اتاقش ...
ناهید گلکار