داستان رعنا
قسمت هفتاد و چهارم
بخش چهارم
دیگه ما هیچکدوم حرفی نزدیم ... خانم بزرگ داد سخن داد و تا تونست از خودشو خانواده اش تعریف کرد و شاید اسم بیست تا دختر رو برد که از کله گنده های شهر هستن و همه آرزو دارن با مهران ازدواج کنن ...
و دلیل قبول نکردن خودشو که چطور اون دخترها رو نپسندیده رو با آب و تاب تعریف کرد و من احساس می کردم که مهران و مهین دارن آب میشن میرن تو زمین فرو ...
و شاید یک ساعت همه به حرف های بی سر و ته اون خانم گوش کردیم ...
بالاخره مهران از جاش بلند شد و گفت : با اجازه زحمت رو کم کنیم ... مامان بزرگ دستتون رو بدین به من ...
خوب ببخشید شرمنده شدم ...
و با علی و مجید دست داد و خودش جلوتر رفت طرف در ...
خانم بزرگ هم در حالی که هنوز داشت حرف می زد راه افتاد و رفتن ...
همین که درو بستیم , همه با هم یک نفس راحت کشیدیم ...
مجید گفت : به خدا این مهران , اون مهران تو بیمارستان نبود ... باور کنین ... اصلا من اینجا باهاش احساس غریبی کردم ...
اینقدر پسر خوبیه که باورم نمی شه اینطوری سرشو بندازه پایین حرف نزنه ... نمی فهمم ...
باران و مهدیه از اتاق اومدن بیرون ...
مهدیه در حالی که می خندید گفت : بابا منو بده به اون پسره , حساب مادربزرگشو میرسم ... ولی باران از پسش برنمیاد ...
مریم گفت : نه بابا ... خواهش می کنم مجید دیگه حرف این دکتر نوری رو تو خونه ی ما نزن ... زنیکه دیوانه بود , اصلا چرت و پرت می گفت ... نمی دونم برای چی اومده بود ؟ که از خودش تعریف کنه و بره ؟ ... عقل درست و حسابی نداشت ... اگر من صد تا دختر کور و کچل داشتم , یکیشو به اینا نمی دادم ...
مگه آدم مغز خر خورده ؟
مجید گفت : ولی به خدا مهران تو بیمارستان اینطوری نیست ... همه دوستش دارن و بهش احترام می ذارن ...
مریم گفت : ای بابا ... الان که مثل ماست نشسته بود ... چطور آدم نمی تونه در مقابل مادربزرگش , حرف بزنه ؟ پس بی عرضه و بی وجوده ... حالا پدر و مادرش چی شدن ؟
مجید گفت : نمی دونم دقیقا ولی مثل اینکه تو بچگی اونا رو از دست داده ...
علی از باران پرسید : نظر تو چیه عمو ؟
باران که همون طور بی خیال بود , یک سیب برداشت و شروع کرد به گاز زدن و روی مبل نشست و گفت : در مورد کی ؟ اولی یا دومی ؟
علی گفت : هر دو تا ... نظرت چی بود ؟
گفت : راستش از هر دوی اونا خوشم نیومده ... اون کی بود کورش , اصلا یک طوری چندش آور بود ... شکل شوهرا نبود ... نه , خوشم نیومد ... وقتی به آدم نگاه می کرد , احساس می کردم لباس تنم نیست ...
و این یکی هم که تکلیفش معلومه ... شما بودین زنش می شدین ؟
علی گفت : من که مَردم ... حتما زنش نمی شدم ... ولی به نظرم تو درست فکر کردی ... آفرین به تو ...
باران گفت : دقت کردین اصلا منو آدم حساب نمی کردن ؟ اون یکی پررو پررو می گفت قسمت ماست ...
این یکی می گفت عروس حرف گوش کن می خوام ... مثال می زد که من یک وقت دست از پا خطا نکنم ... وای چقدر تحقیرآمیز بود ... دیگه داشت اعصابم خورد می شد ...
اون شب تا دیروقت همه خونه ی ما در مورد اون خواستگارا حرف زدن و هر دو رو سکه ی یک پول کردیم و به نتیجه رسیدیم که به هر دو قاطع جواب منفی بدیم ...
آخر شب علی و مریم و مجید رفتن ولی مهدیه موند پیش باران ... و فردا صبح هر دو تا نزدیک ظهر خوابیدن ...
من داشتم جمع و جور می کردم که مجید زنگ زد و گفت : زن داداش ناهار درست نکن , من از بیرون می گیرم و میام ...
گفتم : پس برای هانیه و آرش هم بگیر , زنگ می زنم بیان ... دلم برای سهیلم تنگ شده ...
گفت : نه , امروز یک کاری دارم با شما ... باشه اونا رو یک وقت دیگه می گیم ... می خوام با شما و باران حرف بزنم ...
دلم فرو ریخت ... نکنه مجید می خواد اصرار کنه باران , مهران رو قبول کنه ؟
اگر این طور باشه , باید جلوش بایستم .....
ناهید گلکار