داستان رعنا
قسمت هفتاد و پنجم
بخش دوم
وقتی برگشتم اونا هنوز حرف می زدن ... صورت باران از هم باز شده بود و داشت می گفت : سخت که نیست ولی خوب باید بخونم ... امسال اول مهر میرم سال سوم ... کلا چهار ترم دیگه مونده که تموم کنم ...
می خوام فوق هم بگیرم , دیگه لیسانس فایده ای نداره ...
مهران گفت : کاش یکی از رشته های پزشکی می زدین ... حتما قبول می شدین چون صنایع غذایی هم رتبه ی بالا می خواد ...
باران جواب داد : نه , دوست نداشتم ... اصلا به پزشکی ؛ زیاد علاقه ندارم , دردسر داره ... من و مامانم سعی می کنیم از دردسر دوری کنیم ... برای همین تقاضای شما رو رد می کنم ...
مهران با یک خنده ی بلند و کش دار گفت : اصلا حرفشو نزنین که راه نداره ... اینقدر میام و میرم تا شما قبول کنین ...
بهتون قول می دم همه چیز طبق خواسته ی شما پیش بره ... ازتون خواهش کردم منو منهای مادربزرگم قبول کنین ... برای اونم یک فکری می کنیم ... خانم موحد ببخشید مزاحم شدم اینطور بی خبر ...
ولی تقصیر من نبود ... شما به من وقت ندادین , مجبور به بی ادبی شدم ... آهان یک چیزی می خواستم از شما ... من از موهبت مادر بی بهره بودم , می تونم مادر صداتون کنم ؟
باران زد زیر خنده ...
گفت : راستش اشتباهی اومدین چون مامان من , مامان هیچ کس نیست ... همه بهشون میگن رعنا جون ... گفت : پس منم همین طوری صداتون می کنم ...
گفتم : شاید ... ان شالله لازم نداشته باشین آقای دکتر ... خواهشا ما رو تو معذوریت قرار ندین ... با تمام احترامی که برای شما قائل هستم , متاسفانه نمی تونم قبول کنم که باران رو توی دردسر بندازم ... دردسر اون مال منم هست و من اصلا حوصله ندارم ...
گفت : نگران نباشین , من اجازه نمی دم خاطر شما و باران خانم آزرده بشه ... به من اطمینان داشته باشین .....
ناهید گلکار