داستان رعنا
قسمت هفتاد و ششم
بخش سوم
هال و پذیرایی خونه ی من بزرگ بود و گنجایش صد تا مهمون رو داشت ... برای همین این عده رو از دو طرف دعوت کردیم که طبیعی بود توی اون مهمون ها آقای دارابی و خانمش و دختراشون هم بودن ...
اونا از شب قبل راه افتادن بیان تهران ...
و خوب من نمی خواستم نارضایتی خودمو جلوی سوسن نشون بدم ولی اصلا کار درستی نبود و من توی اون همه کار , توان پذیرایی از اونا رو نداشتم ...
به علی گفتم و اونم با مریم صحبت کرد و اونا شب رو رفتن خونه ی مریم ...
از میلاد پرسیدم : ناراحت نشدی من این کارو کردم ؟ ...
در میون حیرت من گفت : هر گوری می خوان برن , برن ... وقتی نمی فهمن و شعورشون نمی رسه من چیکار کنم ...
گفتم : ای بابا میلاد جان اونا به خاطر ما دارن میان , باید ازشون متشکر باشیم ...
گفت : من چهار ماهه باهاشون قهرم , حالا بلند شدن دارن میان عروسی ...
گفتم : چرا به من نگفتی ؟
گفت : سوسن نمی خواد شما بفهمین ... با سوسن هم قهرم , متوجه نشدین محل بهش نمی ذارم ؟ ... رعنا جون دلم می خواد بمیرم ... شما راست گفتین تو هَچَل افتادم ...
گاهی فکر می کنم طلاقش بدم , بره گمشه ...
گفتم : دهنتو ببند ... اون روزی که گفتم این کارو نکن برای اینکه این حرف رو نشنوم ...
چون اگر به همین راحتی بود , من این همه غصه نمی خوردم ... دیگه نبینم از این حرفا زدی ؟
ولی حسابی رفته بودم تو فکر و دلم می خواست بفهمم که چی بین اونا گذشته ... ولی نه فرصتی بود و نه صلاح بود من به کار اونا دخالت کنم ...
علی دنبال همه ی کارا بود , با این حال من داشتم از پا درمیومدم ... سوسن به خاطر پدر و مادرش و راحتی امیرعلی رفته بود خونه ی مریم ... و مریم هم چون مهمون دار بود نتونست بیاد کمک من ...
نازنین و هانیه با باران رفته بودن آرایشگاه ... تو خونه من مونده بودم و علی و میلاد ...
حمید و آرش هم دنبال کارای خرید و کرایه صندلی و این حرفا بودن ...
تا لحظه ای که باران با اون لباس سفید وارد خونه شد , قلبم به شدت شروع به زدن کرد ...
بارانِ من زیباترین عروس عالم شده بود که چشم ها رو خیره می کرد ...
یک دفعه احساس کردم سعید کنارمه ...
واقعا حسش می کردم ...
اونقدر برام زنده بود که می خواستم دستمو بدم تو دستش و با هم از باران استقبال کنیم و به یکباره احساس کردم گوشم داغ شده و کسی آروم زمزمه کرد : برو جلو , من اینجام رعنا ...
دیگه نتونستم جلوی اشک هامو بگیرم ... بدنم بی حس شده بود و فقط به سعید فکر می کردم ...
باران اومد جلو و خودشو انداخت تو آغوش من و گفت : رعنا جون پشیمون شدم ... امروز خیلی دلشوره داشتم ... نمی خوام از پیش تو برم ...
در حالی که بازوهاشو گرفته بودم , گفتم : از هم جدا نمی شیم عزیزم ... من هیچ وقت ولت نمی کنم ...
ناهید گلکار