داستان رعنا
قسمت هفتاد و ششم
بخش ششم
درست یک هفته بعد از عروسی , میلاد زنگ زد و در حالی که نعره می کشید و از شدت عصبانیت کنترلی رو خودش نداشت ... گفت : رعنا جون دیگه نمی تونم با این عجوزه زندگی کنم , می خوام طلاقش بدم ... تو رو خدا یک فکری به حال من بکن ، داره منو دیوونه می کنه ...
و گوشی قطع شد و هر چی من شماره رو با دست لرزون گرفتم , برنداشتن ...
تا یک ساعت بعد سوسن به من زنگ زد ... گفت : ببخشید رعنا جون پسر شماس دیگه ... نه عقل داره نه اعصاب ... گفتم بهتون بگم که ما آشتی کردیم , الانم رفته دوش بگیره ...
گفتم : سر چی دعوا می کنین ؟
گفت : شما که خودتون میلاد رو می شناسین , بی منطق و بی عقله ... خودش میگه , خودشم رَم می کنه ...
نمی خواستم بیشتر با اون بحث کنم در حالی که از توهین اون به بچه ام رنج می بردم ...
یکم نصیحتش کردم و گوشی رو قطع کردم ... از طرز حرف زدنش با من در مورد میلاد معلوم بود که اصلا احترامی به هم نمی ذارن و دلم به شدت به حال امیرعلی می سوخت ... اون بچه همه چیز رو می فهمید ....
و به این ترتیب هفته ای یکی دوبار نزاع و درگیری اونا به من منتقل می شد ... مجبور بودم به خاطر دوام زندگی اونا و اینکه اوضاع رو آروم کنم , حق رو به سوسن بدم و میلاد رو از اون دیوونه بازی ها منع کنم ...
ولی متوجه بودم که همون طور که حدس می زدم اونا به درد هم نمی خوردن ...
البته بعد از هر نزاع , مدتی با هم خوب می شدن ولی من هر ثانیه منتظر خبری از میلاد بودم ...
اون روز ها در تدارک خرید وسایل زندگی باران بودم ...
از مهران پرسیدم : شما گفته بودین خونه دارین ولی به ما نشون ندادین ... میشه اونجا رو ببینم تا وسایل شما رو مطابق با خونه تهیه کنم ؟
یکم رفت تو فکر و گفت : چشم ...
و دیگه حرف رو عوض کرد ...
فردای اون روز مهران گفت : مامان بزرگم شما رو شب جمعه دعوت کرده برای شام ...
حمید و هانیه خانم و دکتر موحد رو خودم زنگ می زنم ... شما فقط به میلاد جان و عمو علی بگین ...
اون شب علی اومد دنبال من و باران و با ماشین اون رفتیم ...
خونه ی بزرگی تو شهرک غرب ... از اون خونه های مجللی که اوایل ساخت و ساز تو اون منطقه , ساخته شده بود ...
وسایل با اینکه قدیمی بود , زیبایی و اصالت خاصی داشت که بی اختیار بیننده رو به تحسین وامی داشت ...
وقتی نشستیم , من نتونستم از اون خونه و وسایلش تعریف نکنم ...
گفتم : خانم بزرگ خیلی خونه ی شما قشنگه ... من که خیلی خوشم اومد ...
گفت : مرسی مادر ... اینجا دیگه مال دختر شماس ...
این خونه مال پدر مهران بوده , دست من امانته ... نوشتم هر وقت مُردم مال اون باشه ... البته شما می تونین فقط وسایل اتاق خواب برای باران بیارین ... چیز دیگه نیارین , دست و پای منو می گیره ...
بعدم وسایل امروزی با این اثاث هماهنگی نداره ... خدا رو شکر همه چیز هست ...
گفتم : باران مگه می خواد بیاد اینجا زندگی کنه ؟
گفت : پس کجا می خواد بره ؟
گفتم : با شما تو یک خونه ؟
گفت : رعنا خانم جان چرا که نه ؟ این خونه برای دختر شما کمه ؟ نمی پسنده ؟
گفتم : مهران جان مامان بزرگ چی میگن ؟ شما تصمیمت چیه ؟
گفت : اگر شما صلاح بدونین مدتی همن جا زندگی می کنیم , اگر باران دوست نداشت ....
گفتم : نه , نمیشه ... اصلا ... این امکان نداره ... چرا شما به ما نگفتین از اول می خواین اینجا زندگی کنین ؟ ...
مهران که دست و پا شو گم کرده بود , با ترس گفت : حالا ول کنین , بعدا در موردش حرف می زنیم ...
مادر بزرگ با لحن خیلی بد و تندی به مهران گفت : باز تو داری استخون لای زخم می ذاری ؟ ... چرا نمیگی باید بیاد اینجا زندگی کنه ؟ اصلا چرا نیاد ؟
رعنا خانم اگر مهران نگفته بود , من از اول گفته بودم مهران با من زندگی می کنه ... همون شب اول گفتم ...
حالا چی شده دیگه ؟ دخترتون عقد شد و کاری با ما ندارین ؟
ناهید گلکار