داستان رعنا
قسمت هفتاد و هفتم
بخش دوم
لحن مادربزرگ خیلی بد و توهین آمیز بود و صبر ما رو تموم کرده بود ...
شهدخت مرتب با التماس به من اشاره می کرد , حالا چیزی نگین ...
علی هم کنار من نشسته بود و آهسته در گوشم گفت : الان ولش کن , فردا خودمون با مهران حرف می زنیم ...
منم همین قصد رو داشتم چون اونجا مهمون بودیم , که باران از جاش بلند شد و گفت : مهران یا الان حرف می زنی یا من می رم ...
مهران گفت : عزیزم باشه فردا صحبت می کنیم ...
باران گفت : نه لازم نکرده ... اگر می خواستی چیزی بگی الان موقعش بود چون قولی رو که فردا میدی ممکنه نتونی عمل کنی ... پس بگو ...
مهران سرشو انداخت پایین ...
باران یکم صبر کرد ... در حالی که کیفشو برمی داشت , گفت : رعنا جون من می رم ...
میلاد هم که عصبانی بود از جاش بلند شد و گفت: بله ... بهتره زحمت رو کم کنیم ... سوسن بلند شو ... ببخشید ما هم می ریم ...
مادربزرگ با صدای بلند گفت : ببین دختر جون تو نمی تونی با این پرروگری ها حرف خودتو به کرسی بشونی ... زن باید بساز باشه ... این رویه ی زندگی کردن نیست ... الان داری همه چیز رو به هم می ریزی ... بعدا که تو دردسر افتادی , نگی به من نگفتی ... بیا مثل یک دختر خوب بشین و حرف گوش کن ...
من گفتم : باران بیا بشین ... درست نیست اینطوری بری ...
اما مجید هم که انگار از وضعی که به وجود اومده بود ناراحت بود , بلند شد و گفت : دکتر جون من واقعا نمی تونم بمونم ... تو دوستمی و باران امانت برادرم ... منو ببخش ... باید برم ... نمی خوام دوستی ما به هم بخوره ...
مهران گفت : تو رو خدا دکتر ... شما دیگه چرا ؟ براتون تدارک شام دیدیم , خوب نیست این طوری بری ... به خاطر من این کارو نکن ... تو که وضعیت منو می دونی ...
مادربزرگ گفت : مهران ... مهران , ناز بیخودی نکش ... اونا هستن که ضرر می کنن ... تو این دور زمونه تو سر سگ بزنی , زن پیدا می شه ... بشین سر جات ...
با این حرف مادربزرگ , بقیه هم راه افتادیم بدون اینکه شام بخوریم ...
باران که دیگه تو کوچه منتظر بود ... مهران التماس می کرد که صبر کنین من خودم همه چیز رو درست می کنم و خواهراش هر دو به گریه افتادن ... و شهدخت طوری که مادربزرگش نشنوه گفت : خوب کاری کردین ... رعنا خانم بذار مامان بزرگ تنبیه بشه , حقشه ... الان شما برین خودش ناراحت میشه و کوتاه میاد ... اخلاقش اینطوریه ...
ناهید گلکار