خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۱:۲۸   ۱۳۹۶/۴/۲۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتاد و هفتم

    بخش سوم




    هوا خیلی سرد بود و باران جلوتر از ما بیرون ایستاده بود و می لرزید ... علی زود دستشو گرفت و برد تو ماشین ... منم سوار شدم ...

    مهران با عجله خودشون رسوند به ماشین و دری که باران نشسته بود رو باز کرد و گفت : نگران نباش , من الان میام ... ببخشید عزیزم ...

    باران درو گرفت و بست و به علی گفت : برییم عمو ...

    وقتی راه افتادیم تازه باران شروع به گریه کرد و منم پا به پاش اشک ریختم ...

    علی گفت : آخه برای چی گریه می کنی ؟ اتفاقی نیفتاده ... مهران میاد و با هم حرف می زنیم و دیگه تو مادربزرگشو نمی بینی ... تموم شد و رفت ...

    تازه دکتر می گفت می خوام باران رو بردارم و برم خارج از کشور زندگی کنم ... تو که می دونی مهران برای تو می میره ... آخه با اندک چیزی که آدم خودشو نمی بازه عمو جون ... صبر داشته باش ...

    منم گفتم : مخصوصا تو باران خانم که می دونستی همچین مشکلی برای تو هست که به حرف من گوش نکردی ... اگر مهران از تو روی خوش نمی دید , دوباره جرات نمی کرد بیاد خونه ی ما ... وقتی بهت گفتم جواب دادی من به مادربزرگش چیکار دارم ... حالا یکم قوی باش ببینیم چی میشه ...

    میلاد از کنار ما رد شد و از پنجره داد زد : شماها برین , من شام می گیرم میام ...
    همه اومدن خونه ی ما ... میلاد غذا گرفت و دخترا میز رو چیدن ... سالاد درست کردن و همه مشغول شدن ...

    مهدیه سر به سر باران می ذاشت تا اونو بخندونه و وادارش کرد که شام بخوره ....
    همه مشغول خوردن بودیم که صدای زنگ در بلند شد ... بدون شک مهران بود ... عصبی و آشفته اومد تو ...

    من گفتم : مهران جان باران تازه حالش خوب شده ... امشب چیزی نگو , باشه فردا ...

    گفت : ظاهرا این وسط فقط من باید ضایع می شدم ... تو رو خدا ببخشید ... تقصیر باران شد ... اگر اون بلند نمی شد , حرف رو عوض می کردیم ... من قصد نداشتم باران رو ببرم اونجا ... داشتم مقدمه چینی می کردم تا روز عروسی خودم همه چی درست می کردم , مثل عقدکنون ... مامان بزرگ قلِق داره ...

    اما حالا که اینطوری شد , کار من سخت شد یا باید عروسی رو عقب بندازیم یا ... دیگه نمی دونم چه فکری باید کرد ...

    مجید گفت : مهران خواهش می کنم بیا بشین شام بخور ... باشه بعد حرف می زنیم ...
    باران گفت : ببخشید که من نذاشتم مادربزرگ شما یکی یکی اعضا خانواده ی ما رو سکه ی یک پول بکنه ... این انتظار رو داشتین ؟ شما همیشه اینطوری از مهمون پذایرایی می کنین ؟ ایشون داشت علنا به مادر من توهین می کرد ... به جای اینکه جوابشو بدی , اومدی معترض من شدی ؟ ... باید به من حقیقت رو می گفتی ... چرا از برنامه هات من خبر ندارم ؟ منم فکر می کردم که توام زیر بار حرف زور نمی ری ... تو مگه قول ندادی منو با مادربزرگت درگیر نکنی ؟

    گفت : ای داد بیداد ... تو حتی برای یک شام هم طاقت نداری اونو تحمل کنی ؟

    گفت : چرا برای یک شام و حتی ده تا شام تحمل دارم ولی برای اینکه تو اون خونه زندگی کنم , ندارم و این کارو نمی کنم ...


    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان