خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۰۹:۴۶   ۱۳۹۶/۴/۲۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتاد و هشتم

    بخش سوم



    با این حرف ها ی من باران آروم نشد ... به شدت غمگین بود و عصبی بود ... خوب حق هم داشت ...
    به علی مجید و مریم زنگ زدم تا شب بیان خونه ی ما تا با هم مشورت کنیم ...
    دادگاه طلاق تعیین شده بود و به مهران هم ابلاغ کرده بودن ولی هیچ خبری از اون نبود ...
    مریم می گفت : اگر چند بار نیاد می تونم غیابی طلاقشو بگیرم ...

    حالا تو این شرایط نمی دونستیم باید چیکار کنیم ....
    اون شب دور هم جمع شدیم و من گفتم که باران بارداره ...
    مجید محکم زد تو پیشونیش و گفت : تقصیر منه ... نتونستم کاری برای بچه های برادرم بکنم , تازه تو دردسر هم انداختمش ...
    کاش اون یکی خواستگارتو قبول می کردی ... منم الان اینقدر عذاب وجدان نداشتم ...
    گفتم : ببین مجید نه من و نه باران هرگز به ذهنمون خطور نکرده که تو مقصری ... این چه حرفیه ؟
    تو این کارو کردی چون فکر می کردی برای باران خوبه ... بد باران رو که نمی خواستی ... تازه مهران که آدم بدی نیست ...
    طفلک گرفتار مادربزرگ خودش شده ... شاید اونم اگر دختر بسازتری گیرش میومد حالا مشکلی نداشت ... دیگه هیچ وقت این حرف رو نزن ...
    اما علی اعتقاد داشت که باید به مهران بگیم که بچه دار شده و باران هم گذشت کنه و برن سر زندگی خودشون ...
    ولی باران شدیدا مخالف بود و دلش نمی خواست مهران از بارداری اون خبردار بشه ...
    نزدیک عید بود ... من زنگ زدم و به مامان گفتم که عروسی عقب افتاده ...
    و اونم گفت که اومدنشو می ذاره موقع عروسی باران بیاد , شاید امیر هم کارش درست شد و اومد ...
    برای اینکه حال و هوای باران عوض بشه عید رو رفتیم باغ ... همه ی بچه ها هم اومدن ولی باران من دیگه مثل همیشه خوشحال و سرحال نبود و اگر مهدیه نبود نمی دونستم چطور از خلوت فکر و خیال درش بیارم ...
    اون سال باز ما مثل گذشته دور هم جمع شدیم و جای شوکت خانم و آقا کمال خالی بود ...

    و جای دل خوش میلاد و باران خالی تر ...
    میلاد هم کم از باران تو فکر نبود و حتی دو بار هم به شدت جلوی همه دعوا کردن و به هم فحش های بدی دادن که از تحمل من خارج بود و اگر علی نبود اونا رو جمع و جور کنه , معلوم نبود چی پیش میاد ...






    فصل هشتم : 



    دهم شهریور ماه بود باران که شکمش حسابی بالا اومده بود ... رفته بود دانشگاه تا امتحان بده و برگرده ... من تنها تو خونه نشسته بودم ...
    علی زنگ زد و گفت : می خوام بیام پول میوه ها و حساب باغ رو بیارم ...

    می دونستم که اون خورشت قیمه خیلی دوست داره ... براش درست کردم و منتظرش شدم ...
    حالا احساس می کردم بدون علی نمی تونم زندگی کنم ولی اینکه بتونم اونو به همسری قبول کنم هم برام غیرممکن بود ... با اینکه علی از اینکه هر چند وقت یک بار ابراز علاقه ای به من بکنه راضی بود و حرف دیگه ای به من نمی زد ...




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۷/۴/۱۳۹۶   ۰۹:۵۳
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان