داستان رعنا
قسمت هفتاد و هشتم
بخش چهارم
اون روز احساس کردم دلم براش تنگ شده و از این که داشتم برای اون غذایی مخصوص درست می کردم , حس خوبی داشتم ...
چطور می تونستم اون همه عشق و فداکاری اونو فراموش کنم ... عاشق واقعی اون بود ... بدون منت , بدون ریا , و بدون خودخواهی ...
علی دوست داشت , عاشق بود و به چیز دیگه ای فکر نمی کرد ... و همین بود که عشق اون سرشار از پاکی و صفا بود ...
من دوستش داشتم ... شاید نه شبیه اون ولی از نوعی که اون منو دوست داشت ...
با خودم فکر می کردم اگر سعید تو زندگی من نیومده بود الان کجا بودم ؟ آیا می تونستم بازم علی رو داشته باشم ؟
شاید این یک عشق افسانه ای بود و شباهتی به عشق های دنیایی نداشت ! می شنیدم که مردهایی به زن هاشون خیانت می کنن و یا حتی چند همسر اختیار می کنن ...
پس علی فرشته ای بین همجنسان خودش بود و من از اینکه معشوق اون بودم احساس غرور کردم ...
غرق در افکار خودم بودم که صدای زنگ در به صدا در اومد ...
با شوق و ذوق رفتم درو باز کردم و مهران رو پشت در دیدم ...
در حالی که سرشو به زور بلند کرده بود و خیلی لاغر شده بود , گفت : رعنا جون یک کاری برای من بکن ...
خواهش می کنم باران رو به من برگردون ... شما بگو چیکار کنم ...
گفتم : بیا تو ...
و درو بستم ...
همون جا بلاتکلیف جلوی در ایستاده بود ...
گفتم : مهران جان بیا بشین ... باران نیست رفته امتحان بده ...
نشست ... یک چایی براش ریختم و گفتم : واقعا مادربزرگت اعتماد به نفس تو رو ازت گرفته ...
زن تو رو من به تو برگردونم ؟ ... یادته اولش که حتی من مخالف بودم چطور اومدی و دل اونو بردی ؟ حالا چی شده که نمی تونی ؟
نزدیک هفت ماهه از زنت خبر نداری ... اگر این توان رو در تو سراغ نداشتم ازت گله هم نمی کردم ...
ولی من دیدم که اگر بخوای می تونی ولی انگار نخواستی ...
گفت : شما مادربزرگ منو نمی شناسی ... راستش اون شب که از اینجا رفتم , با من دعوا کرد و جمله ای گفت که منو ترسوند ... چون می دونستم از دستش برمیاد ...
گفت : باران که بالاخره با تو عروسی می کنه , اون وقته که تلافی کاراشو سرش در میارم ...
راستش ترسیدم ... خیلی فکر کردم ... دلم نمی خواد باران رو تو همچین موقعیتی قرار بدم چون من عاشقم ...
حیف باران بود که تو این منجلابی بیفته که من و خواهرام دست و پا زدیم ... شاید بهتر بود من اصلا از اول فکر زن گرفتن رو نمی کردم ولی همون شب اول عاشق باران شدم ...
صبر کردم تا اوضاع بهتر بشه ولی اون زن کینه ای تر از این حرفاست ... الان که به خون باران تشنه شده و میگه باید طلاقش بدی ... باور کنین روز و شبم رو نمی فهمم ... شما بگو چیکار کنم ؟
صدای زنگ در اومد ... از جاش پرید ...
گفتم : نترس عمو علی اومده ... بذار اونم بیاد ببینم چیکار باید بکنیم ...
گفت : پس بذارین من درو باز کنم ...
صدای چرخیدن کلید توی قفل به من فهموند که باران پشت دره ولی جلوی مهران رو نگرفتم ...
به محض اینکه درو باز کرد و چشمش به باران افتاد , داد زد : تو حامله ای ؟ خاک بر سر من ...
و در یک چشم بر هم زدن اونو در آغوش کشید و محکم تو بغلش نگه داشت ...
چشم های هر سه ما خیس اشک بود ... چیکار می تونستم بکنم ؟ ... باران از مهران بچه دار شده بود و در عین حال همدیگر رو دوست داشتن .....
ناهید گلکار