خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۱:۵۰   ۱۳۹۶/۴/۲۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتاد و نهم

    بخش اول




    اما باران خیلی از مهران کینه به دل گرفته بود ... با وجود اینکه بغلش کرد و احساساتشو نشون داد ولی وقتی به خودش اومد , نتونست به اون روی خوش نشون بده ...
    خیلی زود ازش جدا شد و صورتش که از اشک خیس بود پاک کرد و کمی عقب عقب رفت و گفت : تا حالا کجا بودی ؟ برای چی اومدی ؟ که دوباره زندگی منو خراب کنی و بری ؟
    تو همون برو پیش مادربزرگت ... ببین اون چی می خواد , به من کاری نداشته باش ...
    مهران گفت : تو رو خدا این حرف رو نزن ... تو جون و عمر منی ... خودت ازم خواستی که دیگه نیام , مگه یادت نیست منو تو خونه راه ندادی ؟ چیکار می کردم ؟ تو بگو مادربزرگمو چیکار کنم ؟ بندازمش دور ؟ تو بگو چطوری ؟ ولی هر کاری الان تو بگی می کنم , حتی اگر بگی از همین حالا دیگه نمی رم پیشش ... خوبه ؟ ...
    باران ما داریم بچه دار می شیم , دیگه نمی تونیم از هم جدا باشیم ... مامان بزرگ هم اینو درک می کنه ... قول می دم همین امروز می رم و یک خونه می گیرم ... تو اصلا به هیچ چیزی فکر نکن قربونت برم ...
    هر کاری تو گفتی می کنم که اصلا مامان بزرگ رو نبینی .. خوبه ؟
    باران با سرعت رفت تو اتاقش و درو زد به هم ولی مهران هم پشت سرش بود و دوباره درو باز کرد و رفت تو اتاق ...
    صدایی نمی شنیدم ...

    سکوت اون ها نشون می داد که اوضاع داره روبراه میشه ..

    صدای زنگ در اومد , با عجله درو باز کردم و منتظر آسانسور شدم ...
    علی اومد بیرون و با تعجب پرسید : چی شده رعنا تو دم در وایستادی ؟ اتفاقی افتاده ؟
    گفتم : آره , امروز روز به خصوصیه ... خیلی اتفاق های تازه افتاده ... بیا تا برات بگم ...
    گفت : بگو که طاقت ندارم ...
    گفتم : تو طاقت نداری ؟ تو که کوه صبر و بردباری هستی ... مهران اومده ...
    با حیرت پرسید : کو ؟ کجاست ؟ باران اونو دید ؟ چیکار کرد ؟
    گفتم: آره , الان با هم تو اتاق حرف می زنن ...
    گفت : رعنا خیلی خوب شد ... ولی مهران می خواد حالا چیکار کنه ؟
    فهمید باران بارداره چیکار کرد ؟ این بار من اجازه نمی دم باران اذیت بشه ... باید مطابق خواسته ی باران رفتار کنه ... من دیگه ساکت نمی مونم تا مهران هر کاری دلش خواست بکنه ...

    مکثی کرد و گفت : رعنا بوی خورشت قیمه میاد ... درست فهمیدم ؟
    گفتم : بیا شکمو ... آره , برات قیمه درست کردم ... می دونستم حتما مدتیه نخوردی , دلت خواسته ...
    نگاه عمیق و عاشقانه ای به من کرد و گفت : فدای اون دست هات بشم که برای من قیمه درست کرده ...
    حالا دارم تو عرش سیر می کنم ... نمی دونی چقدر خوشحالم ...
    گفتم : اونقدر شکمو هستی که میشه با یک غذا تو رو گول زد ... باران هم که به کلی یادت رفت ...
    خندید و گفت : ای بابا تو که با پیغام هم می تونی منو گول بزنی ... این که دیگه برای من خیلی زیاده ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان