داستان رعنا
قسمت هفتاد و نهم
بخش چهارم
وقتی برگشتیم از خودم بدم اومده بود ... از این تظاهر ، از اینکه داشتم علی رو امیدوار می کردم ... از اینکه نمی تونستم دیگه ازش جدا بشم و دوست داشتم تو زندگی من باشه , حال خوبی نداشتم ...
دلم نمی خواست اسیر کسی باشم ... شاید خاطره ی اون عشق آتشین نسبت به سعید و اون همه فراق و ناراحتی اثری روی ذهن من گذاشته بود که نمی خواستم دوباره درگیر این احساس بشم ... می خواستم فقط دغدغه ی بچه هام رو داشته باشم و بس ...
از فردا باز سعی کردم از علی دوری کنم و کمتر خودمو وابسته ی اون کنم ...
یک روز باران با وحشت زنگ زد و گفت : رعنا جون کمکم کن ... مامان بزرگ می خواد بیاد اینجا و غزل و منو ببینه ... چیکار کنم ؟ ...
گفتم : راستش باران جان من که اصلا حوصله ندارم ... زنگ بزن به هانیه ببین اگر می تونه بیاد پیش تو ... می ترسم نتونم جلوی زبونمو نگه دارم و باز کار خراب بشه ...
گفت : الان مهران خونه ی اوناست , داره با مهران میاد ... تا هانیه خودشو برسونه , اون دیگه رسیده ...
گفتم : تو جلوی زبونت رو بگیر و ظاهرا خوب باش ... نذار مشکلی پیش بیاد ...
گوشی رو قطع کرد ...
من دلم شور می زد و می ترسیدم مامان بزرگ همون طور که به مهران گفته بود , تلافی دربیاره و به قول خودش خدمت باران رو برسه ... ولی اصلا صلاح نبود من اونجا باشم ...
یک ساعت بعد باران زنگ زد و با گریه ی شدید گفت : رعنا جون ... ( قلبم فرو ریخت و اون در حالی که گریه می کرد ) ادامه داد که : مامان بزرگ فوت کرد ... باورت می شه رعنا جون ؟ مُرده ...
نمی تونم باور کنم ...
گفتم : وای خدای من ... چرا ؟ یک دفعه چی شد ؟
گفت : درست نمی دونم ... مهران رفته بود دنبالش ... داشته حاضر می شده بیاد اینجا ... رعنا جون افتاده زمین و تموم کرده ... همین قدر مهران به من گفت ...
گفتم : ای داد بیداد ...خیلی خوب تو خودتو ناراحت نکن بچه شیر میدی ...
آروم باش من الان میام پیشت ...
ناهید گلکار