خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۶:۲۰   ۱۳۹۶/۴/۲۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هشتادم

    بخش اول




    اول مهر ماه سال هشتاد و هفت بود ... حالا تنها زندگی می کردم ...
    تابستون ها با بچه ها می رفتیم لواسون ... هنوزم برای من فصل بهار و شکوفه هاش و تابستون ها جمع کردن میوه و پاییز برگریزانش و زمستون برف هایی که روی درخت های باغ می نشست , دل انگیز بود ...
    و هنوزم با علی یک رابطه ی خواهر و برادری داشتیم که همون برامون آرام بخش بود ...
    نمی دونستم تو دل علی چی می گذره ولی اون برای من موجودی مقدس و قابل احترام شده بود ... اونم همین طور به من احترام می گذاشت ...
    اون روز صبح زود از خواب بیدار شدم تا همراه باران و غزل برم مدرسه ... اون می خواست بره کلاس اول و خیلی دوست داشت منم همراهشون باشم ...
    یاد روزی افتادم که خود باران می رفت کلاس اول ... اونم دلش می خواست اون روز پدرش همراهش باشه و کلی گریه کرد و می گفت تا بابا سعید نیاد من درس نمی خونم ....
    اون روزها برای باران روزهای سختی بود و هر چی براش توضیح می دادیم که پدرت رفته پیش خدا , بازم منتظر و چشم براه بود و امید داشت که روزی دوباره پدرش اونو در آغوش بگیره ...
    همیشه با یک بغض و چشم های اشک آلود به در خیر می شد و حرف نمی زد ... و اون روز من که یاد احساس باران در اون زمان افتاده بودم , با ذوق و شوق می خواستم همراه غزل باشم ...
    جلوی در مدرسه منتظر من بودن ...
    تا از ماشین پیاده شدم , به طرفم دوید و خودشو انداخت تو بغل من ... دست منو می کشید و می گفت : تو بیا تا معلم منو ببینی ...
    مهران و باران رو قبول نداشت و دلش می خواست منو به معلمش نشون بده ...
    اون روز بعد از اینکه غزل رو به مدرسه سپردیم , من برگشتم خونه ...
    تو آسانسور , مصطفی رو دیدم ... با همون ادب خاص خودش سلام کرد و گفت : رعنا خانم مامانم اینا فردا میان , شما هم تشریف بیارین ...
    گفتم : چشم , حتما دیدن حاج خانم میام ...

    و ازش خداحافظی کردم ...
    نزدیک غروب بود که یکی زنگِ در خونه رو زد ...
    داشتم وضو می گرفتم که برای نماز مغرب آماده بشم ... چون بی موقع بود لباس پوشیدم و درو باز کردم ...
    مصطفی بود ... اخم هاش تو هم بود و انگار داشت درد می مرد ...
    گفتم : خدا بد نده ... چی شده آقا مصطفی ؟
     گفت : شما گلپوره دارین ؟
     گفتم : چی ؟؟ نمی دونم چیه ... برای چی می خوای ؟ چی شدی ؟
    گفت : مسموم شدم ... مامانم میگه باید گلپوره بخورم ولی پیدا نکردم ... گفتم شاید شما داشته باشین ...
    گفتم : والله من اسمشو هم تا حالا نشنیدم ... بیا من می برمت دکتر ... سرم می زنی زود خوب میشی ...
    گفت : نه دکتر لازم نیست , خودم خوب می شم ... اگر دیدم حالم بده خودم می تونم برم ...
    گفتم : پس بیا تو من یکم نعناع دم کنم ... خیلی برات خوبه ...

    گفت : آخ ... آخ ... ( و از درد خم شد و صورتش خیس عرق شد ) مزاحم نمی شم ... حالم خیلی بده رعنا خانم ...
    گفتم : بیا تو دیگه ... چرا وایستادی ؟

    ولی تا کفششو در آورد و من درو بستم , همون جا بالا آورد و خودشو رسوند به دستشویی ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان