داستان رعنا
قسمت هشتادم
بخش دوم
با صدای بلند عق می زد و نمی تونست خودشو کنترل کنه ...
فورا حاضر شدم و بهش گفتم : بریم دکتر ... دیگه حرف نباشه ...
اونقدر حالش بد بود که نمی تونست سر پا بایسته ...
فورا ماشین رو آوردم جلوی در و اونو رسوندم به اولین کلینیک ...
حالا من داشتم مصطفی رو می خوابوندم برای اینکه دکتر اونو ببینه ... فیش می گرفتم و قبض پرداخت می کردم و مدام موبایلم زنگ می خورد ...
بچه ها و علی که همیشه منو چک می کردن , پشت سر هم زنگ می زدن و می پرسیدن کجایی ؟ ...
منم دستم بند بود و می گفتم : بابا حالم خوبه , بیرونم ...
میلاد می گفت: رعنا جون مشکوک می زنی ... بگو کجایی خیال ما راحت بشه ...
گفتم : بچه جان وقتی دارم با تلفن باهات حرف می زنم یعنی خیالت راحت باشه ... به باران و هانیه و علی هم زنگ بزن بگو آقا مصطفی همسایه ی بالایی ما مسموم شده آوردمش دکتر ... خوبه حالا ؟ برو دیگه زنگ نزن کار دارم ...
و بعد تلفن رو خاموش کردم و گذاشتم تو کیفم ...
مصطفی , پسر خیلی آقا و باشخصیتی بود , برای همین همش معذب می شد ...
همین طور که سرم به دستش وصل می کردن , به من می گفت : تو رو خدا رعنا خانم شما برو خونه ... من خودم برمی گردم ...
داد زدم سرش که : دیگه تعارف نکن ... خسته شدم اینقدر تو معذب بودی ... اصلا تو فکر کن میلاد منی ... خوبه ؟ پس بدون حرف بخواب تا سرمت تموم بشه ...
اونجا موندم تا سرم مصطفی تموم شد و حالش کمی بهتر شد و با خودم آوردمش خونه ...
اون اصرار داشت که با همون حال بیاد و خونه رو تمیز کنه ... اجازه ندادم و گفتم : تو برو بخواب من میام بهت سر می زنم ...
ولی اون زیر بار نرفت و گفت : به خدا تا تمیز نکنم نمی رم .....
اول یک دسته روزنامه بهش دادم ... خودمم رفتم براش کته با هویج درست کنم ...
مصطفی تا همه چیز رو تمیز و مرتب نکرد , نرفت ...
بعدم با هزار بار عذرخواهی و شرمندگی از اونجا رفت ...
غذا که آماده شد , با یک ظرف ماست بردم بالا .. . در زدم ... درو باز کرد ...
چشمش به سینی که افتاد گفت : آخه چرا خجالتم می دین ؟
گفتم : بگیر و فورا بخور که حالت رو بهتر می کنه ... الان چطوری ؟
گفت : ببخشید رعنا خانم من همیشه مدیون شما میشم ... خونتون رو هم که گند زدم ... الان داشتم به مامانم می گفتم خیلی بد شد ...
گفتم : اصلا نمی دونم تو چرا اینقدر معذب هستی ... خوب همسایه ایم باید همین طور باشه ... تو واقعا مثل پسر منی ... دیگه نبینم از این حرفا بزنی ... بهت گفتم به خدا فکر می کنم میلاد خودم هستی ...
گفت : پسرتون رو تا حالا ندیدم ...
گفتم : میره سر کار , برای همین کم میاد تهران ... این بار اومد شما رو هم میگم بیاین دور هم باشین ...
تنها نمون اینجا ... خلاصه روی ما حساب کن پسرم ...
و بر گشتم پایین ...
که دیدم علی سراسیمه جلوی در آسانسور ایستاده و می خواست برگرده پایین ...
منو که دید وحشت زده داد زد : کجا بودی ؟
چرا تلفنت رو جواب نمی دی ؟ آخه چرا این کارو با من می کنی ؟
ناهید گلکار