داستان رعنا
قسمت هشتادم
بخش چهارم
بعدا من مصطفی رو با میلاد و حمید آشنا کردم و هر بار بچه ها دور هم جمع می شدن , یک پای قضیه مصطفی بود ...
خودش هم هر وقت کاری از دستش برمیومد برای من انجام می داد و دیگه حالا من شرمنده ی اون و خانواده اش می شدم ...
تا بالاخره طوری شده بود که کاملا با هم دوست شده بودیم و به خاطر رفتار مودبانه ی اون , همه ی خانواده ی من دوستش داشتن مخصوصا میلاد که تا اون زمان دوست جدی و ثابتی نداشت ...
با مصطفی دوست و صمیمی شده بودن و اغلب با هم تلفنی حرف می زدن ...
خرداد هشتاد و هشت ...
همون طور غمگین و آشفته روی مبل خوابم برده بود ...
صبح وقتی از خواب بیدار شدم و یادم افتاد چه اتفاقی افتاده , هراسون لباس پوشیدم و رفتم در خونه ی حاجی ولی همه رفته بودن مشهد و کسی نبود ...
غمگین و پریشون به خونه برگشتم ... جای خالی مصطفی رو نمی تونستم تحمل کنم ...
باز از پنجره نگاه کردم ... خیابون خلوت شده بود ...
بعد شنیدم که مصطفی تنها قربانی این اتفاقات نبوده ...
زیر لب گفتم : نمی دونم ... من نمی فهمم چرا و برای چی این حوادث اتفاق افتاده ... کی در مقابل کی ایستاده ؟
ما مردم یک وطن هستیم ... با شرایط هم زندگی می کنیم ... انگار عضو یک خانواده ایم ... چرا خشونت و قهر ؟ چرا بین ما استدلال وجود نداره ؟ علتش چیه ؟
من می خوام اینو بدونم ... فقط به عنوان یک آدم معمولی می خوام بدونم چه حقی دارم ! ... چرا ما نمی تونیم حتی یک نظر در مورد زندگی خودمون بدیم ؟ کی درست میگه ؟ و چه کسی اشتباه می کنه ؟
تو این فکرا بودم و این اینکه ماجرای مصطفی رو چطوری به میلاد بگم که موبایلم زنگ خورد ...
گوشی رو که برداشتم , سوسن بود ...
با گریه گفت : رعنا جون کمک کن , میلاد رو گرفتن ...
گفتم : چی گفتی ؟ برای چی چیکار کرده ؟
گفت : نمی دونم ... به خدا میلاد کار به کار کسی نداشت ... ولی دوستش زنگ زد و گفت میلاد رو گرفتن ...
گفتم : کی گرفتنش ؟
گفت : از دیشب ...
پرسیدم : چرا به من نگفتی ؟
گفت : فکر نمی کردم موضوع مهمی باشه ... بابام دنبال کارش بود خیلی گشت تا پیداش کرد ولی هنوز آزاد نشده ...
گفتم : باشه الان میام ...
ناهید گلکار