خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۶:۵۴   ۱۳۹۶/۴/۲۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هشتادم

    بخش ششم




    مدتی تو اتاق افسر آگاهی نشستیم تا میلاد بیاد ...
    رو کردم به اون افسر و گفتم : ببخشید جناب من متوجه نمیشم چرا این بچه رو گرفتین ؟ ...
    گفت : چیزی نیست خواهر ... پسر شما کاری نکرده ولی باید بره دادگاه ... فردا احتمالا آزاد میشه ...
    یکم خیالم راحت شد ... تا میلاد اومد ...

    چشمش به من که افتاد خنده ی تلخی کرد و گفت : مخصوصا گفتم منو بگیرن که شما بیای اینجا ...
    گفتم : عزیز دلم , میلادم , چیکار کردی ؟ به من بگو ...

    گفت : به جون خودت قسم , به جون امیرم هیچ کار... از شرکت اومده بودم بیرون , تو شلوغی بودم مرتیکه منو زد ...
    خوب برای چی ؟ چه حقی داشت منو بزنه ؟ ...
    پریدم بهش , اونم مامور بود و دستور داد منو بگیرن انداختن تو ماشین و اونجا دوباره منو زد ...
    منم باهاش گلاویز شدم ... همین ... حالا به من میگه سر دسته ی شورشی ها ...

    ولی من می تونم ثابت کنم از صبح اداره بودم و تازه اومده بودم بیرون ...
    خودشون تحقیق می کنن و متوجه میشن کاری نکردم ... ممکنه برای زدن مامور یک گوشمالی ما رو بدن ...
    امروز بازجویی کردن ... ازم پرسیدن ماهواره داری ؟ راستشو گفتم تا بدونن من اهل دروغ و دونگ نیستم ... گفتم داریم ولی ازش خوب استفاده می کنیم ...
    گفتم : آخه مادرم نمی شه که همیشه حقیقت رو گفت ... نباید می گفتی ... الان برات دردسر نشه ؟
    گفت : نه بابا , قاضی مرد خیلی خوبی بود ...
    خودشم با اون که من رای داده بودم , موافق بود ... ازم با مهربونی پرسید منم راستشو گفتم ... آدم خوبی بود ...
    علی پرسید : حالا بهتون چی گفتن ؟
    گفت : فردا قراره بریم دادگاه , اونجا حکم معلوم میشه ... قاضی می گفت نهایتش دو ماه حبس تعزیری برات می نویسم ...
    وقتی برگشتیم خونه , سوسن و امیرعلی داغون بودن ...
    مثل اینکه مامورها اومده بودن دستگاه ماهواره رو صورت جلسه کرده بودن و با خودشون برده بودن ...
    علی خیلی نگران شده بود ... اون می گفت ممکنه همین براش دردسر بشه ...
    آقای دارابی گفت : نه بابا ... الان تو خونه ی همه ی مردم یکی هست ... مگه میشه ؟ نه , موضوع سر چیز دیگه ایه که میلاد تو اون کار دخالت نداره ... تازه من آشنا دارم و سفارش کردم ... فردا تموم میشه ...
    چند لحظه بعد باران و مهران اومدن ... خوشبختانه سر امیرعلی به بازی با غزل گرم شد که بیشتر عذاب نکشه ...
    پشت سرش هم مجید و مریم رسیدن و نزدیک چهار صبح هم حمید و هانیه و آرش اومدن ...
    همه خسته بودن و یک بالش گذاشتن و خوابیدن و من زانوی غم تو بغل گرفته بودم و از استرس به خودم می پیچیدم ...

    دیگه توان نداشتم ... به اندازه ی کافی از زندگی کشیده بودم ... نمی تونستم میلاد رو بی گناه پشت میله های زندان ببینم ...
    صبح همه با هم رفتیم دادگاه ... کسی رو تو اتاق راه ندادن و میلاد محاکمه شد ...

    و رای دادگاه این بود ... به خاطر اغتشاش و برهم زدن نظم جامعه به یک سال حبس تعلیقی محکوم میشه و برای داشتن ماهواره به دویست تومن جزای نقدی و برای زدن مامور به سه ماه حبس محکوم میشه ولی چون سه تا اتهام داره حکم حبس تعلیقی لغو میشه و باید بره زندان ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان