خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۰:۳۴   ۱۳۹۶/۴/۳۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هشتاد و یکم

    بخش اول




    من اینو می دونستم که میلاد پسر خوبیه و دلم براش می سوخت چون می دونستم که اون تمام بچگیشو در حسرت دیدن پدر گذرونده ... سختی هایی که در زمان جنگ شاهدش بود و تحمل شهادت پدر و اشک ها و پریشونی من , و بیقراری های پدربزرگش , از اون یک انسان سرکش و ناراضی ساخته بود و حالا نمی دونم با این برخورد غیرمنصفانه چه عکس العملی نشون می داد و چی به سرش میومد ...
    فقط دعا می کردم تحمل کنه و حرفی نزنه و تو درد سر بزرگ تری خودشو نندازه ....
    وقتی میلاد از در دادگستری رفت بیرون و سوار ماشین زندان شد , دیگه چشم هام اونو نمی دید ... فقط با شدت زیاد اشک می ریختم و هق و هق گریه می کردم ...
    خدایا به زن و بچه اش رحم کن ...
    علی اومد ... اونم داشت گریه می کرد ...
    گفت : رعنا درش میاریم ... نمی ذاریم اونجا بمونه ...
    مجید گفت : قول می دم زن داداش , من خیلی آشنا دارم ... بریم خونه , زنگ می زنم درستش می کنم ...
    آقای دارابی هم به من امید زیادی داد و منو بردن خونه ... و باران و مهران و هانیه و آرش و مریم با دل خون برگشتن تهران ...
    نزدیک خونه که شدم , به علی گفتم : نگه دار ... باید آماده باشم تا با امیر و سوسن روبرو بشم ... اونا نباید ضعف ما رو ببینن ...
    از ماشین پیاده شدم و مقداری کنار خیابون راه رفتم ...
    دستم رو گرفتم به تنه ی درختی که کنار پیاده رو بود و تا تونستم ناله کردم ...
    دلم می خواست هوار بزنم و صدای مظلومیت میلاد رو به گوش همه برسونم شاید یکی به دادم برسه ...
    وقتی کمی دلم خالی شد , برگشتم ...
    علی از همون دور منو نگاه می کرد و اونم مثل من داشت از شدت غصه داغون می شد ...
    درو که باز کردن امیرعلی پشت در بود ... پرید بغلم و گفت : کو بابام ؟ مامانی ؟
    گفتم : چشم عزیزم ... چه خبره ؟ حالا میاد دیگه ... دیر نشده که , باید کاراش تموم بشه بعد ...
    شما نگران نباش ... بگو از صبح چیکار کردی ؟ برام تعریف کن که دلم خیلی واست تنگ شده بود ...
    درس هاتو خوندی ؟
    گفت : تعطیل شدیم ... کجای کاری مامانی ؟ تموم شده ...
    گفتم : آره یادم نبود ... خیلی هم عالی , حالا می تونیم با هم حسابی بازی کنیم ...
    تو این فاصله که من سر امیرعلی رو گرم کرده بودم , آقای دارابی به سوسن ماجرا رو گفته بود و اونم داشت گریه می کرد و امیرعلی اونو دید و به گریه افتاد ...
    ما منتظر مجید بودیم تا ببینیم می تونه کاری بکنه یا نه ؟
    تا ساعت سه بعد از ظهر مجید نیومد ولی مرتب با علی تماس می گرفت و دنبال کارِ میلاد بود و بالاخره برگشت ...
    دست از پا درازتر ...

    از صورتش معلوم می شد که امید زیادی نداره ... وقتی نشست و یک چایی خورد , به سوسن اشاره کردم امیر رو با خودش ببره تا ما بتونیم حرف بزنیم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان