داستان رعنا
قسمت هشتاد و یکم
بخش اول
من اینو می دونستم که میلاد پسر خوبیه و دلم براش می سوخت چون می دونستم که اون تمام بچگیشو در حسرت دیدن پدر گذرونده ... سختی هایی که در زمان جنگ شاهدش بود و تحمل شهادت پدر و اشک ها و پریشونی من , و بیقراری های پدربزرگش , از اون یک انسان سرکش و ناراضی ساخته بود و حالا نمی دونم با این برخورد غیرمنصفانه چه عکس العملی نشون می داد و چی به سرش میومد ...
فقط دعا می کردم تحمل کنه و حرفی نزنه و تو درد سر بزرگ تری خودشو نندازه ....
وقتی میلاد از در دادگستری رفت بیرون و سوار ماشین زندان شد , دیگه چشم هام اونو نمی دید ... فقط با شدت زیاد اشک می ریختم و هق و هق گریه می کردم ...
خدایا به زن و بچه اش رحم کن ...
علی اومد ... اونم داشت گریه می کرد ...
گفت : رعنا درش میاریم ... نمی ذاریم اونجا بمونه ...
مجید گفت : قول می دم زن داداش , من خیلی آشنا دارم ... بریم خونه , زنگ می زنم درستش می کنم ...
آقای دارابی هم به من امید زیادی داد و منو بردن خونه ... و باران و مهران و هانیه و آرش و مریم با دل خون برگشتن تهران ...
نزدیک خونه که شدم , به علی گفتم : نگه دار ... باید آماده باشم تا با امیر و سوسن روبرو بشم ... اونا نباید ضعف ما رو ببینن ...
از ماشین پیاده شدم و مقداری کنار خیابون راه رفتم ...
دستم رو گرفتم به تنه ی درختی که کنار پیاده رو بود و تا تونستم ناله کردم ...
دلم می خواست هوار بزنم و صدای مظلومیت میلاد رو به گوش همه برسونم شاید یکی به دادم برسه ...
وقتی کمی دلم خالی شد , برگشتم ...
علی از همون دور منو نگاه می کرد و اونم مثل من داشت از شدت غصه داغون می شد ...
درو که باز کردن امیرعلی پشت در بود ... پرید بغلم و گفت : کو بابام ؟ مامانی ؟
گفتم : چشم عزیزم ... چه خبره ؟ حالا میاد دیگه ... دیر نشده که , باید کاراش تموم بشه بعد ...
شما نگران نباش ... بگو از صبح چیکار کردی ؟ برام تعریف کن که دلم خیلی واست تنگ شده بود ...
درس هاتو خوندی ؟
گفت : تعطیل شدیم ... کجای کاری مامانی ؟ تموم شده ...
گفتم : آره یادم نبود ... خیلی هم عالی , حالا می تونیم با هم حسابی بازی کنیم ...
تو این فاصله که من سر امیرعلی رو گرم کرده بودم , آقای دارابی به سوسن ماجرا رو گفته بود و اونم داشت گریه می کرد و امیرعلی اونو دید و به گریه افتاد ...
ما منتظر مجید بودیم تا ببینیم می تونه کاری بکنه یا نه ؟
تا ساعت سه بعد از ظهر مجید نیومد ولی مرتب با علی تماس می گرفت و دنبال کارِ میلاد بود و بالاخره برگشت ...
دست از پا درازتر ...
از صورتش معلوم می شد که امید زیادی نداره ... وقتی نشست و یک چایی خورد , به سوسن اشاره کردم امیر رو با خودش ببره تا ما بتونیم حرف بزنیم ...
ناهید گلکار