داستان رعنا
قسمت هشتاد و دوم
بخش هفتم
گفتم : پس تصمیمت رو گرفتی ؟
گفت : به خدا تصمیم بابام بود ... من که نمی خواستم این طوری بشه ...
گفتم : اهل گله گزاری نیستم ولی از قول من به ایشون بگو کار بدی کردین زندگی بچه ی من ریختین تو کوچه ...
با تندی به من گفت : زندگی بچه تون رو می ذارم , یک جا با خودتون ببرین ... ما چشم داشتی به زندگی اون نداریم ...
چنان یکه خوردم که بلافاصه گوشی رو قطع کردم ...
همین یک ساعت پیش از من پول گرفت و منو بوسید ... حالا چی شده ؟ ...
هانیه گفت : رعنا جون الهی فدات بشم مامانم ... دیگه کاری به کار سوسن نداشته باش ... خودت می دونی بی چاک و دهنه یک وقت چیزی بهتون میگه و حالا که میلاد نیست نمی تونی جواب بدی ... بذارش به حال خودش ... مگه نگفتی میلاد که اومد میاریش تهران ؟ ... خوب الان خونه می خواد چیکار ؟ ول کنین تو را خدا ...
گفتم : می دونم ... خودم همه چیز رو می دونم ... ولی دلم داره برای میلاد آتیش می گیره ...
هفته ی آخر شهریور بود ... این بار علی منو برد رشت ...
بعد از ملاقاتِ میلاد رفتم در خونه ی مادر سوسن ...
اون اومد دم در و تعارف کرد بریم تو ... پرسید : دیشب کجا خوابیدین ؟
گفتم : ما صبح زود رسیدیم رشت و یکراست رفتیم زندان ... تو بازم نمیای بریم ؟
گفت : نه رفتم سر کار ... فکر نکنم دیگه بیام تهران ...
گفتم : امیر علی چی ؟
گفت : الان شرایط نگهداری اونو ندارم ... میشه تا میلاد بیاد پیش شما بمونه ؟
گفتم : سوسن جان اون بچه دلش تنگ شده برای تو ... لطفا یکم فکر کن ... چطور دلت میاد این کارو با امیرعلی بکنی ؟
گفت : خدا از دلم خبر داره ... مگه من کردم ؟ این بلا رو پسر شما سر من آورده ... از دل خوشم که نیست ....
یکم خودمو جمع و جور کردم ... بهش گفتم : پس پرونده ی امیر رو بگیر , من اسم اونو مدرسه بنویسم ...
گفت : گرفتم ... الان براتون میارم ...
رفت و یکم بعد یک چمدون و دو تا کارتون هم با خودش آورد گذاشت تو کوچه ...
و به من گفت : اینا فعلا باشه برای امیرعلی ... لازمش میشه ...
ناهید گلکار