خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۴:۵۳   ۱۳۹۶/۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " رعنا "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑

  • leftPublish
  • ۲۱:۰۶   ۱۳۹۶/۳/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیست و نهم

    بخش اول



    میلاد بیشتر از اونچه که من فکر می کردم با این خواهر کوچولو کنار اومد و همون لحظه ی اول که اونو دید , کنار من نشست و دست بچه رو گرفت و گفت : رعنا جون خواهرمو خیلی دوست دارم ... من از تو و اون مراقبت می کنم ... نمی ذارم کسی شماها رو ببره , تا بابام بیاد ...
    این حرف میلاد منو تکون داد ...
     تازه متوجه شده بودم اون کاملا از اوضاع دور و برش آگاهی داره و اخلاقش مثل سعیده ... اونم بیشتر وقت ها حرفشو نمی زد و آدم نمی دونست واقعا چه فکری توی سرشه ...
    مجید با شنیدن خبر به دنیا اومدن باران , تو روز روشن اومد خونه ...

    من ترسیده بودم ولی خودش می گفت : دیگه ساواک سرش گرمه و منو یادش رفته ... نگران نباشین ... و یکراست اومد به دیدن من ...

    با دست پر اومده بود ... گل و شیرینی کادو برای من و بچه ... و خوشحال نشست ...

    همه به خاطر دیدن مجید , اومدن تو اتاق من ...
    اون باران رو بغل کرد و گفت : چیکار کردی زن داداش ؟ حرف نداره ... موهای بور ... چشم های عسلی روشن ... شاهکاره ...... بی نظیره ......
    گفتم : تو از کجا می دونی موهاش بوره ؟ من متوجه نشدم ...
    گفت : ای بابا ... شما ندیدین ؟ طلا رو سرش پاشیدن ... اگر سعید ببینه ضعف می کنه ... من که دیگه دست و پام بی حس شده ... خیلی خوشگله ... اسمشم خیلی خوبه ...
    وقتی کلاه رو از سر باران برداشت , همه دیدیم که موهای اون واقعا به رنگ طلاست ...
    مجید همین طور که باران تو بغلش بود با میلاد شوخی می کرد و ما هم می خندیدیم ...
    مریم چنان ضعف و غش می کرد که نمی تونست خودشو کنترل کنه ... بعد باران رو داد به من و با میلاد کشتی گرفت ...
    جو خونه ی ما به یکباره عوض شد ... غم ها فراموش شدن ... و صدای خنده ای که مدت ها بود از اون خونه  شنیده نشده بود , فضای خونه رو پر کرد ...
    غذا درست کردن , میوه و تنقلات گذاشتن ...
    با اومدن ملیحه و آقا مجتبی جمع ما کامل شد به جز سعید که من جای خالی اونو نمی تونستم فراموش کنم , همه چیز خوب بود ....



    ناهید گلکار

  • ۲۱:۱۸   ۱۳۹۶/۳/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیست و نهم

    بخش دوم



    اون روز مجید از اتاق من بیرون نرفت ... آقا مجتبی که اصلا تو اتاق ما نمیومد , هم اومده بود و نزدیک در , همین طور که سرش پایین بود نشست ...
    چون من حجاب نداشتم و اون معمولا از کسانی که بی چادر بودن دوری می کرد ... منم به روی خودم نمیاوردم و برام مهم هم نبود ...
    ولی شنیده بودم که سخت مبارزه می کنه و عامل اصلی رسوندن اعلامیه ها و خبرها اون بوده ....
    ناهار همه دور هم خوردیم و کلی حال و هوامون به خاطر مجید عوض شد ... من متوجه شده بودم که اون می خواست جای خالی سعید رو تو خونه ی من پر کنه ...
    برای همین مدام حرف می زد و از هر دری می گفت تا بالاخره آقاجون ازش پرسید : بابا تو که دیگه نمی خوای بری مشهد ؟
    گفت : چرا , باید یک بار دیگه برم ... به دو دلیل ... ( نگاهی به من کرد ) اجازه می دین رعنا خانم تعریف کنم ؟
    خندم گرفت و گفتم : چرا از من می پرسین ؟
     گفت : آخه شنیدم دوست ندارین در مورد انقلاب حرف بزنیم ...
    گفتم : مریم دهنش لق شده ... بگین ... منم کنجکاوم ببینم چه خبره ... الان به خاطر سعید دوست دارم بدونم ...
    آه عمیقی کشید و گفت : مشهد یک خونه بود که منو چند نفر دیگه اجاره کرده بودیم ...
    خونه بزرگی بود و شده بود مثل خوابگاه ... بچه های خیلی خوب و نجیبی بودن ... همشون زندانی کشیده و مبارز بودن ... مثل فرشته پاک و مقدس ...
    یک روز که من حرم بودم اونجا شناسایی شده بود و ریختن تو خونه و چون اونا مقاومت کردن , همه رو کشتن ... هفت نفر رو در جا زدن و جنازه های اونا رو بردن ... نتونستیم بفهمیم کجا بردن ...

    من دیگه جرات نکردم برم اونجا ... نزدیک هم نشدم ولی منتظر بودم آب ها از آسیاب بیفته ... راستش یک چیزایی تو اون خونه قایم کرده بودیم ... باید بیارمشون بیرون ...
    مقداری دستنوشته ها از خاطرات زندانیان سیاسی و شکنجه های ساواک ... و سندی بر بی رحمی و ظلم شاه ... و چون توش اسامی خیلی از مبارزین بود نمی خوام دست کسی بیفته .
    یک مدت اون خونه شدیدا زیر نظر بود ... الانم هست ولی کمتر ... بعدم به یک زن و شوهر که یک بچه ی کوچیک دارن اجاره دادن ...
    مقداری از اونا تو باغچه ... و مقداری توی دودکش آشپزخونه که توی زیرزمین بود جاسازی شده ... اگر به دست اونا بیفته براشون مکافات میشه و اگر دست ساواک بیفته , برای خیلی ها بد تموم میشه ...
    تازه اونا اسناد مهمی هستن که در آینده به درد می خورن ...
    پرسیدم : حالا می خوای چیکار کنی ؟

    گفت : باید یک زن همراهم باشه تا با خانمش حرف بزنه ...
    یواش یواش متوجه اش کنه که برای اونا هم خطرناکه ... شاید بتونیم اون اسناد رو از اون خونه بیاریم بیرون ... آقا جون پرسید : خوب حالا می خوای چیکار کنی ؟ این که برای ما تعریف می کنی یعنی ما هم توی این ماجرا می تونیم کمکت کنیم وگرنه تو رو می شناسم , به ما نمی گفتی ...
    گفت : راستش ... مریم خانم گفته بهم کمک می کنه ....
    شوکت خانم داشت باران رو عوض می کرد ... با صدای بلند گفت : مریم غلط کرده .. ببخشید آقا مجید پای مریم رو وسط نکش ... بذار زندگیشو بکنه ....
    والا به خدا همین رعنا برای هفتاد پشت ما بسه ...
    یک دفعه مجید بدون مقدمه گفت : من امشب می خوام مریم رو ازتون خواستگاری کنم البته با اجازه مامان و آقا جون و شما شوکت خانم ...
    باور کنین مدت هاست می خوام این کارو بکنم ولی داداش سعید نبود و اوضاع هم که خودتون می دونین مناسب نیست ...




    ناهید گلکار

  • ۲۱:۲۴   ۱۳۹۶/۳/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیست و نهم

    بخش سوم



    شوکت خانم باران رو گذاشت تو بغل من و محکم زد رو دستش و گفت : خدا مرگم بده که این روزا رو نبینم ...
    می خوای عقد کنی که ببریش مشهد سپر بلای خودت بکنی ؟
    دست شما درد نکنه ... دیگه منِ بیچاره همینو کم داشتم ...
    مجید گفت : نه , خدا رو شاهد می گیرم من از مدت ها قبل می خواستم بیام خواستگاری ... گفتم که شرایط مناسب نبود ...
    شوکت خانم پوزخندی زد و گفت : خیلی خوب شد ... الان شرایط مناسب شد ... برای اینکه ببریش مشهد و به کشتنش بدی ... منم که خرم ... ببخشید شما دارین واضح به من می گین چه منظوری دارین ... نمی دونم چطوری روتون میشه این حرفا رو به من بزنین ؟
     کجای این شرایط مناسب شده ؟
    گوشت قربونی می خواین , عزیزان خودتون رو ببرین ... به بچه ی من کار نداشته باشین ...
    مجید آقا ببین من سیمین خانم نیستم ... دیگه دنبالشو نگیر ... مگر از روی جنازه ی من رد بشین ... پاشو مریم ... پاشو وسایلت رو جمع کن بریم خونه ی خودمون ... رعنا جون ببخشید نمی تونم بمونم ...
    مامان بلند شد جلوشو گرفت و گفت : تو رو خدا شوکت خانم صبر کن ... به خدا مجید بدجوری عنوان کرد ... ما قرار داشتیم به طور رسمی امشب مریم جان رو خواستگاری کنیم ...
    نمی دونم چرا عجله کرد ... منظورش این بود حالا که با هم می رن مشهد , خوب محرم باشن ...
    شوکت خانم چادرشو جا بجا کرد و در حالی که دهنش از شدت عصبانیت خشک شده بود , گفت : نمی شه ... نمی شه ... مشهد چه خبره ؟ سر منو چال کردن, بره بیاره ؟ یا چیزایی که آقا مجید گفت ... یک نفر زن می خواد بره خودشو به کشتن بده ؟ این چه جور خواستگاریه ؟ مگه بچه ی من سر راه افتاده بود که شما برش دارین هر کاری دلتون می خواد باهاش بکنین ؟ هر چیزی حساب و کتاب داره ... شما با خودتون چی فکر کردین ؟ رعنا رو اونطوری برداشتین بردین ... فکر کردین هر کاری خواستین می تونین بکنین ؟ بابا دست مریزاد ...
    آقاجون گفت : شوکت خانم تشریف بیارین اینجا , دو کلام حرف حساب ما رو هم گوش کنین ... ببخشید ... لطفا عذرخواهی منو قبول کنین ...
    ما که الان به شما زور نگفتیم ... باشه هر چی شما می فرمایید ... چرا عصبانی می شین ؟
    من قول می دم خلاف حرف شما نباشه ... به روی چشم ... ولی خدا رو شاهد می گیرم که حق با شماست ... منم موافق نیستم مریم جان این کارو بکنه ...
    چرا این عزیز بره تو دل خطر ؟ نه مجید , راه دیگه ای پیدا کن ... حالا اجازه می دین ما از مریم جان رو از شما خواستگاری کنیم ؟ ...
    مریم خودش مداخله کرد و گفت : مامان جان شما همیشه به من اعتماد داشتین که ... هیچ وقت شده بود به من امر و نهی کنین ؟ خوب حالا که من بیست و شش سالمه , چی شده دیگه منو نمی شناسی ؟ من خودم گفتم می رم و این کارو می کنم ... هیچ ربطی هم به خانواده ی آقای موحد نداره ...

    من از توی دانشگاه این کارو شروع کرده بودم ... رعنا می دونه ...




    ناهید گلکار

  • ۲۱:۳۰   ۱۳۹۶/۳/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیست و نهم

    بخش چهارم




    شوکت خانم عصبانی تر شد و زد تو صورتش و گفت : بمیری که این حرفا رو نزنی ... منظورت چیه ؟ نکردی کاری که ازت ایراد بگیرم ... حالا چه مرگت شده ؟ مگه سر سفره ی پدر و مادرت بزرگ نشدی که با شاه کشور مبارزه می ‌کنی ؟ چه غلط های زیادی ... تو کی هستی که برای شاه مملکت تعین تکلیف می کنی ؟ ...
    خدا منو بکشه که این روزا رو نبینم ... شاه به اون نازنینی ... چطوری دلت میاد دختر ؟ ... وای ... وای ... چی فکر می کردیم و چی شد ...
    بچه ی منم ناخلف از آب دراومد ...
     مریم گفت : مامانم , عزیز دلم ...  چه ربطی داره ؟ اصلا ولش کنین ... من نمی رم ... خوبه ؟ تموم شد دیگه ... ولش کنین ...
    دیگه هم حرفشو نزنین ... من فکر می کردم بزرگ شدم و شما هم به من اطمینان دارین ... نمی دونستم شما منو اصلا داخل آدم حساب نمی کنین ...
    شوکت خانم رو کرد به من و گفت : رعنا جون چرا حرف نمی زنی ؟ تو یک چیزی بهش بگو ... تو راضی میشی مریم گوشت قربونی بشه ؟ چون ما بهش گفتیم عاقل ؟ ...
    من که هاج و واج اونا رو نگاه می کردم و حسابی غافلگیر شده بودم ... و می دونستم که مجید و مریم عاشق هم هستن و اینجا من فقط خودمو سبک می کنم اگر نظر مخالف بدم , این بود که گفتم : نمی دونم شوکت جون ... شما خودتون باید تصمیم بگیرین ... مریم هم دختر عاقلیه ... و خودش بهتر می دونه چیکار می کنه ...
    تازه مجید هم پسر خیلی خوبیه ... به زودی هم دکتر میشه ... خوب شما فقط به خواستگاری فکر کنین ...

    شوکت خانم گفت : الان که در حی و حاضر خرابکاره ... خدا رحم کنه جون سالم به در ببره ...
    مجید گفت : شوکت خانم خواهشا به من گوش کنین ... ( و با خنده ) من خرابکار نیستم  ... سعی ما اینه که مملکت درست کنیم ... باور کنین ... من و مریم خانم همفکر و هم عقیده هستیم ... به خاطر نوع بی ادبانه ای که مریم خانم رو خواستگاری کردم , ازتون معذرت می خوام ...
    خودمم فهمیدم چه غلطی کردم ... حالا می گم اجازه می دین من و مریم ازدواج کنیم ؟ ... مشهد رو هم فراموش کنین ...
    شوکت خانم گفت : از من می پرسین ؟ نه ... موافق نیستم ... تموم شد ؟
    اما نه مجید با این جواب شوکت خانم قانع شد و نه مریم ... و بقیه اونقدر تو گوش اون خوندن و بحث و گفتگو کردن که دیگه داشتم عصبانی می شدم ...

    من تازه از بیمارستان اومده بودم و می خواستم استراحت کنم ... خسته بودم و دلم می خواست داد بزنم و همه رو بیرون کنم که بالاخره قرار شد شوکت خانم بره و با آقا کمال مشورت کنه , اگر اون اجازه داد بیاد خونه ی ما و خواستگاری رسمی انجام بشه ... به شرط اینکه مریم مشهد نره ...
    شوکت خانم با نارضایتی اون شب رو پیش من موند ولی خیلی ناراحت بود و می گفت : الهی بمیرم برای سیمین خانم ... چی کشید مادر مرده ...

    و صبح زود رفت خونه ی خودشون تا با آقا کمال حرف بزنه ...
    و برای اولین بار آقا کمال اومد خونه ی ما ... از دیدنش خیلی خوشحال شدم اما اون به اطراف نگاه می کرد و با تاسف سرشو تکون می داد و برای من دلسوزی می کرد .....




    ناهید گلکار

  • ۰۰:۰۸   ۱۳۹۶/۳/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیست و نهم

    بخش پنجم



    من تصمیم داشتم ساکت باشم تا هر کاری می خوان خودشون بکنن ... و خیلی زود تو یک مراسم ساده , عقدی بین مجید و مریم صورت گرفت ... و قرار شد عروسی بعد از اومدن سعید باشه ...
    در مراسم عقد , علی نیومد ... برای من عجیب بود چون جون علی بود و مریم ... حالا که تهران بود چرا نیومده بود برای عقد ,, نمی دونستم ...
    از مریم پرسیدم , گفت : نپرس ... نمی تونست بیاد ... همین .........

    و من از کنار این حرف ساده گذشتم ...
    مجید تقریبا هر روز میومد خونه و کسی کاری به کارش نداشت ... منم احساس می کردم اون ترس و دلهره ی قبل رو ندارم ....
    دیوار ها پر شدن از شعارهای مرگ بر شاه و آزادی و استقلال ...
    شب ها مردم می نوشتن و روزها مامورها پاک می کردن ... و تو این مدت مریم , شوکت خانم رو راضی کرد که چند روزه به مشهد برن و برگردن ...

    و اینطوری شد که مریم با مجید در میون اشک و زاری شوکت خانم به خواست خودشون رسیدن و رفتن ...
    فردای اون روز هم شوکت خانم رفت و من با میلاد و باران تنها شدم ... تر و خشک اون دوتا بچه کار سختی برای من بود ...
    شب ها اونقدر خسته می شدم که به زحمت برای شیر دادن باران بیدار می شدم ...
    ولی کم کم به وضع موجود عادت کردم ... برنامه ریزی می کردم و سعی داشتم همه چیز مرتب باشه ... م یتونستم از عهده ی نگهداری بچه هام بر بیام و کارامو که تا حالا بیشتر با کمک مریم می کردم , خودم انجام بدم ...
    روزها می گذشت و از مریم و مجید خبری نبود ...
    خیابون های اطراف ما همیشه شلوغ بود و گاهی صدای تیراندازی میومد ... می شنیدیم که مشهد هم خیلی شلوغ شده ...

    دلم به شدت برای مریم شور می زد و نگران بودم که یک روز زنگ زد و گفت : کارشون یکم طول کشیده و تا یک هفته ی دیگه برمی گردن ...
    مامان کنارم بود ... ازش پرسیدم : مریم و مجید اومدن که دیگه نمیشه از هم دور باشن ... حتما اونجا با هم بودن ... حالا کجا زندگی کنن ؟ ...
    گفت : نمی دونم به خدا ... چیکار کنم ؟ تو بگو مادر ... خوب اتاق مجید هست , درستش می کنیم ...
    گفتم : از وسایل کهنه استفاده کنن ؟
    گفت : چاره نداریم که ... و لبخند تلخی زد و گفت : به خدا دست و بالم خالیه وگرنه عقلم می رسید ...
    گفتم : الهی من فداتون بشم ... غصه نخورین ... من خودم ترتیبشو می دم ... شما فقط کمک کنین ...
    زنگ زدم به شوکت خانم و گفتم : برای مریم هر چی آماده کردی بردار بیار که داره به سلامتی برمی گرده ...

    شوکت خانم که نگران بود خوشحال شد و گفت : دارم ... خیلی چیزا براش آماده کردم ... باباتم بهم پول داده برای مریم ...
    گفتم : اگر می تونی اجازه بگیر , بیا اینجا ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۰۰:۱۲   ۱۳۹۶/۳/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیست و نهم

    بخش ششم



    دو تا اتاق اون بالا بود که یکی مال مجید بود و یکی دیگه بی استفاده مونده بود ... مثل اینکه دو سالی ملیحه اول ازدواجش اونجا زندگی کرده بود ...
    ملیحه و آقا مجتبی  هم اومدن ... حمید هم حالا پسر بزرگی شده بود و کاری ...
    همه با هم اون دوتا اتاق رو خالی کردیم ...

    من خودم رفتم و رنگ خریدم و آوردم ...
    آقا مجتبی با ملیحه دست به کار شدن و شروع کردن دیوارها رو تمیز کردن و رنگ زدن ...

    این وسط میلاد هم خوش می گذروند ... شب که شد از سر تا پاش رنگی بود ...

    فردا آقا مجتبی دوباره مشغول شد و من و ملیحه برای خریدن وسایل اونا رفتیم ...
    هر چی می تونستم از چیزای خوب و شیک براشون تهیه کردم ... می خریدیم و می خریدیم ... از این بازار به اون بازار ...

    و من چقدر لذت می بردم ... از اینکه بعد از سال ها می تونستم کاری انجام بدم , خوشحال بودم ...
    و سه روز بعد ما تونستیم از اون دو تا اتاق , جای زیبایی برای عروسمون درست کنیم ...
    کارم که تموم شد , احساس خانواده ی سعید رو وقتی منتظر عکس العمل من برای خونه ای که برای من ساخته بودن , فهمیدم ...
    حالا منم مثل اونا دوست داشتم زودتر مریم بیاد و من برق شادی رو توی چشماش ببینم ...
    با خودم گفتم : رعنا دیگه تو رو نمی شناسم ... خیلی عوض شدی ...
    بیشتر از مریم به خودم لطف کردم ... از ته دلم خوشحال بودم ...
    شوکت خانم پولی رو که بابا بهش داده بود آورد و گذاشت جلوی من وگفت : دستت درد نکنه ولی من همینو دارم ...
    گفتم : شوکت خانم به من سیلی می زدی بهتر از این بود ... نمی دونی چقدر خوشحالم ... مریم درست مثل خواهر منه , همه کس منه ... خودت می دونی چقدر دوستش دارم ... و بیقرارم که برگرده ...

    اینو بر دارین ... خودتون لازمتون میشه ...


    مریم گفته بود با قطار ساعت هفت صبح می رسه به تهران ...
    من رفتم راه آهن تا اونا رو بیارم ... در حالی که همه چیز برای جشن عروسی ساده آماده بود ...
    حتی فکر گوسفند رو هم کرده بودم ...

    فامیل های نزدیک همه دعوت شده بودن که خیلی هم کم نبودن ... ولی وقتی میومدن همه با هم کمک می کردن و کاری نبود که به زمین بمونه ...

    آقا کمال و شوکت خانم هم صبح زود اومدن و باز علی نبود ...
    پرسیدم , جواب درستی ندادن ...

    همه خوشحال بودن ... ولی من نه ... چون نمی تونستم حتی یک لحظه سعید رو از یاد ببرم ...


    ناهید گلکار

  • ۰۰:۱۳   ۱۳۹۶/۳/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت سی ام

  • ۰۰:۱۶   ۱۳۹۶/۳/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی ام

    بخش اول




    با ذوق و شوق بچگونه ای , مریم رو آوردم خونه ...
    ولی به محض اینکه اونا وارد خونه شدن ... حالم دگرگون شد ...

    اون شب رو برای مریم و مجید خاطره انگیز کردم اما به خودم چی گذشت ,  خدا می دونه ...

    صدای مبارک باد و ساز و دهل , تار و پود منو آزار می داد ولی باید می خندیدم ...
    بیشتر به هوای باران خودمو تو اتاق حبس می کردم تا چشمم به کسی نیفته ...
    خوب دست خودم نبود ... حوادث چند سال اخیر مثل فیلم از جلوی نظرم می رفت به اونچه کردم و اونچه که به سرم اومده بود , فکر می کردم ... و اون بغض غریب و آشنا گلوی منو رها نمی کرد ...
    نمی دونستم چه آینده ای در انتظارمه ... و حتی در مورد مریم هم اطمینان نداشتم ....


    آخر شب مجید و مریم اومدن پیش من ...
    مجید گفت : رعنا خانم نمی دونم بهتون چی بگم ... با تمام کارایی که تو مشهد داشتم , همش در این فکر بودم که برگشتیم با مریم کجا زندگی کنیم ... محبتت رو هیچ وقت فراموش نمی کنم ...
    گفتم : اولا این من تنها نبودم ... دوما کاری رو که سعید اگر بود می کرد , من کردم ... به حساب سعید بذار ...


    بالاخره همه خوابیدن ولی روح آشفته ی من سرگردون مونده بود ... رفتم تو حیاط روی همون تخت نشستم ... دلم سخت گرفته بود ... قطرات اشک بی اختیار گونه هام رو خیس کرد ...
    نگاهی به اتاق مریم انداختم ... اون دیگه پیش من نمی خوابید ... حالا جاری من بود ...
    خیلی دنیای عجیبیه ... باورکردنی نیست ....

    روزی من برای اون از خواستگارهای صاحب نامم می گفتم که حتی اون نمی تونست تصورشو بکنه ... دست روزگار چرخید و چرخید و من و مریم در یک مسیر قرار گرفتیم .. .
    مریم با ازدواجش با مجید رفتارش با من عوض نشد ... همون دوست و همراه من باقی موند و این برای من ارزش زیادی داشت ...



    ناهید گلکار

  • ۰۰:۲۰   ۱۳۹۶/۳/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی ام

    بخش دوم,



    تا دوباره ماه رمضان رسید ...
    یک سال شد که سعید توی زندان بود .. چیزی که اگر روز اول می دونستم , تحملش برای من غیرممکن بود ...
    شلوغی ها و مبارزات تقریبا به طوری علنی شده بود و مردم مخصوصا اطراف خونه ی ما , به جای سلام و تعارف می گفتن : بگو مرگ بر شاه ...
    حالا خیلی ها توی اون کوچه توی زندان بودن و مامان به داشتن پسرش که برای مبارزه با شاه گرفتار ساواک بود , افتخار می کرد ...
    هر روز عده ی زیادی کشته و مجروح می شدن و خبرش به سرعت به خونه ی ما می رسید ...
    وقتی سینما رکس آبادان آتیش گرفت , ما توسط مجید خیلی زود خبردار شدیم ...

    رادیو و تلویزیون گناه رو به گردن مبارزین می انداختن و مبارزین به گردن رژیم ... و کسانی مثل من بودن که فقط برای جون اون همه آدم که توی آتیش سوختن و خاکستر شدن , غصه دار شدن ...

    شاید ساعت ها گریه کردم ...
    من آدم ساده ای بودم و از جنگ و خونریزی متنفر ... دلم می خواست یک جای امن و آروم زندگی کنم و به کسی کاری نداشته باشم ...
    چرا نمی شد ؟ نمی دونم ...
    حالا میلاد سه سال و نیم داشت و با رفتار بسیار حساب شده و عاقلانه و حرف های شیرینش و باران با اون موهای طلایی ، با چشمانی عسلی روشن و درشت , امید زندگی من بودن ...
    دلم برای اونا می سوخت به خصوص باران که حتی پدرش از وجودشم خبر نداشت ...
    پس خودمو وقف اون دو تا کرده بودم ... از صبح تا شب به اونا می رسیدم ... باهاشون بازی می کردم و تر خشکشون می کردم ...
    می خواستم هر چه بیشتر از همه چیز دور باشم ... ولی دلم می خواست انقلاب پیروز بشه و سعید برگرده خونه و منتظر خبرهای تازه می شدم ...

    و هر روز و هر ساعت , صبرم کمتر و کمتر می شد ...
    صبح عید فطر بود که من داشتم به باران شیر می دادم که از اون بالا دیدم ملیحه و آقا مجتبی اومدن خونه ی ما ...
    ملیحه یک راست اومد اتاق ما ... باران رو گذاشتم زمین و صدا کردم : من اینجام ... بیدارم ... بیا بالا ...
    همون پایین پله ایستاد و سرشو بالا کرد و گفت : رعنا جون , حمید و هانیه پیش تو باشن ... ما بریم نماز ...
    گفتم : البته ... آره ... الان لباس می پوشم میام پایین ...




    ناهید گلکار

  • ۰۰:۲۷   ۱۳۹۶/۳/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی ام

    بخش سوم



    من با اون چهار تا بچه خونه بودیم ... فکر کردم حالا که اونا نیستن , منم یک غذای خوشمزه درست کنم تا امروز که عیده , دور هم ناهار بخوریم ...
    حمید خیلی پسر خوبی بود و اون روزا با اون رابطه ی بهتری برقرار کرده بودم ...
    اونم به خوبی از باران نگهداری می کرد و من می تونستم به کارام برسم ...
    همین طور که کار می کردم , باز رفتم تو فکر ... دلتنگ مادرم بودم و دلم برای بابام تنگ شده بود ...

    برای یک دونه برادرم که حالا حتما بزرگ شده بود و شایدم ریش و سبیل در آورده بود ...
    با خودم فکر کردم فردا می رم بابامو می بینم ... بیرونم که نمی کنه ... اونم حتما دلش برای من تنگ شده ...
    می رم شاید از اونجا با مامانم و امیر حرف زدم ...

    با این فکر جون تازه ای گرفتم ...
    ولی ظهر شد و اونا نیومدن ...

    ناهار بچه ها رو دادم و بازم منتظر شدم ...

    ساعت سه بعد از ظهر شد ولی هنوز خبری از اونا نشده بود ...
    دلم شور می زد ... مرتب تا دم در می رفتم و بر می گشتم ...
    یکی از همسایه ها منو دید و پرسید : رعنا خانم فهمیدین چی شده ؟
    گفتم : نه , خبر ندارم ... چیزی شده ؟
    گفت : از خانواده ی شما کیا رفتن قیطریه ؟
    گفتم : نمی دونم کجا رفتن ... قیطریه برای چی ؟ 
    سری با افسوس تکون داد و گفت : نماز اونجا بوده ... خدا کنه قیطریه نرفته باشن ... اونجا شلوغ شده ... میگن درگیری بوده ... خدا به خیر کنه ...
    گفتم : تو رو خدا اگر خبری داری به من بگو ...

    گفت : نه والله ... چیزی نمی دونم ... فقط می دونم خیلی شلوغ شده ... از کسی خبری ندارم ...


    نمی دونستم چیکار کنم ؟ باید صبر می کردم ... ولی بیقرار بودم ... دیگه یقین کردم باید یک اتفاقی افتاده باشه ....
    نزدیک ساعت چهار , کلید تو قفل چرخید و اول مامان و بعدم بقیه اومدن تو ...
    اونقدر همه خسته و پریشون بودن که گله کردن و هر سوالی بی فایده بود ...
    بدون اینکه چیزی بپرسم , گفتم : همه بیاین اتاق ما ناهار بخورین .....

    از همه بیشتر مامان خوشحال شد که نمی خواست با اون حال برای همه غذا درست کنه ...
    ناهار خوردن و مجید صبر کرد تا مریم ظرفا رو بشوره و با هم برن ...

    برای همین یکم سر به سر میلاد گذاشت و گفت : زن داداش من تا حالا همچین حرفی به شما نزدم ولی الان میگم چیزی نمونده تا سعید بیاد ...
    گفتم : هیس ... جلوی میلاد نگو ... بیقرار میشه ... تازگی زیاد بهانه می گیره ...
    گفت : امروز ما برای نماز رفته بودیم قیطریه ... نمی دونی چقدر رژیم دستپاچه است ... وقتی هم که این طوری میشه , نمی دونه چیکار کنه و دست به کارای نادرست می زنه ...
    پرسیدم : مشکلی پیش نیومد ؟
    گفت : ما زود به خاطر مامان اومدیم ولی درگیری شده بود ... خیابون ها بسته بود و خیلی به زحمت خودمون رو رسوندیم ...
    مریم وقتی دید که من از مجید سوال و جواب می کنم , گفت : رعنا فردا نماز جمعه تو میدون ژاله است ... میای بریم ؟

    گفتم : وای مریم از دست تو ... چرا حرف حالیت نمی شه ؟! هر روز صبح که از خواب بیدار میشی با خودت فکر می کنی معجزه شده و میای سراغ من ... تو چرا دست از سر من برنمی داری ؟ من نیستم ......
    ترسو و بی عرضه ام ... از این کارام خوشم نمیاد ... خدا رو شاهد می گیرم یک بار دیگه به من بگی  , نه من نه تو ...
    گفت : چرا عصبانی میشی ؟ برای این پرسیدم که آخه ما همه با هم می ریم ... فکر کردم تو به دلت نگیری ... روی احترام بهت گفتم ..
    مجید گفت : زن داداش خودتو ناراحت نکن ... می دونم چی میگی ... مریم هم منظوری نداشت ... ما صبح زود می ریم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۰۰:۳۰   ۱۳۹۶/۳/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی ام

    بخش چهارم




    گفتم : والله به خدا درکتون نمی کنم ... اصلا نمی فهمم ... با اینکه امروز اینقدر خطرناک بود و می دونین فردا هم ممکنه براتون یک اتفاقی بیفته , بازم می رین ؟ ...
    از صبح تا اومدین , من از دلشوره مُردم ... همش تو هول و ولا زندگی می کنم ... تو رو خدا بس کنین ... دیگه این ماجرا تا کی ادامه داره ؟
    مجید خندید و گفت : ان شالله به زودی ... مقدماتش آماده شده ...
    اون شب باران همش گریه می کرد و بدخواب شده بود ... به زور می خوابوندمش تا چشمم گرم می شد , دوباره گریه می کرد و می خواست شیر بخوره ...
    همون زمان هم که خوابم می برد , کابوس می دیدم ... هراسون بیدار می شدم ... و چون دنبال مقصر می گشتم , گاهی به مریم و گاهی به سعید بد و بیراه می گفتم ...
    ساعت شش صبح از خواب بیدار شدم ...

    باران رو عوض کردم و دوباره خوابوندم ... و اومدم پایین تا به کارام برسم ...
    طبق عادت رادیو رو روشن کردم و مشغول شدم ...

    به یک باره صدای گوینده رو شنیدم که گفت : حکومت نظامی توسط فرماندار تهران ؛ ارتشبد اویسی ؛ در حال اجراست و اجتماع بیش از سه نفر ممنوع است ...
    یکم سر جام موندم ... با دست صورتم رو گرفتم و گفتم : باید برم نذارم از خونه برن بیرون ... هر طوری شده باید جلوشون رو بگیرم ...
    با عجله رفتم به اتاق مامان ... حمید و هانیه اونجا بودن و داشتن با مامان و آقا جون صبحانه می خوردن ...
    فهمیدم که اونا رفتن ...

    گفتم : آقا جون بگین کی رفتن ؟ من بهشون می رسم یا نه ؟ ...
    گفت : نمی دونم بابا ... چرا می خوای به اونا برسی ؟ می خوای بری نماز جمعه  ؟

    گفتم : نه ... مگه جمعه نماز داره ؟ حکومت نظامی اعلام کردن ...
    یعنی هر کس دم دستشون باشه می کشن ...
    گفت : نیم ساعتی میشه ... با ژیان رفتن ... تو بری بهشون می رسی ...




    ناهید گلکار

  • ۰۰:۳۴   ۱۳۹۶/۳/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی ام

    بخش پنجم




    فورا لباس پوشیدم و با عجله به طرف میدون ژاله راه افتادم ...
    مامان نگران شده بود و تا دم در منو بدرقه کرد ...

    با سرعت می رفتم ...
    در حالی که چون حکومت نظامی بود , می ترسیدم جلوی منو بگیرن ...
    خودمو رسوندم ... از دور دیدم که جمعیت زیادی جمع شدن ... ماشین رو توی یک کوچه پارک کردم و راه افتادم ...
    صدا می زدم : مریم ... مریم ... ملیحه ...

    چون می ترسیدم حواسم نباشه و از کنار اونا بگذرم ...
    جمعیت داشت خودشو می رسوند به میدون ...

    بلند داد زدم : برگردین ... حکومت نظامی شده ... برگردین ... حکومت نظامی شده ... اینجا نمونین ... جونتون تو خطره ...

    نمی دونم کسی به حرف من گوش کرد یا نه ... به هر حال من کار خودم رو می کردم و دنبال مریم می گشتم ...
    اونجا متوجه شده بودم که نمی شه اونا رو تو اون همه جمعیت پیدا کرد ... گیج بودم ... همون کلمات رو تکرار می کردم و داد می زدم و بچه ها رو صدا می زدم ...
    صدای اخطار از بلندگو شنیده شد ... می گفت : متفرق بشین ...
    دستور حکومت نظامی داریم ...

    دیگه همه باید می دونستن که چه موقعیتی دارن ...
    ولی کسی گوش نمی داد ... انگار اون صدا رو فقط من شنیدم ...

    همه با هم مرگ بر شاه می گفتن و می رفتن جلو ... که به یک باره صدای تیراندازی بلند شد ...

    من با دو دست سرم رو گرفتم و نشستم کنار دیوار ...
    صدای رگبار گلوله چند دقیقه بیشتر نبود ... و چند ثانیه سکوت ...

    و به یک باره با صدای شیون مردم , قیامتی به پا شد ... همه می دویدن و از جایی که تیراندازی شده بود , فرار می کردن ولی من باید خلاف اونا می رفتم ... و مریم رو پیدا می کردم ...

    نمی فهمیدم چیکار می کنم ... تو اون لحظه حتی از اینکه دوباره تیراندازی بشه هم نمی ترسیدم ...
    حالا برای اینکه مریم صدای منو بشنوه از ته دلم داد می زدم و اونو ملیحه رو صدا می کردم ...
    که یک نفر بازوی منو گرفت و گفت : رعنا اینجا چیکار می کنی ؟
    با تعجب مثل آدمی که داره توی دریا غرق میشه و یک راه نجات پیدا می کنه , مجید رو دیدم ...
    پرسیدم : مریم ؟ ملیحه ؟
    گفت : گمشون کردم ... منم دارم دنبالشون می گردم ... با من بیا ...

    گفتم : هنوز خطر هست ؟
    گفت : نه به اندازه کافی گند زدن ... همه رو کشتن ...




    ناهید گلکار

  • ۰۰:۴۲   ۱۳۹۶/۳/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی ام

    بخش ششم




    و ما رسیدم به جایی که تیراندازی شده بود ... کشته و زخمی ها روی هم افتاده بودن ...
    زن و مرد کوچیک و بزرگ ...

    نمی شد فهمید کی زنده است یا مرده ... ولی مردم با عجله اونا رو می بردن ...

    و من و مجید در حالی که از دیدن اون منظره حال بدی داشتیم و زار زار گریه می کردیم , دنبال اونا می گشتیم ...
    یک دفعه من مریم رو دیدم ... و بعد ملیحه رو ... داشتن یک جسد رو با خودشون می کشیدن ...
    داد زدم : مجید اوناهاشن ... بدو ...

    هلیکوپترها بالای سرمون به پرواز در اومدن ...
    و ما فکر می کردیم بازم می خوان تیراندازی کنن ...

    مردم وحشت زده شده بودن ... بعضی ها هم از ترس جنازه ها رو رها کرده و فرار می کردن ...
    وقتی رسیدیم به مریم و ملیحه , دیدیم هر دو شیون کنان جسد آقای رستگار رو با خودشون می برن تا دست اونا نیفته .....
    همین طور هم بود ... هلیکوپترها اومده بودن تا جنازه ها رو ببرن و خیلی ها رو هم با خودشون بردن ...
    یک گلوله خورده بود تو صورت آقای رستگار و ... دیگه نمی دونم چی بگم ...
    مجید کتشو در آورد و کشید روی صورتش و اونو بغل کرد و دوید و ما هم پشت سرش ...
    گفت : زن داداش ماشین کجاست؟ جلو برو ... ژیان از اینجا خیلی دوره ...
    با ماشین شما می ریم ...

    من سرعتم رو بیشتر کردم ....
    چهار تایی می دویدیم تا به ماشین رسیدیم ... مجید , آقای رستگار رو گذاشت صندوق عقب و جیغ ها و بیقراری های ملیحه شروع شد ...
    و تا خونه به ما چی گذشت , خدا می دونه و بس ...

    ملیحه تو بغل من مثل جوجه می لرزید و ناله می کرد ...
    به محض اینکه ما رسیدیم به در خونه , مامان رو دم در دیدیم ... و اونجا بود که سر و صدا و گریه و شیون راه افتاد و همه ی کوچه خبردار شدن و ریختن توی خونه ی ما ...
    حمید و هانیه و میلاد همه چیز رو دیدن و متاسفانه کسی متوجه اون بچه ها نبود ... من با سرعت دست هانیه و میلاد رو گرفتم و به حمید گفتم با من بیا .. ولی اون داشت گریه می کرد و نیومد ...

    اون دوتا رو بردم تو اتاق خودم ... باران خواب بود ...
    بچه ها رو آروم کردم ... براشون خوراکی گذاشتم و تلویزیون رو روشن کردم و برگشتم تا حمید رو بیارم ... که دیدم وای کل فامیل و در همسایه توی خونه ی ما هستن ...
    جسد آقای رستگار رو می بردن سردخونه ... و قیامتی به پا بود ...
    مریم اومد پیش من و پرسید : تو خوبی ؟

    آروم دستمو گذاشتم توی سینه ی اون و با غیظ گفتم : تو چرا گریه می کنی ؟ مگه خودتون نخواستین که برین ؟ ... چرا با اینکه می دونستین امروز خیلی خطرناکه , بازم رفتین ؟ ...
    گفت : جواب سوالتو خودت امروز دادی ... تو اونجا چیکار می کردی ؟ وقتی دیدی اونقدر خطرناکه , چرا اومدی ؟ چرا نترسیدی ؟ چرا فکر بچه هات نبودی ؟ چون اونجا با خودت می گفتی جون عزیزات در خطره ... اومدی و نترسیدی ... در حالی که واقعیتش اینه که نمی خواستی ... ما هم همین طور می ترسیم ... دلمون نمی خواد بریم ولی یک مسئولیتی احساس می کنیم که ما رو می کشونه به اونجا ...
    گفتم : این بار خودتو به خطر بندازی , بلایی به سرت میارم که دیگه جرات رفتن نکنی ...
    سوگ آقا مجتبی ماتمکده ای از خونه ما ساخت که همه چیز بوی غم می داد ... ملیحه تا چند روز مات بود و زیر لب تکرار می کرد : آقا بود , مهربون بود , بی آزار بود , نجیب بود ....

    و ما واقعا کاری از دستمون بر نمی اومد ...
    صدای بلند قرآن باران رو می ترسوند و مدام گریه می کرد ...

    فامیل و دوست های سعید و مجید همه ی کار های اون مجلس رو انجام می دادن ...
    دیگ های پلو و خورش کنار حیاط برپا شده بود ... و هر روز ناهار و شام و صبحانه داده می شد ...

    آخه چه لزومی داشت ؟! دست ملیحه تنگ بود ... می دونستم که مجید هم پولی نداره که خرج کنه ... این بود که یواشکی به مریم پول دادم که بده به مجید و بگه مال خودشه ... و گرنه می دونستم که قبول نمی کنه ... تا روز سوم فکر می کردم مردم می رن ...
    ولی نه ... هیچ کس قصد رفتن نداشت ... یک عده می رفتن , جاشون یک عده ی دیگه میومدن و اینطوری داشتیم دیوونه می شدیم ...

    من که اصلا خودمو قاطی نمی کردم ... به هوای باران همش تو اتاق خودم بودم ... متوجه نمی شدم اون همه آدم اگر برای دلداری میومدن , چرا ناهار و شام می موندن ؟ ...
    مریم می گفت : برای خیرات رسمه ...

    گفتم : بازم نمی فهمم ... برای خیرات به فقرا می دن ... نه این طوری مزاحم آدم بشن ...
    آخه این چه رسم غلطیه ؟

    نگاه می کردم خیلی ها نزدیک ظهر میومدن و ناهار می خوردن و می رفتن ...

    من ملیحه رو آورده بودم اتاق خودم ... از صبح تا غروب پیش من بود ولی هیچ کس متوجه ی نبودنش نشد و کسی سراغشو نگرفت ...
    تنها کاری که از دستم بر میومد این بود که حواسم به حمید و هانیه باشه ...
    اول مهر رسید ...

    ولی مدرسه ها یکی یکی تعطیل شد و اعتصابات به همه ی ادارات کشور رسید ...





    ناهید گلکار

  • ۰۰:۴۷   ۱۳۹۶/۳/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی ام

    بخش هفتم




    ده روز از چهلم آقا مجتبی هم گذشت ولی ملیحه حال روحی بدی داشت و من سعی می کردم بیشتر پیش خودم نگهش دارم ... از اون و بچه ها مراقبت می کردم ...
    یک روز دیدم روی مبل نشسته و زانوی غم تو بغل گرفته ...
    می گفت : نمی تونم سر پا بشم ... نمی تونم با نبودن مجتبی کنار بیام ...
    گفتم : به به ... اگر تو این حرف رو بزنی , من چی باید بگم ؟ من نه مثل شما فکر می کنم و نه اعتقادی به مبارزه دارم ... ولی تو داری ... این راه رو خودت انتخاب کردی ... پس باید تا آخرش قوی باشی ...
    گفت : رعنا یک چیزی بهت بگم ؟ سعید تو رو درست انتخاب کرد ... تو خیلی خوبی ؟

    اومدم جواب بدم که تلفن زنگ خورد ... چند ین بار ...

    کسی گوشی رو برنداشت ...
    با اینکه هیچ وقت من جواب نمی دادم , گوشی رو برداشتم ...
    گفتم : الو بفرمایید ...

    باورم نمی شد مامانم بود ...

    با صدایی که از هیجان می لرزید , گفت : مادر ... مادرم ... رعنای من ... عزیز دلم ... خوبی ؟

    بی اختیار بغضی توی گلوم اومد و به صورت اشک باز شد ...
    گفتم : مامان جونم , قربونت برم ... شما خوبین ؟ منو فراموش نکردین ؟
    گفت : چی داری میگی ؟ مگه میشه عزیز دلم ؟ ... رعنا فرصت نیست ... برو پیش بابات ... داره کاراتو می کنه ... ایران شلوغه ... خیلی اوضاع خرابه ... زود بیا اینجا ... بابات می خواد بیاد ... میگه نمی تونه بدون تو بیاد ...
    جون مادر این بار صبر نکن ... این آخرین فرصت ماست ... فکر نکنم بعدش تو بتونی بیای ...
    روی منو زمین ننداز ... من و امیر برای دیدن تو بچه ها خیلی بیقراریم ...
    گفتم : امیر خوبه ؟ بزرگ شده ؟
    گفت : آره بابا ... دوست دختر داره و میگه می خوام با همین ازدواج کنم ... اینم اینجا برای من دردسر شده ...
    گفتم : اونجاست ؟ میشه باهاش حرف بزنم ؟
    گفت : آره ولی تو اول به من قول بده که میای ... ببین رعنا چند تا عکس از بچه ها بنداز بده به شوکت برای من بفرستن ...
    شوکت می گفت باران خیلی خوشگله ... بوره آره ؟
    گفتم : بله مامان جان .. چشم می فرستم ...

    گفت : چی شد ؟ قول میدی ؟
    گفتم : بله , بهش فکر می کنم ... حالا بدم نمیاد که از اینجا برم ....
    گفت : خوب پس شماره ی منو یادداشت کن ... به من زنگ بزن ... منتظرم ... رعنا یادت نره ... مامان بیا پیش خودم ... اگر سعید هم اومد , اونم میاریم ... قول میدم ... یادداشت کن .......حالا بیا با امیر حرف بزن ....

    امیر در حالی که لهجش کاملا تغییر کرده بود , گفت : سلام رعنا جان ...
    گفتم : سلام داداشیِ خوب و مهربونم ... می دونی چند ساله تو رو ندیدم ؟ ... خیلی یادت می کنم و دلم برات تنگ شده ...

    گفت : پس تو رو خدا بیا ...............




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۳۳   ۱۳۹۶/۳/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت سی و یکم

  • ۱۲:۳۷   ۱۳۹۶/۳/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی و یکم

    بخش اول



    رعنا جون خیلی دلم می خواد توام باشی ... آرزوتو دارم ... خیلی دوست دارم برات باشم ....
    اشک هامو از صورتم پاک کردم و با بغض گفتم : می دونی من هنوز تو رو همون طوری که وقتی بچه بودی و سر به سرت می ذاشتم و اذیتت می کردم , یادمه !! هیچ تصوری از بزرگ شدنت ندارم امیر جان ...
    امیر گفت : بله ... بله ... این همونی هست که من فکر می کنم درباره تو ...
    گفتم : صدات که مردونه شده حتما خودتم خیلی بزرگ شدی ...
    گفت : آره مامان میگه اندازه ی خرس هستم ... تو چی ؟ بزرگ شدی ؟
    رعنا جون این کارو به خاطر من بکن و زود بیا اینجا ... میگن دارن همه رو می کشن ...
    ما ترس داریم ... از مردن تو ... مامان صبر کن , دارم حرف می زنم ...
    رعنا ببخش مامان داره گوشی رو می گیره ....
    مامان باز با صدای بلند گفت : رعنا بهت بگم اوضاع خرابه ... همه دارن از ایران می رن ... میگن شاه داره همه رو می کشه ... تو رو خدا بیا عزیزم .. اگر تو بمونی برات خیلی بد می شه ... تازه باباتم بدون تو نمیاد ...
    گفتم : چشم , فکرشو می کنم ...
    باور کن مامان خودمم دلم می خواد بیام پیش شما ....
    امیر دوباره گوشی رو گرفت و گفت : رعنا تو به من چی گفتی ؟ میای ؟ قول میدی ؟
    گفتم : داداش خیلی دوستت دارم ... مامانم همینطور ...
    سعی می کنم ... منم گرفتاری های خودمو دارم ...
    احساس کردم صدایی نیست ... گفتم : الو ... الو امیر ؟ ...
    قطع شده بود ...
    گوشی رو گرفتم روی سینه ... دلم می خواست اون گوشی رو به جای اونا بغل کنم ...
    ملیحه پشت سرم بود ... گوشی رو گذاشت و منو در آغوش گرفت و نوازش کرد و پرسید : می خوای بری ؟
    گفتم : نمی دونم ... تو بگو چیکار کنم ... اگر تو جای من بودی نمی رفتی ؟ ...
    گفت : نه , نمی رفتم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۴۱   ۱۳۹۶/۳/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی و یکم

    بخش دوم



    باز من باید تصمیم می گرفتم و راهی پیدا می کردم ...
    خوب کاملا معلوم بود که این زندگی فقط برای من درد و رنج به همراه داشت ... با رفتنم می تونستم زندگی بهتری برای میلاد و باران در کنار خانواده ی خودم درست کنم ...
    آره ... اگر برم دوری از سعید تنها غصه ی من میشه ولی راحت می شم از این همه دغدغه و دردسر ...
    باید برم ... راهش همینه ...

    سرگرم کار بودم که آقاجون زد به در و گفت : بابا مهمون نمی خوای ؟ ...
    گفتم : سلام ... بفرمایید آقا جون ...

    اومد و روی مبل نشست و گفت : بابا جان چون تو بچه ی کوچیک داری و من سیگار می کشم کمتر میام پیش تو ... ولی خیلی دوست دارم با تو حرف بزنم ... گوش خوبی داری برای شنیدن و این روزا من گوش مفت پیدا نمی کنم ...
    گفتم : حرف های شما جواهره ... منم واقعا از ته دلم می گم دوست دارم ... هر وقت با شما هستم احساس سبکی می کنم ....
    گفت : من بنده ی آن خیالم که حق آنجا باشد ,
    بیزارم از آن حقیقت که حق آنجا نباشد ,

    اکنون تو خود رو می آزما که از گریه و خنده
    از صوم و نماز و از خلوت و جمعیت و غیره


     تو را کدام نافع تر است و احوال تو به کدام طریق راست تر می شود
    آن کار را پیش گیر ...

    گفتم : منظورتون چی بود آقا جون ؟

    گفت : حرف من نبود ... فیه ما فیه مولانا ... بگو اون چی گفته ؟ ...
    می نویسم برات بابا جان ... خودت فکر کن و بعد به من بگو چه نتیجه ای گرفتی ...
    قلم برداشت و نوشت و داد دست من ...


    من نگاهی دوباره انداختم ... می دونستم که چرا آقاجون این کارو می کنه ...
    گفتم : به خدا خودمم در مونده شدم ...
    گفت : اینم از فیه ما فیه می خونم برات و می نویسم شاید راه کار تو باشه ......


    نمی باید که در کار دنیا بکلی مشغول شدن ؛
    سهل باید گرفتن ... و در بند آن نمی باید بودن که مبادا این برنجد و آن برنجد ...

    اگر اینان برنجند ؛ اوشان بگرداند ؛
     اما اگر او برنجد نغوذ بالله ؛ او را که گرداند ...

    دلم می خواست بازم با آقا جون حرف می زدم ولی در باز شد و مجید و مریم ، مامان و ملیحه همه تو اتاق من جمع شدن ... و به طور آشکاری تغییر رفتار داده بودن و وانمود می کردن که چقدر خوشبختیم ...
    اونا به اصطلاح خودشون می خواستن با این کار منو از رفتن منصرف کنن ... ولی هیچکدوم از عشق من به سعید خبر نداشتن که اگر گرمای این عشق وجود منو نگرفته بود مدت ها پیش , من رفته بودم ...
    اونا نمی تونستن عمق احساس منو درک کنن ... من در سعید وجود خودمو می دیدم ..

    برای من مثل آیینه ای بود که من بدون نگاه کردن در اون گم می شدم ... و این من بودم که می دونستم نمی تونم بدون سعید زندگی کنم اون نفسم ، عشقم و تمام امیدم به زندگی بود ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۴۶   ۱۳۹۶/۳/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی و یکم

    بخش سوم



    فصل سوم :


    سوم آبان بود که خبر رسید که زندانیان سیاسی زندان قزل حصار شورش کردن و گویا با کمک عده ای از نگهبانان اونجا , همگی از زندان آزاد شدن ...
    و این نور تازه ای توی دلم انداخت ...
    چند روز بعد مجید سراسیمه ولی خوشحال اومد و به من گفت : زن داداش آیت الله طالقانی آزاد شد ...
    گفتم : اون کیه دیگه ؟
    گفت : شما نمی شناسین ؟
    گفتم : نه ... از کجا بدونم ؟ ...
    گفت : همین قدر بگم که اون اگر آزاد شده یعنی سعید هم داره میاد ...
    چند شب بعد مریم اومد و از من خواست برم پشت بوم تا با هم الله و اکبر بگیم ...
    باران چهار دست پا راه می رفت و دیگه نگهداریش سخت شده بود ... من با خودم گفتم باشه منم می رم الله و اکبر می گم ...
    نکنه من اشتباه می کنم و آدم بدی هستم که تو هیچ کاری دخالت ندارم ؟ بذار برم امتحان کنم  .....

    ولی تلفن زنگ خورد ...
    می دونستم که کسی پایین نیست که جواب بده ...
    گوشی رو که برداشتم صدای مامانم رو شنیدم و دوباره دنیای من دچار آشوب و تردید شد ... اون التماس می کرد و از من می خواست که همراه بابا برم پیش اون ...
    گله می کرد چرا به بابات خبر ندادی ...

    همین طور که مونده بودم جواب اونو چی بدم و چیکار کنم , صدایی به گوشم خورد ... برگشتم دیدم باران از پله های آهنی کنار اتاق رفته بالا و با صورت خورده روی زمین ...
    گوشی رو گذاشتم و دویدم به طرف اون .. نفس بچه بند اومده بود و بعدم از شدت گریه سیاه شد ...
    اونو تو بغلم گرفتم که آرومش کنم ... ولی پیشونیش خورده بود به اون پله های آهنی و خیلی زیاد باد کرده بود ...

    من سعی داشتم با کمپرس آب سرد اون ورم رو بخوابونم ... ولی صدای الله اکبر که از همه ی خونه ها بلند شده بود باران رو به شدت ترسونده بود و جیغ های وحشتناک می کشید ...
    میلاد رو مجید برده بود روی پشت بوم ... نگران شده بودم نکنه اونم بیفته ...
    باز یک احساس نا امنی و نابسامانی به من دست داد که نمی تونم توصیفش کنم ...
    تو همین حال بودم که مریم اومد سرشو کرد تو اتاق و پرسید : نمیای ؟ ...

    داد زدم : گمشو .. گمشو برو میلاد رو بیار پایین ... برو بیارش ... ولم کنین ... نمی خوام ... نمی خوام دیگه ... نمی تونم ...
    ولم کنین ... چی می خواین از جون من ؟ ... دارم می میرم ... ای خدا دیگه نمی تونم ... خدااا ... یکی به دادم برسه ...
    نجاتم بدین ... دارم خفه میشم ...
    مریم با عجله بقیه رو صدا کرد ... ریختن تو اتاق من ... ولی نمی تونستن منو آروم کنن ... دیگه دست خودم نبود ... مریم و ملیحه سعی می کردن از دو طرف منو بگیرن تا خودمو بالا و پایین نزنم ... و مجید مرتب منو دلداری می داد ...
    مامان روی پله نشسته بود و گریه می کرد ...
    خیلی طول کشید که با خوردن یک آرام بخش که ملیحه به من داد , خوابم برد ... بدنم به شدت می لرزید و کنترلی روی خودم نداشتم ...
    و این خاطره ی بدی برای باران شد که همیشه با شیندن صدای الله و اکبر می ترسید و فکر می کرد اتفاق بدی افتاده و گریه می کرد و عصبی می شد ... و من مجبور بودم درها رو ببندم و برای اون آهنگ بذارم تا صداهای بیرون رو نشنوه ...




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۴۹   ۱۳۹۶/۳/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی و یکم

    بخش چهارم




    رفتن شاه و نخست وزیری بختیار , بازم امیدی برای اومدن سعید بود ...
    حالا من منتظر اون بودم تا به محض اینکه رسید , با اون از اینجا برم ... با خودم فکر می کردم سعید خیلی به من بدهکاره ...
    باید جبران کنه و جز این چاره ای نداره ...
    با خودم عهد بستم که اگر نیومد , خودم بچه ها رو برمی دارم و می رم ...
    و این بار شادی مردم برای آمدن امام خمینی ......... چه شور حالی داشتن ...
    ایران یک پارچه شور و اشتیاق بود ... خیلی ها اصلا اصل ماجرا رو نمی دونستن ...
    شاید اغلب اونا تحت تاثیر و دنباله روی انقلابی بودن که مجتبی ها و مجید ها برای شکل گرفتن اون سال ها مبارزه کرده بودن .... و حالا به امید روزهای بهتر , شادی می کردن ...
    همه به هم تبریک می گفتن و شربت و شیرینی پخش می کردن و از صبح زود همه برای دیدن امام در تکاپو بودن ...

    راستش منم خیلی دلم می خواست برم و این صحنه ی هیجان انگیز رو ببینم ... ولی به خاطر باران که از شلوغی می ترسید , حرفی نزدم ... دیگه کسی هم جرات نداشت به من پیشنهاد بده ...
    اما درگیری ها و کشتارها تموم نشده بود و حوادث زیادی اتفاق میفتاد که به گوشمون می رسید ...
    ولی چیزی که مطمئن بودیم این بود که دیگه کار شاه تموم شده ...
    روز بیست و یکم بهمن بود که صبح زود صدای تیراندازی از گوشه و کنار شهر شنیده می شد ... می گفتن میدون فوزیه درگیری شدیدی شده ...
    اون روز فقط مجید خونه نبود و بقیه از رادیو اخبار رو دنبال می کردن ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۵۳   ۱۳۹۶/۳/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی و یکم

    بخش پنجم



    آقاجون اومده بود روی تخت نشسته بود و به رادیو گوش می داد ...
    عجیب بود که توی بهمن ماه هوا خوب بود و نور خورشید به آدم حس خوبی می داد ....
    منم رفتم بیرون ... مامان گفت : امروز به خاطر رعنا قرمه سبزی درست کردم که خیلی دوست داره ...
    گفتم : دست شما درد نکنه مامان ... امروز خوشحال به نظر میاین ...
    گفت : دلم روشنه مادر ......
    گفتم : پس چرا من اینقدر دلشوره دارم ؟ ... مامان بازم امروز دلم تنگه ...

    و اشکم ریخت ...
    مامانم گریه اش گرفت و اومد جلو و منو بغل کرد و گفت : بمیرم برای دلت عزیزم ... می دونم چی می کشی ... خدا ذلیل کنه باعث و بانیشو ...
    صدای زنگ در بلند شد ... آقا جون که داشت من و مامان رو نگاه می کرد , بلند شد و رفت درو باز کرد ...
    منم بی اختیار به در نگاه می کردم ....
    بین چهار چوب در سعید رو دیدم ... باورم نشد ... چشمم رو بستم و باز کردم ...
    از ته دلم داد زدم : سعید ...... سعیدم ...... واییییی خدا ....

    اون خودشو در یک چشم بر هم زدن رسوند به من ...
    چنان تو بغلش گرفت که انگار منو تو وجودش جذب کرد ...

    تو اون لحظات بی نظیر هیچ کدوم جرات جدا شدن از هم رو نداشتیم ...
    می ترسیدیم خواب باشیم .....
    وقتی از هم جدا شدیم , همه دور ما بودن و میلاد کنار ما ایستاده بود و نگاه می کرد ...
    سعید متوجه ی اون شد و بغلش کرد و سر و روی اونو غرق بوسه کرد ... مامان ، آقاجون ، ملیحه ، حمید و هانیه ... اما باران بغل مریم بود ...
    سعید گفت : تبریک میگم ازدواج شما رو مریم خانم ... مجید تو راه به من گفت ... خیلی کار خوبی کردین ... من خوشحال شدم ...
    مجید باران رو که بهت زده به سعید نگاه می کرد , گرفت .....
    سعید پرسید : این دختر مامانی کیه ؟

    مجید گفت : حدس بزن ...
    گفت : مال تو که نیست ... نمی شه ... ملیحه ؟ نه ... چون شکل رعناست ...

    به من نگاه کرد ....
    با گریه سرمو تکون دادم و گفتم : آره ...

    حالا سعید هم گریه اش گرفت و نگاهی به همه کرد و پرسید : واقعا دختر منه ؟ ...
    مجید گفت : باران جان حالا برو بغل بابا .....
    سعید به من گفت : راسته رعنا ؟ اون دختر ماست ؟ پس من خواب اینو می دیدم ؟ ...
    رعنا باور کن هر شب خوابشو می دیدم ... باور می کنی ؟ ... من اونو شکل فرشته می دیدم ... میومد به خوابم ...

    و اونو از مجید گرفت ...
    باران ترسیده بود ولی تلاشی هم نمی کرد که از بغلش بیاد پایین ... 3

    سعید به باران نگاه می کرد در حالی که هاله ای از اشک جلوی چشمشو گرفته بود , گفت : وای عزیز بابا ... تو واقعا فرشته ای ... چون هر روز و هر شب تا چشمم رو می بستم می دیدمت ...
    وای پس اون فرشته تو بودی عزیزم ... بابایی  ...
    میلاد پرسید : بابا خواب منو ندیدی ؟




    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان