خانه
355K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۴:۵۳   ۱۳۹۶/۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " رعنا "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑

  • leftPublish
  • ۱۴:۱۹   ۱۳۹۶/۳/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت سی و دوم

  • ۱۴:۲۳   ۱۳۹۶/۳/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی و دوم

    بخش اول



    سعید همونطور که باران تو بغلش بود , دست انداخت گردن میلاد و کشیدش جلو و اونو بوسید و گفت : البته که من همیشه خواب تو رو می دیدم ... تو پسر منی عزیزم .....
    اون روز از ته قلبم خدا رو شکر کردم ... کاری کرد که من منتظر سعید بمونم و اون لحظات شورانگیز و پر از عشق رو از دست ندم ....
    و حالا منظور آقا جون رو از حرف مولانا متوجه می شدم ...
    سعید رفت و یک بار دیگه مامان رو بغل کرد و گفت : دلم برای شما هم خیلی تنگ شده بود مامان عزیزم ... دست شما درد نکنه ...
    اونم در حالی که هیجان زده بود گفت : پسرم تنها کاری که کردم این بود که همون طور که ازم خواستی از امانتی تو مراقبت کنم ...
    شاید درست نتونسته باشم ولی همون طور که تو ازم خواسته بودی از گل بالاتر بهش نگفتم ... حالا دیگه تحویل خودت ...
    مراقبش باش که خیلی اذیت شده و زجر کشیده ...

    بعد رفت سراغ ملیحه و دست انداخت دور گردنش و گفت : خواهر مهربونم ... من تو زندان شنیدم که چه اتفاقی برای مجتبی خدابیامرز افتاد ... منم با تو همدرد بودم و همون جا تا چهلم براش عزاداری کردیم ...
    نمی دونی چقدر همه براش ارزش قائل هستن ... اون کاری رو کرد که بهش ایمان داشت ... در راه اسلام قدم برمی داشت و الان شهیده ... ولی واقعا حیف بود ... خیلی این روزا جاش خالیه ...
    تا سعید یک دوش گرفت , مامان و مریم سفره ی رنگینی انداختن ...
    سعید لاغر و ضعیف شده بود ... وقتی لباسشو عوض می کرد دیدم جای زخم روی بدنش مونده ... قسمتی از پشتش گوشت اضافه آورده بود و کف پاش بر اثر خوردن کابل هنوز زخم بود ...
    من هیچ وقت دلم نیومد چیزی ازش بپرسم ولی گاهی خودش یک خاطراتی رو تعریف می کرد که در عین حال که برای خنده اونا رو می گفت , همه غم انگیز و دردآور بود ....
    اون شب در آغوش سعید تا نزدیک صبح حرف زدیم ... دلم نمی خواست بخوابم اونم همین طور ... بعد از مدت ها به هم رسیده بودیم ...
    همه چیز رو تعریف کردیم جز ماجرای شهریار که من تصمیم گرفته بودم ازش پنهون کنم تا بیشتر از این زجر نکشه ... و برای همین صبح خواب موندم ... و وقتی بیدار شدم دیدم هیچ کدوم نیستن ... نه سعید نه میلاد و نه باران ...
    لباس پوشیدم و اومدم پایین ... مریم داشت به بچه ها صبحانه می داد و مجید و سعید و آقا جون روی تخت توی حیاط نشسته بودن ...



    ناهید گلکار

  • ۱۴:۲۷   ۱۳۹۶/۳/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی و دوم

    بخش دوم



    من از همون پنجره تشخیص دادم که چقدر سعید به هم ریخته و حدس زدم که جریان رو بهش گفتن ...
    مجید حتما دلیلی برای این کار داشت چون اصلا آدم بی ملاحظه ای نبود ...

    با عجله رفتم تو حیاط ...
    دستشو دراز کرد و دست منو گرفت و گفت : بیا اینجا پیش من بشین ...
    گفتم : چرا ناراحتی ؟
    گفت : ناراحت نیستم ... دارم برای شهریار نقشه می کشم ... باید کاری بکنم که صد برابر اونچه که کرده , تقاص بده ... با تو چه خصومتی داره ؟
    گفتم : خواستگارم بود , جوابش کردم ... اونم بدجور طوری که اصلا فکرشم نمی کرد ...
    من بچه بودم , هیجده سالم بود ... اون زمان نمی فهمیدم دارم کار بدی می کنم ... ولش کن سعید ... واگذارش کن به خدا ...
    مجید گفت : نه نمیشه ... زن داداش خدا میگه بهت عقل دادم و دست و پا دادم ... برو خودت حسابشو برس ... به همین زودی انقلاب پیروز می شه ... کلی آدم رو سپردم که حسابشو برسن ...
    گفتم : راست میگی ... اگر دست من می رسید , تیکه تیکه اش می کردم ...
    سعید پرسید : اونجا که رفتی دست بهت نزد ؟
    گفتم : دست زد ولی به صورت کتک ...

    سعید وقتی قلبش تند می زد اگر آدم کنارش بود , می شنید ... و این بار دومی بود که صدای قلب اونو این طور بلند می شنیدم ...
    آقا جون صدا زد : بچه ها بیاین گوش کنین ... مثل اینکه خبرایی شده ....
    مجید با عجله رفت به اتاقشون و لباس پوشید که از در بره بیرون که رادیو خبر پیروزی انقلاب رو داد ...
    نفس ها تو سینه حبس شده بود ...

    و به یک باره صدای شادی و الله و اکبر از کوچه و پشت بام ها به گوش رسید ...
    همه خوشحال بودن و به هم تبریک می گفتن ...
    خوب سعید و مجید هم که جای خودشون رو داشتن ... سر از پا نمی شناختن .... ولی نمی دونم چرا من هنوز دلم شور می زد و امانم بریده شده بود ... اصلا خیالم راحت نبود ...
    بیشتر فکر می کردم به خاطر عذابی بوده که اون مدت کشیدم ... خودمو دلداری می دادم و سرم رو به کار خونه و رسیدگی به بچه ها و سعید گرم می کردم ...
    به مریم گفتم : یک چایی نبات به من بده ... فکر می کنم فشارم پایینه ...


    چند روز گذشت .... و من بی امان پریشون بودم ...
    دعا می خوندم و ورد حامی خودمو گرفته بودم ,, یا فاطمه ی زهرا به من کمک کن تا حالم خوب بشه ,, ...
    همش تو فکر بودم و دلم نمی خواست حرف بزنم ...

    سعید متوجه ی حال من بود .... مرتب می پرسید : چیزی شده ؟

    جواب می دادم : نه خوبم ... چیز مهمی نیست ....
    مدارس و دانشگاه ها باز شد و همه رفتن سر کارشون ... و سعید با عزت و احترام برگشت دانشگاه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۴:۳۴   ۱۳۹۶/۳/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی و دوم

    بخش سوم




    مجید هم داشت آخرین واحدهای درسی خودشو پاس می کرد تا بتونه مدرک دکتراشو بگیره ...
    همه خوشحال بودن و شب ها که دور هم جمع می شدیم از اوضاع روز تعریف می کردن ... و من می دیدم که از هیچ کدوم اون حرفا خوشم نمیاد ...
    گرفتن ,, فرار کردن ,, دستگیر شد ,, حرفی نمی زدم چون می دونستم فایده نداره و من تنهام ...
    آخه اونا چطور می تونستن از دستگیری یک نفر و یا اعدام نفر دیگه خوشحال باشن ؟! ...
    این که با اون چیزی که می گفتن , فرق داشت ... نمی فهمیدم و می خواستم این بار بفهمم .... برای اینکه سرگردون و بیقرار بودم ...
    روز دوازدهم فروردین بود ... سعید و بقیه راه افتادن تا برن به جمهوری اسلامی رای بدن ...
    سعید با تعجب به من نگاه کرد و پرسید : مگه تو نمیای ؟
     گفتم : نه سعید جان ... بچه ها تنهان ... تو برو , من به کارام می رسم ...
    گفت : نه عزیزم ... باید رای بدیم ... با ماشین می ریم و میایم ... همه هستن ... شاید ناهار هم بریم بیرون ... خیلی وقته جایی نرفتیم ...
    بحث نکردم و حاضر شدم و باهاش رفتم ....
    چند شب بعد سر سفره ی شام , مجید با خوشحالی گفت : امروز فلان و فلان ... فلان رو اعدام کردن ...

    من شنیدم ... اسم چند تا از دوستان پدرم هم توی اونا بود ...
    من با اونا آشنا بودم ...

    داد زدم : بسه دیگه ... اینقدر از مردن بقیه خوشحالی نکنین ... اونا که شما ازشون اسم می برین , آدم بودن ... آدم ... تا چند روز پیش داشتن این کشورو اداره می کردن ... فکر نمی کردم شماها اینطوری در مورد جون آدم ها قضاوت کنین ...
    سعید زود دست و پاشو جمع کرد و منو گرفت و گفت : عزیزم صبر کن ... نه واقعا ما خوشحال نیستیم ... ولی چه میشه کرد ؟ این انقلاب برای اینکه شکل بگیره خون های زیادی داده ... و حالا نمی تونن بعضی ها رو به سزای عملشون نرسونن ... چیزایی که من دیدم و ما می دونیم تو نمی دونی ... می دونی با جوون های این مملکت چیکار کردن ؟
    تو زندان ها شکنجه شدن و زیر اون ظلم جون دادن ...
    تو نمی دونی ... برای همین قضاوت نکن ...
    گفتم : مگه خودت نگفتی وقتی حضرت محمد وارد مکه شد , همه رو بخشید ؟ خوب اینا هم ببخشن ... مگه چی میشه ؟ چرا خونریزی ؟ بسه دیگه ...
    گفت : رعنا جون ... عزیزم ... الان فرق می کنه ... نمی شه ... باید یک عده ای از بین برن تا این انقلاب دچار دردسر نشه ... بعضی ها هم باید قصاص بشن مثل شهریار .... الان اگر بهت بگم فرار کرد , چی میگی ؟ ... حرصت نمی گیره ؟ نمی خوای به سزای عملش برسه ؟
     گفتم : نه دیگه .... نه ... من حتی دلم نمی خواد یک نفر آزار ببینه ... چه برسه به این که کشته بشه ... چه آدم خوبی باشه چه بد ...
    مردم باید یاد بگیرن با هم مهربون باشن ... و اسلام دین مهربونی و محبته ... درست مثل پیامبر ... اون حتی با دشمن خودشم مهربون بود ... نبود ؟ ...
    اصلا ول کن ... من چرا با شما بحث می کنم ؟ ... لطفا دیگه جلوی من حرف نزنین ... نمی خوام بشنوم ...


    و بلند شدم و از اونجا برگشتم به اتاقم ....
    اونا نمی دونستن من از شنیدن اسم دوستان پدرم چقدر آشفته و بیقرار شده بودم ...
    انگار یک چیزی داشت اذیتم می کرد و نمی دونستم اون چیه ... از اینکه یک نفر توی اون خونه با من همراه نبود , احساس بدی داشتم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۴:۴۰   ۱۳۹۶/۳/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی و دوم

    بخش چهارم



    فردا بعد از ظهر , من باران رو حمام کردم و حوله رو پیچیدم بهش و گذاشتم روی تخت ...
    سعید و میلاد تو حیاط بودن ...

    صدای زنگ در بلند شد ... طبق عادت از پنجره نگاه کردم مجید درو باز کرد ...
    باران گریه می کرد و می خواست  از زیر حوله بیاد بیرون ...
    شوکت خانم بود ... از دور دیدمش ... وارد حیاط شد ...

    من با عجله لباس تن باران کردم و یک کلاه کشیدم سرش و بغلش کردم و دویدم پایین ...
    وقتی رسیدم تو حیاط , همه دور شوکت خانم جمع شده بودن ... چشم هاش گریون بود ... تا منو دید دستپاچه شد ...

    پرسیدم : چی شده شوکت ؟ اینجا چیکار می کنی ؟ چرا ناراحتی ؟
    گفت : مادر ... رعنا جان ... چی بگم ؟ ...

    صورتش خیس اشک بود و لب هاش می لرزید ...
    سعید منو گرفت و گفت : رعنا بیا بشین ... من بهت میگم ...
    دستم رو کشیدم و گفتم : ولم کن ... می خوام خودش به من بگه ... بگو شوکت ... دارم گوش می کنم ... زود باش ... می دونی که طاقتم کمه ...
    شوکت به بقیه نگاه کرد ...
    گفت : چی بگم مادر ؟ چطوری بگم آخه ؟

    همون موقع علی آهسته از درِ خونه که نیمه باز بود با سری پایین اومد تو و پشت سرش آقا کمال ...
    من فهمیدم ... فهمیدم که حتما اتفاقی برای بابام افتاده ...
    گفتم : علی ؟ پس بالاخره توام اومدی ؟ آقا کمال به من بگو چی شده ؟ پس یک اتفاقی برای بابام افتاده ...
    می دونستم دلم شور می زد ... دلم شور می زد ... وای دلم شور بابام رو می زد ...

    شوکت بابام چی شده ؟ تو رو خدا بابام .....
    سعید محکم بازوی منو گرفته بود و نمی گذاشت حرکت کنم ...

    گفتم : علی تو رو خدا بگو ... دارم قبض روح می شم ... یکی حرف بزنه ...
    دیدم علی و آقا کمال هم دارن گریه می کنن ...

    با تقلا خودم از دست سعید رها کردم ... شوکت رو گرفتم .... جلوش زانو زدم و گفتم : همه چیز رو بگو ... تو رو خدا بگو بابام چی شده ؟ شوکت خواهش می کنم ...
    اونم نشست روبروی من روی زمین ... و گفت : آروم باش ... آروم باش تا برات بگم ... اینطوری نکن ... اگر آروم باشی بهت می گم مادر ...
    با التماس گفتم : بگو گوش می کنم ...

    اون در حالی که به شدت گریه می کرد گفت : هفته ی پیش ریختن تو خونه و آقا رو بردن و همه جا رو مهر و موم کردن ... به ما هم گفتن باید بریم ... فرصت دادن ... امروز صبح خبر دادن که آقا رو اعدام کردن ... می گفتن ساواکی بوده ....


    من ساکت شدم ............ سرم بی هدف به اطراف می چرخید ...
    از جا بلند شدم عقب عقب رفتم و گفتم : سعید ؟
    سعید یک کاری بکن ... زود باش بابامو نجات بده ...
    مجید تو آشنا داری ... زود باش ... نه ... امکان نداره ... نمی شه ... یکی کمک کنه ... بابام ... بابام ...

    و از هوش رفتم ...
    وقتی به هوش اومدم , همه چیز یادم بود ولی بی حس بودم و توان نداشتم ... فقط می گفتم : من کشتمش ... تقصیر من بود ... بابام به خاطر من نرفت ... من کشتمش ...

    ولی یکم که اثر دارو ها از بین رفت , قیامتی به پا کردم ....

    شاید دو ساعت جیغ زدم و فحش دادم ...
    داد می زدم : بابای من تاجر بود ... ساواکی نبود ....




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۴:۴۳   ۱۳۹۶/۳/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی و دوم

    بخش پنجم



    مجید و سعید جنازه ی پدرم رو گرفتن ... در حالی که کار سختی بود , اونا به راحتی این کارو انجام دادن و همه ی کارای اونو کردن ...
    پیکر پدر من از مسجد محله خونه ی ما تشییع شد و کسانی که زیر تابوت اونو گرفتن و به خاک سپردنش , همه فامیل های سعید بودن و حتی یک نفر از اون همه دوست و آشنا و فامیل تو اون مراسم شرکت نکرد ...
    باورکردنی نبود ... عجب دنیای غریبی ! ...
    خشمی در دورن من شعله می کشید که مهارش دیگه دست من نبود ... به معنای واقعی کلمه می سوختم ...
    چون به شدت خودمو مقصر می دونستم ... خدایا داری با من چیکار می کنی ؟ گناهم رو بگو ... توبه می کنم ...
    فقط بگو به کدامین گناه اینطور منو تو جهنمی به اسم زندگی انداختی ؟ ...
    تنها یک اسم گاهی منو کمی آروم می کرد ... وقتی صدا می زدم یا فاطمه ی زهرا کمکم کن ...........
    نمی دونم چرا ولی با یاد اون قلبم روشن می شد و آروم می گرفتم ... انگار حسش می کردم ... و دست نوازش اونو روی سرم می دیدم ... بعد آروم و بی صدا می خوابیدم ...
    پدرم مرد خیرخواه و مهربونی بود که هیچ وقت کسی از اون شکایتی نداشت ...
    اون حتی به زیر دست خودش زور نمی گفت و به خوش قلبی معروف بود ... پس دلیلشو نمی فهمیدم ... چرا ؟ چرا ؟
    سعید آنی تنهام نمی گذاشت ولی رغبتی به دیدنش نداشتم ...
    آب میوه می گرفت و مرتب به زور به من می داد ولی من نه باهاش حرف می زدم ، نه به صورتش نگاه می کردم ... اما اون اصلا به دل نمی گرفت و کار خودشو می کرد ... و شایدم به من فرصت می داد تا با این درد کنار بیام ....
    سعید و مریم مرتب اون شماره ای که مامانم داده بود را می گرفتن ولی کسی جواب نمی داد ... نمی دونم من اشتباه نوشته بودم یا از اونجا رفته بودن ...

    به هر حال نتونستیم با مامان تماس بگیریم و اینم درد دیگه ای شد برای من که تو دلم موند ....
    شنیدم که علی یک خونه تو نارمک گرفته و به اونجا اثاث کشی کرده ...
    ولی شوکت خانم منو یک لحظه تنها نگذاشت و مثل یک مادر ازم مراقبت کرد ... اصلا اون روزا دلم نمی خواست جز با اون و علی , با کس دیگه ای حرف بزنم ...

    در واقع کسی هم جرات نمی کرد با من هم کلام بشه .....



    ناهید گلکار

  • ۱۴:۴۸   ۱۳۹۶/۳/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی و دوم

    بخش ششم




    ولی چاره ای نبود ............ زندگی خیلی دردها رو روی دل آدم می ذاره و ما به جبر باید تحمل کنیم و بعدم به دست فراموشی بسپاریم ...
    دو روز بعد از چهلم بابا , شوکت هم قصد رفتن کرد ... خیلی برای من و بچه هام زحمت کشید ...

    موقع خداحافظی گفت : مادر شاید وقت این حرف ها نباشه ولی آقا فقط موقع رفتن به من گفت به رعنا بگو باغ لواسون به نام اون قولنامه شده ....
    گفتم : ولش کن , حوصله ندارم ...
    گفت : نه مادر زودتر دست به کار بشی بهتره ... نکنه اونجا رو هم بگیرن ...
    من میگم هم یک سر برو لواسون , هم برو ویلای شمال ... اگر نری از دست می ره ...
    گفتم : به درک ... فدای سرم ... بره ... ولش کن ... نمی خوام ...
    شوکت گفت : مادر ضرر نداره که ... یک سر برو ببین چه خبره و برگرد ...
    سعید همون موقع اومد تو ... پرسید : کجا بره شوکت خانم ؟
    گفت : هیچ کجا مادر ... باغ لواسون مال رعناست ... می گم تا اونم نگرفتن برو یک سر بزن ... بد میگم ؟ نکنه فکر کنن صاحب نداره , مصادرش کنن ....
    سعید که مدت ها بود از من بی مهری دیده بود برای اینکه دل منو به دست بیاره , از این حرف استقبال کرد و به شوکت خانم گفت : تو رو خدا یکی دو روز دیگه بمونین تا با هم بریم اونجا و سر بزنیم ....
    شوکت قبول کرد دوباره اونجا موند ...
    دو روز بعد سعید سر کار نرفت ... خودش و شوکت خانم همه چیز رو آماده کرده بودن برای رفتن ...

    از بالا که اومدم , پرسید : رعنا جان حاضری ؟
     گفتم : برای چی ؟

    گفت : بریم لواسون دیگه ...
    گفتم : ول کن سعید , حوصله ندارم ...
    گفت : حوصله نمی خواد عزیزم ... می ریم ... بچه ها هم یکم می گردن ... ببین شوکت خانم زحمت کشیده ناهارم حاضر کرده ... می ریم همون جا توی باغ غذا می خوریم ... بدو تا من وسایل رو می ذارم تو ماشین , حاضر شو ...




    ناهید گلکار

  • ۱۴:۴۹   ۱۳۹۶/۳/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت سی و سوم

  • ۱۴:۵۳   ۱۳۹۶/۳/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی و سوم

    بخش اول




    اونوقت ها لواسون خیلی دور به نظر می رسید ...
    مثل این بود که آدم بخواد بره مسافرت ... و من اخلاق سعید رو می دونستم ... اون فقط در این شرایط بود که تن به این کار می داد ... فقط برای اینکه حال و هوای منو عوض کنه , راضی شده بود ...
    ولی حال من خوب نمی شد ... انگار زیر خروارها خاک خوابیده بودم ... یک چیزی روی قلبم سنگینی می کرد ... و هر چند دقیقه یک بار مجبور می شدم نفس بلندی بکشم تا شاید احساس خفگی نکنم ...
    من نمی دونستم الان تو باغ چی در انتظار ماست ... ترس داشتم اونجا رو هم گرفته باشن ...
    باید خودمو برای هر چیزی آماده می کردم ...
    به سعید گفتم : بیا برگردیم ... حوصله ی هیچ کاری رو ندارم ...

    قبول نکرد و بالاخره رسیدیم ...
    شوکت و سعید پیاده شدن و در زدن ... خود آقا رمضون درو باز کرد ...
    شوکت رو شناخت و فکر کرد که بابا اومده ... وقتی ماشین ما رو دید , پرسید : آقا کجان ؟
    شوکت جواب داد : رعنا خانم اومدن ...

    رمضون دوید جلو و سلام کرد ... من به ناچار پیاده شدم ... رمضون دو لنگه ی درو باز کرد و سعید ماشین رو برد تو باغ ...
    محترم همسر رمضون , فقط دو سال از من بزرگ تر بود ... قبلا که پدرش اینجا کار می کرد و ما میومدیم باغ , من و اون با هم بازی می کردیم ... پدرِ محترم فوت کرد و مادرش از اینجا رفته بود و بابا باغ رو به دست رمضون که حالا با محترم ازدواج کرده بود , سپرد ...
    و خیلی هم به صداقت اون ایمان داشت ... اون باغ سه هکتاری پر بود از درخت های گیلاس و آلبالو و سیب و زرد آلو ... یک نهر پر از آب از وسط باغ رد می شد ...
    محترم دوید جلو و منو بغل کرد و بوسید و پرسید : مامان و بابا خوبن ؟ ...

    من بغض کردم و شوکت خانم اونا رو کشید کنار و ماجرا رو تعریف کرد ... حالا اونا نمی تونستن جلوی خودشون رو بگیرن ...
    سعید سعی می کرد منو از اون وضع جدا کنه ولی نشد و من دوباره با اونا نشستم و برای بابام عزاداری کردم ...
    میلاد و باران بازی می کرد و خوشحال بودن ... سعید هم با اونا بود ...

    رمضون زود روی میز و صندلی جلوی ایوون رو دستمال کشید و ما نشستیم ...
    بعد گفت : الان چایی میارم ... محترم زود باش ... بدو ... خانم ناهار چی میل دارین ؟

    گفتم : نه , ما بی خبر اومدیم ... شوکت خانم یک چیزایی آورده ... همون چایی خوبه ...
    گفت  : باورم نمی شه که آقا دیگه نیست ... تازگی اومده بودن اینجا ... همین تو عیدی ... و به من گفتن می خوان یک مدت بیان اینجا زندگی کنن ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۰۰   ۱۳۹۶/۳/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی و سوم

    بخش دوم



    با تعجب پرسیدم : بابا خودش اینو گفت ؟
    جواب داد : بله خانم ... گفتن از توی شهر خسته شدن ... تا برگشتن خانم , میان اینجا ...
    گفتم : نمی شه ... بابا می خواست بره خارج ...
    شوکت خانم گفت : کی گفته مادر ؟ آقا همچین قصدی نداشت ... می گفت مملکت خودمو دوست دارم ... و مدام به خانم می گفت امیر رو بردار و بیا ....
    گفتم : شوکت خانم مامان به من گفت بابات درگیر توئه و به خاطر تو نمیاد ...

    گفت : خودت که می دونی مادر , سیمین خانم می خواست به هوای تو باباتو بِکشه اونجا ...
    گفتم : ولی اگر من رفته بودم , شاید اینطوری نمی شد ...
    گفت : آقا دلش می خواست تو رو بفرسته ولی خودش نمی خواست بره ... بعد از عید به من گفت می خوام برم یک مدت لواسون زندگی کنم ... اونجا بود که گفت به رعنا هم بگو باغ به اسم اونه ...
    یعنی از اول به نام شما خریده بود ...
    گفتم : می دونم ... صد بار به خودم گفته بود ... ولی اینکه تو گفتی بابا نمی خواست از ایران بره برای من سوال شده ... وقتی برای عید بهش زنگ زدم , تو برداشتی گفتی نیست ... من فکر کردم نمی خواد با من حرف بزنه ...
    گفت : نه مادر ... همون موقع اومده بود لواسون ... دو روزی هم موند ... با یکی از دوستاش اومده بود ...
    در همین موقع سعید اومد و گفت : رعنا اون نهر آب خیلی قشنگه ... موافقی لب آب ناهار بخوریم ؟ ...

    به جای من شوکت گفت : آره مادر ... بذار محترم بیاد , میز و صندلی ها رو می بریم اونجا ....


    من یکم آروم شده بودم ... اینکه بابام اصلا خیال رفتن نداشت , فکرم رو آروم کرده بود ...
    کاش زودتر اومده بود اینجا و نمی تونستن بگیرنش ... فکر کردم آره چه فکر خوبی ... منم برای اینکه از همه چیز دور بشم , میام اینجا ... دیگه نمی تونم اون خونه رو تحمل کنم ...
    با خودم گفتم رعنا تو رو خدا برای یک بارم که شده تصمیمی که گرفتی عملی کن ...
    محترم چایی آورد و همه با هم کمک کردیم و رفتیم کنار آب ...

    درخت ها هنوز درست میوه هاشون نرسیده بود ولی منظره ی قشنگی داشت ... شاید از برگ هاش بیشتر میوه داشت ......
    پرسیدم : خوب رمضون من حساب و کتاب کار دستم نیست ... خودت میوه ها رو می فروختی ؟
    گفت : بله خانم ... می فروشم و درست مثل اینکه به آقا تحویل می دادم , می دم به شما ... فاکتور می کنم ... روی چشم ...
    به سعید گفتم : من سر در نمیارم ... خودت باهاش حرف بزن و ببین چیکار باید بکنیم ...
    محترم دو تا دختر داشت ... اومده بودن با باران بازی می کردن ...

    بهش گفتم : یادته من و تو هم همین جوری بودیم ؟ ... کاش به اون زمان برمی گشتم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۵:۰۵   ۱۳۹۶/۳/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی و سوم

    بخش سوم



    مقداری پول به رمضون دادم و یکم هم به محترم ... و گفتم : حالا من زیاد میام اینجا ... مراقب همه چیز باشین ... کسی رو هم راه ندین ... اگر کسی پرسید باغ مال کیه , بگین سعید موحد ... دیگه اسم بابا رو نیارین ...
    موقع برگشتن به سعید گفتم : یک چیزی ازت می خوام ...
    گفت : بگو عزیزم ... هر چی باشه , روی چشمم ...
    گفتم : یادت باشه گفتی هر چی باشه ...

    با شوخی گفت : ناقلا نکنه یه چیز ناروا ازم می خوای ؟
    گفتم : فکر نکنم ناروا باشه ... می خوام از اون خونه برم ... میام همین جا لواسون زندگی می کنم ...
    گفت : اینجا جز چند تا روستا چیز دیگه ای نیست ... میلاد سال دیگه می خواد بره مدرسه ... باران هم همینطور ... بعدم خیلی دوره ...
    من چطور این همه راه رو بیام و برگردم ؟ تو راضی میشی ؟ ...
    گفتم : پس می رم خونه ی عباس آباد ... اونجا که دیگه دور نیست ....
    گفت : به خدا قسم یکم صبر کنی خودم تو فکرم خونه بخرم ... من دوست ندارم توی خونه ی تو باشم ... منو درک کن ... بفروش ... اجاره بده ... با پولش هر کاری می خوای بکن ولی من آدمی نیستم که روی این چیزا حساب کنم ...
    بهت قول می دم به زودی از اون خونه می ریم ... خودم بیشتر از تو اینو می خوام ...
    برای اولین بار سرش داد زدم : بسه دیگه ... اینقدر به من وعده و وعید دادی چی شد ؟ من دیگه نمی تونم تو اون خونه برگردم ... توانشو ندارم ...

    سعید هم عصبانی شد و گفت : نفهمیدم چی رو نمی تونی ؟ بهت حرف بدی زدن ؟ ... اذیتت کردن؟ ... توهین شنیدی ؟ ازت کار کشیدن ؟
    گفتم : مگه همش اینه ؟ من دارم زجر می کشم ... دیگه نمی تونم تحمل کنم ... چرا نمی فهمی ؟
    گفت : رعنا چی داری میگی ؟ الان تو داری چی رو تحمل می کنی ؟ چی اینقدر ناراحتت می کنه ؟ منم بفهمم ...
    گفتم : از همه ... مجید ، مریم ، ملیحه ، تو ....... دیدین که چه بلایی سر بابای من اومد ... بازم دارین طرفداری اونا رو می کنین ... انقلاب پیروز شد ... بازم دست بردار نیستین ...
    سعید گفت : رعنا انقدر از اون بالا به ما نگاه نکن ... اینقدر فقط خودتو نبین ....
    ما تازه کارمون شروع شده ... هدف ما فقط بیرون کردن شاه که نبود ... می خوایم ایران اون کشوری باشه که دیگه کسی نتونه به کسی ظلم کنه ... می خوایم حکومت علی رو برقرار کنیم ... ما باید انقلاب رو حفظ کنیم ...
    بازم داد زدم : باشه برین حفظ کنین ... برین هر کاری دلتون می خواد بکنین ... ولی من نیستم ... من یک آدم معمولیم و مثل شما قهرمان نیستم ... چیکار کنم مثل شما فکر نمی کنم ؟ ... نمی تونم ... من فکر می کنم بهترین کار برای مردم ممکلتم اینه که خوبی رو رواج بدم ... مهربونی و محبت رو ... جنگ و خونریزی رو وجود من نمی پذیره ...
    گفت : رعنا جان تو رو خدا یکم آروم باش ... بعدا حرف می زنیم ...

    گفتم : بعدا نداره ... حرف آخر من همینه ... چون من هدف شما رو نمی شناسم , بیخودی دیگه دنبال شما نمیام ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۱۰   ۱۳۹۶/۳/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی و سوم

    بخش چهارم




    سعید که از شدت عصبانیت تند می روند ... گفت : اِ ... اِ ... اِ رعنا ؟ تو هدف منو نمی شناسی ؟
    این هدف با فکر تو یکیه ... برقراری حکومت اسلامی ... حکومت عدل و داد ... یک جامعه ی بی تبعیض و آزاد ... ولی اول باید راهش هموار بشه ... اگر بذارن و بشه ... حالا ما باید همه با هم کمک کنیم ....
    گفتم : نمی فهمم کجای این کار آزادیه ؟! پدر من ساواکی نبود ... به خدا نبود ... چرا تهمت زدن ؟
    گفت : شوکت خانم بگم ؟ ...

    و منتظر جواب نشد و ادامه داد : همون روز که بابا رو گرفتن , شوکت خانم به ما زنگ زد ... مریم سر تو رو گرم کرد و من و مجید رفتیم دنبال کارش ... قسم می خورم یک قول هایی هم گرفتیم ... قرار بود آزاد بشه , بعد به تو بگم ... برای بابا پیغام دادم که دنبال کارشم و آزادش می کنم ... اونم برای من پیغام فرستاد که اگر شد که ممنونم , اگر نشد مراقب رعنا و بچه ها باش ...
    تو در مورد پدرت حق داری ... گناه بزرگی نکرده بود ... الانم نمی دونم چی شد ولی از اونجایی که با همه ی اون ساواکی ها دوست و هم پیاله بود , ولش نکردن ...

    برای همین ما هم شوکه شده بودیم ... فکرم نمی کردیم این طوری بشه ... اونا می گفتن اسمش هست ...
    داد زدم : بسه دیگه ... حکومت عدل علی یک نفر رو این طوری محاکمه می کنه ؟ چون با کسی دوست بود ؟ چون ثروت داشت ؟
    ول کن سعید ... پدر من گناهی نداشت ...
    سعید گفت : مجتبی و کسانی که تا حالا کشته شدن , چه گناهی داشتن ؟ ... مردم زخم خوردن رعنا ...
    دلشون هنوز داره می سوزه ... حالا شاید یک اشتباهی هم این وسط بشه ...

    گفتم : اشتباه ؟ اشتباه مال شاهه ... وقتی حکومت عدل الهی در میونه , نباید اشتباه بشه و گرنه پای اسلام می نویسن و نمی تونین موفق بشین ... به هر حال من نیستم سعید ... تو این بازی نیستم ... برین هر کاری می خواین بکنین ... به من مربوط نیست ...
    سعید گفت : تو اسلام رو نمی شناسی , برای همین نمی تونی قضاوت کنی ...

    گفتم : تو به من نشون بده ... اگر اینه که تا حالا دیدم , نمی خوام ...
    به تو کار ندارم , شما هم به من کار نداشته باشین ... من می رم دنبال کار خودم ...
    گفت : حالا آروم باش , بچه ها ترسیدن ... بعدا حرف می زنیم ... تو هیچ کجا نمی ری تا خودم برات خونه بخرم ... بعدا ....
    گفتم : بعدی تو کار نیست ... یا با من میای یا منو و بچه ها می ریم ...
    همین حرف آخرمه ... چرا نمی فهمی صبرم تموم شده ؟ ....




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۱۵   ۱۳۹۶/۳/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی و سوم

    بخش پنجم




    وقتی رسیدیم خونه , با هم قهر بودیم ... اونقدر از هم دور شده بودیم که حرفی نداشتیم بزنیم ...
    سعید صبح زود بیدار شد و از خونه رفت ... منم بلند شدم و لباس پوشیدم ...
    بچه ها رو سپردم به شوکت و به قصد بهشت زهرا , راه افتادم ...
    سعید ماشین رو برده بود پس من یک تاکسی گرفتم و رفتم ...

    به محض اینکه چشمم به سنگ مزار بابا افتاد , پاهام سست شد ... خودمو روی خاک انداختم و گفتم : بابا من اومدم ...
    دیگه نمی تونی بیرونم کنی ... چون خیلی بهت احتیاج دارم ...
    خسته ام ... دلم تنگه ....
    یک طوری به من بگو که منو بخشیدی ... کاش زمان به عقب برمی گشت و من یک لحظه تنهات نمی گذاشتم ... ولی بازم خوب شد که نرفتم و می تونم امروز حداقل سر خاکت بیام ... دیگه تنهات نمی ذارم ...


    ساعت ها همون جا گریه کردم ... تا نزدیک غروب همون طور روی مزارش اشک ریختم و التماس کردم منو ببخشه ...
    می خواستم بلند بشم برگردم خونه , سرم گیج رفت ... دوباره نشستم ... حالم خوب نبود و چشمم سیاهی می رفت ... بازم سرمو گذاشتم رو ی سنگ ... یک قطره اشک باقی مونده آروم از کنار صورتم رفت پایین و نمی دونم خوابم برد یا از حال رفتم ...
    چون خواب می دیدم ... فرقشو نمی تونستم بفهمم ولی می دونستم که اختیاری از خودم ندارم که بتونم از اونجا برم ...
    گهگاهی چشمم رو باز می کردم و به اطراف نگاهی می نداختم ... ولی دوباره خوابم می برد ...
    هوا کاملا تاریک بود و سوز سرد گورستان و عجز وناتوانی سرا پای وجودم رو گرفته بود و ترس عجیبی تو دلم انداخته بود ...
    صورت باران و میلاد جلوی چشمم بود ...
    نا امید زیر لب گفتم : سعید ... به دادم برس ...
    چرا این طوری شدم ؟


    دوباره خوابم برد ... احساس می کردم دارم می میرم ...
    از پدرم که داشت منو می برد پیش خودش , تشکر کردم ... دیگه راضی بودم ... و آروم .......
    نمی خواستم مقاومت کنم ... سبک شدم و رها ... بابا صدام می کرد : رعنا ... رعنا جان ... عزیزم الان می رسونمت دکتر ...

    خوب حواسم رو جمع کردم ...
    صدای سعید بود ... اون منو روی دست می برد و صدام می کرد ... و  صدای ملیحه رو شنیدم گفت : بذارش اینجا یکم بهش آبمیوه می دم ... نترس ... بهتر میشه .....

    یکی فشارم رو گرفت و صدای مجید رو شنیدم که گفت : نذار بخوابه ... ضربانش کنده ...

    احساس کردم ماشین حرکت کرده و سعید صدام می زنه ولی همین طور گیج و منگ بودم ...
    مجید خودش به من رسیدگی کرد ... همون جا تو خونه به من سرم وصل کردن و دارو داد و من خوابیدم ...

    کم کم حالم بهتر شد ...
    سعید دستم رو گرفت و گفت : بهتری ؟ می خوای بچه ها رو ببینی ؟ باران بی تابی می کنه ... حوصله داری بیارمش  ؟

    گفتم : الان نه ... حس ندارم ... بذار بهتر بشم , خودم می رم سراغش ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۲۱   ۱۳۹۶/۳/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی و سوم

    بخش ششم




    بغض گلوی سعید رو گرفته بود ... در حالی که خودشو کنترل می کرد , دست منو گرفت و بوسید و گفت : رعنا خیلی دوستت دارم ...
    خیلی زیاد ..... بیشتر از اونی که بتونی تصورشو بکنی ... ولی می دونستم که این برای تو کافی نیست ... می دونستم هر کاری بکنم تو اون احساس خوشبختی رو با من نخواهی داشت ... می دونستم ... حالا اون شکافی رو که اون روز به تو گفتم و ندیدی , تو هم می بینی ...
    ولی من قصدم این بود که بهترین زندگی رو برای تو بسازم ... نشد ... به خجالتت موندم ... اگر من نمی رفتم زندان , شاید اوضاع بهتری داشتیم و تو این طور داغون نمی شدی ...

    و امروز از این ترسیدم که روزی برسه که تو از من متنفر بشی ... نمی خوام اون روز برسه ... حالا هر کاری تو بگی می کنم تا راضی باشی ... خوبه ؟
    گفتم : باور کن من خواسته ی زیادی ندارم ... من نمی تونم با وضع موجود کنار بیام ...
    خسته ام ... خیلی زیاد ... خودت می دونی که منم تو رو دوست دارم ... اگر می خواستم برم که خیلی وقت پیش این کارو کرده بودم ....
    این چیزایی که تو این مدت برای من پیش اومده خیلی بیشتر از ظرفیت منه ... باید قوی باشم ... می دونم ... ولی خوب نیستم ... کاری از دستم بر نمیاد ...
    سعید بذار منم تو این زندگی سهم داشته باشم ... همه ی تصمیم ها رو تو نگیر ... از اول هر کاری خواستم بکنم , گفتی نه ... مثل عصر حجر ... تو مرد سالاری به روش خودت ...
    حتی وقتی نبودی , جرات نکردم ماشین رو عوض کنم ...
    گفت : نمی دونم تو چرا این فکر رو می کنی ولی اگر برای کسی تعریف می کردی تو با اون زندگی که داشتی این طور با ما ساختی , تعجب می کنه و میگه نمی شه ... ولی تو این کارو کردی رعنا ... من دیدم ... فرق تو با اون رعنای نازپروده از زمینه تا آسمون ... ولی اینجا با مسائلی که برات پیش اومده , خوب داری طاقت میاری ... چشم ... هر کاری می خوای بکن ... فقط با من مشورت کن ... اینم مرد سالاریه ؟ ... اسم خونه ی عباس آباد رو هم نیار ... اینو قبول دارم مرد سالاریه .... یکم صبر کن ... اگر نتونستم , چشم ... به جون خودت قسم قبول می کنم ...
    فقط یکم صبر کن ...
    گفتم : می خوام دفتر وکالت بزنم ... کمکم می کنی ؟ ... دارم توی خونه می پوسم ...

    گفت : آره عزیزم ... روی چشمم ...
    گفتم : قول دادی با هیچی مخالفت نکنی .. .
    سعید گفت : وای رعنا باشه ... باشه ... من به تو اطمینان دارم ... کاری نمی کنی که من دوست نداشته باشم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۳۴   ۱۳۹۶/۳/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت سی و چهارم

  • ۱۵:۳۹   ۱۳۹۶/۳/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی و چهارم

    بخش اول



    باید کاری می کردم که زندگی خودمو عوض کنم ... این احساس بیهودگی بیشتر اذیتم می کرد ... این بود که فورا دست به کار شدم ...
    به سعید گفتم : حالا که نمی خوای خونه ی عباس آباد بشینیم , پس برام اونو بفروش ...
    سعید با خوشحالی از این حرف استقبال کرد ... و این همون چیزی بود که اون می خواست ...
    فردا با هم رفتیم تا اونجا رو ببینم ... وقتی کلید انداختم و رفتم توی اون خونه , پشیمون شدم خیلی خونه ی دلباز و قشنگی بود ... کاش می شد می تونستم بیام اینجا و زندگی کنم ...
    سعید اینو فهمیده بود و کار فروش خونه رو با سرعت انجام داد ...

    من از اون طرف دنبال خونه می گشتم , جایی که بتونم یک دفتر وکالت برای خودم و مریم باز کنم ...
    توی امیریه دو تا آپارتمان به من نشون دادن ... روبروی هم ، طبقه ی دوم ...

    فکری تو سرم افتاد ... و همون جا هر دو رو خریدم ....
    قیمت هر دوی اونا ششصد هزار تومن بود و خونه ی عباس آباد یک میلیون فروش شد ...
    ولی من بعدا فهمیدم خیلی بیشتر از اینها ارزش داشت ...
    و حالا باید می رفتم سراغ ملیحه ... چیزی که همیشه ذهن منو به خودش مشغول می کرد این بود که اون با تمام توانایی که داشت , نمی تونست یک مطب برای خودش داشته باشه و من قصد داشتم این کارو براش بکنم اما اینم می دونستم که اون خیلی مناعت طبع داره و راضی کردنش کار مشکلیه ...
    پس باید کاری می کردم که در مقابل کار انجام شده قرار بگیره ...
    همون روز ملیحه اومد خونه ی ما .. بهش گفتم : بیا اتاق من کارت دارم ...

    با کنجکاویی جلوی من نشست ...
    گفتم : به کمکت احتیاج دارم ... اول قول بده که تنهام نمی ذاری ...
    گفت : چشم ... هر کاری داشته باشی روی چشمم انجام می دم ... خودتم می دونی خیلی برای من عزیزی ...
    پس گفتم : من می خوام دفتر وکالت بزنم ... می ترسم کارم نگیره ... ولی اگر تو ساختمون ما یک مطب  دندونپزشکی باشه , خوب مردم میان و ما رو می ببین ...

    پرسید : منظورت اینه که مطب بزنم ؟

    گفتم : آره دو تا آپارتمانه ... یکی تو , یکی من و مریم ...

    گفت : رعنا جون ببخشید ... من الان نمی تونم ... خودتم می دونی ...
    گفتم : تو فقط قبول کن ... من بهت قرض می دم و تو از کاری که می کنی به من پس بده ...
    گفت : نه امکان نداره ... من این کارو نمی کنم ... شاید کارم نچرخید ... به خجالت تو می مونم ...
    گفتم : من می دونم که تو کارت خوبه ... لطفا قبول کن ... خواهش می کنم ما رو تنها نذار ...
    گفت : رعنا من تو رو می شناسم ... احتیاجی به من نداری ... نه , نمی تونم ... این کار درستی نیست ...
    گفتم : دیگه دست تو نیست ...من همه ی کارامو کردم ... زود باش لیست بنویس تا بریم و وسایل کارتو بخریم ...
    راضی کردن ملیحه به این راحتی ها نبود ... کلی همه باهاش حرف زدن تا با شرط اینکه پول رو به من پس بده , قبول کرد ...
    شوکت خانم دو سه روز بود که رفته بود خونه ی خودش ... زنگ زدم و ازش خواستم بیاد پیش من ... و دوباره برگشت ...
    درست مثل خودم که تو بچگی عاشق شوکت بودم , حالا میلاد و باران هم اونو از همه بیشتر دوست داشتن و من برای کاری که می کردم به شوکت احتیاج داشتم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۴۳   ۱۳۹۶/۳/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی و چهارم

    بخش دوم



    من و مریم و ملیحه افتادیم دنبال خریدن وسایل برای دفتر و تجهیزات دندانپزشکی ...
    بر خلاف تصور من کار راحتی نبود و نزدیک یک ماه طول کشید ....
    سعید همین که می دید حال من بهتره , راضی بود و به کمک مجید مجوزهای کار رو برای ما گرفت ...
    ماه رمضون فرا رسید ... و کار ما کند شد ... سحرها همه با هم بیدار می شدیم ...
    مامان توی حیاط سفره پهن می کرد و با شوکت خانم غذا رو آماده می کردن ... و آقا جون که خودش روزه نمی گرفت , رادیو رو با صدای بلند روشن می کرد که ما دعای سحر گوش کنیم ...

    و افطار هم همین طور سفره های رنگین با صدای ربنا و دعا که با انتظار برای رها شدن از تشنگی و گرسنگی به من دست می داد , برای من لذت خاصی به وجود میاورد ...
    از اینکه این گرسنگی رو تحمل کرده بودم از خودم راضی می شدم ... و روحم به طرف خدا کشیده می شد ...
    گاهی چشممو می بستم و چنان خدا رو احساس می کردم که به گریه می افتادم ... زیر لب زمزمه می کردم : دوستت دارم خدا ... ساده و بدون واسطه می خوام تو رو بشناسم ... فقط تو ... می خوام تو وجود من باشی ... همین طور که الان تو رو حس می کنم ...

    و این حس خوب و بی نظیر روح منو به پرواز در میاورد ...
    سال دستگیری سعید و سال آقا مجتبی توی اون ماه رمضون منو به این فکر واداشت که دنیا رو با دید بازتر نگاه کنم ... اگر در مقابل اون سختی ها کمی صبر و استقامت بیشتری نشون می دادم اونقدر به خودم صدمه نمی زدم ... و حالا می دیدم که زمان می گذره و زخم ها التیام پیدا می کنن ... اگر چه برای همیشه جای اون زخم ته قلب آدم می مونه ...

    شاید آینده چیزای بهتری برای من داشته باشه ...
    حجاب توی خیابون اجباری شد ... من نمی خواستم و دوست نداشتم چیزی سرم کنم ... ولی دیگه چاره ای نبود ... فقط به روسری رضایت دادم ... در حالی که هم ملیحه و هم مریم چادر سرشون می کردن ...
    می دونستم که سعید دلش می خواد منم چادری بشم ولی هیچ وقت حرفی به من نزد و کاری به کار من نداشت ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۴۸   ۱۳۹۶/۳/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی و چهارم

    بخش سوم



    فردای عید فطر ,, ما سه نفر با ذوق و شوق آماده شده بودیم بریم تا دفتر و مطب رو افتتاح کنیم ...
    هنوز یک کارایی مونده بود که باید مردا انجامش می دادن تا ما بتونیم اولین روز کارمونو شروع کنیم ...
    مجید و سعید با ما اومدن تا کمک کنن ...
    من کلید انداختم و در باز کردم ... گفتم : بسم الله ... خدایا کمک کن ...

    رفتیم بالا ...
    دو تا آپارتمان روبروی هم بود ... قرار شد اول مطب ملیحه رو آماده کنیم ...
    سعید تند و تند تابلوها رو که تازه آماده شده بود , کنار درها نصب کرد ...

    از زیر ظرفشویی آب می ریخت , وسیله آورده بود و اونو درست کرد...
    هر کدوم مشغول یک کار بودیم که صدای زنگ درِ پایین اومد ... ما درو بسته بودیم تا کارمون تموم بشه ...
    مجید گفت : به خدا براتون مشتری اومد ... ما کس دیگه ای رو نداریم که بیاد اینجا ...

    و دوید پایین و با علی برگشت ...
    از دیدن اون , من خیلی زیاد خوشحال شدم ... با اشتیاق رفتم به استقبالش و گفتم : وای علی نمی دونی چقدر از دیدنت خوشحالم ... چه عجب توام اومدی ...
    اصلا من فکر نمی کردم تو اینطور بی عاطفه باشی و از ما فاصله بگیری ... ( علی تو فوت بابا خیلی با مجید و سعید دوست و صمیمی شده بود )

    گفت : گرفتار بودم رعنا ... ببخشید ...

    و سرشو انداخت پایین ...
    گفتم : زود باش ... حالا نوبت توست ... کم کاری کردی , باید جبران کنی ... به سعید کمک کن ...
    شش نفری مطب رو آماده کردیم ... ملیحه روپوش سفیدشو پوشید ...
    با هیجان گفت : وای رعنا می ترسم از عهده اش بر نیام ... نکنه کسی نیاد ؟ باورم نمی شه ... دارم خواب می بینم ...
    گفتم : نه عزیزم ... خواب نیست ... ان شالله موفق باشی ......
    سعید گفت : زود باشین دفتر شماها رو هم مرتب کنیم ... ما باید بریم ... یازده کلاس دارم ...
    گفتم : اونجا زیاد کاری نداره ... شماها برین ... موقع رفتن درو هم باز بذارین ... نگران ما هم نباشین ... من نمی ذارم امروز علی از اینجا تکون بخوره ... باید جبران کنه ... اون حتی تو عروسی خواهرش هم نیومد ...
    مریم گفت : ببین من چی می کشم از دستش ... شورشو درآورده  ...
    مجید گفت : امروز که شیرین کاشتی علی ... به داد من و سعید رسیدی ... خدا خیرت بده ... ما که رفتیم ....

    اونا رفتن پایین ... ما سر پله ها ایستاده بودیم ... درو که باز کردن , دو خانم پشت در بودن ... پرسیدن : مطب دکتر موحد ؟
    مجید گفت : وقت قبلی گرفتین ؟
    گفت : نه خیر چون امروز تازه باز شده فکر نمی کردیم باید وقت بگیریم ... حالا نمی شه برم تو ؟
    از اون بالا بلند گفتم : خانم تشریف بیارین بالا ...
    در حالی که از دست مجید خندمون گرفته بود ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۵۴   ۱۳۹۶/۳/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی و چهارم

    بخش چهارم



    ملیحه از اونا استقبال کرد و مریم هم چون کاری نداشت , شد دستیارش ...

    صدای پا توی پله اومد ...
    نگاه کردم دیدم بازم یک خانم و آقا دارن میان بالا ...
    هیجان داشتم ... خیلی حال خوبی بود ...

    از من پرسید : دکتر موحد ؟
    گفتم : بفرمایید اونجا , خوش اومدین ...
    از ذوقم به علی گفتم : نمی تونم جلوی خودمو بگیرم ... خیلی برای ملیحه خوشحالم ...
    اون حقش نبود اونطور توی اون درمونگاه کار کنه و حقوق بگیره ... باور می کنی ماهی هزار تومن بهش می دادن ؟

    گفت : آره دیگه ... تازه خوب می دادن ...

    گفتم : تو کجا کار می کنی ؟
    گفت : اداره ی برق ... کارشناسم ... ولی من حقوقم خوبه ... ماهی چهار هزار تومن می گیرم ....
    گفتم : حالا بگو ببینم چرا سراغ ما نمی اومدی ؟
    گفت : این یکی رو نپرس ...
    گفتم : اصلا فکر نمی کردم اینقدر بی معرفت باشی ... بیشتر از اینا روت حساب می کردم ...
    گفت : ولی این طوری نبود ... من بی عاطفه نیستم ... باور کن ...
    از اوضاع تو خبر داشتم ... می دونم چی کشیدی و چه چیزایی رو تحمل کردی ... عشق یعنی همین ...
    گفتم : ولی علی احساس گناه آزارم می ده ... از اینکه به پدر و مادرم پشت کردم , خیلی پشیمونم ...
    مخصوصا وقتی مامان می گفت بیا و من نرفتم ... اگر رفته بودم حتما بابام اینطوری نمی شد ...
    گفت : من اینطوری فکر نمی کنم ... کدوم زنی تو دنیا پیدا شده که شوهری رو که دوست داره با دو تا بچه رها کنه و بره پیش پدر و مادرش ؟ این نظام طبیعته ... نباید ول می کردی ... اون موقع بازم پشیمون می شدی ... شایدم بدتر ... فکر کن سعید تو رو به خاطر خانواده اش الان رها کنه ... چه حالی میشی ؟ ... نه , تو کار درستی کردی ... نسبت به شوهرت وظیفه داشتی ...
    آقا هم اینو می دونست ... باور کن خودش به من گفت ...
    پرسیدم : چی گفت ؟

    جواب داد : حرف به خصوصی نبود ... اون با من که زیاد حرف نمی زد... ولی در مورد شهریار که شد ... آه ... راستش رعنا یک چیزی بهت بگم ... قول بده به کسی نگی ... قول ؟
    گفتم : آره حتما ... اگر بگی نگو که نمی گم ...
    گفت : وقتی جریان بردن تو رو به زندان اوین شنیدم , اعصابم داغون شد ... رفتم خونه ی اون پست فطرت رو  پیدا کردم ... بعد چند روز همه جا باهاش رفتم و تعقیبش کردم ... و متوجه شدم از اون باغ برای خوشگذورنی های کثیفی استفاده می کنه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۵۹   ۱۳۹۶/۳/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی و چهارم

    بخش پنجم



    معمولا خلوت می کرد و زن می برد بی شرف ... عاشق زن های شوهردار هم بود ...
    چهار نفر رو با خودم بردم و وقتی منتظر یک زن بود و تنها , ریختن سرش و تا می خورد زدنش ...
    گفتم : یا می میره یا می مونه ... اگر مُرد که چه بهتر ... اگر موند , هر چند وقت یک بار همون بلا رو سرش میارم ...
    چنان زدنش که یک هفته تو بیمارستان بود ...
    رفتم به آقا گفتم ... اول منو دعوا کرد و گفت : این لات بازی ها چیه از خودت درآوردی ؟ مملکت قانون داره ... ازش شکایت کردم به مراجع بالا .. حسابشو می رسم ... تو دخالت نکن ...
    می خواستی کار دست خودت بدی که یک عمر گیر بیفتی ؟
    من عصبانی بودم ولی بیشتر برای خوشایند آقا گفتم : باید رعنا رو از اون زندگی بیاریم بیرون ...
    گفت : چی داری میگی ؟ اون ازدواج کرده ... همین طوری که نمی شه ... فکر کن یک روز زن تو این کارو باهات بکنه ... قبول می کنی ؟ ...
    تازه سعید رو من قبول دارم ... بسیار مرد خوبیه .....
     برای رعنا هم به اندازه ی کافی گذاشتم که تا آخر عمر راحت زندگی کنه ... توام دیگه از این کارا نکن ... برو به کارت برس ...
    داشتم می رفتم که صدام زد : ببین علی ... مرسی ... خوشحال شدم ولی قول بده به کسی نگی ...
    گوش به گوش می رسه , برات مکافات می شه پسرم ... نمی خوام تو دردسر بیفتی ....
    تازه من فهمیدم که اونم از کاری که من کرده بودم , خوشش اومده چون یک لبخند رضایت روی لبش بود ...
    من داشتم با اشتیاق به حرفای علی گوش می کردم که باز صدای زنگ و صدای پا توی پله ها اومد ... و مریض برای ملیحه ...
    طوری بود که تا شب مطب پر می شد و خالی می شد ... و منم مجبور شدم برم کمک اونا و علی تو دفتر منتظر مشتری برای ما بود ...
    این برای روز اول فقط یک معجزه بود و باورنکردنی ...
    سعید کارش که تموم شد , اومد ... و بعد از اینکه ملیحه آخرین مریضش هم رفت , دور هم توی دفتر جمع شدیم و چایی خوردیم ...
    برای ملیحه بسیار امیدوارکننده بود ...
    اون شب سعید سر راه کباب خرید و دور هم توی حیاط خوردیم ...
    باران به من چسبیده بود و می ترسید منو رها کنه ...

    مجید و علی مدادم شوخی می کردن و با صدای بلند می خندیدن ....
    من  نمی تونستم از ته دل به خندم ... هنوز تا خوشحال می شدم , بی اختیار یاد بابا میفتادم ...
    پس به هوای باران که باید زود بخوابه رفتم به اتاقم ... ولی صدای خنده و شوخی اونا میومد ...


    یک ماه گذشت .........

    مطب ملیحه از صبح تا ساعت هشت شب , یک لحظه خالی نمی شد ... به طور معجزه آسایی مریض داشت ...
    همه از کارش راضی بودن و هم قیمتش مناسب بود ... پس روز به روز بر تعداد اونا اضافه می شد ... ولی حتی یک نفر به ما مراجعه نکرد ...



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان