خانه
355K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۴:۵۳   ۱۳۹۶/۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " رعنا "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑

  • leftPublish
  • ۱۶:۰۴   ۱۳۹۶/۳/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی و چهارم

    بخش ششم




    خیالم از بابت بچه ها راحت بود ... همون طور که شوکت خانم از من مراقبت کرده بود , حالا به بچه های من می رسید ... و من باید به خاطر اینکه حالا اون با خانواده ی سعید فامیل بود , هر بار به بهانه ای بهش پول می دادم تا بهش برنخوره ...
    خوب این طوری شوکت پیش من موندگار شد ... بیشتر شب ها علی آقا , کمال رو هم برمی داشت میومد خونه ی ما و شام رو دور هم می خوردیم ...
    کلا حال و هوای خوبی داشتیم ... بدون حرف و سخن و با محبت از وجود هم لذت می بردیم ...
    جمعه ها هم بدون وقفه می رفتیم لواسون ... محصول باغ جمع شده بود ... پول خوبی هم از اونجا گرفتم ... ولی بعد فهمیدم که سراسر سال باغ خرج داره و من باید پرداخت می کردم ...
    اوایل دی ماه بود که یک روز شوکت خانم به من گفت : مادر چرا شمال نمی ری ببینی ویلا چی شده ؟
    گفتم : وقت نکردم ... حتما به اونجا هم کاری نداشتن ...
    مجید گفت : نه زن داداش ... معلوم نیست ... باید برین سر بزنین ...
    حیفه از دست بره ...
    گفتم : شماها میاین ؟
    مجید گفت : آره ... اگر شما خواستین برین , من و مریم هم میایم ... سعید هم موافق بود ...

    و آخر اون هفته چهار تایی با هم راه افتادیم به طرف شمال ...
    نزدیک دو بعد از ظهر حرکت کردیم و سر شب رسیدیم محمود آباد ... سعید جلوی در نگه داشت ... یک قفل بزرگ به در ویلا بود ...
    مجید یک میله از تو ماشین آورد و قفل رو شکست و با ماشین رفتیم تو ...

    یکم جلوتر چند نفر اومدن جلو که دست یکی اسلحه بود و گرفت طرف ما و پرسید : اینجا چی می خواین ؟ چرا اومدین تو ؟ ...
    همه پیاده شدیم ... سعید گفت : ماها اینجا چی می خوایم ؟! اینجا مال خانم منه ... شما اینجا چی می خواین ؟ ...
    گفت: زود بیرون ... حالا دیگه نیست ..

    گفتم : تو کی هستی ؟ اینجا چی می خوای ؟ ... تو برو بیرون ...
    گفت : مصادره شده ... دست کمیته است ... منم بسیجی ام ...

    پرسیدم : چی ؟ بسیج چیه دیگه ؟ ...
    گفت : معلوم میشه شماها طاغوتی هستین ... می رین یا بیرونتون بکنم ؟
    گفتم : من این حرفا حالیم نیست ... اینجا مال منه و بیرونم نمی رم ...
    سعید گفت : رعنا جان تو صبر کن ... ما حلش می کنیم ...
    مجید گفت : ببین داداش اینجا مال این خانمه ... اومده توی ویلای خودش ... اثاث و زندگی داره اینجا ...
    اسلحه رو گرفت طرف ما و دستشو گذاشت روی ماشه و گفت:  من مامورم ... به من مربوط نیست ... اگر حرفی دارین برین کمیته ... من فقط نگهبانم ... باید نذارم کسی بیاد تو .....



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۰۹   ۱۳۹۶/۳/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت سی و پنجم

  • ۰۱:۱۴   ۱۳۹۶/۳/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی و پنجم

    بخش اول




    من عصبانی بودم ... یک پسر بچه که مطمئن بودم نه از انقلاب چیزی می دونه نه از اسلام چیزی می فهمه , در کمال بی ادبی با من حرف می زد و متاسفانه ما هم نمی تونستیم بهش چیزی بگیم چون اسلحه دستش بود ...

    سعید منو به زور از اونجا آورد بیرون ... و گفت : نگران نباش ... راهشو پیدا می کنیم ...

    سوار شدیم ... یکم اومدیم پایین تر ... یک نفر رو دیدیم که روی مقوا نوشته بود خونه , ویلا ...

    مجید سرشو از پنجره بیرون برد و پرسید : ویلات کجاست ؟ ...

    دنبال ماشین دوید و گفت : همین نزدیکی ...

    سعید نگه داشت ...
    اون جوون ما رو برد به یک ویلای کوچک لب دریا ... ولی اصلا جای زندگی نبود ... همه چیز داغون شده بود و کاملا مشخص بود که قبلا اونجا غارت شده ...

    مجید نگاهی به اطراف کرد و ازش پرسید : اینم مصادره ایه ؟

    گفت : والله میگن صاحبش طاغوتی بوده و فرار کرده ... الان دست منه ... حالا می خواین یا نه ؟

    من ازش پرسیدم : طاغوت یعنی چی ؟

    گفت : یعنی پولدار بوده ...

    گفتم : این حرف یادت باشه ... یک روز به دردت می خوره ... طاغوت یعنی پولدار ... فراموش نکن ...

    با تعجب منو نگاه کرد و گفت : من بدبختم به خدا ... اینجا الان کسی نیست , من اجاره می دم و یک نونی برای زن و بچه و پدر و مادرم می برم ... حالا اینجا رو می خواین یا نه ؟

    سعید گفت : آره ... به شرط اینکه برامون ماهی تازه بیاری ... می تونی ؟

    گفت : بله آقا ... هر ماهی ای باشه براتون فرق نمی کنه ؟ 

    مجید گفت : اگر می تونی سفید بیار ...

    گفت : هست ... می رم و زود برمی گردم ... اینم کلید اتاق ... کرایه رو پیش می گیرم ... شاید اومدم نبودین ...

    سعید پولو حساب کرد و پسره رفت ...
    ساعتی بعد ما کنار دریا نشسته بودیم ... سعید ماشین رو آورد جلو و یک فرش پهن کردیم روی ماسه ها و مجید و سعید با هزار زحمت آتیش روشن کردن ...
    هوا سرد ولی قابل تحمل بود ... بچه ها ماهی ها رو کباب کردن و من و مریم هم سفره رو انداختیم و دورش نشستیم ...
    مجید با شوخی گفت : چند میدی زن داداش ویلا رو پس بگیرم ؟ ...



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۲۰   ۱۳۹۶/۳/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی و پنجم

    بخش دوم




    گفتم : تو بگیر , نصفش مال تو ...

    با صدای بلند خندید و گفت : پس کار تموم شد ؟ معامله انجام شد ؟ ...
    یادت نره چی گفتی زن داداش ... شاید ما هم یک چیزی تو این وسط گیرمون اومد ...
    یک دفعه ساکت شد و رفت تو فکر و گفت : نمی فهمم ... من از شوخی که با زن داداش کردم , از خودم چندشم شد ... فقط شوخی بود ...
    ولی اینا که درسته مال مردم رو بالا می کشن و ککشون هم نمی گزنه , چطورین ؟ ...
    سعید احساس خطر می کنم ... ببین این آدما مال این مملکت هستن ... اگر مثل اینا زیاد باشه , واقعا به اسلام لطمه می خوره ...
    هدف ما خیلی بزرگ تر از اینه ... سعید باید به عنوان ضد انقلاب به اینا نگاه کنیم به خدا .....
    یک دفعه سه تا جوون هیجده نوزده ساله رو دیدیم دارن میان طرف ما ... دست دو نفرشون چوب بود ...

    مجید گفت : بهشون محل نذارین , خوشون میرن ...

    ولی اونا  به ما نگاه می کردن ...
    بازم اومدن جلوتر ... یکیشون با صدای بلند پرسید : اینجا چیکار می کنین ؟ مشروب می خورین ؟ زن بلند کردین ؟ ... نمی دونین دیگه اون زمان گذشت و شاه مُرد ؟ ...

    و با چوب زد به بازوی من و گفت : روسریتو درست سرت کن ...
    مجید گفت : ما خانواده هستیم ... دردسر درست نکنین ... گم شین ...

    سعید از جاش بلند شد و گفت : آقایون ما دو نفر برادر هستیم و این خانم ها هم همسر ما هستن ... لطفا مزاحم نشین ...
    گفت : واقعا ؟ جون عمه ات .... از ریخت این زنه معلومه که حالش خوب نیست ...
    همین از دهنش در اومد , مجید یک مشت محکم زد تو صورتش و تو یک چشم بر هم زدن افتادن به جون هم ... سعید دلش نمی خواست با وجود من و مریم با اونا دعوا کنه ... داد زد : مجید نکن ... دعوا نکن ...
    ولی کار از کار گذشته بود ... همین طور که با اونا گلاویز شده بود , داد می زد : شماها برین تو ویلا ... درو قفل کنین ...

    مریم ترسیده بود و دست منو می کشید ... منم دویدم طرف ویلا ... دو تا چوب پیدا کردم و یکی دادم به مریم و گفتم : بدو ...




    ناهید گلکار

  • ۰۱:۲۵   ۱۳۹۶/۳/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی و پنجم

    بخش سوم




    ما می زدیم , اونا هم ما رو می زدن و سعید فریاد می زد : آخه شما چرا اومدین ؟ برگردین ...
    یکی از اونا چنان زد تو سر مریم که پخش زمین شد و خودش پا گذاشت به فرار ... و مجید یکی دیگه رو گرفت و کوبیدش زمین و روی سینه اش نشست ....
    چند تا سیلی بهش زد ...

    سعید هم دست یکی دیگه رو از پشت گرفته بود ... و من مریم رو بلند کردم ....
    مجید گفت : من باید شما دو تا رو ببرم کمیته ؛ ببینم کی به شما اجازه داده مزاحم مردم بشین ؟ ...
    گفت : نه تو رو خدا ... ما خودمون داریم از دریا مراقبت می کنیم ... بسیجی هستیم ... خوب انقلاب شده ...  کسی لب دریا حق نداره مشروب بخوره ... هنوز میان اینجا و عشق و حال راه می ندازن ...
    مجید دو تا سیلی دیگه از روی غیض بهش زد و گفت : به تو چه ؟ ... هان ؟ به تو چه مرتیکه الدنگ ؟ مال بابای تو رو که نمی خورن ...
    گفت : آقا نزن ... تو رو خدا اگر یک پولی می دادین , ما می رفتیم ... دیگه این کارا رو نداشت ...
    مجید گفت : من که می دونم درد شماها سر کیسه کردن مردمه ... عوضی داری انقلاب رو خراب می کنی ... نکنین بی شرف ها ... خون دادیم پای این کار ...
    مجید یک مشت دیگه بهش زد و بلند شد و گفت : برین راه شرافتمندانه ای برای پول در آوردن پیدا کنین ....
    مجید خونش به جوش اومده بود و خیلی عصبانی بود می گفت : من باید همین الان برم کمیته رو پیدا کنم , ببینم این چه وضعیه راه انداختن ... باید جلوی این آدمای سودجو رو بگیرن ... اونا باید بدونن ...
    چقدر اینجا هر کی هر کی شده ... هر کس داره به خودش اجازه می ده مزاحم ناموس مردم بشه ...

    سوییچ رو بده داداش ... شما هم برین تو خونه و درو قفل کنیم تا من بیام ....
    سعید التماس می کرد نرو , صبح با هم می ریم ولی اون در حالی که دندوناشو به هم فشار می داد , سوار شد و روشن کرد ... یکم رفت جلو و دوباره دنده عقب اومد و گفت : سوار شین ...
    سعید گفت : مجید اوقاتمون رو بیشتر از این تلخ نکن ... از خر شیطون پیاده شو ...
    گفت : نمی شه ... من باید از یک چیزی سر در بیارم ... سوار شین ..
    تا حالا ندیده بودم مجید اینقدر عصبانی باشه ... سوار شدیم ...
    سعید پرسید : حداقل به ما بگو کجا میری ؟
    گفت : می رم ویلا ... حدس می زنم اونایی هم که تو ویلا بودن , مثل این ها هستن ... باید سر دربیارم ... اگر این طور باشه , کارمون راحت میشه ...
    نزدیک در ویلا , چراغ ماشین رو خاموش کرد و نگه داشت ... پیاده شد ...

    سعید دستشو گذاشت روی صورت من و گفت : لطفا از جات تکون نخور ... اگر سر و صدا هم شنیدی , برین زیر صندلی ... نترسین , من مراقبم ...
    مریم گفت : تو رو خدا آقا سعید , مجید عصبانیه می ترسم کار دست خودش بده ...
    سعید خندید و به شوخی  گفت : نه بابا افتاده دنبال نصف ویلا ... شما آروم باشین ....
    نذارین رعنا بیاد بیرون ...

    سعید و مجید رفتن تو ویلا ... من صبر کردم تا اونا دور بشن ... گفتم : میای مریم یا خودم برم ؟ ...
    گفت : وای خاک برسرم ... سعید چی بهت گفت ؟

    گفتم : میای یا نه ؟ ... پاشو ... من و تو ویلا رو بلدیم ... می ریم پشت ساختمون ... شاید به ما احتیاج پیدا کردن ... بدو ..............




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۰۱:۲۹   ۱۳۹۶/۳/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی و پنجم

    بخش چهارم



    ما از توی باغچه با عجله خودمون رو رسوندیم پشت ساختمون ...
    از شیشه به سالن نگاه کردم ... پرده کشیده بود ...
    ولی جایی داشت که من بتونم داخل رو ببینم ...
    پنج شش نفر کنار شومینه نشسته بودن دور بساط ... هنوز از مجید و سعید خبری نبود ...

    مریم نق می زد که : بیا برگردیم ...

    با غیض و آهسته گفتم : یا حرف نزن یا تو برو ... بذار ببینم چی میشه ...
    چند لحظه بعد مجید در رو با لگد باز کرد و رفت تو و یک کارت نشون داد و گفت : از کمیته ی تهران برای بازرسی اومدم ...
    ویلا رو مصادره کردن که شماها توش خوش بگذورنین ؟ ...

    همه از جا پریدن و دستپاچه شدن ...
    یکی گفت : نه والله ... اینجا نگهبانیم ...
    خوب داریم ... خوب نشستیم ...یعنی بیکار بودیم ...
    چشم برادر ... الان جمع می کنیم ... برادر ببخشید ...
    مجید گفت : زود بیاین بیرون ... اون وانت مال کیه ... اونم حتما مصادره شده ؟
    گفت : نمی دونم قربان ... در اختیار ماست ....
    سعید و مجید اونا رو بردن بیرون ...

    من جرات نمی کردم دیگه برم جلو ... چون می دونستم کار اونا رو خراب می کنم ...
    از دور دیدم که مجید همه رو سوار وانت کرد و خودشم نشست پشت اون و از ویلا رفت بیرون ...
    سعید با عجله می دوید طرف در که برسه به ما ... صدا زدم : سعید ما اینجایم ...
    برگشت و دستشو کوبید تو هم ... ولی خندید و گفت : می دونستم تو اونجا بمون نیستی ... بالاخره کار خودتو کردی ؟ ... دیگه کسی تو ویلا نیست ...
    مثل اینکه امیدی هست ... شاید پس گرفتیم ... می خوای بریم یک نگاهی بندازی ؟ 


    یک درد شدید تو سینه ام احساس کردم ... اونجا بدون بابا و مامانم به چه درد من می خورد ... از اولم پام کشیده نمی شد بیام اینجا ... یک لحظه چشمم درد گرفت و اشک با فشار ریخت تو صورتم ...
    سعید منو بغل کرد و گفت : بیا بریم عزیزم ... نمی خواد نگاه کنی ...بیا بریم ...
    فکر کردم اگر نرم و اونجا رو نبینم بعدا پشیمون میشم ... این بود که راه افتادم به طرف ویلا ...




    ناهید گلکار

  • ۰۱:۳۷   ۱۳۹۶/۳/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی و پنجم

    بخش پنجم




    چیز زیادی اونجا نبود ... همه رو برده بودن ... همه چیز داغون و شکسته و خراب ... چرا ؟
    نمی تونستم جوابی براش پیدا کنم ...

    خیلی زود از اونجا اومدیم بیرون ... حتی بدم میومد یک دقیقه بشینم ...
    برگشتیم به همون ویلای قبلی ... ولی حال خوبی نداشتم و دلم بدجوری گرفته بود ...
    گفتم : سعید دلم نمی خواد اینجا هم بمونیم ... بریم هتل ...

    گفت : منم همین فکر رو کردم ولی مجید رو گم می کنیم ... اون الان بر می گرده , می ریم ... تو یکم بخواب , صدات می کنم ...
    سر منو گذاشت روی پاش و در حالی که داشت با نوازش منو آروم می کرد , خوابم برد ...
    صبح شد ولی مجید نیومد ... تا نزدیک ظهر صبر کردیم ... بازم خبری نشد ...

    سعید راه افتاد و گفت : من می رم یک چیزی بخرم و از مجید خبر بگیرم و برگردم ...
    من و مریم اونجا تنها منتظر شدیم تا نزدیک غروب ... حدود ساعت سه و نیم بود که برگشتن .....

    پرسیدم : چی شد ؟ تونستین کاری بکنین ؟
    مجید گفت : نه زن داداش ... نشد ... مصادره شده ...
    دیگه نمی شه کاری کرد ... پس نمی دن ... دیگه تو رو خدا ازم توضیح نخواه که داغونم ...
    بد وضعی شده ... می ترسم ... خیلی زیاد هم می ترسم ... خوب بریم ؟
    سعید گفت : بیا یک چیزی بخوریم ,بعدا ...

    من گفتم : نه , تو ماشین می خوریم .... دیگه نمی خوام اینجا بمونم .....



    فروردین 59 بود که جدال بین من و سعید با پاکسازی ادرات و دانشگاه , بالا گرفت ... تا اینجا ساکت بودم چون می دونستم اولا تنهام و هم عقیده ندارم , دوما یقین داشتم اونا بهتر از من وضعیت موجود رو می شناسن و مجبورن از انقلاب و هدفی که داشتن دفاع کنن ... و هر دوی اونا با جدیت تلاش می کردن تا بتونن این انقلاب رو مطابق چیزی که باید باشه , درست کنن ...
    ولی وقتی دیدم که عده ی زیادی از کار بیکار شدن , دلم سوخت ... خیلی از استادهای دانشگاه را بازنشسته کردن ... و خیلی ها را هم اخراج  ...

    با شنیدن این خبر عصبانی بودم ... سر سعید داد زدم : خوب تو یک کاری می کردی ... تو که الان آبرویی پیش اینا داری , وساطت کن ... شاید برگردن سر کار ....
    گفت : رعنا جان ... یکم صبر داشته باش ... بذار انقلاب جای خودشو پیدا کنه ... به خدا مجبورن ...
    دسیسه می کنن ... دانشگاه رو شلوغ کردن ... به این راحتی که تو فکر می کنی نیست ... نمی دونی چه شورشی تو دانشگاه درست کردن ...
    درگیری شد ... خوب مجبور بودن خیلی ها رو اخراج کنن ... چیکار کنن ؟ بذارن همه چیز نابود بشه ؟ باید انقلاب رو حفظ کنیم تا به اون کشور ایده آل با نظام اسلام برسیم ... این یک آرمان بزرگه ... به این راحتی نیست ... تو نمی فهمی من چی میگم .....
    دندونام رو روی هم فشار دادم و گفتم : تف به این سیاست ...تف به من که دیگه با تو بحث کنم .....
    پس به حرف من رسیدی ... آره ؟ ...
    گفت : این اسلامه ... با ظلم فرق می کنه ...

    دستمو گذاشتم روی گوشم و گفتم : بسه دیگه ... بسه سعید ... آدما از همه چیز مهم ترن ... سعید به اونی فکر کن که نون زن و بچه اش بریده شده ...
    به خدا اگر مهربونی تو کار باشه همه میان طرف شما ... وگرنه هر روز بیشتر دشمن درست می کنین برای خودتون ... من اینو میگم ... صد بار بهت گفتم , بازم میگم ... من نه با انقلاب مخالفم , نه با تو و نه با کس دیگه ای ... من فقط مثل یک آدم ساده به فکر آدم های ساده ی دیگه ام که تعدادشون کم هم نیست ... همین .....................




    ناهید گلکار

  • ۲۱:۱۸   ۱۳۹۶/۳/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت سی و ششم

  • ۲۱:۲۳   ۱۳۹۶/۳/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی و ششم

    بخش اول



    انقلاب فرهنگی باعث شد دانشگاه تعطیل بشه و سعید وقت بیشتری داشته باشه تا صرف فعالیت های انقلابی خودش بکُنه ...
    جهاد سازندگی می رفت و دوندگی هایی می کرد که من از اونا سر در نمیاوردم ... مثلا برای انتخاب رئیس جمهوری فعالیت می کرد ...
    چون سعید به عقاید من احترام می ذاشت و کلا تو این چند سال زندگی با اون یاد گرفته بودم که همه چیز رو با منطق حل کنم و داد و قال راه نندازم , حرفی نمی زدم و سرمو به کارم و رفتن به دفتر گرم می کردم ....
    حالا دفتر وکالت ما شده بود محل حل اختلافات خانوادگی که تقریبا بیشتر اونا منجر به آشتی می شد و گذشت ما برای گرفتن پول به عنوان شیرینی آشتی کنون ...
    چیزی که برای ما می موند یکم خنده و شوخی در مورد دعواهای بی سر و ته مردم بود ...
    به بندرت اتفاق میفتاد که کار , جدی بشه و به دادگاه بکشه ....
     ولی هم من و هم مریم مجبور بودیم به خاطر کار زیاد و مراجعه کننده های ملیحه , مداوم به اون کمک کنیم ... و من تازه متوجه ی ارزش وجودی اون شده بودم ...
    اون یک خانم دکتر بی ادعا ، متین و بی نهایت مهربون بود ... مریض هاش با یک بار مراجعه به اون مریدش می شدن ... و ما که در یک متری اون بودیم , متوجه گوهر وجودش نشده بودیم ...
    مجیدم تو بیمارستان کار می کرد و داشت آماده می شد که تخصص بگیره ...
    تمام فکر من این بود که کاری کنم زودتر از اون خونه برم ... دوست داشتم مستقل زندگی کنم ...
    ولی سعید همش وعده می داد که چیزی نمونده و به زودی خونه می خرم ... دلم می خواست امسال که میلاد می رفت مدرسه , می تونستم خونه رو عوض کنم ولی اینم دوست نداشتم با سعید مخالفت کنم ...
    می دونستم که خودش به فکر این موضوع هست ...
    یک روز به من گفت : رعنا جان امروز تو رو من می رسونم به دفتر چون ماشین رو می خوام ...
    سعید معمولا این کارو نمی کرد و ماشین همیشه دست من بود مگر اینکه با هم بودیم ...
    ما رو گذاشت و رفت و بعد از ظهر اومد دنبالم ... هنوز زود بود ولی کاری نداشتم ... به مریم گفتم : پس تو با ملیحه بیا ...

    و خودم رفتم پایین ...
    سعید از خوشحالی رو پاش بند نبود ... با دست یک ماشین رو نشون داد و گفت : بفرمایید خانمم ...

    یک پژوی سفید رنگ جلوی من بود و میلاد و باران هم توی ماشین ...
    من ؟ رعنا ,, از دیدن اون خوشحال شده بودم ... نه برای ماشین , چون واقعا برام اهمیتی نداشت ...
    برای محبتی که سعید بی دریغ نثار من و خانواده اش می کرد ... بدون اینکه توقعی داشته باشه ...




    ناهید گلکار

  • ۲۱:۲۷   ۱۳۹۶/۳/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی و ششم

    بخش دوم




    اون شب با هم رفتیم بیرون ... اول بچه ها رو بردیم پارک و بعد هم رفتیم شام خوردیم ...
    چهار تایی ... فقط من و سعید و بچه هام ... و این برای من خیلی با ارزش بود و به یاد موندنی ...
    شب وقتی خواستیم بخوابیم , سعید گفت : رعنا جان دانشجوهام می خوان منو ببینن ... اشکالی نداره تو دفتر تو قرار بذاریم ؟ ...
    گفتم : سعید معلوم هست چی میگی ؟ تو باید از من بپرسی ؟ خوب معلومه ...

    گفت : آره ... ولی فکر کردم شاید کار داشته باشی ... نباید هماهنگ کنم ؟
    دست انداختم دور گردنش و گفتم : چه می دونم والله ... تو اینقدر خوبی که ترسیدم منظورت اینه که از من اجازه بگیری ...
    صداشو کلفت کرد و گفت : نه خانم ... من دستور می دم ... فردا بعد از ظهر دفتر رو در اختیار من بذار ... تو برو بیرون ...

    و بعد منو گرفت و کشید تو آغوشش و سرمو گذاشت روی سینه ی مهربونش ...
    فردا من و مریم تمام تلاشمون رو کردیم تا از مهمون های سعید پذیرایی کنیم ... خوشحال بودم و برام هیجان انگیز بود که دانشجوهای سعید رو ببینم ... خودم هم یک روز شاگرد اون بودم ...
    ولی وقتی اومدن , دیدم بیشتر اونا دخترن ... یکی از یکی خوشگل تر ... و همه محو و واله و شیدای سعید ...

    اون حرف می زد و بقیه تو چشمش نگاه می کردن ... و من خون , خونمو می خورد ... چنان رگ حسادتم برانگیخته شده بود که نمی تونستم خودمو کنترل کنم ...

    با مریم می رفتیم تو آشپزخونه و من حرص می خوردم ... از همه بیشتر یکی از اون دخترا بود که رفته بود  نزدیک سعید نشسته بود و دائما ابراز وجود می کرد : استاد ... میشه بگین کی دانشگاه باز میشه ما شما رو ببینیم ؟ استاد ؟ میشه شما برای ما کلاس بذارین عقب نمونیم ؟ ... استاد ... میشه جزوه های خودتون رو به ما بدین جلوتر بخونیم ؟
    قیافه ی من طوری شده بود که مریم فهمید و گفت : رعنا جون تو به سعید نگاه کن ... برای اون فرقی نمی کنه ...
    گفتم : مگه من چی گفتم ؟ ... به من چه ؟ برای منم فرقی نمی کنه ......

    ولی فرق می کرد .... برای اولین بار دلهره ی اینکه کس دیگه ای جز من سعید رو دوست داشته باشه به دلم افتاد ..............



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۲۱:۳۳   ۱۳۹۶/۳/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی و ششم

    بخش سوم



    خوب من زن بودم و حسودیم شد ... و شب به صورت شوخی به سعید گفتم : خدا رو شکر که دانشگاه تعطیل شد ...
    تعجب کرد و فکر کرد من تغییر عقیده دادم و پرسید : برای چی ؟
    گفتم : برای اینکه تو دیگه نمی تونی دانشجوها رو ببینی ؟
    پرسید : منظورت رو نمی فهمم رعنا جان ... برای چی نبینم ؟ ...
    با ناز و عشوه گفتم : استاد میشه برای ما کلاس بذارین ؟ میشه من هر روز شما رو ببینم دلم تنگ نشه ؟ میشه من و شما دو تایی بریم دانشگاه , حتی اگر کسی اونجا نباشه ؟
    سعید قاه قاه خندید و گفت : رعنا ؟ ... تو داری چیکار می کنی ؟ اصلا بهت نمیاد ...

    و هی خندید و هی خندید ... تا منو هم به خنده انداخت و شوکت خانم هم که از ماجرا خبر نداشت , بیخودی به خنده افتاد .... و روزهای زندگی ما همینطور می گذشت ...
    تا جنگ ایران وعراق شروع شد ..... از همون لحظه دلشوره افتاد به جونم ... هم اینکه از جنگ و خونریزی متنفر بودم , هم اینکه می دونستم زندگی ما رو دگرگون می کنه ...
    سعید و مجید رو می شناختم و می دونستم راحت نمی شینن ... و از این به بعد روزگار خوبی نخواهیم داشت ...
    حدسم درست بود .... چون سعید جزو اولین کسانی بود که به صورت بسیجی , دوره ی آموزشی دید ...
    اعتراض منم بی فایده بود ... می خندید و می گفت : نه بابا ... من کجا جنگ کجا ؟ ... منو راه نمی دن ... سربازی هم نرفتم ... تو هر کشوری جنگ میشه , مردا می رن دوره می ببین ... فقط یک دوره اس ... ولی هر شب چه از اخبار و چه از گزارش های سعید و مجید متوجه می شدیم که دشمن داره پیشروی می کنه ....
    من واقعا نمی تونستم بی تفاوت بمونم چون خیلی زیاد وطنم رو دوست داشتم و دلم برای مردمی که دچار نفرین جنگ شده بودن , می سوخت ...
    سعید هر شب با ناراحتی میومد و تعریف می کرد که مردم مرزنشین چطوری آواره شدن و یا کشته ...

    اون تعریف می کرد ولی من در میون حرفای اون , بوی رفتن رو می شنیدم ...
    استرس و نگرانی وجودم رو گرفته بود ولی اون حرفی نمی زد ....
    خیابون و کوچه های شهر بوی جنگ گرفت ... بسیج ؛ سپاه ... و جوون هایی که دسته دسته عضو می شدن و می رفتن به جنگ ...

    ولی سعید حرفی نمی زد .........



    ناهید گلکار

  • ۲۱:۳۸   ۱۳۹۶/۳/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی و ششم

    بخش چهارم



    اونقدر این کارو ادامه داد که داشتم باور می کردم که اصلا اون خیال رفتن نداره ...
    یک شب روی مبل نشسته بود و من و شوکت خانم شام رو آماده می کردیم ... سعید به میلاد دیکته می گفت و به درس هاش رسیدگی می کرد ... نمی دونم چی بهش گفت که میلاد با صدای بلند گفت : آخ جون ... بابا منم میام جنگ ... می خوام دشمن رو خودم بکشم ...
    من زود گرفتم اون داره چیکار می کنه ... رفتم کنارش نشستم و بهش نگاه معناداری کردم ...
    پرسید : چی شده ؟ من چیکار کردم چپ چپ نگاه می کنی ؟
    گفتم : تو بگو چی شده ... نکنه دلت می خواد شربت شهادت بخوری ؟ ...
    گفت : وای از زبون تو رعنا ... اینطوری نگو تو رو خدا ... من چه قابل این حرفا .. .بیا اینجا تو بغل من ...
    رفتم جلوتر و بهش چسبیدم ... گفتم : ببخشید شوخی کردم ... تو به میلاد چی گفتی ؟ آخه انتظارشو داشتم ...
    گفت : نه , فقط حرف زدم ... چیزی نبود ... ولی دلم می خواد برم ... شاید تونستم منم یک کاری بکنم ...تو چشمم نگاه کن رعنا بگو راضی هستی یا نه ... عزیز دلم نمی خوام تو دیگه اذیت بشی ... به خودم قول دادم ...
    تو چشمش نگاه کردم و گفتم : نه ... اگر از من می پرسی , نه ... راضی نیستم ... دیگه نمی تونم دوری از تو رو تجربه کنم ...

    گفت : چشم ... همین جا خدمت می کنم ... با اینجا که مشکلی نداری ؟ ...
    گفتم : واقعا این کارو می کنی ؟ ... اوقاتت تلخ نمی شه ؟ ...
    گفت : نه عزیزم ... برای چی ؟ ...
    گفتم : سعید جان تو خودت باید تصمیم بگیری ... من که نباید بگم ... ولی می ترسم شهید بشی ... اونوقت من چیکار کنم ...
    خندید و گفت : نه بابا ... اولا که من فقط تو بسیجم , سپاهی که نیستم ... ولی اینو بدون تا من عاشق توام , خدا شهادت رو نصیبم نمی کنه چون شهادت چیزی نیست که نصیب هر کسی بشه ...
    گفتم : این ها حرفاییه که می زنن تا جوون ها شجاعت مُردن پیدا کنن ... تو رو خدا این حرف رو نزن ... حداقل به من نگو ...
    پرسید : خوب پس چیکار کنم رعنا خانم ؟

    از جام بلند شدم و گفتم : هر تصمیمی تو بگیری , منم باهاش مخالفت نمی کنم ...
    این حرف رو زدم ولی بغض گلومو گرفت و برای اینکه نبینه اشک تو چشمم نشسته , از کنارش رفتم ...
    ولی اون خوشحال بود ... انگار از من مجوز گرفته بود و اون شب همش می خندید و شوخی می کرد و من آشفته و پریشون بهش نگاه می کردم ...
    سعید به من احترام می گذاشت و منم باید به عقاید اون احترام می ذاشتم ...
    زودتر از سعید , مجید با یک گروه پزشکی رفت به اهواز ...
    تمام پسر عمه ها و پسر دایی های اونم رفتن و یک هفته بعد هم سعید به صورت بسیجی راهی جبهه ی غرب شد ...



    ناهید گلکار

  • ۲۱:۴۲   ۱۳۹۶/۳/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی و ششم

    بخش پنجم



    یک ماه گذشت و ما به جز یک تلفن که سعید کرده بود , ازش خبر نداشتیم ... و البته که دلمون کف دستمون بود و چشم به راه ...
    می دونستم که جنگ با کسی شوخی نداره ... و می شنیدم که بیشتر کشته شده ها , بسیجی هستن ...
    این جوون های کم تجربه و عاشق می رفتن و خبر شهادت اونا هر روز دل ما رو به درد میاورد ... این فقط یک حرف بود که به آسونی می شد زد ...
    چون هر کدوم اونا عزیز و نازپرورده ی یک مادر و شاید همسر بودن و این حس بدی به ما می داد ...
    تنها جایی که از همه چیز دور می شدیم , دفتر بود ... هر روز من و مریم و ملیحه دور از محیطِ غم آلود خونه اونجا با هم حرف می زدیم و درددل می کردیم ...

    استرس مریم از من کمتر بود چون می دونست مجید از جبهه دوره ... و این وسط دوستی من و ملیحه بود که روز به روز محکم تر می شد ... و علاقه ی شدیدی که نسبت به اون پیدا کرده بودم ...
    شاید اگر خواهر داشتم به اون اندازه دوستش نداشتم ... ولی خونه جای بدی شده بود با بداخلاقی های مامان .....

    اون زن استرس دو تا پسرش رو داشتش ؟ ... خسته شده بود ؟ معلوم نبود ... فقط دیگه خوشرو نبود ... همش در حال نق زدن بود و ایراد می گرفت ...
    با آقا جون دعوا می کرد ... و از خدمت کردن به اون ابراز نارضایتی می کرد ...

    من متوجه بودم که آقا جون قصد زورگویی به مامان رو نداره ... این مامان بود که با یک عمر تر و خشک کردن آقا جون , اونو بد عادت کرده بود ...
     ..... و بالاخره سه ماه و نیم ما از سعید خبر نداشتیم ...
    مجید زود به زود زنگ می زد ولی اونم از سعید خبر نداشت ...

    حال هیچکدوم ما خوب نبود ... شب ها کنار پنجره می نشستم و با خودم فکر می کردم سعید منو غافلگیر می کنه و یک شب از اون در بی خبر میاد تو ... و روزها چشمم به تلفن بود و مرتب به شوکت خانم زنگ می زدم که شاید یک خبری از سعید شده باشه ...
    این وسط احساس می کردم مامان جواب سلام منو درست نمی ده و مثل سابق با من مهربون نیست ...
    دلم برای اون می سوخت ... می دونستم مادره و دلش برای بچه هاش شور می زنه ... این بود که به روی خودم نمی آوردم ...
    تا یک روز بعد از ظهر , زودتر اومدیم خونه ...
    هوا سرد بود و مراجعه کننده نداشتیم ... حمید و هانیه , خونه ی ما بودن ...
    گاهی حمید میومد و به درس میلاد می رسید ...

    حالا حمید چهارده سال داشت و هانیه هم یازده ساله بود  .....



    ناهید گلکار

  • ۲۱:۴۶   ۱۳۹۶/۳/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی و ششم

    بخش ششم




    ما ناهارِ درست و حسابی نخوردیم و هر سه به شدت گرسنه بودیم ...
    وقتی وارد حیاط شدیم , مامان داشت با آب و جاور حیاط رو می شست ... در حالی که تو اون سرما نیازی به این کار نبود ...
    سلام کردیم ...

    ملیحه گفت : این چه کاریه مامان جان ؟ برای چی حیاط می شوری ؟ الان سرما می خوری ...
    گفت : به درک ... فدای سر شماها بشم ... الهی بمیرم که راحت بشین همتون ....
    من با مهربونی گفتم : برای چی مامان جون ؟ این حرفا چیه می زنی ؟ ....
    دستشو از پهلو گذاشت روی دهنش و به من گفت : به اینجام رسیده ... کی باید به تو بگه روسریت رو بکش پایین ؟ آخه این چه وضعیه ؟ مثلا شوهرت رزمنده است ... تو داری آبروی اونو توی این محل می بری ...
    دیگه تو مسجد کسی نیست که به من متلک نگفته باشه ... همه ی دنیا عوض شدن , تو همون کاری رو که دلت می خواد می کنی ... خوب دیگه مرغ یک پا داره ... سر سعید سوار شدی , هیچی نگفتم ( محکم زد تو دهن خودش ) خفه شدم ... چیکار کنم ؟ دهن مردم رو که نمی شه ببندم .....
    من وا رفته بودم ... نگاهی به مریم و نگاهی به ملیحه انداختم ...
    ملیحه با اعتراض گفت : مامان جان چی داری میگی ؟ به مردم چه مربوط ؟ دلش می خواد ... به کسی چه ؟... این چه حرفی بود زدین ؟ ...
    مامان عصبانی بود ... داد زد : نه دیگه ... این تو بمیری , از اون تو بمیری ها نیست ... نمی تونه هر کاری دلش بخواد بکنه ... باید چادر سرش کنه چون مجید و سعید آبرو دارن ... بچه حیثیت براش نمونده ... منم نمی تونم سرمو تو مسجد بالا بگیرم ... عروس فلانی ... عروس فلانی ... بسه دیگه ... تا حالا هر کاری خواستی کردی ...
    بابا چیز زیادی ازت خواستم ؟ ... یکم حجابتو رعایت کن ....
    من سرمو انداختم پایین و رفتم تو اتاقم ولی صورتم برافروخته شده بود ... شوکت خانم سر و صدا رو شنیده بود ولی هنوز نمی دونست چی شده ...
    پرسید : چی بهت گفت مادر ؟ ... حرف بدی بهت زد ؟ بگو ببینم ... الان می رم حسابشو می رسم ... جرات دارن به تو بد بگن ؟ .....
    گفتم : شما کاری نداشته باش ....



    ناهید گلکار

  • ۲۱:۵۱   ۱۳۹۶/۳/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی و ششم

    بخش هفتم




    لباسم رو عوض کردم و دست و صورتم رو شستم ...
    هر چی آب می زدم به صورتم , حالم جا نمیومد ... چون صدای دعوای مامان با آقا جون و ملیحه که پشت من دراومده بودن , هنوز به گوش می رسید ...
    شوکت خانم هم گوش وایستاده بود و تقریبا فهمید جریان چیه ... همون موقع مریم هم اومد تا ببینه من در چه حالی هستم ...
    گفت : تو رو خدا خودتو ناراحت نکن ... تو که می دونی اون از جای دیگه حالش خوب نیست ...
    حالا تو مسجدم بهش یک حرفایی زدن و اونم نمی دونه چطوری بیان کنه ...

    من فقط نگاه کردم ...
    اصلا نمی دونستم چی باید بگم ... ولی شوکت خانم عصبانی شده بود و در حالی که به صورت من نگاه می کرد که می لرزیدم و قرمز شده بودم , گفت : الان من می رم حسابوشن رو می ذارم کف دستشون ... یادشون رفته که رعنا کی بوده ... یادشون رفته چقدر پول داشت و توی این خونه بی ریا خرج کرده ... یادش رفته چقدر به پای پسرشون سوخته و ساخته ...
    گفتم این حرفا چیه می زنی از جات تکون نمی خوری اوضاع رو از این بدتر نکن .. دوست ندارم حرف و سخن درست بشه .... هیچ کس حرفی نمی زنه ..درو ببند و بیا بشین ..
    چند دقیقه بعد ملیحه هم اومد ... یکم عذرخواهی کرد و گفت : رعنا جون خودت که می دونی بهانه ی بچه ها رو می گیره ... نمی دونه سر کی خالی کنه ... تو به خانمی خودت ببخش ...
    حمید که ناراحت شده بود و تا اون موقع حرفی نزده بود , با اعتراض گفت : خوب چرا سر رعنا جون خالی می کنه ؟ این که عاقلانه نیست ... مگه رعنا جون چیکار کرده ؟ من می رم باهاش حرف می زنم ...
    گفتم : حمید جان نشنیدی چی گفتم ؟ هیچ کس به مامان حرف نمی زنه ... همین .... منم ناراحت نیستم چون مادرمه ... این همه سال به من چیزی نگفته ... حالا هم عیب نداره ... مبادا کسی از من حمایت کنه که خوشم نمیاد ...
    حمید گفت : ولی مامان بزرگ اصلا از این اخلاق ها نداشت ... نمی دونم چرا اینطوری شد ...
    هانیه گفت : چند روز پیش هم با من دعوا کرد ... می گفت : دختر بدی هستم و دارم مثل رعنا جون می شم ...
    ملیحه گفت : خوب حالا بیاین ما بریم دیرمون شده , درس دارین ... رعنا جون ببخش عزیزم ... تو رو خدا ناراحت نباش ... مرسی که اینقدر منطقی رفتار کردی ...
    اون شب مریم هم پیش ما موند و اصلا سراغ مامان نرفت ...

    ولی کار به همین جا تموم نشد ...
    صبح که ما حاضر می شدیم بریم سر کار ... مریم جلوتر رفت تو حیاط , مامان باز با جارو اونجا بود ...
    به مریم گفت : برگ ها ریختن روی زمین باید جارو بشن ... اینجا رو جارو کن بعد برو ... تو که دیگه شازده خانم نیستی و همش کارای اونو می کنی ...
    تو که می خوای تا آخر عمر در خدمت اون خانم باشی , پس بیا کار اونو بکن ...

    جارو رو با غیظ پرت کرد جلوی پای مریم ....




    ناهید گلکار

  • ۲۱:۵۶   ۱۳۹۶/۳/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت سی و هفتم

  • ۲۲:۰۰   ۱۳۹۶/۳/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی و هفتم

    بخش اول



    من زود برگشتم تو اتاق و درو بستم ... ولی می ترسیدم میلاد دیرش بشه ... باید اونو می بردم مدرسه ...
    شوکت خانم به حمایت مریم , چادرشو سرش کرد و با عصبانیت داشت می رفت برای دعوا ...
    جلوشو گرفتم و گفتم : تو رو خدا شوکت آروم باش ... مگه ما بی عقلیم که به دعوا دامن بزنیم ؟ ... تو ساکت باش و خودتو کنترل کن ... فکر کن اصلا اینجا نیستی ...
    اونا عروس و مادرشوهرن ... مریم بلده چطوری باهاش کنار بیاد ...
    مریم از پنجره نگاهی به من کرد و جارو رو برداشت ... و شروع به جارو کردن کرد ...
    شوکت به خودش می جوشید و من مانع می شدم که از اتاق بره بیرون ...

    به محض اینکه مامان از پله ها رفت بالا , با عجله دست میلاد رو گرفتم تا اونو ببرم مدرسه ...
    ولی منو دید و برگشت پایین ... گفتم : سلام مامان ...
    با تندی گفت : تو هنوز خر خودتو سواری که ... کو چادرت ؟ مگه بهت نگفتم اینجا باید باحجاب بری بیرون ؟ ....
    آقا جون اومد و داد زد : گوهر خانم بیا تو ...
    گفت : نمیام ... چقدر ازش طرفداری می کنی ؟ چند ساله داریم به سازش می رقصیم ؟ حالا دیگه تحمل ندارم ... خسته شدم ....
    من با عجله همین طور که دست میلاد تو دستم بود , از خونه زدم بیرون و در حالی که کنترل دست و پامو نداشتم , راه افتادم ...
    میلاد رو گذاشتم و رفتم دفتر ... اون روز ساعت ده وقت دادگاه داشتم برای یک پرونده که خیلی برام مهم بود و اون روز قرار بود آخرین رای رو قاضی بده ....
    مدت کوتاهی که گذشت مریم و ملیحه هم اومدن ...
    هر دو می خواستن در مورد مامان حرف بزنن ولی من نمی خواستم .... گفتم : امروز کار دارم ... و دوست ندارم فکرم بیشتر از این آشفته بشه ... لطفا به کارِتون برسین ...
    حتما من یک کاری کردم که مامان داره با من اینطوری می کنه ...
    مریم گفت : تو همیشه همین طوری ... خودتو مقصر می دونی ... در مورد شهریار هم همینو گفتی ... من بدجور باهاش برخورد کردم ....
    گفتم : همینم هست مریم جان ... کسی که بیخودی با یک نفر لج نمی شه ... من نمی گم در این مورد مقصرم ... واقعا کاری نکردم که مامان ناراحت بشه ... همونی هستم که قبلا بودم ... ولی شاید ناخودآگاه یک کاری کردم ...
    آره , من این طوری فکر می کنم ... مامان  زنی نیست که بیخودی با کسی دعوا کنه ...
    ملیحه گفت : نه , اون تازگی عوض شده ... با آقا جونم همش دعوا می کنه و ایراد می گیره ... با من و بچه هام هم همین طور ...




    ناهید گلکار

  • ۲۲:۰۵   ۱۳۹۶/۳/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی و هفتم

    بخش دوم



    گفتم : می خواین ببریمش دکتر ؟ شاید قرصی چیزی بده بهتر بشه ...
    گفت : آره ... باید همین کارو بکنم ... می برمش ...
    من مقنعه رو از کیفم درآوردم و با روسری عوض کردم ... و آماده شدم برم دادگستری ...
    موضوع پرونده , زمینی بود که توسط یک نفر که می گفتن به اصطلاح خرش خیلی می ره , تصاحب شده بود و با سندسازی می خواست مالک اون بشه ... زن و شوهر هر دو فرهنگی بودن و تمام دارایی اونا همون زمین بود ...
    ما مدت ها بود روی اون پرونده کار کرده بودیم و اون روز آخرین حکم باید داده می شد ...
    به مریم گفتم : سر ساعت بره دنبال میلاد و بذارتش خونه و برگرده ...

    وقتی اونجا رسیدم , حواسم کاملا پرت شد و مشکلات خودم رو یادم رفت ... اونقدر مسائل مردم زیاد بود که ما در مقابلش هیچی نبودیم ...
    قاضی اون پرونده بر خلاف بقیه , آدم منطقی و بسیار مومن به کارش بود ... نه اهل رشوه گرفتن بود , نه اهل پارتی بازی ... برای همین در حالی که طرف مقابل ما سعی داشت به زور پرونده رو به نفع خودش تموم کنه , قاضی رای به ما داد .... و سند جعلی رو باطل و برای اون مرد حکم بازداشت بُرید ...
    من از این پیروزی خوشحال شدم ... باورم نمی شد که بتونم این کارو بکنم ... البته که نمی شد ... جز به کمک اون قاضی شرافتمند که دیگه مثل اون ندیدم ...
    در حالی که اصلا یادم رفته بود چه اتفاقی توی خونه افتاده , خوشحال برگشتم دفتر و بعدم من و مریم رفتیم خونه و ملیحه هم رفت خونه ی خودش ...
    موقعی به خونه رسیدیم که کسی تو حیاط نبود ...
    آهسته با مریم به اتاقم رفتم و با صورت برافروخته و نگران شوکت خانم روبرو شدم ... تا چشمش به ما افتاد , گریه اش گرفت و گفت : چرا اینقدر دیر اومدین ؟ داشتم دق می کردم ... گوهر خانم بعد از ظهری بچه ها رو برد پیش خودش ... هنوزم برنگشتن ...
    گفتم : میلاد تکلیف هاشو نوشته ؟ ...
    گفت : نه مادر ... هیچی با خودش نبرده ... من جرات نکردم برم دنبالشون ...
    گفتم : خوب کاری کردی ... بازم صبر می کنیم ... بالاخره میان ...

    ولی می دونستم که مامان داره با من لجبازی می کنه ... نمی تونستم آروم باشم ... و به خودم می پیچیدم ... تا ساعت نه شب که مریم رو فرستادم دنبال بچه ها ....



    ناهید گلکار

  • ۲۲:۰۹   ۱۳۹۶/۳/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی و هفتم

    بخش سوم



    چند دقیقه بعد , صدای مامان رو می شنیدم که یک چیزایی می گفت ... اصلا مفهوم نبود ... ولی مریم با بچه ها برگشت ...
    طفل معصوم ها تا چشمشون به من افتاد , بغضشون ترکید ...
    باران به سینه ی من چسبیده بود و اشک می ریخت و میلاد در حالی که عصبانی بود , گفت : چرا مامان بزرگ این کارو می کرد ؟ به زور ما رو نگه داشته بود و نمی ذاشت بیایم ؟
    حتی آقا جون گفت : بذار بچه ها برن ... بازم دلش می خواست قربون صدقه ی ما بره ...
    گفتم : خوب دوستتون داره ... برای همین بود ... یادته خیلی وقت بود پیششون نرفته بودی ؟
    گفت : آره ... ولی امشب می خواستم بیام پیش تو ....
    باران که زود خوابید چون شام اونا رو هم داده بود ولی میلاد به زور و خوابالو یکم مشق نوشت ...
    وقتی همه خوابیدن , تازه دلم گرفت و همین طور که از پنجره به در کوچه خیره شده بودم , گفتم : سعید بازم تنهام گذاشتی ... بازم منو بی خبر ول کردی و رفتی ... آخه بی معرفت هم نیستی که بهت بگم ... پس چرا ؟ ......
    دلم شور می زد ... و نگران بودم و حالا کارای مامان هم دردی شده بود روی غم دوری سعید ...
    صبح یکم زودتر حاضر شدیم تا مامان رو نبینیم ...
    مریم پیش شوکت خانم می خوابید ... بدون صبحانه راه افتادیم ... ولی مامان تو آشپزخونه بود و زود اومد بالا توی حیاط ...

    هر دو سلام کردیم ... روشو برگردوند و گفت : نمی ذارم بدون چادر از این خونه بری بیرون ....
    دیگه از کوره در رفتم و گفتم : اینو تو گوشتون فرو کنین و احترام خودتون رو نگه دارین ... من نه به خاطر شما , نه هیچ احدی چادر سرم نمی کنم ...
    هیچ وقت تا زمانی که خودم بخوام ... قرار نیست کسی به من امر و نهی کنه ... لطفا کاری به کار من نداشته باشین ... وگرنه اینجا نمی مونم ... همین فردا می رم ...

    و با سرعت همین طور که میلاد رو می کشیدم , با مریم از خونه زدیم بیرون ... ولی صدای داد و هوار مامان میومد ... طوری شیون می کرد که ترسیده بودم ...
    داد می زد : آفرین به تو ... بالاخره خودتو نشون دادی بی حیا ... می دونستم یک روز این کارو می کنی ...

    و صدای آقا جون و صدای شوکت سه تایی در هم شد ...

    به مریم گفتم : امروز تو نیا ... می ترسم مامانت تنها باشه ...
    تو برگرد و مراقب باش ...

    و خودم میلاد رو سوار کردم و با سرعت از اونجا دور شدم ...
    تمام روز افسرده بودم ... دلم نمی خواست اون حرفا رو به مامان می زدم ولی مجبورم کرد ...
    حالا به شدت پشیمون شده بودم ... چیکار باید می کردم ؟ راهشو نمی دونستم ... خیلی بی دلیل موضوع پیچیده شده بود ...



    ناهید گلکار

  • ۲۲:۱۴   ۱۳۹۶/۳/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی و هفتم

    بخش چهارم




    وقتی برگشتم , شوکت خانم داغون بود و ساکشو بسته بود می خواست بره ...

    با اینکه چند بار در روز به مریم زنگ زده بودم ولی اون به من نگفته بود که مامان با شوکت دعوا کرده و بهش گفته تو اصلا اینجا چی می خوای ؟ از وقتی اومدی رعنا اخلاقش عوض شده ...
    چرا نمی ری سر خونه و زندگی خودت ؟ ...

    و آقا جون به پشتیبانی شوکت خانم دراومده بود و جنگ , حسابی مغلوبه شده بود ... و مامان به شدت مریض ... و توی رختخواب افتاده بود ...
    مریم اونو برده بود دکتر و گفته بودن فشارش خیلی بالاست ...
    من برای اینکه از برخورد بد دیگه ای جلو گیری کنم , به شوکت خانم گفتم : پاشو وسایلمون رو جمع کنیم و بریم دفتر زندگی کنیم تا سعید بیاد ... من دیگه اینجا برنمی گردم ...
    دو تا چمدون گذاشتم و لباس هامون رو جمع کردم و شوکت هم یک فرش و یکم وسیله ...
    داشتم چمدون رو از بالا میاوردم پایین که آقا جون اومد و با تعجب پرسید : چیکار می کنی آقا ؟ داری کجا می ری ؟

    گفتم : سلام ... ببخشید صبح نتونستم خودمو کنترل کنم ولی برای اینکه کار به جای باریک نکشه , می رم دفتر تا سعید بیاد ...
    گفت : باشه ... شما هر تصمیمی بگیری برای من قابل احترامه ... می شه یکم با هم حرف بزنیم ؟ ...
    گفتم : البته آقا جون , چشم ...

    نشست و سیگارشو روشن کرد ...

    شوکت خانم نتونست ساکت باشه , گفت : من همچین انتظاری از شما نداشتم ...

    آقا جون پُک محکمی زد به سیگارش و گفت : حق با شماست ... ولی یک چیزی هم این وسط هست ... رعنا جان , یک سوال ازت می کنم ... تا حالا شده جایی باشی که هیچ کس بهت توجه نکنه و احساس کنی نادیده گرفته شدی ؟ و زحمت هایی که می کشی , وظیفه به حساب بیاد ؟ حرف اول و آخر ,, مامان , الان این احساس رو داره ... البته نسبت به شما ... تو عروسش هستی و ازت محبت می خواد ... فکر می کنه دوستش نداری و اون همیشه سعی کرده تو رو راضی نگه داره و خوب این برای شما عادت شده و اونو ندید می گیرین ... مرتب گله می کنه ...
    من خودم بارها دیدم که اگر تو حیاط باشه , سلام می کنی و اگر نبود تا فردا اونو نمی بینی ... سراغشم نمیای ... ببخش دخترم ... گفتم شاید دلیل رفتار خانم رو بدونی , بهتر باهاش کنار بیای ...
    برای یک مادرشوهر که دلسوز تو بوده , سلام و السلام کافی نیست ... بارها با گریه از اتاق تو برگشته و گله کرده که رعنا با همه حرف می زنه جز من ...



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان