خانه
355K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۴:۵۳   ۱۳۹۶/۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " رعنا "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑

  • leftPublish
  • ۱۶:۵۶   ۱۳۹۶/۳/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت چهل و یکم

  • ۱۶:۵۹   ۱۳۹۶/۳/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت چهل و یکم

    بخش اول




    من از یک طرف و مامان و آقا جون از طرف دیگه دویدیم به طرف مریم ...
    پرسیدم : کو سعید ؟ طوریش شده ؟ زود باش مریم بدون حاشیه حرف بزن ...
    گفت : نترس ... سعید زخمی شده ... با آمبولانس مجید بردش بیمارستان ... منم اومدم شماها رو ببرم ...
    اتفاقی مجید فرودگاه بود .. زخمی داشتن ... رفته بود برای معالجه ... یک مرتبه سعید آقا رو می بینه که یک ترکش خورده بود تو کتفش .. .
    منو خبر کرد و ما هم با اون اومدیم تهران ولی حالش خوبه تا اینجا با ما حرف می زد ...
    در حالی که نفسم داشت بند میومد و بغض کرده بودم پرسیدم : بگو الان چطوره ؟
    گفت : به خدا قسم تا تهران رسیدیم خوب بود ... حالش بد نیست ... فقط یک جراحی لازم داره ... یک ترکش بزرگ خورده به کتفش ... باید عمل بشه ... رعنا خدا خیلی بهت رحم کرده ...
    مامان نشسته بود روی پله و گریه می کرد و زبون گرفته بود و یک چیزایی با خودش تکرار می کرد ...
    خیلی زود خودمون رو رسوندیم بیمارستان ...
    مجید رو پشت در اتاق عمل پیدا کردیم ...
    چشمش از شدت ناراحتی قرمز بود ... مامان خودشو انداخت تو بغل اونو و گفت : سعیدم ... سعیدم چی شده مجید ؟

    مجید گفت : نگران نباش دارن عملش می کنن ... منم اتفاقی فهمیدم ... خدا رو شکر دیدمش ...
    در حالی که به سختی صدام از گلوم در میومد پرسیدم : ترکش چه صدمه ای بهش زده ؟
    گفت : هنوز درست نمی دونم ... مثل اینکه خونریزی داخلی داشت و تا رسیدیم بیمارستان بیهوش شده بود ...
    سه ساعت پشت در اتاق عمل در اضطراب و نگرانی موندیم ...
    تا بالاخره دکتر اومد و گفت : ترکش رو در آوردن و عمل خوب بوده ...

    و دو ساعتی هم طول کشید تا آوردنش به بخش ....
    ولی تو این مدت مجید مرتب بهش سر می زد و می گفت هنوز به هوش نیومده ...



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۰۳   ۱۳۹۶/۳/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت چهل و یکم

    بخش دوم



    تا سعید به بخش منتقل شد , همه بالای سرش بودیم ... تا به هوش اومد ....

    با لب های خشک شده در حالی که بی حال و بی رمق بود , به من نگاه کرد ...
    منم دستشو گرفتم و به چشمش نگاه کردم ... خیلی دوستش داشتم و چنان عاشق بودم که دلم می خواست جونمو براش بدم ...
    با مهربونی گفت : وای تو اینجایی ؟ به مجید گفتم بهت نگه ... ببخشید اذیت شدی ... هر کار می کنم تو رو ناراحت نکنم , نمی شه .....
    لبخند ی به صورتش زدم و گفتم : تو حالا آروم باش ... مثل اینکه یکی از اون معجزه هایی که خودت گفتی برای من و تو هم اتفاق افتاده ... خدا تو رو دوباره به من داده ... ترکش لطف کرده و جای بدی نرفته بوده که سعید منو ازم بگیره ...
    دست منو فشار داد و گفت : و نعمت دیدن دوباره تو رو به من داده ... دوستت دارم رعنا ... تو نمی ذاری من شهید بشم ... باور کن ...
    سعید چهار روز توی بیمارستان بود و بالاخره مرخص شد ... ولی به شدت لاغر شده بود ... و من تا اونجایی که ممکن بود بهش می رسیدم و ازش پرستاری می کردم ...
    از اینکه حالا کنارم بود و می تونستم لمسش کنم خوشحال بودم ... شب ها با بچه ها دورش می نشستیم و کلی با هم می گفتیم و می خندیدم و خوشحال بودیم که همدیگر رو داریم  ...

    در اون زمان دنیا رو فراموش می کردیم ....
    اون عشق و محبتی که بین ما بود , وجودمون رو گرم می کرد ... هنوز بعد از این همه سال وقتی دستم رو می گرفت قلبم به تپش میفتاد ...
    وقتی منو در آغوش می گرفت , توی آسمون ها سیر می کردم ... و این لحظات پر از احساس رو توی سینه ام نگه می داشتم ... و با خودم تصمیم گرفتم که به هیچ عنوان نذارم دیگه سعید به جبهه بره چون احساس می کردم دارم با این صبر و تحملم , اونو از دست می دم ...
    یک روز بین حرفام بهش گفتم : سعید جان ان شالله که این ترم کلاس ها شروع میشه و تو میری دانشگاه ... درسته ؟

    و اون خندید و گفت : ان شالله ... حالا تا چه دانشگاهی باشه ...
    خیلی جدی که دیگه نتونه روی حرفم حرف بزنه , گفتم :  دیگه نمی تونی بری ... من نمی ذارم ... همین ... گفته باشم ...

    و از اتاق رفتم بیرون که با هم بحث نکنیم ...
    سعید رو به بهبودی بود ... و بیشتر توی خونه یا به درس های میلاد می رسید یا با آقا جون و مجید حرف می زدن ... حال خوبی نداشت ... و من احساس می کردم اون برخلاف میل من به زودی دوباره عزم رفتن می کنه و خودمو آماده کرده بودم که در مقابلش بایستم و مانع رفتنش بشم ....




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۰۷   ۱۳۹۶/۳/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت چهل و یکم

    بخش سوم



    هوا داشت سرد می شد ... صبح زود ملیحه به من زنگ زد که تو نرو دفتر تا من بیام با هم بریم ... ماشینم خراب شده ...
    ملیحه هنوز همون ژیان رو داشت و حالا بیشتر  اوقات خراب بود ...

    با صدای زنگ تلفن , باران بیدار شد و فهمید که من می خوام برم و چون زود بیدار شده بود , بداخلاقی می کرد و نمی خواست از من جدا بشه ...
    با خودم بردمش پایین تا سعید رو بیدار نکنه ... باران رو دادم به شوکت خانم ... ولی اون گریه می کرد و می خواست بیاد بغل من ... می گفت : رعنا جون امروز منو با خودت ببر ...
    گفتم : ببین بابا سعید هست ... میاد با هم بازی می کنین ...

    ولی اون چسبیده بود به پای من و نمی گذاشت کارامو بکنم ... در این جور مواقع سعید زود میومد به کمک من ... ولی اون روز خواب بود و بیدار نشد ....
    تلاش شوکت خانم هم فایده ای نداشت .. .
    زنگ در به صدا در اومد ... آقا جون درو باز کرد ... من میلاد رو آماده می کردم که با خودم ببرم مدرسه ...
    از همون جا صدا کردم : ملیحه جون بیا تو تا حاضر بشم ... اونم اومد و تو پاشنه ی در ایستاد و دید که باران دست بردار من نیست ...
    گفت : بذار مریم رو صدا کنم ...

    در همین موقع مجید از اتاقش اومد بیرون و خداحافظی کرد تا از خونه بره بیرون ... وقتی در کوچه رو باز کرد قبل از اینکه پاشو بیرون بذاره , مریم از پنجره صداش زد و گفت : مجید میشه یک دقیقه بیای ؟

    مجید دوباره درو بست و رفت به اتاقشون ...
    ملیحه به مریم گفت : زود باش مریم جان , مریض دارم ...

    بعد سرشو کرد تو اتاق و به من گفت :چرا نمیای ؟
    گفتم : باران خانم اجازه نمی ده ...
    گفت : سوییچ رو بده به من تا ماشین رو گرم کنم ...

    از کیفم در آوردم و بهش دادم ...
    همون موقع سعید اومد پایین و باران رو بغل کرد و گفت : شما برو ... ما امروز می خوایم با باران خانم بریم پارک ... چطوره بابا ؟ دوست داری ؟ ... مامان رعنا شما برو ...
    من فرصت رو غنیمت شمردم و با سرعت دنبال ملیحه که داشت از خونه می رفت بیرون , راه افتادم ...

    به میلاد هم گفتم : بدو تا دوباره بهانه نگرفته ...
    دست میلاد تو دستم بود ... از در اتاق اومدیم بیرون ...



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۱۱   ۱۳۹۶/۳/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت چهل و یکم

    بخش چهارم



    ملیحه در کوچه رو باز کرد و صدای شلیک چند گلوله توی فضا پیچید و صدای دور شدن یک موتوری ...
    همه وحشت زده شدیم ... نمی دونستیم چه اتفاقی افتاده ...
    سعید باران رو گذاشت زمین و فریاد زد : یا حسین مجید رو زدن ...

    ولی من دیده بودم که ملیحه یک چرخ خورد و در حالی که سینه اش پر از خون بود , افتاد روی زمین ...

    فریاد زدم : ملیحه ... اونو زدن ..
    و خودمو به اون رسوندم و سرشو گرفتم تو بغلم و داد زدم : خدایا ..... کمک کنین ... سعید بدو ...
    ملیحه عزیزم چیزی نیست ... خوب میشی. ..

    اون ملتمسانه به من نگاه می کرد ... مامان شیون می کرد و تو سر و کله ی خودش می زد ...
    مجید می دوید که دنبالشون بره و اونا رو بگیره ولی سعید مانع اون شد و می گفت : نرو بیرون ... می خواستن ما رو بزنن ... شاید برگردن ...
    آقا جون خم شده بود و می گفت : یا علی ... یا علی دخترمو از تو می خوام ... خدایا نجاتش بده ... یا علی ...
    ملیحه دست منو گرفت و به زحمت گفت : رعنا , بچه هام ... بچه هام چی میشن ؟ اونا رو دست تو می سپرم ... اگر زنده نموندم ... رعنا ... مادری کن براشون ...
    دستشو محکم فشار دادم و گفتم : حرف نزن ... الان می بریمت دکتر خوب میشی ... نگران نباش عزیزم ... خوب میشی ...
    همسایه ها ریختن در خونه ی ما و سعید خاطرش جمع شد که اونا دیگه برنمی گردن ...
    ملیحه رو از روی زمین بلند کرد و مجید در حالی که با صدای بلند گریه می کرد و فحش می داد , نشست پشت فرمون ... منم کنارش نشستم و راه افتادیم ...

    ملیحه زیر لب تکرار می کرد : بچه هام ... یا زهرا ...
    و چشمش رو بست و برای همیشه از بین ما رفت ...
    حال روز ما معلوم بود ... می شد فهمید که اون تموم کرده ... ولی ما نمی خواستیم باور کنیم ....
    تا بیمارستان به ما گفتن که دیر شده و فوت کرده ....



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۱/۳/۱۳۹۶   ۱۷:۱۹
  • leftPublish
  • ۱۷:۱۴   ۱۳۹۶/۳/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت چهل و یکم

    بخش پنجم



    ملیحه رو گذاشتیم بیمارستان و برگشتیم ...
    هنوز داغ بودیم و درست نمی تونستیم فکر کنیم چی به سرمون اومده ...

    مجید از همه حالش بدتر بود ... وقتی رسیدیم خونه از اعماق وجودش فریاد زد : خدااااا ... من اینو نمی خوام ...
    نمی خواستم ملیحه قربونی من بشه ... اونا می خواستن منو بکشن ... می کشمشون ... هر کجا باشن گیرشون میارم ... ای خدا چرا منو نبردی ؟ چرا اونو قربونی من کردی ؟

    به هر زحمتی بود مجید رو آروم کردن ...
    زمانی بود که حمید و هانیه باید از مدرسه برمی گشتن و صدای شیون مامان و بی تابی مجید و سعید چیزی نبود که بتونیم از اونا پنهان کنیم ...

    با اینکه خودم داشتم از غصه دق می کردم ولی احساس کردم از همون جا باید مراقب بچه های ملیحه باشم ... برای همین رفتم سر کوچه و در حالی که نمی تونستم جلوی اشک هامو بگیرم , منتظر شدم ...
    اول حمید اومد و منو دید ... اون فکر می کرد من ناراحتم و مشکلی برای من به وجود اومده ... کنارم موند تا هانیه هم رسید ...
    سعی کردم به اونا بفهمونم که اتفاق بدی افتاده تا یک مرتبه شوکه نشن ... و بعد جریان رو آهسته براشون تعریف کردم ولی نتونستم بگم که مادرتون از دنیا رفته و با این آمادگی آوردمشون خونه ...
    حالا خونه ی ما پر شده بود از فامیل و همسایه ها ... با دیدن بچه ها همه با هم شیون راه انداختن و اونا  متوجه شدن هر چه هست مربوط به مادرشونه ...
    هیچ وقت من اون صحنه رو فراموش نمی کنم که اون دو تا طفل معصوم چطور مات و متحیر به این طرف و اون طرف نگاه می کردن تا شاید مادرشون رو جایی پیدا کنن و اونچه که می بینن حقیقت نداشته باشه ...

    شوکت مراقب میلاد و باران بود ولی اونا هم که صحنه رو دیده بودن , حال خوبی نداشتن ....
    بعد از ظهر علی و آقا کمال هم اومدن ... و این برای من خوب شد چون علی بچه ها رو با خودش می برد بیرون تا از اون ماجرا دور باشن ...
    فردا ملیحه رو به خاک سپردیم و برگشتیم ...

    هیچ کلامی برای درد و رنج ما کافی نیست ... و این درد تو سینه ی ما تا ابد نشست و بیرون نرفت ...
    نوع عزاداری تو اون محله برای من طاقت فرسا بود ...

    از همون روز اول باز دیگ ها کنار حیاط زده شد و باز فامیل و همسایه ها برای دلداری اونجا جمع می شدن و دست از سر ما برنمی داشتن ... خونه تا هفتم پر بود و من به اتاقم پناه می بردم و در تنهایی برای ملیحه اشک می ریختم ...
    گاهی علی میومد اتاق ما ... اون می تونست قدری حمید و هانیه رو سرگرم کنه تا کمتر غصه بخورن ... باهاشون حرف می زد و گاهی می دیدم که موفق شده حواس اونا رو پرت کنه ...
    باران و میلاد هم از بودن با اون خوشحال می شدن ...



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۱۹   ۱۳۹۶/۳/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت چهل و یکم

    بخش ششم



    تا چهلم ملیحه , ما اصلا پامون رو دفتر نگذاشتیم ... و خیال این کارو هم نداشتیم ...
    بدون اون نمی تونستم اونجا کار کنیم ... ملیحه بعد از سال ها تازه یک مطب برای خودش داشت و خوشحال بود ... و حالا دیدن جای خالی اون برای من و مریم خیلی سخت بود ...

    موکل های ما هم یکی یکی رفتن ...


    اواخر آذر ماه شد ... غم و اندوه تنها چیزی بود که توی خونه ی ما حکمفرما شده بود ... با مریضی مادر که دائم توی رختخواب اشک می ریخت .. و اندوه آقا جون که پشتش خم شده بود , روزگار بدی رو می گذورندیم  ....
    حمید و هانیه پیش من بودن و هنوز تصمیمی برای اونا گرفته نشده بود ... تا یک روز مادر و پدر آقای رستگار اومدن و توی یک جلسه به من گفتن ما نمی تونیم بچه ها رو نگه داریم ....
    من گفتم : نگران نباشین ... من خودم از اونا مراقبت می کنم ... ملیحه هم اونا رو به من سپرده .....

    و این طوری شد که من دارای چهار تا بچه شدم و سرنوشت من از اینجا وارد مرحله ی جدیدی شد که برای خودم باورنکردنی و عجیب بود ...


    یک شب سعید مقدار زیادی خرید کرده بود و اومد خونه .... و خودش با شوکت خانم اونا رو جا به جا می کرد ... با حمید شوخی می کرد و سر به سر میلاد می گذاشت ...

    من می دونستم که اون داره تظاهر می کنه ... وقتی برای خواب رفت بالا دنبالش رفتم و پشت سرش ایستادم و پرسیدم : سعید جان چیزی شده ؟
    برگشت و به یک باره منو در آغوش گرفت و بوسید ...
    گفتم : چیکار می کنی سعید ؟ حالت خوبه ؟

    گفت : تو زیباترین رویای زندگی من هستی ... از اینکه تو رو دارم احساس خوشبختی می کنم ... رعنا نمی دونم چطوری بهت بگم تو برای من مثل یک مروارید می مونی ... درشت و درخشان ... وقتی نگاهت می کنم احساس عجیبی دارم ... نمی دونم باهات چطور رفتار کنم که خودم راضی بشم ... تو اونقدر خوبی که من هر کجا باشم به پاکی و صداقت تو ایمان دارم ...

    منو گرفت روی سینه اش . ادامه داد :  عزیزم منو ببخش که به اونچه که بهت قول دادم عمل نکردم ... ولی باور کن برای آینده تمام تلاشم رو می کنم ... من نمی خوام تو رو تنها بذارم ولی ...
    گفتم : می خوام بخوابم ... خوابم میاد ... دیگه ادامه نده لطفا ...
    ازش جدا شدم و حاضر شدم که بخوابم ... نمی خواستم دیگه به حرفش ادامه بده ... ولی اون رفت پایین و دو تا لیوان شربت خنک آورد و گفت : بیا بخوریم ...
    گفتم : چیه می خوای خواب از سرم بپره ؟

    خندید و گفت : معلوم بود ؟
    گفتم : حرف آخرت چیه ؟؟ چی می خوای بگی ؟ ... اینکه من خوبم و مثل مروارید هستم و به پاکی و صداقت من ایمان داری مقدمه است ... تو می خوای منو برای چی آماده کنی ؟ ...
    گفت : نه خدا رو شاهد می گیریم از ته دلم گفتم ... باور کن رعنا از اینکه می بینم داری برای حمید و هانیه مادری می کنی خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم ... همین ... حالا بیا بغلم و اینقدر به من شک نکن ....



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۳۲   ۱۳۹۶/۳/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت چهل و دوم

  • ۱۲:۳۷   ۱۳۹۶/۳/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت چهل و دوم

    بخش اول



    سعید هر روز می رفت دانشگاه و از اونجا هم یک راست می رفت سپاه ...
    نمی دونستم چیکار می کنه و خودشم حرفی نمی زد ... اما من فقط نگران روزی بودم که اون بازم سازِ رفتن رو کوک کنه .... و این دلواپسی مثل انتظار برای برگشتن اون سخت بود ....
    مامان تازه از رختخواب بیرون اومده بود ولی دیگه اون آدم سابق نبود ... اون زن ,اون مادر , اعتراض خودشو از این دنیا با ناله هایش برای پادرد و کمردرد و هزار دردی که گاهی خودش فراموش می کرد , ابراز می کرد ...
    ولی تو اون خونه گوشی جز گوش من برای شنیدن ناله هاش نبود ... و من که می ترسیدم دوباره دل اونو برنجونم , به حرفش گوش می دادم و برای ناله هاش افسوس می خوردم و باهاش همدردی می کردم ....
    گاهی با خودم می گفتم من کیم ؟ رعنا کو ؟ کجا رفته ؟ ... و می دیدم که هیچ شباهتی به اون رعنای سابق ندارم ... که حتی به خودم اجازه ی گلایه کردن نمی دادم ...
    باید سعید رو نگه می داشتم ... از حمید و هانیه مراقبت می کردم تا غصه ی مادرشون رو کمتر بخورن و کمبود اونو احساس نکنن .....
     میلاد و باران و مامان و آقا جون ... همه به من نگاه می کردن و جایی برای خودم باقی نمونده بود ...
    تنها گاهی برای شوکت خودمو لوس می کردم و از خستگی می نالیدم ... برای زنی که همیشه حامی من بود ...
    تا ده روز به عید نوروز باز سعید رفتارش عوض شده بود ... دائم در فکر بود و هر بار که می خواست با من حرف بزنه پشیمون می شد و منم ترجیح می دادم به اونچه که می خواد بگه گوش نکنم ....
    یک کشمش پنهون و بی صدا بین ما به وجود اومده بود ... که هم من می دونستم و هم اون می دونست ...
    بیشتر روزها خونه نبود و آخرای شب برمی گشت ....
    ولی یک روز صبح با حال خوبی از خواب بیدار شد ... می خواست منو بغل کنه و با من حرف بزنه ولی من باید بچه ها رو می فرستادم مدرسه ...
    پس اومدم پایین ..... نیم ساعت بعد داشتم صبحانه ی میلاد رو می دادم ... حمید و هانیه رو هم راهی کرده بودم ...
    وقتی دیدم اومد پایین یک لیوان شیر براش ریختم و دادم بهش ... انگشتشو گذاشت روی دماغ من و گفت : مرسی مامان جون ... یک ساندویج تو کیفم می ذاری ؟ ...
    گفتم : اگر پسر خوبی باشی و قول بدی حتما بخوری ...
    گفت : چشم مامان جون قول می دم ... اون وقت توام پنبه برام می خری منو بذاری توش ؟
    گفتم : بله پسرم ... پنبه ام برات می خرم می ذارمت توش تا سرما نخوری ... قربونت برم پسر بهانه گیر من ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۴۱   ۱۳۹۶/۳/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت چهل و دوم

    بخش دوم



    میلاد با تعجب من و باباشو نگاه می کرد ... نمی دونست ما چرا این حرفا رو می زنیم ...
    گفت : رعنا جون که مامان شما نیست ... مامان منه ... بابا پنبه برای چی می خوای ؟
    سعید گفت : برای اینکه رعنا جونت منو بسته بندی کنه و بذاره لای رختخواب ها ...

    میلاد گیج شده بود ...
    گفتم : مامان جان نمی بینی بابا شوخی می کنه ... معلوم نیست امروز چرا خوشحاله ...
    سرویس میلاد اومد و سعید اونو سوار کرد و برگشت ...
    گفتم : سعید بوهای بدی به مشامم می خوره ... دارم بهت مشکوک می شم ...
    گفت : ای وای ... نه تو رو خدا رعنا ... پای زنی دیگه ای در کار نیست ... قول می دم ...

    گفتم : چرا یک جورایی هست ...
    گفت : پس برای اینکه بهت ثابت بشه امروز با من بیا هر کجا رفتم با هم باشیم ... خوبه ؟ ...
    گفتم : نه باران شوکت خانم رو اذیت می کنه ...
    شوکت گفت : نه بابا نگهش می دارم ... تو برو یک روز با شوهرت باش ...
    گفتم : خوب تو کار داری ... من تو ماشین حوصله ام سر می ره ...
    گفت: نمی ذارم حوصله ات سر بره ... حاضر شو با هم بریم ...
    وقتی نشستیم تو ماشین با خوشحالی به من گفت : وای چه روز خوبیه ... رعنا خانم کنارمه ...
    گفتم : امان از دست تو سعید ... ببین برای رسیدن به عشقت چه کارایی می کنی ... ولی دستت برای من رو شده ...
    قیافه ی مسخره ای به خودش گرفت و صداشو نازک کرد و گفت : وای خدا مرگم بده ... مچمو گرفتی ... آه عزیزم شایعه است , دروغ بهت گفتن ... زنی نیست که از تو بهتر باشه ... غلط کردم ولش می کنم ... منو ببخش ...
    گفتم : می دونم که دوستش داری ... برو ولی منو ول نکن ...
    گفت : وای عزیزم ممنونم که به من اجازه دادی ... چه رویای شیرینی ... من تو رو داشته باشم و به وصال یارم هم برسم ... چی میشه ... ها ؟....
    اوقاتم تلخ شده بود ... ما منظور همدیگر رو می فهمیدیم و می دونستم که سعید اون روز می خواد از من مجوز بگیره و این کارو کرد و گرفت ... اما دل من به شدت گرفته بود و اون تلاش می کرد که منو سر حال بیاره ...

    گفت : امروز با اون ناهار نمی خورم ... بریم با هم ناهار بخوریم ...
    گفتم : سعید منو فراموش نکن ... من چشم به راه توام ... ما دو تا ... نه چهار تا بچه داریم ... یادت نیست ؟ ...
    گفت : چشم عزیزم ... دو شب تو , یک شب اون ... تو همیشه سوگلی می مونی ... خودم حواسم هست ....



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۲:۴۸   ۱۳۹۶/۳/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت چهل و دوم

    بخش سوم


    و سعید فردا صبح عازم بود ... می گفت :  عملیات در پیشه و من چون قبلا اونجا رو شناسایی کردم حتما باید برم ...

    و اونجا به من گفت که این مدت که به جبهه می رفته عامل نفوذی بوده ... و تا اون زمان من نمی دونستم .....
    من سعی کردم سعید رو با خوشرویی راهی کنم ولی وقتی اون رفت , تا چند روز حال خوبی نداشتم و از همه چیز بدم میومد ...
    حالا من بودم و چهار تا بچه و شوکت خانم .... و اینکه تمام تلاشم رو می کردم که قوی باشم و امیدوار برای اینکه سعید برگرده ....
    حالا از صبح تا شب من و شوکت خانم مشغول بودیم ... مامان دیگه ناهار و شام هم درست نمی کرد و همش یک گوشه نشسته بود ...
    و این وسط شاکی شدن شوکت خانم منو کلافه کرده بود ...
    تا شب عید برای اینکه چند روزی رو با آقا کمال بگذرونه , رفت و نیومد ...


    فروردین تموم شد و اردیبهشت رسید ولی شوکت خانم , آقا کمال رو بهانه کرد و بازم نیومد و من تنها موندم ...
    حالا مجبور بودم همه کارای خونه رو خودم انجام بدم و مراقبت از مادر از همه سخت تر بود ...
    اون به گوشه ای خیره مونده بود و هر وقت که من پیشش می رفتم با نگاه از من تشکر می کرد و می پرسید : سعید اومد ؟
    می گفتم : دیگه داره کارش تموم میشه و قراره بیاد ...

    ولی آقا جون با اینکه هیچ وقت دست به سیاه و سفید نزده بود , سعی می کرد به من کمک کنه .... و مدام عذرخواهی می کرد ...

    و حمید و هانیه هم که بچه های فهمیده و خوبی بودن هر کاری از دستشون برمیومد , انجام می دادن ...
    حمید گاهی ظرف هم می شست ...
    یک روز وقتی صبحانه ی مادر رو بردم , اونو سر جاش ندیدم ...
    حمید و آقا جون تو اتاق پهلویی با هم می خوابیده بودن و هنوز بیدار نشده بودن ... دنبال مادر گشتم ... نبود ...

    با سر و صدای من که مامان رو صدا می زدم بیدار شدن و اومدن ...
    همه برای پیدا کردن مامان این طرف و اون طرف می رفتیم ...
    آقا جون و حمید لباس پوشیدن و رفتن توی خیابون ...
    بعد از مدتی مامان رو بدون چادر با خودشون آوردن ... یکی از همسایه ها اونو دیده بود که بی هدف راه میره ...
    مامان رو تحویل آقا جون داده بود ... و ما تازه متوجه شدیم که مریضی مامان جدیه ...
    ما فورا اونو بردیم دکتر ...
    گفتن این بیماری پیشرفت کرده و مدت هاست که مامان به اون مبتلاست ... و به خاطر ناراحتی های اخیر تشدید شده .... چندین دکتر عوض کردم ولی فایده ای نداشت و اون روز به روز بدتر می شد ...
    گاهی به صورت آقا جون تف می انداخت و می گفت ملیحه رو تو کُشتی ..... و وقتی برادرش به دیدنش اومد اصلا اونو نشناخت و ازش رو برگردوند ....

    تنها کسی که هیچ وقت باهاش بدرفتاری نکرد , من بودم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۵۰   ۱۳۹۶/۳/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت چهل و دوم

    بخش چهارم



    دیگه خسته شده بودم و توان نداشتم ... با اینکه دلم نمی خواست به شوکت بگم که برگرده ولی این کارو کردم و ازش خواستم کمکم کنه ... و با اومدن اون یکم از باری که روی شونه های من سنگینی می کرد , کم شد ...
    روزگار بدی رو می گذروندم و در هر فرصتی بغضم می ترکید و های و های گریه می کردم ... گاهی برای اینکه بچه ها ناراحتی منو نبینن می رفتم پشت بوم و دور از چشم همه ساعتی به آسمون و ستاره ها خیره می شدم و با خدا راز و نیاز می کردم و اشک می ریختم ...
    و شب ها از شدت خستگی خوابم نمی برد ... و به این فکر می کردم که چرا هر روزم بدتر از روز قبل میشه ...
    سعید اقلا هفته ای یکی دو بار زنگ می زد و نگران ما بود ...
    ولی هر بار می خواستم از احوال مامان و یا اوضاع خودم بگم , دلم راضی نمی شد که فکر اونو پریشون کنم ...
    ولی یک بار که مجید زنگ زد , ازش خواستم که به مریم بگه برگرده ... بلند خندید و گفت : چشم رعنا خانم ... خودش داشت برمی گشت ...
    چون ما داریم بچه دار می شیم ... فردا مریم میاد ...
    خبر بارداری مریم , شوکت خانم رو خیلی خوشحال کرد ولی نه برای آقا جون مهم بود نه برای مامان ... اون هایی که از خبر حاملگی من اونقدر خوشحال شده بودن ...
    حالا تو غم و غصه ی خودشون غرق بودن و وقتی بهشون گفتم , هیچ عکس العملی نشون ندادن ...
    مامان که راه نجاتی برای خودش پیدا کرده بود و اون فراموشی بود ...




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۵۰   ۱۳۹۶/۳/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت چهل و سوم

  • ۱۳:۰۲   ۱۳۹۶/۳/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت چهل و سوم

    بخش اول



    آخرای ادیبهشت 61 بود ...

    مریم اومد ولی حال خوبی نداشت ...
    شدیدا حالت تهوع داشت و مرتب تو دستشویی بود ...

    و حالا باید از اونم مراقبت می کردیم ...
    سعید در آخرین تماسش به من قول داد که تا چند روز دیگه برگرده ... و من آماده می شدم که وقتی اون میاد همه چیز مهیا باشه ...
    روحیه ام بهتر شده بود ... کار می کردم و خوشحال بودم ... گاهی آهنگی رو زیر لب زمزمه می کردم ... و برای آینده نقشه می کشیدم ....
    نزدیک ظهر بود که صدای زنگ در خونه بلند شد ... هنوز برای اومدن بچه ها زود بود ...
    کسی درو باز نکرد ... صدای زنگ چند بار دیگه به گوش رسید ...

    شوکت خانم با غر و لند رفت تا درو باز کنه ...
    من سرگرم اطو کردن چند تا از پیرهن های سعید  بودم و برخلاف همیشه که می خواستم ببینم چه کسی پشت دره , این بار سرم به کارم بود به در نگاه نمی کردم ...
    مریم کنارم دراز کشیده بود و حالت تهوع داشت ...

    یک مرتبه شوکت خانم وارد اتاق شد و در حالی که پریشون و آشفته بود ... گفت : رعنا جان دم در کارت دارن ... خدا به خیر کنه ...

    از پنجره نگاهی به در انداختم .. .
    رضا و دو نفر دیگه اومده بودن توی حیاط و آقا جون با اونا حرف می زد ...

    پرسیدم : با من کار دارن ؟
    گفت : میگن رعنا خانم رو بگو بیاد ... در مورد آقا سعیده ...

    دنیا روی سرم خراب شد ... چنان احساس عجز و ناتوانی کردم که قدرت حرکت نداشتم ...
    دلم نمی خواست برم و اونچه که اونا می خوان به من بگن رو بشنوم ... رضا نمی تونست حامل خبر خوبی باشه ...

    و انگار برای من پایان انتظار بود ... ولی اینطور نبود ... خدا برای من چیز دیگه ای می خواست ...
    مانتو پوشیدم و روسری سرم کردم و رفتم توی حیاط آهسته و بی صدا قدم برمی داشتم ... و قبل از اینکه به اونا برسم , ایستادم ...
    رضا و آقا جون اومدن جلو ... من فقط نگاه کردم ...

    آقا جون گفت : نترس رعنا جون ... بابا بیا اینجا بشین روی تخت تا برات تعریف کنیم ...
    من بازم ایستادم و به رضا که سرش پایین بود نگاه کردم ... سکوت من حاکی از درد درونم بود ...

    خودش به حرف اومد و گفت : ببخشید که خبر خوبی براتون ندارم ... ولی مجید گفته باید به شما بگم ...
    سعید یک هفته پیش گم شده ... نفوذی رفته بوده با چهار نفر دیگه ... داشتن برمی گشتن همدیگر رو گم می کنن ...
    خوشبختانه تو خاک ایران بودن ... اون سه نفر اومدن ولی سعید برنگشته ... الان دارن دنبالش می گردن ... ان شالله پیداش می کنن ...
    گفتم : پس میاد دیگه ؟ آره ؟
    گفت : ان شالله ... ولی وضع خیلی خرابه ... شاید یک جایی قایم شده باشه ... اینو شما بدونین بهتره ... خیلی احتمال ها هست ... معلوم نیست ... شما باید آماده باشین ...

    گفتم چه احتمالی ؟ " معلوم نیست " یعنی چی ؟ آقا رضا منو سرگردون نکن ... هر چی هست بگو ....




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۳/۳/۱۳۹۶   ۱۳:۰۴
  • ۱۳:۰۹   ۱۳۹۶/۳/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت چهل و سوم

    بخش دوم



    گفت : خوب من می دونم حال عمه خوب نیست ...
    مجبورم به شما و عمو بگم که خیلی زیاد امیدی نداریم چون اونجا که الان سعید گم شده , درگیری زیاد بوده ... اصلا نمی شه گفت چی شده ... ولی مجید و بچه ها دنبالش هستن ....

    گفتم : منظورتون چیه دنبالش هستن ؟ ... ای بابا خوب برن بگردن و اونو پیدا کنن ... برای چی اومدین به من می گین ؟ شما اول خوب بگردین شاید پیدا شد ...
     گفت : من همین الان رسیدم تهران ... کار داشتم ... برمی گردم ...
    گفتم : ای داد بیداد ... چه کاری مهمتر از پیدا کردن سعید بود ؟ تو رو خدا به من بگو شهید نشده ؟

    گفت : به خدا نمی دونیم ... اصلا هیچ خبری ازش نداریم ....
    لبمو گاز گرفتم ... دور خودم چرخیدم و دویدم تو اتاق ... و با صدای بلند جیغ کشیدم ... هر چیزی فکر می کردم جز اینکه سعید گم بشه ... نمی خواستم اون مفقود باشه ...
    نمی خواستم اسیر بشه ... نمی خواستم ... نمی خواستم ...
    دیگه چیزی نمی فهمیدم و ساعت ها به خودم پیچیدم ... و فکر کردم نمی تونم دست روی دست بذارم و منتظر بمونم ...
    نه این دیگه توی طاقت من نبود ...

    خدایا چرا اینطور منو امتحان می کنی ؟ خدایا به من رحم کن ... مگه چقدر تحمل دارم ؟ اگر پیدا نشه چیکار کنم ؟ تا ابد منتظرش بمونم ؟ خدایا با من این کارو نکن ... خواهش می کنم ....


    تا من مشغول هضم کردن این درد بودم , باز خونه ی ما پر شد از فامیل و در و همسایه ... مثل مور و ملخ ریختن اونجا ...

    علی و آقا کمال هم اومده بودن ...

    گفتم : علی خوب شد اومدی ... اینا رو از خونه بیرون کن ... آقا کمال لطفا ... نمی خوام کسی رو ببینم ... علی گفت : نمیشه رعنا ... دوست و فامیل هستن ... بهشون برمی خوره ...

    خودم دست به کار شدم ... تحمل کسی رو نداشتم ...
    دور مامان پر بود از زن هایی که زبون گرفته بودن و گریه می کردن و مامان متوجه نبود چی شده ... انگار یک نفر فضول بهش گفته بود سعید مفقود شده ... و اون جواب داده بود سعید ؟ نه ... اون پسر عاقلیه ... خودش میاد ... می دونه من چشم به راهشم ... میاد ... شما نگران نباش ...

    رفتم و بدون اینکه با کسی احوالپرسی کنم , گفتم : لطف کنین از اینجا برین ... حال من و مادر خوب نیست و سعید هم طوریش نشده و حتما برمی گرده ... اگر شهید شد , بهتون خبر می دیم ...

    منو ببخشید ولی ما رو تنها بذارین ... خواهش می کنم از اینجا برین ....



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۱۴   ۱۳۹۶/۳/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت چهل و سوم

    بخش سوم




    آقا جون همون طور که خبر رو شنیده بود , روی تخت نشسته بود ... هنوز از جاش تکون نخورده بود و یک عده ای هم دور آقا جون جمع شده بودن ...

    بلند گفتم : خانم های شما دارن می رن ... لطفا شما هم ما رو تنها بذارین ...
    و با عجله رفتم به اتاقم و افتادم روی مبل و با گریه گفتم : نه خدایا ... نه ... این کارو با من نکن ...
    مریم یک قرص به من داد و چند دقیقه بعد خوابم برد ... نمی دونم چه زمانی توی خواب بودم ... ولی انگار مدت زیادی بود ...
    چشم باز کردم ... شوکت کنارم بود ... گفتم : یک لیوان آب می خوام ...

    علی برام آورد ...
    صدای مجید رو شنیدم ... از جا پریدم و دیدم اون تو اتاق ما نشسته ... داد زدم : اینجا چیکار می کنی ؟ برای چی اومدی ؟ بی معرفت سعید گم شده تو اینجایی ؟

    سرشو انداخت پایین ...
    گفتم : حرف بزن مجید اومدی چیکار کنی ؟ نکنه ناامید شدی ؟ نکنه پیداش کردی و شهید شده ؟
    گفت : نه ... به خدا نه ... هنوز دارن دنبالش می گردن ...
    اونجاها رفتن کار من نیست ... ولی هستن کسانی که دنبال سعیدن ... من دلواپس شماها بودم ... نگران مامانم ... آقا جون و بچه ها ... فردا صبح برمی گردم ...
    گفتم : آره می ریم ... منم میام تا سعید رو پیدا نکنم , برنمی گردم ... حتی اگر تو خاک عراق باشه می رم ...
    مجید گفت : تو رو خدا رعنا خانم ... این نه تنها کار شما نیست , کار منم نیست ... سعید برادر منه ... خاطرتون جمع باشه خودم پیداش می کنم ...
    گفتم : مجید حرف زیادی نزن ... تو می دونی که وقتی می گم می رم , می رم ...

    گفت : رفتن شما فایده نداره ... هر کس هر کاری از دستش براومده کرده ... اتفاقی که نباید بیفته افتاده ... یا شهید شده یا اسیره یا جایی مخفی شده و میاد ... پس چه لزومی داره شما بیاین ؟
    من مرتب به شما خبر می دم ... قول می دم روزی دو بار زنگ بزنم ... الان آقا جون تنهاست ... وضعیت مامان رو هم که می دونین ... مریم حامله است و حالش خوب نیست ... این چهار تا بچه رسیدگی می خوان ... به خدا اگر رزمنده ها جهاد می کنن , شما جهاد اکبر می کنی ... به خدا اگر شما نبودین , نمی دونم چی می شد ....
    گفتم : بیخودی هندونه زیر بغل من نده ... من تا خودم نرم آروم نمی شم ... ببینم مجید ... تو داری چی میگی ؟ یعنی امیدی نیست ؟
    گفت : نه ... خدا رو شاهد می گیرم ... اومدن شما فایده نداره ...
    گفتم : شاید جایی زخمی افتاده باشه ... خودم پیداش می کنم ...
    بعد همه با هم سعی کردن منو از این فکر منصرف کنن ولی دیگه من تصمیمم رو گرفته بودم ...

    فردا صبح خیلی زود مجید رفت ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۱۹   ۱۳۹۶/۳/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت چهل و سوم

    بخش چهارم




    تا بعد از ظهر فکر کردم ... صورت سعید یک آن از جلوی نظرم نمی رفت ...
    ساکم رو بستم ... به شوکت گفتم : چادرت رو بده به من ...
    شوکت زد تو صورتش و گفت : خدا منو مرگ بده این روز رو نبینم ... رعنا این بار حرف ,حرف تو نیست ... نمی ذارم بری ...
    گفتم : این پول رو بگیر ... نذار بهتون بد بگذره ... من باید برم شوکت جون ... طاقت نمیارم ... خودم می رم دنبال سعید ...
    علی گفت : ولی به خدا قسم اونطوری که مجید تعریف کرد , فایده ای نداره ...
    گفتم : مگه نمیگی فایده نداره ؟ من باید برم و خودم ببینم فایده نداره ... دیگه کسی با من مخالفت نکنه که اصلا حوصله ندارم ...
    الان راه بیفتم صبح اونجام ...

    چادر رو به زور از شوکت گرفتم و گذاشتم روی ساکم ...

    مریم گفت : رعنا تو رو خدا نرو ... مجید گفته نذارم تو بری ...
    گفتم : مجید غلط کرده ... مگه اختیار من دست مجیده ؟
    و همه معترض با من بحث می کردن ولی من گوش شنوایی نداشتم ... شوکت و مریم به ناچار ما رو راهی کردن ...
    زود مقداری خوراکی ، نون و پنیر و یک فلاسک چای پتو و بالش گذاشتن تو ماشین و قبل از من علی نشست پشت فرمون و گفت : بریم ...

    راستش دلم می خواست علی هم با من بیاد ... تنهایی یک ترسی تو دلم می نداخت ... این بود که اصلا مخالفت نکردم ...

    شوکت منو بدرقه می کرد ، اشک می ریخت و می گفت : کجاست مادرت تا ببینه به چه روزی افتادی ؟ ....
    علی می رفت و من در سکوت عذاب آوری از دوری می سوختم ... فکرایی که می کردم بیشتر عذابم می داد ...

    حدود ساعت نُه شب بود که علی کنار یک رستوان ایستاد و گفت : یک چیزی بخوریم ...

    من رفتم نماز خوندم و برگشتم ...
    علی هم دو پرس جوجه کباب گرفته بود و به من گفت : بیا بخور ...

    گفتم : تو زودتر بخور که بریم ... من چیزی نمی خوام ...

    من نشستم ... علی اومده بود و هی اصرار می کرد ...
    داد زدم سرش : می دونی بدم میاد کسی به من اصرار کنه ... ولم کن ... تو برو بخور ...

    علی بلافاصله کباب ها رو ریخت توی یک ظرف و خودشم نخورد و سوار شد و راه افتادیم ....


    از پنجره ماشین به سیاهی شب نگاه می کردم ... انگار همه چیز برای من رنگ سیاهی گرفته بود ...




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۲۴   ۱۳۹۶/۳/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت چهل و سوم

    بخش پنجم



    کم کم خوابم برد ولی اون همچنان رانندگی کرد و وقتی من چشمم رو باز کردم صبح بود ... و علی جلوی یک قهوه خونه نگه داشته بود و گفت : ببین رعنا اگر تو چیزی نخوری , منم نمی خورم و بدون غذا هم نمی تونیم کاری بکنیم ...
    قبول کردم و اول نماز خوندم و بعدم یکم صبحانه خوردم و دوباره راه افتادیم ...
    علی گفت : رعنا داریم نزدیک می شیم ... ببین تا اینجا اومدیم ولی من می دونم که کاری از دستت برنمیاد ... باور کن اگر عصبانی نمی شی , بیا برگردیم ...
    گفتم : علی سعید داره صدام می کنه ... باور کن همش صداش تو گوشمه ... اگر نرم برای همیشه پشیمون می شم ... حالا که تا اینجا اومدی دیگه نق نزن  ... برو ببینیم چی میشه ....


    رسیدیم به اهواز ... شهر به نظر آروم میومد ... یک مسجد پیدا کردیم و نماز خوندیم ... و من دعا کردم و از خدا خواستم حالا که تا اینجا اومدم , ناامید برم نگردونه ... و به من نشون بده که چرا منو تا اینجا کشونده ...
    برگشتم تو ماشین ...
    علی گفت : یک چیزی بخوریم ؟
    گفتم : وای علی ... تو که همش گرسنه ای ... هر چی می خوای بخور ... من به تو کار ندارم ...
    گفت : ای بابا یادت نیست ناهار نخوردیم ... +

    چشمم افتاد به عده ای رزمنده که با صف از کنار خیابون می رفتن ... حالا صدای آمبولانس ها پشت سر هم شنیده می شد ...

    به علی گفتم : کنار اینا نگه دار ...
    از یکی پرسیدم : ستاد جنگ کجاست ؟

    پرسید : ستاد جنگ ؟

    گفتم : می خوام برم تو جبهه ... چیکار کنم ؟ ...
    گفت : هیچ کار ... نمی ذارن ... مگه برگه ی ماموریت داشته باشین یا کارت تردد ...
    گفتم : از کجا بگیرم ؟ ...

    آدرس داد ...
    اونجا رو پیدا کردیم ... جلوی در یک پاسدار ایستاده بود و گفت : اجازه ی ورود ندارین ...
    محکم گفتم : من باید برم تو ... هیچ کس نمی تونه جلوی منو بگیره ...

    و راه افتادم ...

    اومد جلو ی من و گفت : خانم این کارو نکن ... برای من دردسر میشه ... صبر کن به حاج آقا خبر بدم ...

    همون موقع از یکی از اتاق ها یک نفر اومد بیرون ...
    گفت : این خانم ...
    گفتم : حاج آقا من شوهرم مفقود شده ... باید خودم برم و اونجا رو ببینم ... نمی تونم دست روی دست بذارم ...
    گفت : اسم شوهرتون چیه خواهر ؟

    گفتم : سعید موحد ...

    گفت : بفرمایید تو ... سلام وعلیکم خواهر ... بفرمایید ... ( با اون رفتیم به اتاقش ) صابر جان چایی بیار ...
    گفتم : نمی خوام چایی ... فقط به من بگین چطوری برم اونجایی که شوهرم مفقود شده ...
    گفت : برای چی می خواین برین ؟ شما کاری نمی تونین بکنین ... اصلا ما هم دیگه نمی تونیم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۲۸   ۱۳۹۶/۳/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت چهل و سوم

    بخش ششم




    گریه م گرفت و اشکم ریخت ... انگار ته دلم خالی شد ... فکر کردم اون خبر شهادت سعید رو داره ...

    ناامید گفتم : چیزی شده ؟ بهم بگین سعید شهید شده ؟
    گفت : نه والله ... کسی نمی دونه ...
    گفتم : پس بذارین خودم از نزدیک ببینم ... تا با چشم خودم نبینم , باور نمی کنم ... برام خیلی سخته حاج آقا ...
    گفت : میشه بشینین لطفا ...

    و خودش نشست روبروی من ... در حالی که سرش پایین بود گفت : من محمدی هستم ... دوست آقا سعید که البته استاد منم بود و مثل برادر خودم دوستش داشتم ...
    گفتم : واقعا اونو می شناختین ؟
    گفت : بله ... دوست بودیم و با هم می رفتیم برای ماموریت ... ولی من مدتی بود اینجا کار داشتم و موندگار شدم ... وقتی شنیدم چه اتفاقی براش افتاده , خودم رفتم ... ولی اون تو دل دشمن از بچه ها جدا شده ...
    گمش کردن ... من به عنوان هم رزم و دوست سعید بهتون میگم یکم صبر داشته باشین ... خدا کمک می کنه و ان شالله اتفاق بدی براش نیفتاده باشه ... ما هر کاری از دستمون بر میومد , کردیم ... دکتر در جریانه ....
    گفتم : شما می دونین اونجایی که دوستاش گمش کردن کجاست ؟
    گفت : بله ... الان دست ماست ولی ما گشتیم ... باور کن خواهر ...

    گفتم : فقط من برم و ببینم ... همین ... خودم باور کنم ...
    آقای محمدی صورتش با دست مالید بهم و گفت : باشه ... من ترتیبشو می دم ... ما خیلی بیشتر از این به سعید و دکتر مدیون هستیم ... ماشین دارین ؟
    گفتم : بله با برادرم اومدم ...

    گفت : خوبه ... به شرط اینکه با هم بریم و برگردیم قبول ؟
    گفتم : بله قبول ...
    گفت : پس شما تو ماشین منتظر باشین من میام ...
    من احساس کرده بودم که اونا از پیدا کردن سعید ناامید شدن , برای همین فکر می کردم با رفتن من دوباره ممکنه دنبالش بگردن و شاید یک جایی مجروح باشه و به کمک نیاز داشته باشه ... برای همین اصرار و خواهش می کردم ...

    و بالاخره آقای محمدی راضی شد و من رفتم تو ماشین و عقب نشستم و منتظر شدم تا اون بیاد .....




    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان