خانه
355K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۴:۵۳   ۱۳۹۶/۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " رعنا "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑

  • leftPublish
  • ۱۵:۱۸   ۱۳۹۶/۳/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت چهل و چهارم

    بخش اول



    نزدیک یک ساعت توی ماشین منتظر شدیم تا آقای محمدی اومد ...
    از دور دیدمش ... در حالی که سعی می کردم چادرمو محکم بگیرم , پیاده شدم ...

    علی هم پیاده شد ... سلام کردن و دست دادن ... گفت : ببخشید ... به زحمت تونستم کارت تردد بگیرم ... هر کسی نمی تونه اونجا بره ... شاید منم اشتباه کردم دارم شما رو می برم ... ولی خوب دلایل خودمو داشتم ....
    ببخشید برادر , من اسم شما رو نمی دونستم براتون به نام برادر احمد موحد گرفتم ... از اینجا به بعد اسم شما احمده ... حالا اسم شما چیه ؟
    علی فورا گفت : من علی هستم ...

    با دست زد به بازوی علی و گفت : نه دیگه , اسم شما احمده ...
    علی خندید و گفت : ای وای معذرت می خوام فکر کردم اسم واقعی منو می پرسین ...
    هر سه نفر سوار شدیم و محمدی به علی گفت از کجا بره ...
    و خطاب به من گفت : من یک خواهش ازتون دارم ... اگر میشه تجدیدنظر کنین ؟ قسم می خورم رفتن شما هیچ اثری تو پیدا شدن آقا سعید نداره ...
    گفتم : اجازه بدین لطفا ... تا اینجا که اومدم , بذارین خودم برم ببینم ... (با بغضی شدید ) میشه شما برای من درست تعریف کنین که ماجرا چی بوده و به سر سعید چی اومده ؟
    من هنوز گیجم ... درست نمی دونم چه اتفاقی افتاده ... هر کس یک چیزی میگه ...
    گفت : خانم موحد شما از هر کسی بهتر آقا سعید رو می شناسین ... آدم بی نظیری بود ...
    یادمه وقتی باهاش آشنا شدم ازش پرسیدم حاجی چرا دانشگاه رو ول کردی اومدی اینجا ؟ ... جواب داد اولا من حاجی نیستم ... دوما دانشگاه رو ول نکردم , اینجا هم دانشگاهه ... فرقش اینه که من اونجا درس می دادم اینجا درس یاد می گیرم ...
    اول این خاطره رو از سعید بگم ,, یک شب با چند تا از رزمنده ها وضو گرفتیم که نماز بخونیم ... من دیدم سعید اقامه بست ... ما هم پشت سرش ایستادیم به نماز ...
    وقتی تموم شد منو کشید کنار و گفت : تو رو به مولا قسم میدم دیگه این کارو نکن ... من اونی نیستم که شماها فکر می کنین ... اینجا همه جون به کف می جنگن و من فقط می خوام  بجنگم ... شاید باور نکنی تمام هوش و حواسم دنبال زن و بچه هامه ... نمی تونم به خاطر اونا توکل واقعی داشته باشم ... می گفت الان من چهار تا بچه و یک مادر مریض دارم ، با پدر پیری که احتیاج به مراقبت داره ... همه رو گذاشتم برای زنم و اومدم ...
    چطوری بی خیال اونا بشم و فقط به خودم فکر کنم که چی می خوام ؟ ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۲۲   ۱۳۹۶/۳/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت چهل و چهارم

    بخش دوم



    با این حال , هر کار سختی که اینجا بود انجام می داد و اعتقاد داشت که چون خیلی زیاد به فکر شماهاست شهید نمی شه ...
    و اون شب که برای ماموریت رفته بودن ... بچه هایی که با اون بودن می گفتن نیمه های شب بود که داشتن برمی گشتن و چشم چشمو نمی دید ... اونا هم نمی تونستن چراغ قوه ای روشن کنن ...
    فقط داشتن بعد از شناسایی با عجله برمی گشتن ... از خاکریز آخر که میان پایین , متوجه میشن که آقا سعید همراهشون نیست ...
    متاسفانه اصلا نمی دونن از کجا با اونا نبوده ... هر کدومشون هم یک چیزی میگن ...
    من بهتون راست میگم ... اون شب تو اون منطقه قیامت بود ... اگر زنده باشه فقط یک معجزه است ... و من فکر نمی کنم اسیر شده باشه .... اگرم زخمی یا شهید شده بود پیداش می کردیم ...

    برای همین ما هم گیج شدیم ...
    گفتم : شاید جایی زخمی افتاده باشه و شاید بیهوش شده ... من قبول نمی کنم شهید شده باشه ... اگر می شد من می فهمیدم ... می دونم پیداش می کنیم ...
    محمدی گفت : خدا کنه ... ما هم منتظر یک خبر از اون هستیم و دعا می کنیم ... انسان بی نظیری بود و چقدر بی ادعا و خاکی ... انگار همیشه به همه بدهکار بود ... جلوی همه کوتاه میومد ...
    یک بار دیدم داره از توی یک کامیون بار خالی می کنه ... رفتم و بهش گفتم : استاد شما چرا ؟ این همه هستن ...
    گفت : باور کن چیزی ازم کم نشد ... اینجا جای این حرفا نیست .....

    ما خیلی با هم جنگیدیم و نفوذی رفتیم ... به شما حرفی نزد ؟
    گفتم : چرا ولی نه به اسم ... به طور کلی می گفت ...
    آقای محمدی زیاد حرف زد و من احساس غرور کردم ... با وجود اینکه از شدت غم دلم آتیش می گرفت ... به داشتن چنین شوهری افتخار می کردم ...

    حالا منم ارزش سعید رو در اینجا می فهمیدم ... من همیشه اونو به خاطر این کار سرزنش می کردم و سعید دم نمی زد ... اون همیشه خودشو به من هم بدهکار می دونست و در مقابل اعتراض من حرفی نمی زد ...
    چقدر مجبور بود برای من زبون بریزه تا من اجازه بدم اون بیاد جبهه ... و هیچ وقت تا من راضی نمی شدم نمیومد ... در حالی که اینقدر اینجا روش حساب می کردن و براش ارزش قائل بودن ....
    می خواستم فریاد بزنم که سعید در زندگی با من هم صبور , مهربون و باگذشت و کم توقع بود ...
    ولی بغض امانم رو بریده بود و نمی خواستم زن سعید باشم و جلوی دوستش گریه کنم ...
    می خواستم کاری کنم که لایق اون باشه ... شجاع و قوی ... آره , من باید اینطوری باشم .....
    پرسیدم : الان کجا می ریم ؟

    گفت : سه راهی جوفیر یک قرارگاهه ...
    اورژانس بیمارستان هم اونجا دایر شده ... می ریم پیش دکتر ... ایشون هم در جریان باشن خوبه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۲۸   ۱۳۹۶/۳/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت چهل و چهارم

    بخش سوم



    هرچی جلوتر می رفتیم چهره ی جنگ رو بیشتر احساس می کردم ... ماشین ها و تانک های سوخته , آمبولانس های سوارخ سوراخ شده و رفت و آمد موتور سیکلت هایی و رزمنده هایی با اسلحه که از کنارشون می گذشتیم ... و شنیدن صدای گلوله و خمپاره از دور حاکی از این بود که ما به مرز خطر نزدیک می شیم ...
    من واقعا ترسیده بودم و به وحشت افتادم ... و این تردید به دلم افتاد که دیگه نمی خوام جلوتر برم ...
    با خودم گفتم : چیکار می کنی رعنا ؟ اگر الان یک چیزی به ما بخوره هم خودتو به کشتن میدی هم علی رو ... این چه کاری بود کردی ؟
    با شنیدن هر صدای انفجار , علی وحشت زده برمی گشت و منو نگاه می کرد ... ولی آقای محمدی همین طور آروم نشسته بود و عین خیالش نبود ...

    اون متوجه ی ترس علی شده بود ... در حالی که سعی می کرد صدای آرومی داشته باشه گفت : نترسین ... تا جبهه خیلی راه مونده ... اینجا قبلا دست دشمن بود , حالا نیروهای خودی اینجان ... پس گرفتیم ...
    حالا دعا کنین خرمشهر رو هم بگیریم ... الان اونجا درگیریه ....

    تصور این که جایی که می خوایم بریم از اینجا خطرناکتره , مو بر تن آدم راست می کرد ...
    با خودم فکر کردم حالا درک می کردم که چقدر دل و جرات می خواد که آدم با علم به این همه خطر , بازم بیاد اینجا و جون خودشو به مخاطره بندازه ...
    حدود دو ساعت راه رفتیم در تمام این مدت آقای محمدی از سعید گفت و چیزایی که اون تعریف می کرد شخصیت خود سعید بود و چیز تازه ای برای من نبود , فقط می فهمیدم که من چطور با اون مثل یک آدم معمولی رفتار می کردم و به ارزش واقعی اون پی نبرده بودم ...
    حالا فکر می کردم چرا ما آدما حتما باید نعمتی رو که داریم از دست بدیم و بعد قدر اونو بدونیم ... و متوجه ی داشتن اون بشیم ...
    ولی لابلای حرفای آقای محمدی اینم فهیمدم چرا من عاشق سعید شدم و کس دیگه ای نتونست جای اونو برای من بگیره ...
    اینو از اعماق قلبم احساس کردم که با وجود همه ی اون سختی ها و مشکلات , من حالا به سعید افتخار می کنم و معنای این کلمه رو با تمام سلول های تنم حس کردم ...
    صدای خمپاره ها نزدیک و نزدیک تر می شد ... تا به یک پست نگهبانی رسیدیم ...

    آقای محمدی پیاده شد و گفت : باید ماشین استتار بشه ...

    بعد از چند دقیقه دو نفر اومدن و تمام ماشین رو گل مالیدن ....
    علی به شوخی گفت : شب به خیر ... حالا چطوری بریم ؟ ...

    محمدی سوار شد ... دید علی هاج و واج مونده ... خندش گرفت و گفت : برف پاک کن رو بزن احمد آقا ... ولی کم ... همین قدر که دید داشته باشی ... الان وقت خوبیه ... خورشید پشت سرمونه ... صبح این جاده خطرناک تره چون نور خورشید توی شیشه مساویه با ترکیدن ماشین ...

    علی گفت : اینجا خط مقدمه ؟ ...
    گفت : نه بابا ... خط مقدم مگه اینطوریه ؟ من که شما رو خط نمی برم ... تازه اونجا هم که می ریم خیلی تا خط فاصله داره ... اگر اونجا رو می دیدین !! الان حمله اس و درگیری زیاده ... برای همین دکتر اومده اینجا تا نزدیک تر باشه به مجروحین ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۳۲   ۱۳۹۶/۳/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت چهل و چهارم

    بخش چهارم



    حدود نیم ساعت دیگه ی راه رو , ما در میون صداهای وحشتناک خمپاره و رگبار رفتیم ...
    چون نمی تونستم بیرون رو ببینم ترسم بیشتر شده بود ... چند بار می خواستم بگم برگردیم پشیمون شدم ...
    ولی واقعا تو رو در وایسی قرار گرفته بودم ...
    تا آقای محمدی گفت : همین جا نگه دار ...

    و خودش پیاده شد و رفت ... من از اون عقب ماشین جایی رو نمی دیدم ...
    مدتی به همون حال موندیم ... دیگه طاقت نداشتم ... فکر می کردم هر چه زودتر به جایی برسم که سعید اونجا گم شده بود ...

    گفتم : علی پیاده بشیم ببینیم چه خبره ...
    به محض اینکه پامو از در ماشین گذاشتم بیرون , آقای محمدی رو دیدم که با مجید دارن میان ...
    خودمو آماده کرده بودم که مجید منو سرزنش کنه که چرا اومدم ... فکر می کردم هیچ زنی اونجا نیست ...
    مجید با لبخند اومد جلو و گفت : سلام حاج خانم ... به قرآن قسم که سعید برادر خونی و تنی منه ... شما چرا خودتون رو به زحمت انداختین ؟ اینجا خیلی خطرناکه ... خدمت شما گفته بودم باور کنین ما هنوز دنبال سعید می گردیم ... به شما خبر می دادم ...

    پرسیدم : هیچ خبری نداری ؟
    گفت : نه هنوز ... فقط دیروز منطقه ای که سعید گمشده بود رو عراقی ها آب بستن ... دیگه باید توکل کنیم به خدا ... حالا بفرمایید بریم تو کمپ ... دیگه تشریف آوردین و تا اینجا اومدین ... ( مجید جلوی محمدی با من اینطوری حرف می زد ) من در خدمتم ... هر کاری بگین می کنم ...
    گفتم :  دلم قرار نمی گرفت آقای دکتر ... باید میومدم اینجا تا با چشم خودم ببینم ... حتما تا حالا زنی اینجا نیومده و شما معذب شدین ...
    گفت : چرا هستن ... خانم های پرستار اینجان ...
    مریم هم اینجا پیش من بود ... دستیارم شده بود ... ولی حالش بد شد و برگشت ...
    الانم چند تا پرستار دیگه هستن ... شما تنها نیستین ...

    بعد رو کرد به علی و گفت : خوب شد تو هم اومدی ... حداقل زندگی ما رو اینجا می ببینی ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۳۹   ۱۳۹۶/۳/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت چهل و چهارم

    بخش پنجم



    مجید ما رو برد به یک اتاقک که زیر خاکریز درست شده بود ... کنار کمپ بیمارستان که مجروح ها رو اونجا رسیدگی می کردن ...
    گفت : از اینجا بیرون نیاین , خطری نداره ...
    علی هم اومد پیش من و مجید ... و آقای محمدی رفت ...
    علی گفت : دیدی گفتم ... یعنی تو لجبازترین آدمی هستی که من دیدم ... حالا اومدیم ... می خوای چیکار کنی ؟ بری کجا دنبال سعید بگردی ؟ بیا همین الان برگردیم رعنا ...
    گفتم : ترسیدی ؟ ...
    گفت : نه بابا ... این همه آدم اینجان ... اصلا اینجا خبری نیست ... این صداها هم از دور میاد ...
    گفتم : ولی من ترسیدم ... ولی نمی دونم چرا هنوز پشیمون نشدم ... یک نفر از پشت پتویی که به جای در آویزون بود , صدا کرد برادر احمد ؟ ...
    علی رفت و با یک کمپوت سیب که باز شده بود و دو تا قاشق برگشت ....
    هنوز علی اون قوطی تو دستش بود که ناگهان صدای وحشتناکی زمین رو لرزوند و پشت سرش صدای شلیک گلوله و خمپاره ...
    من و علی هر کدوم گوش هامون رو گرفته بودیم ... یک گوشه از ترس خودمون رو جمع کرده بودیم ....
    و بعد صدای هواپیما و اصابت بمب و رگبار مسلسل ... در یک چشم برهم زدن , جهنمی درست شد , باورنکردنی .......
    من دستم رو گذاشته بودم روی گوشم و روی دو زانو نشسته بودم و از ترس می لرزیدم ...
    صدای رزمنده ها با هیاهو در میون هر انفجار به گوشم می رسید ...

    علی دو تا پتو کشید روی سر من و چند تا بالش دورم گذاشت و گفت : نترس رعنا جان ... نترس ... اینجا خطری نداره ...

    ولی من احساس می کردم صدای خودش هم می لرزه ... و من بازم می ترسیدم ...
    هیچ وقت ترسی به این وحشتناکی تجربه نکرده بودم ... خیلی بدتر از اونچه که تا به حال به سرم اومده بود ... حرکت شدید دست و پام و لرزه بدنم , طوری بود که انگار توی یک حوض آب سرد افتادم ...
    چشمهامو بستم و و شروع کردم به آیت الکرسی خوندن ...
    نمی دونم چه مدتی طول کشید تا بمب بارون تموم شد و صدای شلیک گلوله بند اومد ... ولی می دونم که به من عمری گذشت ...
    علی آهسته پتو رو از روی سر من بر داشت و پرسید : حالت خوبه ؟
    گفتم : تو چی ؟ حالا فهمیدم که سعید و این رزمنده ها چقدر شجاع هستن ...

    صدای ناله و و فریاد یا حسین بلند شده بود ... پتویی که جلوی در بود رو کنار زدم ...
    گرد و خاک زیادی تو هوا بلند شده بود و در میون اون می دیدم که دارن سعی می کنن مجروحان رو به بیمارستان برسونن ....
    مجید سراسیمه اومد تا از حال ما با خبر بشه ...
    گفت : رعنا خوبی ؟
    گفتم : آره ... مراقب خودت باش ...
    گفت : کمک می خوام ... هستی ؟ تو چی علی ؟
    گفتم : آره حتما ... با تو بیایم ؟ ....

    همین طور که می دوید گفت : دنبال من بیاین ...
    کنار کمپ بهداری یکی داشت بی سیم می زد که زودتر آمبولانس بفرستن ... چند تا رزمنده هم برای شهادت یک نفر گریه می کردن ...

    حاجی محمدی داد می زد : زود باشین خودتون رو جمع و جور کنین ... پشت سنگر سه رو  تخلیه کنین ... ببینین کسی مجروح نمونده باشه  ...
    مجید گفت : حاج خانم بیا تو ... سه تا دختر جوون هم اونجا داشتن تلاش می کردن تا مجروح ها رو روی تخت بذارن ...
    منم رفتم به کمک اونا ...

    مجید پشت سر هم ترکش و گلوله ها رو از بدن اونایی که می تونست و زخم عمیقی نداشتن , درمیاورد و بخیه می زد و پرستارها پانسمان می کردن ...
    و من حکم پادو رو داشتم ... کاری جز این از دستم برنمیومد ...
    من اونجا شکم پاره , پای قطع شده هم دیدم ... نگاه ملتمسانه ای دیدم که برای زنده بودن التماس می کرد به دادش برسن ... و مجروحی که بی تفاوت گردنش رو راست نگه داشته بود و به خاطر اعتقاداتش درد رو تحمل می کرد و دم نمی زد ... اون طوری با تمسخر به زندگی نگاه می کرد که اگر شهید می شد به آرزوش رسیده بود ....
    من دیدم عکس زن و بچه ی یک بسیجی رو که در آخرین لحظه ی زندگیش از میون انگشت هاش به زمین افتاد ...

    و اینا حرف های گفتنی بود که هر بار سعید و مجید می خواستن به من بزنن ... و من حاضر به شنیدنش نبودم و عصبانی می شدم ... حالا دست روزگار همه چیز رو جلوی چشمم آورده بود و کاری کرد که من خودم با دست خودم , خون از صورت اونا پاک می کردم و زخم هاشونو می بستم ...
    آمبولانس ها رسیدن و بیشتر اونایی که حال وخیمی داشتن رو با خودشون بردن ....
    شهدا رو هم توی کیسه های سیاه می گذاشتن و زیپ اونو می بستن و با دو تا وانت به پشت جبهه منتقل می کردن ...

    و این کار تا نزدیک صبح ادامه داشت ...............



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۲:۱۴   ۱۳۹۶/۳/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت چهل و پنجم

  • ۱۲:۱۸   ۱۳۹۶/۳/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت چهل و پنجم

    بخش اول



    مجید هر چند ساعت یکبار نگاهی به من می کرد و می پرسید : حالتون خوبه ؟ شما برو استراحت کن ...

    ولی من نمی تونستم بی خیال بشم ... دلم می سوخت و احساس می کردم هر کدوم اونا مثل سعید خانواده ای چشم به راه دارن ...
    علی هم در تلاش بود و یکسره کار می کرد ...
    فردا هم تا نزدیک ظهر بدون اینکه کسی دقیقه ای رو از دست بده , در تلاش بودن ...
    می گفتن یک حمله ی غافلگیر کننده بود و تلفات زیادی به همراه داشته ... همین که فکر می کردیم دیگه کار مجروح ها تموم شده باز صدای آمبولانس ها میومد و مجروحین رو با خودشون می آوردن ...
    من مدام کنار مجید بودم ... می دیدم که اونم مثل من از خستگی نمی تونه روی پاهاش بایسته ...
    نه تنها مجید , همه ی اون کادر پزشکی که اونجا بودن به همین شکل از دل و جون تلاش می کردن ...
    پس منم با وجود اینکه گاهی از خستگی زانوهام خم می شد و دیگه قوایی در بدن نداشتم , اونا رو همراهی می کردم می خواستم اون همه سعید که اونجا بود مداوا بشن و برگردن پیش خانواده هاشون ....
    ساعت دو بعد از ظهر بود که کار سبک شد و من تونستم جایی برای استراحت پیدا کنم و کمی دراز بکشم ...
    صدای شلیک گلوله و خمپاره لحظه ای قطع نمی شد ...
    هنوز چشمم گرم نشده بود که دوباره صدای آمبولانس ها که زخمی می آوردن , بیدارم کرد ....
    احساس می کردم نمی تونم یک بار دیگه اون منظره ها رو ببینم ولی بی اختیار به عشق سعید بلند شدم و رفتم برای کمک ....
    ساعت نزدیک هشت شب شده بود و من اصلا متوجه ی گذر زمان نشدم .... سر و صدا کمی آروم شده بود ... و من نشستم تا یک چایی بخورم ...
    تازه یادم افتاده بود که برای چی اینجا اومدم و الان دارم چیکار می کنم ... فکر کردم برم به علی بگم که برگردیم و به یک باره قلبم ریخت و بغضی غریب گلومو فشرد ... و از پیدا شدن سعید ناامید شدم ...
    ولی من تغییر کرده بودم حالا برای هر چیزی خودمو آماده می دیدم ... واقعیت تلخ که برای من اجتناب ناپذیر شده بود ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۳   ۱۳۹۶/۳/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت چهل و پنجم

    بخش دوم



    چیزی که هرگز در تصورم نمی گنجید , همین بود که روزی در مورد سعید چنین احساسی داشته باشم ...

    با خودم می گفتم خدایا تو که منو تا اینجا آوردی , به من کمک کن سعید مفقود نمونه و به من رحم کن تو بلاتکلیفی نمونم ...
    یا فاطمه ی زهرا یک بار دیگه به من کمک کن ....


    مجید روی یکی از تخت ها دراز کشیده بود ولی دکتر جوانی که همکار اون بود هنوز مشغول کار بود ....
    یک نفر اومد تو بهداری و سراغ دکتر موحد رو گرفت ... و رفت به طرف تخت اون ...
    مجید رو صدا کرد و چیزی بهش گفت ... مجید از جا پرید و بلند شد و با عجله با اون رفت بیرون ...
    یک ساعتی من اونجا بودم ... نه از علی خبری بود نه مجید ...

    چند بار گشتم و از رزمنده ها پرسیدم : اونا کجان ؟

    یکی می گفت الان اینجا بودن ... یکی می گفت دکتر رفته برای یک مجروح , بر می گرده ...
    من انتظار می کشیدم که اونا بیان و با علی برگردم تهران ... دلم به شدت شور می زد و حالا متوجه شده بودم که اینجا کاری از دستم برنمیاد ...
    تا چشمم افتاد به اونا که با هم از دور میومدن رفتم جلو و با عصبانیت گفتم : ای بابا منو ول کردین هر دو رفتین ... چرا به من خبر ندادین ؟ ...
    چشم های هر دو طوری بود که انگار گریه کردن ...
    مجید گفت : یکی از دوستان نزدیکم شهید شده ...
    گفتم : وای ببخشید ... تسلیت میگم ... علی بیا ما برگردیم ....

    مجید به نظرت ما چه موقع بریم بهتره ؟ ...
    گفت : همین الان ... منم میام ... علی تا فرودگاه اهواز ما رو می رسونه ... من و شما با هواپیما می ریم , علی ماشین رو میاره ...
    گفتم : چی شده ؟ برنامه ریزی کرده بودین ؟
    مجید گفت : آره خوب ... میگن عملیات در پیشه و ممکنه اوضاع وخیم بشه ... شما باید هر چی زودتر از اینجا دور بشین ... منم تهران کار دارم , میام و برمی گردم ... شما هم برای اینکه خسته نشین با هواپیما با من بیاین ...
    مجید از نظر روحی خیلی خراب بود و تا اهواز حتی یک کلمه حرف نزد ... بغض شدیدی داشت , اونقدر که من همش دلداریش می دادم ...


    ساعت دوازده ظهر فردا ما به تهران رسیدم ...
    چند تا از پسر عمه های سعید اومدن فرودگاه ...
    من تعجب کرده بودم ولی فکر کردم با مجید کار دارن ... یکیشون ما رو برد خونه و دو تای دیگه کمی با مجید دورتر از من حرف زدن و رفتن ...
    بازم توی راه هر دو ساکت بودن ... وضع برای من غیرعادی به نظر می رسید ....
    نزدیک خونه که شدیم مجید گفت : می دونی رعنا خانم , شما کار خودت رو کردی اومدی و سعید رو با خودت برگردونی ...
    اون به خاطر شما پیدا شد ... سعید توی همون هواپیمایی بود که ما با هاش اومدیم ...
    بچه ها باهاش رفتن تا بیارنش خونه ...
    حالا فهمیدم که چه عشقی بین شما بود ... سعید طاقت نیاورد و خودشو نشون داد تا شما اونجا نمونی ...

    و زد زیر گریه ...

    گوش کردم ........ نفس بلندی کشیدم و از هوش رفتم .........



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۸   ۱۳۹۶/۳/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت چهل و پنجم

    بخش سوم





    فصل چهارم :


    سال 65



    حالا چهار سال از شهادت سعید گذشته بود و من تازه داشتم کمی خودمو رو جمع و جور می کردم ...
    حمید بیست و یک سال داشت ... مرد بزرگی شده و بسیار به من وابسته بود ... هانیه دختر جوان و زیبای شانزده ساله ی من که با تمام محبت و عشقی که توی وجودش بود به زندگی من رونق می داد ... اونقدر نسبت به من احساس نزدیکی می کرد که گاهی واقعا فراموش می کردم که دختر خودم نیست ...
    میلاد یازده سال داشت هنوز با رفتن سعید کنار نیومده بود و مدام برای اون دلتنگی می کرد ...
    ولی بارانِ نه ساله من از غم و غصه گریزان بود , از جنگ بیزار و از عزاداری متنفر ... و هیچ وقت حرفی در مورد سعید نمی زد و اگر ما می زدیم گوش نمی کرد ... در حالی که تمام تلاش من برای زنده نگه داشتن و حضور سعید بین خودمون بود ...
    ولی هر چهار تای اونا چنان به هم وابسته بودن که کسی باور نمی کرد خواهر و برادر نباشن ...
    حمید مثل یک مرد واقعی پشت من بود و میلاد هم از اون تبعیت می کرد ...
    هانیه برای باران الگوی خوبی بود و می تونم بگم به همه ی کارای باران می رسید و اینو از وظایف خودش می دونست ...

    توی سال های سختی که من داشتم این چهار تا بچه رونق زندگی من شدن ...
    مریم یک دختر زیبا و ناز به دنیا آورده بود که اسمشو مهدیه گذاشت ...
    اون حالا سه ساله بود و شمع محفل خانواده ی ما ... چون بر عکس اون چیزی که مریم و مجید می خواستن اون بچه به زدن و رقصیدن علاقه زیادی داشت ... حتی با صدای هم زدن چایی شروع می کرد به رقصیدن ...
    گاهی بچه ها هم براش آهنگ می گذاشتن ... و گاهی شوکت خانم که مادربزرگ اون می شد , یواشکی از مریم براش یک آهنگ قردار می گذاشت و خودش دست می زد و اون می رقصید ...
    مهدیه در حین این که می رقصید و به زور بدنشو به راست و چپ تکون می داد , تکرار می کرد قر می دم و قر می دم ... و باران و هانیه و شوکت خانم براش دست می زدن و همه با هم دم می گرفتن ... و با اون همصدا می شدن ...
    من به کمک علی و مجید می خواستم نصف باغ رو بفروشم تا بتونم برای بچه ها زندگی جدیدی درست کنم که دیگه توی اون غصه و غم جایی نداشته باشه ... ولی هنوز مشتری براش پیدا نشده بود ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۶/۳/۱۳۹۶   ۱۳:۰۲
  • ۱۲:۳۲   ۱۳۹۶/۳/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت چهل و پنجم

    بخش چهارم




    مادر دو سال پیش فوت کرد ... یادم میاد  یک روز که رفتم تا بهشون صبحانه بدم دیدم بدنش سرد شده ...
    روزهای آخر برای اون و ما بسیار سخت گذشت ... دیگه چیزی نمی فهمید ... و مریم مراقبت از اونو به عهده گرفته بود ...
    با همه ی این ها وقتی رفت , خونه تا مدتی به نظر خالی میومد ... دلم خیلی براش می سوخت ولی فقط این راضیم می کرد که رنجی رو که ما کشیدیم , اون نکشید ...

    و احساس می کردم غم و غصه نمی خواد از این خونه بره ...
    حالا با وجود بچه ها و امید اینکه می تونستم برای اونا زندگی بهتری درست کنم , منو روز به روز قوی تر و محکم تر به جلو می برد ...
    حمید سال سوم دانشگاه بود اون معماری می خوند و به این رشته علاقه ی زیادی داشت ...
    به من می گفت : رعنا جون خونه ی جدیدی رو که می خواین بسازین , خودم براتون می سازم ... نقشه ی اونم باید خودم بکشم , اون طوری که شما دوست داری ...
    اما یک شب که شام می خوردیم دیدم حمید تو فکره ...
    پرسیدم : حمید جان چیزی شده ؟
    گفت : نه رعنا جون , چیزی نیست ...
    آقا جون گفت : چرا بابا ... رعنا هیچ وقت اشتباه نمی کنه ... منم متوجه شدم تو یک چیزیت هست ...
    بلند خندید و گفت : نه بابا خوبم ... یکم سیرم ... ترسیدم نخورم باز رعنا جون ناراحت بشه ...
    گفتم : ناراحت میشم ... بخور که بهانه قبول نمی کنم ... اگر دوست نداری چیز دیگه ای برات بیارم ؟
    گفت : نه بابا خیلی هم خوبه ... شما تا حالا دیدن من از چیزی ایراد بگیرم ؟


    بعد از شام آقا جون رفت به اتاق خودش ...
    معمولا حمید هم با اون می رفت ولی اون شب موند و سرشو به تماشای تلویزیون گرم کرد ...
    شوکت خانم خسته شده بود و می خواست بخوابه و هی به من اشاره می کرد ...
    باران و هانیه و میلاد رفتن بالا ... حالا باران و هانیه توی یک اتاق و من و میلاد توی اتاق دیگه می خوابیدیم ...

    راستش منم خوابم گرفته بود ولی احساس می کردم که حمید می خواد چیزی به من بگه که خجالت می کشه ...
    این بود که شالم رو برداشتم و بهش گفتم : حمید با من بیا ...
    خوشحال شد و زود راه افتاد ...

    هوای اواخر مهر ماه بود و یک نسیم خنک به صورتم خورد و جون تازه ای به من داد ... سال ها بود که اینطوری شده بودم ...

    از وقتی سعید رفته بود دوست داشتم همیشه صورتم خنک باشه ....
    نشستم روی تخت و گفتم : بشین پسرم ...

    پرسید : چیزی شده رعنا جون ؟

    گفتم : آره ... پسرِ من می خواد با من حرف بزنه ولی نمی زنه ... حالا من باید چیکار کنم تا به حرف بیاد ؟


    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۲:۳۵   ۱۳۹۶/۳/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت چهل و پنجم

    بخش پنجم




    سرشو انداخت پایین و خندید و چند بار تکون داد و گفت : وای رعنا جون شما دیگه کی هستی ؟ ... به خدا خجالت می کشم ... آخه اصلا درست نیست ... من هنوز رو پای خودم نیستم ...
    گفتم : وای الهی فدات بشم ... عاشق شدی ؟ روی پای خودم نیستم یعنی چی ؟ پس من کیم ؟ من پای تو هستم عزیزم ... روی چشمم پسرم ... حالا کی هست ؟
    گفت : نه به خدا رعنا جون ... من الان قصد کاری رو ندارم ... فقط می خوام با شما آشنا بشه که از نظر خانواده اش مشکلی پیش نیاد ... همین ...
    می خوام برم سر کار بعدا ... ولی بهشون گفتم اگر رعنا جون قبول کنه , شدنیه ... اما اگر شما نپسندیدین بی خیالش میشم ...
    خندیدم و گفتم : از این حرفا منم زیاد زدم ... همش باد هواست ... ولی اینو بدون , چون تجربه دارم اگر مناسب تو ندونستم نمی ذارم حمید ... چون می خوام خوشبخت بشی ... چون می خوام کسی رو به همسری بگیری که در کنارش آرامش داشته باشی ... البته اینم می دونم که تو پسر عاقلی هستی و خودت می دونی داری چیکار می کنی ولی من واقعا مادرت هستم ...
    می دونم جای اونو نمی تونم بگیرم ولی مثل اون دوستت دارم و هر کاری از دستم بر بیاد برات انجام می دم ...

    باز سرشو انداخت پایین یکم مکث کرد و گفت : رعنا جون شما تقدیر من بودین ... وقتی اولین بار شما با دایی اومدین خونه ی مادر جون و من شما رو دیدم , احساس کردم خیلی دوستتون دارم خودتون هم می دونین ...
    می فهمیدم که بین ما و خانواده ی شما کشمش و اختلاف هست ... شب ها تو عالم بچگی دعا می کردم زن دایی سعید بشین و من همیشه شما رو ببینم ...

    خندیدم و گفتم : پس دعاهای تو بود که من هیچ طوری نتونستم از دایی تو بگذرم ... آره , یادم میاد همش کنار من بودی و هر چی می خواستم تو برام انجام می دادی ... منم از همون اول به تو علاقه داشتم ... راست میگی شایدم این محبت , برای همین روزا بود ... 
    حالا من باید چیکار کنم ؟ خودت بگو ...

    گفت : اگر اجازه بدین اول نازنین رو بیارم شما ببینین ... بهش گفتم ... واقعا گفتم رعنا جون ... اگر شما بگین نه , تمومه ... قول میدم ... میشه فردا بیارمش ؟
    گفتم : آره بیار ... ولی با این عجله ای که تو داری بعید می دونم برای عقد و عروسی صبر داشته باشی ... برو بخواب و فردا نازنین خانم رو بیار من ببینم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۳۶   ۱۳۹۶/۳/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت چهل و ششم

  • ۱۲:۴۱   ۱۳۹۶/۳/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت چهل و ششم

    بخش اول



    صبح , قبل از این که بچه ها بیدار بشن , حمید اومد برای صبحانه ...
    سلام کرد و گفت : رعنا جون من امروز اول میرم خرید , بعد میرم دانشگاه ... هر چی می خواین بگین من بخرم , شما به زحمت نیفتین ...
    گفتم : اونو ول کن ... به خاله مریم میگم سر راهش بگیره و بیاره ...
    دیشب من خیلی فکر کردم ... متوجه نشدم خانواده ی نازنین می دونن تو توی زندگیش هستی ؟
    یکم دستپاچه شد و گفت : نه نمی دونن ... خیلی به نازنین سخت می گیرن ... برای همین به من فشار میاره ... ولی تا شما اونو نبینین من برای خواستگاری نمی رم ... به خودشم گفتم ...
    با تعجب گفتم : خوب می ریم خونه ی خودشون ... اگر نخواستیم قبول نمی کنیم ...
    گفت : نه ... اول شما خودشو ببین , اونم وضع منو ببینه ... اینطوری با خیال راحت تصمیم می گیریم ... خوب برای اینکه اونم باید در مورد من همه چیز رو بدونه ... بهتر نیست ؟
    گفتم : نمی دونم عزیزم ولی خیلی ... ( یاد خودم افتادم که اومدم اینجا و با دیدن این زندگی پشیمون شدم ... )

    حرفمو عوض کردم و ادامه دادم : نه , خوب کاری کردی ... آره اول بیاد با ما آشنا بشه ... اصلا کی هست ؟ پدرش چیکاره اس ؟
    گفت : اونا هم مثل ما هستن ... خیلی دختر مهربون و ساده ایه ... سال دوم معماریه و نوزده سال داره .... پدرشم استوار بازنشسته ی ارتشه ... ولی خودتون که وضع منو می دونین ... به خاطر اون میگم ....
    من حواسم نبود که هانیه از بالا اومده بود و به حرفای ما گوش می داد , گفتم : خودم هستم ... تو رو خدا حمید نبینم احساس تنهایی بکنی ... چرا تو این حرف رو می زنی؟ ... لطفا خودتو دست کم نگیر ....
    یک مرتبه هانیه اومد جلو و با تعجب گفت : حمید ؟ تو چطوری روت میشه این حرفا رو به رعنا جون بزنی ؟ هنوز تو نتونستی یک کار پیدا کنی اون وقت ... چی بهت بگم والله ...
    چرا منو در جریان نذاشتی ؟ از تو بعید بود به خدا ... من روی تو حساب می کردم و فکر می کردم پسر عاقلی هستی ...
    گفتم : منم روی تو حساب می کردم هانیه جان ... ازت انتظار نداشتم ... اگر که منو به جای مادرتون قبول دارین که دیگه این حرفا چیه ؟ چرا این کارو نکنه ؟ خیلی بدم اومد ... من بین شماها و بچه های خودم فرق گذاشتم ؟ تو به این کارا کار نداشته باش ... دختر مناسبی رو دیده پسندیده ...
    اشکالی نداره محرم بشن تا سر و سامون بگیرن ... تو الان چرا مخالفی ؟
    گفت : نه تو رو خدا رعنا جون ... ما همینطوری داریم برای شما خرج تراشی می کنیم ... حالا حمید یکم صبر کنه چیزی نمی شه ...
    گفتم : دیگه نیبنم از این حرف ها بزنی ... هانیه دفعه ی آخرت باشه ها ... بذار ما این نازنین خانم رو ببینیم ... البته تو راست میگی , عجله نمی کنیم ... همه با هم تصمیم می گیریم تا قدم نادرستی برنداریم ... بذارش به عهده ی من ....



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۴۴   ۱۳۹۶/۳/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت چهل و ششم

    بخش دوم



    اون روز , ما حسابی خونه رو تمیز کردیم و میوه و شیرینی خریدیم ... و مهیا شدیم برای اومدن نازنین ...
    ولی در تمام اون مدت یاد اون روز ها میفتادم ...
    یاد سعید و اون همه خاطرهای خوب و بدی که از اون داشتم ... من دو سال طول کشید تا داغ سعید رو توی دلم کمی خاموش کنم و تونستم دوباره روی پای خودم بایستم ... و حالا با هر بهانه ای به یادش میفتادم ...
    نه , بهانه نمی خواست ... چون اون همش با من بود ... کنارم احساسش می کردم ...
    وقتی یادم میومد که چطور به صورت معجزه آسا خودشو به من نشون داد , هنوز مو بر تنم راست می شد ...
    می گفتن آب اونو خلاف جریان آورده بوده ... چیزی که اصلا به عقل جور درنمی اومده ... و فقط می تونسته کار خدا باشه ...

    و من هر وقت فرصت می کردم می رفتم روی پشت بوم , دست هامو باز می کردم و اونو در آغوش می گرفتم و احساسش می کردم ...
    شاید این فقط یک تصور ذهنی بود ولی برای من خوشایند و قابل لمس ... که دلتنگی من رو آروم می کرد ...


    قرار بود ساعت چهار , حمید نازنین رو بیاره ...
    ما آماده بودیم .... ولی اونا سر موقع نیومدن ...
    و ما همین طور آماده منتظر موندیم ... خبری نشد ...

    از همه بیشتر باران خوشحال بود و چشم به راه ... می گفت : من بهش چی بگم ؟ زن داداش ؟ یا بگم نازنین خانم ؟
    هانیه با خنده گفت : باران جان اصلا الان چیزی بهش نگو تا من خبرت کنم ... هر چی من گفتم توام همونو بگو ...

    رعنا جون یک چیزی بگم نخندین تو رو خدا ... من رگ خواهر شوهریم دراومده ...نمی دونم چرا از الان باهاش لجم ...
    باران گفت : ولی من لج نیستم ... دوست دارم ببینمش ... حتما خوشگله ...
    گفتم : ساعت چنده ؟ ای وای دیر کردن ... نزدیک شش شده هنوز نیومدن ... یک تلفن هم نزده اقلا خبر بده ... ولی حمید اینقدر بی فکر نیست ... حتما یک چیزی شده ...


    ساعت نزدیک هفت و نیم شد و من دیگه حتم داشتم اتفاقی برای اونا افتاده ... نمی دونستم چیکار کنم ... آقا جون و شوکت خانم سعی می کردن منو آروم کنن ولی من قرار نداشتم و پریشون شده بودم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۴۹   ۱۳۹۶/۳/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت چهل و ششم

    بخش سوم



    حالا دیگه مهدیه خوابش گرفته بود ... مریم اونو برد که بخوابونه ...
    بچه ها پکر شده بودن و آقا جون برای نماز رفته بود ... که صدای زنگ تلفن بلند شد ...
    خودم برداشتم ...

    حمید با صدای آرومی گفت : ببخشید رعنا جون ... ما رو گرفتن ... میگن مادرتون بیاد ... نازنین می ترسه شماره بده , برای همین ولمون نمی کنن ... چیکار کنم ؟
    گفتم : آدرس بده من الان میام ...
    با عجله آماده شدم و می خواستم با آقا جون برم ولی اون سرِ نماز بود ...

    مریم که داشت به مهدیه می رسید ... با عجله سوییچ رو برداشتم و راه افتادم ...
    وارد یک خونه ی قدیمی شدم ... که دو تا مامور دم در ایستاده بودن ...

    پرسیدم : پسرمو گرفتن ... کجا برم ؟
    یک اتاق به من نشون داد ... دو نفر مرد جوون با ریش های بلند و صورت مهربون اونجا نشسته بودن ...
    خیالم راحت شد و با خودم گفتم خدا رو شکر آدمایی نیستن که زیاد سخت بگیرن ...
    رفتم و گفتم : سلام من برای حمید رستگار اومدم ...
    گفت : شما کیش هستین ؟
    گفتم : من تقربیا مادرش هستم ...
    گفت : خواهر درست بگو ... تقریبا یعنی چی ؟ به شما نمیاد که مادر اون باشین ... زن پدرشین ؟
    گفتم : نه حکم مادرشو دارم ... پیش من زندگی می کنن ...

    روشو از من برگردوند به نفر دومی که توی اتاق بود , گفت : تذکر بدم ؟

    اونم با یک حالتی که انگار برای من خیلی متاسفه , سرشو تکون داد و گفت : همینه دیگه ...
    گفتم : منظورتون چیه که همینه دیگه ؟ پسرمو بذارین با نامزدش بیاد ما بریم ... آخه برای چی گرفتین اون بچه ها رو ؟
    گفت : خواهر تو اول حجابت رو درست کن ... موهاتو بکن تو ...

    من فورا موهامو کردم زیر مقنعه و گفتم : کجان  ؟
    گفت : خانم پدر و مادرش باید بیان ... چون دفعه ی اولشونه , تعهد بدن و برن ... به شما نمی دیم ...
    گفتم : من که خدمت شما عرض کردم من مادرشم ... بعدم اون که بچه نیست , الان بیست و یک سالشه آخه شما فکر نمی کنین یک مرد به این بزرگی وکیل وصی نمی خواد ... والله من خجالت می کشم ...
    با لحن تندی گفت : با دختر مردم گرفتنش ... اگر راست میگه زنگ بزنین به پدر دختره بیاد ... چرا شماره نمی ده ؟ ...
    ما شما رو قبول نداریم چون فکر می کنیم به تو گفته که به پدر و مادرش نگه ...
    گفتم : خوب می خوای چیکار کنم که به شما ثابت بشه ؟ ...

    گفت : دختره اون پایینه ... برو بگو کدوم یکی از اوناس ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۵۴   ۱۳۹۶/۳/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت چهل و ششم

    بخش چهارم




    من خودمو نباختم و باهاش رفتم تو زیرزمین ...
    منظره ای که اونجا دیدم , دلم رو به درد آورد ... می خواستم فریاد بزنم ... اصلا خوشایند نبود ... هفت هشت دختر بچه ی معصوم توی اون زیرزمین منتظر خانواده هاشون بودن ...
    من نگاهی به همه ی اونا کردم ... به نظرم سه نفر از بقیه بزرگ تر بودن ...

    یکی از اونا انگشت خودشو بالا و پایین کرد ...
    من فکر کردم باید اون باشه که به من علامت داده ...
    گفتم : اینه ...

    گفت : بیا برو خانم ... دیدی ما رو مسخره کردی ؟

    در همین موقع یک دختر قد بلند و لاغر اندام و تقریبا سبزه رو و قشنگ اومد جلو و گفت : رعنا خانم من نازنینم ...
    اون مرد در همین حال می خواست درو ببنده ... من جلوی در ایستاده بودم و نازنین لای در بود و محکم خورد تو پشت اون که تعادلشو از دست داد ...
    دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم ... فریاد زدم : احمقِ الاغ بچه ی مردم رو زدی ... تو چه حقی داشتی ؟

    و دست نازنین رو گرفتم و کشیدم طرف خودم و گفتم : حالا اگر می تونی جلوی منو بگیر و به من دست بزن ... پدری ازت در بیارم که خودت نفهمی چی شد ....
    پدر و مادر حمید رو می خوای ؟ برو پیداش کن ... پدرش تو میدون ژاله شهید شد و مادر به دست مجاهدین  ...
    دو تا دایی داره ... یکی تو جبهه شهید شده , یکی هم الان جبهه اس ... من برات از کجا فامیل بیارم ؟ مادر و پدر این دخترم خبر ندارن ...
    اصلا به تو مربوط نمی شه که من برای تو توضیح بدم ... به خاطر شک بی خودتون به این جوون های بدبخت , چهار ساعته همه رو نگران و دلواپس کردین ...
    تو می دونی الان چی به روز پدر و مادر این دختر اومده ؟ گمشو از سر راهم برو کنار و حمید رو صدا کن بیاد ... می خوام از این جهنم برم بیرون ...
    من همسر شهید سعید موحدم ... اگر نذاری , به بالادستی هات شکایت می برم تا پدرتو دربیارن ...
    اینا رو که می گفتم همین طور نازنین رو با خودم می کشوندم از پله ها بالا ... و اون مرد نتونست حرفی بزنه ...
    چند نفر هم سر پله ها از سر و صدایی که من راه انداخته بودم , جمع شده بودن ...
    همون مردی که برای من متاسف بود گفت : خواهر آروم باش ... ببخشید ... من معذرت می خوام ... الان میگم بیاد ... شما خودتو ناراحت نکن ...
    باور کن خواهر ... شما که می گین از خانواده ی شهید هستین ... راضی می شین این دخترا و پسرا هر کاری دلشون خواست تو خیابون بکنن ؟ اگر جلوی اینا رو نگیریم , نمی دونین چه فسادی راه می ندازن ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۰۰   ۱۳۹۶/۳/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت چهل و ششم

    بخش پنجم




    گفتم : حالا من برای شما متاسفم که فکر می کنین این طوری میشه جلوی فساد رو گرفت ... تو رو خدا یکم از عقلتون استفاده کنین ...
    انسان بودن رو فراموش کردین ... این بچه ها همه مثل دخترای شما هستن ... قلب و روح دارن ...
    ضربه ای که شما به اونا می زنین , نه تنها کاری درست نمیکنه بلکه از ریشه همه چیز رو خشک می کنه  ... نکنین ... تو رو به هرچی اعتقاد دارین یکم با این بچه ها مهربون باشین ... اگر دست از پا خطا کردن , نمی کنن .... ولی با این وضع شما نه تنها کاری از پیش نمی برین , بلکه روز به روز بدتر میشن ... حالا خواهین دید ... بگو حمید بیاد ...
    تا حمید اومد صبر نکردم و اون دو تا رو برداشتم و با عجله رفتیم سوار ماشین شدیم ... دیگه کسی حرفی به من نزد همه داشتن منو نگاه می کردن ... منم منتظر نشدم ...
    نازنین رنگ به صورت نداشت و تازه به گریه افتاده بود ...
    گفتم : خودتو ناراحت نکن ... گذشت و رفت ...

    همین طور که اشک هاشو پاک می کرد ...
    گفت : نمیشه فراموش کنم ... نمی خواستم با شما اینطوری آشنا بشم ... خیلی بد شد ...
    من اصرار کردم بریم گل بخریم وگرنه داشتیم با تاکسی میومدیم ... گل فروشی بسته بود تو پیاده رو قدم زدیم تا باز کنه که از بدشانسی ما رو دیدن ...
    چون بی هدف بالا و پایین می رفتیم , به ما مشکوک شدن ... خیلی ببخشید تو رو خدا ...
    پرسیدم : نازنین جان گفتم که درک می کنم ... بیخودی خودتو ناراحت نکن ... الان ساعت یازده اس ... مشکلی برات پیش نمیاد ؟
    منظورم پدر و مادرت هستن ... حتما الان نگرانت شدن و تمام شهر رو گشتن ... کاش به اونا می گفتی که داری چیکار می کنی ...
    باور کنین بچه ها هیچ چیزی توی این دنیا به اندازه ی راستی و درستی به دردتون نمی خوره ...
    شاید اجازه نمی دادن ... ولی بازم بهتر بود ...
    گفت : باور کنین خودم دارم می میرم ... نمی دونم بهشون چی بگم ...

    گفتم : بگو گرفتنت ... رک و راست ... اگر می خوای من بیام و براشون توضیح بدم ...
    گفت : نه ... پدرم وقتی عصبانی باشه نمی شه منطقی باهاش حرف زد ... خودم یک کاری می کنم ...
    پرسیدم : خونه ی شما کجاس ؟
    گفت : خیابون تاج ...
    اون شب من نازنین رو سر کوچه پیاده کردم ولی از همون جا دیدیم که تمام خانواده اش دم در ایستادن ...

    اون پیاده شد و بازم عذرخواهی کرد و با استرس رفت و من با سرعت از اونجا دور شدم ...
    در اون موقع با اینکه خیلی دلم براش می سوخت و نمی خواستم تنهاش بذارم , چیزی به نظرم نمی رسید که بتونم کمکی بهش بکنم ... و نمی خواستم تصمیمی بگیرم که یک وقت به ضرر حمید تموم بشه ...
    حمید تو راه از من پرسید : رعنا جون نظرتون چی بود ؟
    گفتم : الان که نمیشه گفت ... ولی من از ظاهرش خوشم اومده به نظرم دختر خوب و فهمیده ای هست ... می خوای صبر کنیم دایی مجیدت بیاد بعدا تصمیم بگیریم ؟
    کمی فکر کرد و گفت : اگر میشه شما یک خواستگاری برین تا خانواده اش در جریان باشن ... نکنه دوباره اتفاقی بیفته ... ما هر روز تو دانشگاه همدیگر رو می ببینیم ...
    گفتم : باشه ... این کارو می کنم ولی لطفا عجله نکن ...
    وقتی ما رسیدیم هانیه و شوکت و مریم هم نگران دم در بودن ... با اینکه می دونستن چه اتفاقی افتاده دلشون شور می زد ...
    اون شب من خیلی فکر کردم و فردا با آقا جون مشورت کردم ... اون همه چیز رو به عهده ی من گذاشت و چون نازنین مجبور شده بود قدری از حقیقت رو به پدر و مادرش بگه , سه روز بعد من و هانیه و حمید راهی خونه ی نازنین شدیم برای خواستگاری ...
    شب قبل من به خونه ی اونا تلفن کردم ...
    مادرش گوشی رو برداشت و گفتم : موحد هستم ... سلام ... می خواستم ازتون اجازه بگیرم برای پسرم بیام خدمت شما ...
    گفت : سلام رعنا خانم ... حالتون خوبه ؟ با زحمت های دختر من ... ببخشید دیگه تو رو خدا ... نازنین برام تعریف کرده چه اتفاقی افتاده بود ... شرمنده ی شما شدیم خانم ...
    گفتم : خواهش می کنم کاری نکردم ... حالا اجازه می فرمایید ؟
    گفت : تشریف بیارین ... قدم سر چشم ما می ذارین ...




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۵۶   ۱۳۹۶/۳/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت چهل و هفتم

  • ۱۸:۰۱   ۱۳۹۶/۳/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت چهل و هفتم

    بخش اول



    گفتم : وقت رو شما تعیین کنید که راحت باشین ...
    گفت : همین امشب ما در خدمتیم ... خیلی دلم می خواد شما رو ببینم رعنا خانم عزیز ...


    خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم ... ولی خیلی تعجب کرده بودم ...
    اون منو خیلی تحویل گرفت و انگار منتظر من بود ...
    نکنه من دارم اشتباه می کنم و باعث بشم حمید خوشبخت نشه ... باید حواسم رو جمع می کردم ...
    اون امانتی ملیحه بود , نباید بی گدار به آب می زدم ...
    حمید رو صدا کردم و دوباره بهش گفتم : که اگر خانواده ی اونو نپسندیدم , امکان نداره بذارم این وصلت سر بگیره ...
    سرشو انداخت پایین و با شرمندگی گفت : از نازنین خوشتون نیومده ؟
    گفتم : نمی دونم ... هنوز که درست ندیدمش ... ولی اشتیاق مادرش منو به شک انداخت ...
    گفت : هر چی شما بگین ...
    گفتم : حمید جان مثل اینکه بدجوری عاشق شدی ؟
    گفت : نه , به امام رضا اینطور نیست ولی چون به من نامحرمه من دلم نمی خواد همین طوری با کسی باشم ... از این کار بدم میاد ... خوب فکر کردم یا محرم باشیم که هر دو جدی بگیریم یا اونم بدونه که بره دنبال زندگیش ...
    گفتم : ولی فکر نکنم نازنین مثل تو فکر کنه ... اون همین الانم جدی گرفته ...
    آخه من با دیدن اون متوجه شدم و فکر می کنم اونا به اندازه ی تو مومن نیستن ... گفته باشم ... از الان فکرا تو بکن ...
    گفت : چرا هست ... چطوری بگم ... از حرفایی که می زنه می فهمم که اهل نماز و روزه و دعا خوندن هستن ... حالا بقیه اش با شما ...


    دیدم بهتره که آقا جون با ما بیان چون اون می تونست با یک نگاه هر کسی رو بشناسه ...
    وقتی به آقا جون گفتم , با بی حوصلگی گفت : نه بابا ... تو برو , اگر پسند کردی بعد منم میام ...
    گفتم : نمی شه آقا جون ... بدون شما نمی رم ...
    گفت : برای امشب ؟
    گفتم : بله آقا جون ...
    گفت : من حاضر نیستم ... باید برم حموم ... اصلاح برم ... نمی شه ...
    گفتم : کاری نداره که ... الان حمید میاد و شما رو حاضر می کنه ... تا بعد از ظهر خیلی راهه ...
    به خاطر من آقا جون ... خواهش می کنم ...
    می دونین راستش نمی خوام تنهایی در مورد زندگی حمید تصمیم بگیرم ... می ترسم اشتباه کنم ...
    شما می دونین من یکم عجولم و دیدگاهم به زندگی فرق می کنه ... می ترسم با یک تصمیم نابجا , یک عمر این بچه تو دردسر بیفته ...
    گفت : باشه بابا ... منم با شما میام ...



    ناهید گلکار

  • ۱۸:۰۶   ۱۳۹۶/۳/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت چهل و هفتم

    بخش دوم



    مریم ساعت یک از دفتر برمی گشت و ممکن بود دیر حاضر بشیم ... تلفن زدم و ازش خواستم زودتر بیاد ... و راس ساعت چهار , من همه رو آماده کردم که راه بیفتیم ...
    مرتب می گفتم : زود باشین , دیر شد ...
    درست مثل مادر داماد دستپاچه بودم و دلم شور می زد ...
    دیدم شوکت خانم اوقاتش تلخه ... پرسیدم : چیزی شده ؟ ...
    گفت : نه , نه , اصلا ... ول کن ... شما برین من هستم ...
    گفتم : تو رو خدا شوکت جون منو که می شناسی ... ما داریم از در می ریم بیرون ... تو خودتو این شکلی کردی , که چی آخه ؟

    می خوای همش به تو فکر کنم که چرا ناراحت بودی ؟ خوب الان خودت بگو ...
    مریم گفت : راست میگه مامان بگو چرا اینطوری ناراحتی ؟
    گفت : شماها منو اصلا آدم حساب نمی کنین ... مثلا من بزرگ ترم ... یک کلمه می پرسیدین میای یا نه ؟
     منم نمی اومدم ...

    به ذهنم رسید که آخه تو بیای چیکار کنی ؟ اما گفتم : الهی فدات بشم ... ولی فکر نمی کردم دلت بخواد بیای وگرنه خوب تجربه ی شما که یک چیز دیگه اس ...
    اگر دوست داری بیاین ما خوشحال می شیم ...
    گفت : نه بچه ها رو کی نگه می داره ؟

    مریم نگاهی به من کرد و سرشو به علامت چیکار کنم تکون داد ... منم شونه هامو بالا انداختم ...
    مریم گفت : مامان می خوای من نرم شما برین ؟
    گفت : نمی دونم ... حالا که اصرار می کنین باشه ... این جور مواقع چرا میگن ریش سفیدها باید برن ... برای اینکه خواستگاری جای اوناس ...
    وسط حرفش رفتم و گفتم: شوکت خانم برو حاضر شو , دیر میشه ... بدو ...

    گفت : من حاضرم مادر ... الان میام ...
    حالا باران بغض کرده بود و اشک توی چشمش جمع شده بود که من می خوام نازنین رو ببینم ... منم که از دست شوکت عصبانی بودم , یک داد بلند سرش زدم که برو بشین سر جات بچه ... تو دیگه ولم کن ...

    اونم به گریه افتاد ... چاره نداشتم ...
    حالا دیگه دلم نمی اومد بچمو به اون حال ول کنم ... حاضرش کردم و اونم با خودمون بردیم ولی به میلاد گفتم : اگر توام نق بزنی اصلا نمی رم ...
    گفت : برو بابا ... من اگر به زورم می خواستی ببری نمی اومدم خواستگاری ... مسخره اس ...
    من هیچ وقت برای خودم نمی رم ... اگر برم فقط با هانی می رم ...

    هانیه اونو بغل کرد و گفت : الهی فدات بشم عزیز دلم ... خودم برات زن می گیرم ...



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان