خانه
355K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۴:۵۳   ۱۳۹۶/۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " رعنا "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑

  • leftPublish
  • ۰۱:۳۰   ۱۳۹۶/۳/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاهم

    بخش پنجم




    با پولی که به دستم رسید , برای خونه تلفن گرفتم ... و مدتی طول کشید تا اون خط رو به ما دادن و ما تلفن دار شدیم ....
    روزی که مریم و مجید می خواستن اسباب کشی کنن , من و شوکت خانم با محترم رفتیم به کمکش ...
    وقتی رسیدیم , بیشتر اثاث جمع شده بود و صاحبخونه ی جدید هم داشت اثاث میاورد ...
    شلوغ بود و پر از سر و صدا ... یکی میاورد و یکی می برد ...

    کلافه شده بودم و گفتم : لعنت به من ... چرا اومدم اینجا ؟ ... من که کاری نمی کنم ...
    همین طور که ایستاده بودم , یکی یکی خاطراتم زنده می شد و ناراحتم می کرد ... سعید رو می دیدم که هنوز کنار اون اتاق ایستاده و منو نگاه می کنه ...
    مادر رو می دیدم ...
    ملیحه هنوز با همون لبخند شیرینش داشت با باران بازی می کرد ...

    نزدیک بود داد بزنم و از اونجا فرار کنم که صدای خانمی که خونه رو خریده بودن , منو به خودم آورد و گفت : رعنا خانم شما هستین ؟
    با بی حوصلگی گفتم : بله منم ... چی شده ؟
    گفت : تلفن شما رو می خواد ...

    پرسیدم : کی رو می خواد ؟ منو ؟
    گفت : اگر رعنا هستین , بله ...

    در حالی که به طرف تلفن می دویدم , پرسیدم : کیه ؟ نگفت ؟
    گفت : نه ...
    گوشی رو برداشتم و گفتم : الو بفرمایید ... منم رعنا ...
    صدای بلندی که داشت داد می زد , گفت : الهی مادر فدای تو بشه رعنای مادر ... عزیزم ... کجا بودی ؟ چرا تلفنت رو جواب نمی دادی ؟

    نفس تو سینه ام بند اومد ... در یک لحظه احساس کردم قلبم از کار افتاده ...
    یک نفس بلند و طولانی کشیدم و داد زدم : ماماااااااااان ... مامانم کجایی ؟ چرا ولم کردی ؟ مامان ... ماماااااان بیا تو رو خدا ... بیا دارم برات می میرم ... عزیزم مامانم ...
    از شدت هیجان دیگه نمی فهمیدم چیکار می کنم ...
    مریم و شوکت اومده بودن ...

    شوکت گوشی رو گرفت و گفت : خانم سلام ... منم شوکت ... بله , من هنوز پیششم ...
    نگران نباشین حالش خوبه ... داره گریه می کنه ... تو رو خدا قطع نکنین , بذارین باهاتون حرف بزنه ...
    ما داریم از این خونه می ریم ... به ما شماره تلفن بدین ....
    من دوباره گوشی رو گرفتم و گفتم : مامان تو رو خدا بیا ...

    گفت :میام عزیزم ... حتما میام ... صبر کن کارامو درست کنم , من آلمانم ... فقط به خاطر شماره ی تو که لندن جا گذاشته بودم , رفتم و آوردم ... الان ده روزه بهت زنگ می زنم , نیستی ...
    آخه زن امیر , آلمانیه ... منم اومدم اینجا ... راستی امیر یک پسر داره ... اگر اومدم عکس اونو برات میارم ... تو خوبی مامان ؟
    این شماره ای که بهت میدم رو یادداشت کن ...

    گفتم : شماره خونه ی جدید منم شما یادداشت کن ...
    گفت: بگو می نویسم ( ... ) آهان نوشتم ...
    گفتم :شما کی میای ایران ؟
    گفت : به زودی عزیزم ... ولی نمی تونم زیاد بمونم ... فقط میام تو رو ببینم و برمی گردم ... فکر کنم چهار ماهی باشم ... بهت خبر میدم ... تو کجا زندگی می کنی ؟
    گفتم : وقتی اومدین بهتون میگم ...
    گفت : میلاد و باران خوبن ؟ بزرگ شدن ؟

    گفتم : بله , خوبن ...

    پرسید : سعید چی ؟ خوبین با هم ؟

    گفتم : مامان , سعید شهید شده ...
    گفت : وای ... خدای من ... ای داد بیداد ... بدبختی شد ... رعنا  تو چی کشیدی ؟ مامانت بمیره الهی ... منم نبودم , نتونستم کنارت باشم ... آخ ... خدا بیامرزه ... خیلی ناراحت شدم ... من دوستش داشتم , پسر خوبی بود ... کاش اون تصمیم های احمقانه رو نمی گرفتیم ... خیلی خوب مادر , فعلا ازت خداحافظی می کنم ... دوباره بهت زنگ می زنم به شماره ی جدیدت ... اگر تونستی توام زنگ بزن ...

    و صدا قطع شد .....
    گوشی رو گذاشتم , در حالی که هنوز خیلی حرف داشتم باهاش بزنم ....
    نشستم روی پله و با دو دست سرمو گرفتم و اشک هام ریخت ... همین طور که سرم پایین بود گفتم : ای خدا با من چیکار می کنی ؟ ... همین امروز که من اومده بودم به این خونه , مادرم زنگ زد ... تو می دونستی ... مگه نه ؟
    تو می دونستی ... من می دونم که می دونستی و منو کشوندی اینجا ... بزرگی تو رو شُکر ....




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۱۵   ۱۳۹۶/۳/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت پنجاه و یکم

  • ۱۵:۲۰   ۱۳۹۶/۳/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و یکم

    بخش اول



    احساس عجیبی داشتم و نمی دونستم خوشحال باشم یا غمگین ؟
    از اینکه تونسته بودم با مادرم حرف بزنم و حالا شمارشو داشتم باید خوشحال می شدم ولی بیشتر دلم گرفته بود و می خواستم جایی رو پیدا کنم که گریه کنم ...
    هیچ بهانه ای نداشتم که از اونجا دور بشم ... اون کوچه و اون خونه برای من فقط یک دلخوشی داشت و اونم سعید بود که با شهادتش اونم تبدیل به اندوه شده بود و حالا هنوز سایه ی سیاه جنگ توی اون محله بیداد می کرد ...
    هنوز حجله ها اونجا بودن ... فقط جاشون عوض می شد و عکس روی اون ..... پرده های سیاه و خونه هایی که همه عزادار بودن ... دلم می خواست فرار کنم ...
    یک مرتبه به ذهنم رسید که برم دنبال نازنین ... این طوری می تونستم از اینجا دور بشم و به هوای کمک کردن بیارمش .....
    من نازنین رو  دوست داشتم و نمی خواستم از حمید جدا بشه و اینکه می دیدم حمید هم حال خوبی نداره , تصمیم گرفتم با یک تیر دو نشون بزنم .....
    بلند شدم و تلفن کردم به خونه ی نازنین ... فاطمه خانم گوشی رو برداشت و از شنیدن صدای من هیجان زده شد و گفت : سلام و علیکم ... حال شما ؟ .. .حالتون خوبه ؟ چطوره احوال شما ؟ چه خبر ؟ حالتون خوبه ؟ بچه ها خوبن ؟ شما خوبین ؟
    گفتم : ممنونم فاطمه خانم ... شما خوبین ؟ ببخشید نازنین هست ؟
    گفت : بله که هست ... شما خوبین ؟
    گفتم : میشه گوشی رو بدین بهش ؟ کارش دارم ...
    گفت : چشم ... تشریف بیارین اینجا ... حالتون خوبه ؟
    گفتم : میشه بگین نازنین بیاد ؟ 
    گفت : از من خداحافظ ... تشریف بیارین ...
    نازنین گوشی رو گرفت و با صدای خفه ای گفت : سلام رعنا جون ...
    گفتم : کجایی تو دختر ؟ مریم اسباب کشی داره ... می خوای توام بیای با هم باشیم ؟
    گفت : چشم رعنا جون , الان حاضر میشم ...
    گفتم : تو بمون , من میام دنبالت ...

    کیفم رو برداشتم ... آدرس خونه ی جدید مریم رو گرفتم و گفتم : من نازنین رو برمی دارم میام اونجا ...

    و قبل از اینکه کسی حرفی بزنه , از خونه زدم بیرون....
    سوار ماشین شدم و با سرعت دور شدم ولی اشک امونم رو بریده بود ... دلم می خواست دریا دریا گریه کنم ... اونقدر که دیگه نه بغضی برام بمونه و نه اشکی ...
    دلم برای مامانم خیلی تنگ شده بود , دیگه تحمل دوری اونو نداشتم ... وقتی گفت میام , برای آینده ای نامعلوم بود ... دلم می خواست به من می گفت همین فردا پیش توام ... شاید اون زمان دل آشفته و بیقرار من قرار می گرفت ...

    و این تلفن منو کاملا هوایی کرده بود ......


    ناهید گلکار

  • ۱۵:۲۶   ۱۳۹۶/۳/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و یکم

    بخش دوم



    تا به خونه ی نازنین رسیدم , کمی آروم شده بودم ولی چشم هام از شدت گریه پف کرده بود ...
    از پایین زنگ زدم و به نازنین گفتم : بیا من اومدم ...
    نمی خواستم با این صورت گریون با مادرش روبرو بشم ... اما فاطمه خانم با صدای بلند از پشت آیفون داد زد : تو رو خدا رعنا خانم بیا بالا کارتون دارم ... چایی حاضره ...
    گفتم : نمی شه ... باید بریم کمک مریم ... می دونین که داره اسباب کشی می کنه ... یک فرصت دیگه مزاحم میشم ...
    پرسید : آقا حمید با شماست ؟
    گفتم : نه , من تنهام ...
    فاطمه خانم هم با نازنین اومد پایین ... سلام و علیک کرد و برای بار صدم حال منو پرسید ... و گفت : ببخشید خودشون نیومدن ؟
    گفتم : خود کی ؟ حمید ؟ نه , امروز خونه مونده بره خواهر ها و برادرشو از مدرسه بیاره ... چون من اومده بودم , آقا کمال ماشین نداشت ... برای چی ؟

    یکم دستپاچه شد ... واقعا فکر کرد من از جریان خبر ندارم ...
    گفت : همین دیگه ... چند روزه اینجا نیومده , دلم براش تنگ شده بود ...
    گفتم : میاد ان شالله ... یک کار گرفته , تو خونه داره انجامش میده ...
    وقتی سوار شدیم , نازنین پرسید : شما خوبین ؟ بچه ها خوبن ؟ ... ( با تردید ) حمید حالش چطوره ؟

    گفتم : حالا تو بگو چطوری ؟ اونو ول کن ...
    پرسید : رعنا جون به شما گفته چی شده ؟ ... الان دو ماهه منو بی خبر ول کرده ...
    گفتم : نمی تونم دروغ بگم ... می دونم ... ولی توام اینجا از خودت غرور نشون دادی ... من به عنوان یک زن فکر می کنم جسارت داشتن به آدم شخصیت میده ... این که حرف نزنم چون زنم , از خودم دفاع نکنم چون زنم , عشقم رو ابراز نکنم چون زنم , دنبال خواسته هام نرم و منتظر بشم مرده بیاد و از من تقاضا کنه و تصمیم اون زندگی منو تعین کنه چون زنم , بعد از اون طرف ؛ گذشت کنم چون زنم , زیر بار حرف زور برم چون زنم ... ای بابا ... برای چی ؟ مگه ما آدم نیستیم ؟ ... چرا باید بترسیم که پیش قدم بشیم ؟ تازه وقتی این کارو می کنیم اونقدر تو گوش ما خوندن که احساس می کنیم کوچیک شدیم و غرورمون شکسته ...

    به نظر من اینطور نیست ...
    نازنین تو تحصیل کرده ای ... برای خودت ارزش قائل شو و برو باهاش حرف بزن ... و متقاعدش کن که اشتباه کرده ... اون تو رو دوست داره , خودتم می دونی ... پس برای چی صبر کردی ؟
    حالا گیرم  حرف زدی و نشد , دنیا آخر نمیشه ... اولا بلا تکلیف نمی مونی ... دوما همیشه افسوس نمی خوری که چرا تلاش نکردی ...

    آرزوی من داشتن یک دفتر وکالت بود ... وقتی این کارو شروع کردم خیلی ذوق و شوق داشتم ... ولی من به درد این کار نمی خوردم چون بسیار عاطفی بودم و با مشکلات مردم سخت درگیر می شدم ...
    در ضمن شکل من طوری بود که قاضی ها در مقابلم جبهه می گرفتن ... دلیلشو نمی دونم ... شایدم به خاطر لحن تند و بدون پرده و ساده ی من بود ... به هر حال حالا دیگه هیچ وقت غصه نمی خورم که آی من می خواستم کار کنم می خواستم وکالت کنم , نذاشتن ....


    ناهید گلکار

  • ۱۵:۳۰   ۱۳۹۶/۳/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و یکم

    بخش سوم



    گفت : آخه رعنا جون , حق با حمیده ... من چی بهش بگم ؟ بگم یک عمره از دست پدرم شاکیم ...
    نه نیستم ... چون اون مرد خوبیه , پدر خوبی هم هست ... هر کاری از دستش بر بیاد برای ما می کنه ... ولی خوب این عیب رو هم داره ...  من چیکار می تونم بکنم ؟ ... می دونین خیلی ساله ...
    دیگه ما عادت کردیم ... می دونم کار  خوبی نیست ولی پدرمه ... من که نمی تونم بهش امر و نهی کنم ... اصلا به حمید چی بگم ؟ بگم ما عادت داریم کنار سینی پدرمون بشینیم و دور هم چایی بخوریم و حرف بزنیم ؟
    ( گریه اش گرفت و در حالی که اشکشو پاک می کرد ) حمید دیگه منو نمی بخشه ... می دونم رعنا جون ...
    باور کنین یک غصه ی بزرگم همین بود که اگر یک روز اون متوجه بشه چیکار کنم ... وقتی عقد کردیم بابا یک مدتی رعایت می کرد و می رفت تو اتاق عقبی ...
    ولی کم کم دوباره به هوای تلویزیون برگشت تو هال ... ببخشید سر این موضوع ما نمی تونیم برای بابام تکلیف معلوم کنیم ... یعنی جراتشو نداریم ...
    حالا من از جانب خودم به حمید چی بگم ؟ فکر می کنین به ذهن خودم نرسیده بیام باهاش حرف بزنم ؟ ... ولی چی بگم ؟ بابام نمی خواد دست از این کار برداره .....
    گفتم : بابا ت چی میگه ؟
    گفت : هیچی ... ناراحت شده ولی میگه می خواد بخواد , نمی خواد نخواد ... همینه که هست ... مامان ازش پرسید دخترت برات مهم نیست ؟ عصبانی شد و گفت هیچ ربطی نداره ... هر کس مسئول کار خودشه ...
    حرف درستی که نمی زنه ... مامانم خیلی عذاب می کشه ... ده بار با هم دعواشون شده ولی تو خونه ی  ما حرف اول و آخر رو بابام می زنه ...
    گفتم : خیلی خوب , خودتو ناراحت نکن ... حالا بریم ببینیم چی میشه ...
    جلوی یک تلفن همگانی نگه داشتم و پرسیدم : دوزاری داری ؟
    گفت : آره ...
    از همون جا یک زنگ زدم به خونه ... گوشی رو آقا کمال برداشت ... پرسیدم : حمید رفته ؟
    گفت : نه ...صداش کنم ؟ ...

    به حمید گفتم : برو بچه ها رو بردار بیا به این آدرس که بهت میدم , خونه ی دایی مجیده ... ناهار بیاین اونجا ...
    سر راه خرید کردم و هر چی لازم بود برای درست کردن ساندویج خریدم و یکم میوه ,, و رفتیم خونه ی مریم ...
    مجید طبقه ی دوم یک آپارتمان توی همون امیریه اجاره کرده بود که نزدیک کار مریم بود ....
    نازنین , تند و تند کمک می کرد و خوشحال بود که دوباره با ما رابطه برقرار کرده ... اون نمی دونست که حمید تو راهه و داره میاد ... و من دلم شور می زد که نکنه عکس العمل حمید دوباره بد باشه و اینجا غوغا راه بندازه و وضع از اینم که هست بدتر بشه ...
    به کسی حرفی نزدم ...

    تا بچه ها رسیدن , باران خودشو انداخت تو بغل من و خودشو لوس کرد که دلم برات تنگ شده ... و دست انداخته بود دور گردنم و هی منو می بوسید ...
    ولی من حواسم به حمید بود که وقتی نازنین رو ببینه , چیکار می کنه ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۵:۳۶   ۱۳۹۶/۳/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و یکم

    بخش چهارم




    و بالاخره اومد ... تا پاشو گذاشت تو , نازنین رو که رنگ به صورت نداشت , دید ...
    گل از گلش شگفت و گفت :سلام ... تو اینجایی ؟ ...

    اونم رفت جلو و با هم دست دادن ... هر دو خوشحال بودن و انگار نه انگار اتفاقی بین اونا افتاده ...
    معلوم بود که عشق عمیقی بین اونا هست که می تونن با مشکلات خودشون کنار بیان ...

    دور هم ناهار خوردیم و هر چی تونستیم به مریم کمک کردیم ...
    شب به حمید گفتم : برو کباب بگیر ...

    زود کتشو برداشت و گفت : نازنین بریم ...

    و با هم رفتن ...

    و همون شب هم نازنین با ما اومد لواسون ...
    حالا من تو فکر بودم که زودتر عروسی اونا رو برگزار کنم و برن سر خونه ی وزندگی خودشون ...
    ولی حدس می زدم با وضعی که نازنین گفته بود , حتما دوباره دچار مشکل می شدن ...
    وقتی برگشتم خونه اولین کاری که کردم این بود که به مامان زنگ زدم ... می خواستم مطمئن بشم که می تونم با این شماره باهاش تماس بگیرم ...
    با زنگ دوم گوشی رو برداشت و وقتی صدای منو شنید , خوشحال شد و مدتی با هم حرف زدیم ... بعد گوشی رو داد به امیر ...

    برام مثل غریبه ها بود ... هیچ حرفی نداشتم به اون بزنم ... چیزی به نظرم نمی رسید , برای همین ازش خواستم : توام با مامان بیا ...

    این بار وقتی گوشی رو قطع کردم حالم بهتر شده بود ...
    روز جمعه دعوت کردم از خانواده ی نازنین و اومدن لواسون ... هیچکس به روی خودش نیاورد و موضوع همون جا تموم شد ...
    زمستون سرد لواسون و گرم کردن اون خونه ی بزرگ و رفت و آمد بچه ها به مدرسه , کار دشواری بود ولی شب ها همه دور یک بخاری و شومینه ای که با هیزم , گرمای مطبوعی به خونه می داد جمع می شدیم و با هم خوش بودم ... تا بوی بهار جون تازه ای به ما داد ...
    برف ها کم کم آب شدن و شکوفهای رنگارنگ فضای دل انگیری به باغ دادن ...
    علی از همون موقع که رفته بود فقط تلفنی با شوکت خانم حرف می زد ... و شوکت با ناراحتی می گفت : علی عیدم نمی خواد بیاد ...

    از شنیدن این حرف خیالم راحت شد ... دلم نمی خواست دوباره در اون موقعیت قرار بگیرم ...
    اون سال نزدیک ساعت دوازده ظهر سال تحویل می شد ...
    مریم و مجید از شب قبل اومده بودن خونه ی ما و طبق معمول مهدیه مجلس گرم کن خونه ی ما شد ... اون شب اون بچه باعث شده بود که بزن و بکوبی توی خونه ی ما راه بیفته .. همه رو حتی شوکت خانم رو هم وادار به رقصیدن کرد ... و حاضر نبود به هیچ عنوان دست از رقصیدن برداره ...

    مجید می خندید و می گفت : دیدین هر چی ما رشته بودیم , دخترمون پنبه کرد ؟ ...
    همه در حال خندیدن بودیم که یک مرتبه در باز شد و علی اومد تو ... فریاد شادی بچه ها به هوا رفت ...
    همه به وجد اومده بودن و از علی استقبال کردن ...
    من سعی داشتم رفتار عادی با اون داشته باشم ... برای همین بهش خوش آمد گفتم ...

    ولی احساس می کردم که علی فرق کرده و دیگه با نگاه منو تعقیب نمی کنه و باز مثل قبل شده ...

    فکر کردم شاید اصلا من اشتباه کرده باشم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۴۱   ۱۳۹۶/۳/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و یکم

    بخش پنجم




    روزها از پس هم می گذشت ... بهار تموم شد و تابستون اومد و باز جمع آوری میوه ها سر ما رو گرم می کرد ...

    و در پایان اون تابستون دو خبر خوب به ما رسید ... یکی قبولی هانیه توی دانشگاه بود و یکی خاتمه ی جنگ ...
    مجید آپارتمان منو خالی کرده بود تا من بتونم حمید رو سر و سامون بدم ...
    هانیه هم که دانشگاه آزاد قبول شده بود ... و با وجود اینکه نمی خواست قبول کنه به اصرار من راهی دانشگاه شد ... ولی افسریه کجا لواسون کجا ...
    راه دور بود و رفت و آمد برای اون سخت ...

    حمید صبح زود اونو با خودش می برد و بعدم با هم برمی گشتن ... و قصد داشتیم وقتی حمید و نازنین عروسی کردن دو شب در هفته رو پیش اونا بمونه ...
    من در حال آماده کردن بساط عروسی بودم که یک روز باز حمید درهم و آشفته آمد خونه ...
    وقتی هانیه رفت بالا , به من گفت : رعنا جون باید با شما حرف بزنم ...
    گفتم : من هنوز نماز نخوندم , باشه بعدا ... فکر می کردم حمید نگران خرج عروسی و کارهای اونه ...
    نمازم که تموم شد دلم طاقت نیاورد , رفتم بالا تو اتاقش ببینم چی می خواد بگه و خیالشو راحت کنم ...
    از جاش بلند شد و گفت : چرا شما زحمت کشیدین ؟ صدام می کردین من میومدم ...
    نشستم روی تختش و پرسیدم :  برای چی نگرانی ؟ من که بهت گفتم با هم جورش می کنیم ...
    راستی فردا برو خودت وسایل مادرتو بفروش و پولشو هر چی میشه بردار ...
    گفت : رعنا جون من بچه نبودم ... می دونم اون وسایل رو شما خریده بودین ...
    گفتم : ولی مامانت پولشو به من داده بود ... حساب کرده بودیم ... کاری رو که گفتم بکن ... از مجید هم کمک بگیر ... گفته دوستی داره که اونا رو می خواد ... برو ببینم چیکار می کنی ...
    گفت : ولی الان من چیز دیگه ای می خواستم به شما بگم ...
    گفتم : بگو ... در چه مورد ؟
    گفت : هانیه ... رعنا جون مطمئن نیستم ولی یکی دو بار دیر رسیدم یا زودتر دم دانشگاه بودم اونو با یک پسره دیدم ... می خواستم با شما مشورت کنم چیکار کنم بفهمم ...
    نکنه هانیه داره با کسی آشنا شده ؟؟!!
     گفتم : اولا فکر نمی کنم ... شاید همکلاسی اون باشه ... دوما مگه تو و نازنین تو دانشگاه آشنا نشدین ؟ ... اونم مثل تو دل داره پسرم ...
    گفت : آخه شما پسره رو ندیدین ... یک بچه اس ... اصلا فکر کنم از هانیه هم کوچیکتر باشه ... بهتون بگم افتضاحه ... باور کنین اگر حدسم درست باشه من هانیه رو می کشم ... دیگه نمی ذارم بره درس بخونه ...
    همون موقع هانیه زد به در و اومد تو و گفت : رعنا جون یک چیزی می خواستم به شما بگم ...
    گفتم : بگو عزیزم ...
    گفت : باران درس نمی خونه , اصلا تکالیفشو انجام نمی ده ... از امتحان ریاضی هم نمره ی خوبی نگرفته ... منو قسم داده به شما نگم ...
    گفتم : مرسی ... فردا باهاش حرف می زنم ...
    گفت : پس شب بخیر ...
    من و حمید فکر کردیم اون برای اینکه بیاد تو اتاق بهانه ای تراشیده ... کاش اون موقع به حرفش اهمیت می دادم ... ولی من اصلا یادم رفت و فقط به فکر این بودم که ببینم برای هانیه چیکار باید بکنم ؟




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۱۲   ۱۳۹۶/۴/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت پنجاه و دوم

  • ۱۶:۱۶   ۱۳۹۶/۴/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و دوم

    بخش اول




    به حمید گفتم : تو فقط بهش بگو فردا نمی تونی بری دنبالش و خودش بیاد , همین ... دیگه کاری نداشته باش , بذارش به عهده ی من ....

    و خودم اونقدر فکرم مشغول شد که باران رو فراموش کردم ...
    اصلا حرف هانیه رو در مورد اون جدی نگرفتم ...

    ساعت یازده راه افتادم که تا ساعت دو که هانیه تعطیل میشه , دَم دانشگاه باشم ...
    خیلی زودتر رسیدم ... و جلوی در منتظر موندم ... بالاخره هانیه اومد ... شونه به شونه ی یک پسر کم سن و سال ...

    پیاده نشدم و خودمو نشون ندادم ...
    فکر می کردم اگر همکلاسیش باشه همین جا تموم میشه و چیز مهمی نیست ...
    ولی اونا با هم از کنار خیابون راه افتادن و منم دور زدم و آهسته رفتم ... باید مطمئن می شدم ... ( اون زمان این کار یک ننگ بزرگ بود .. چه تو خانواده ها و چه از نظر جامعه ولی من اینطور فکر نمی کردم چون نوع زندگی من فرق داشت )
    مدتی که رفتم متوجه شدم که حدس حمید درست بوده ... از نگاه هایی که به هم می کردن و اینکه خیال جدا شدن نداشتن ...
    رفتم پشت سرشون و دو تا بوق محکم زدم ... هانیه زودتر برگشت ... چون استرس داشت ... و فورا منو دید ... یک چیزی گفت و پسره مثل برق ناپدید شد ...
    هانیه با سرعت اومد تو ماشین و در حالی که نفس نفس می زد , گفت : رعنا جون اینجا چیکار می کنین ؟
    گفتم : خوب حمید گفت نمی تونه بیاد دنبال تو ، منم فکر کردم بیام تو رو برگردونم , هم اینکه سر راه یکم  بریم با هم خرید برای عروسی ...
    وقت نمی کردم , حالا فرصت خوبی شد ...

    با تردید منو نگاه کرد و در حالی که می لرزید گفت : رعنا جون ؟ می خواین توضیح بدم ؟
    گفتم : توضیح نداره .. اول قیمت می کنیم ببینیم چقدر پول لازم داریم ...

    و دنده رو عوض کردم و سرعتم رو بیشتر ...
    گفت : به خدا اون فقط همکلاسی منه , فقط همین ...
    گفتم : خوب به من چه ... تو برای چی به من توضیح می خوای بدی ؟ مگر اینکه کارت از نظر خودت درست نباشه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۲۸   ۱۳۹۶/۴/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و دوم

    بخش دوم




    گفت : تو رو خدا رعنا جون پیچیده اش نکنین .. توضیح میدم که سوءتفاهم نشه ... من خیلی دوستتون دارم , نمی خوام از دستم دلخور بشین یا فکر بد بکنین ...
    گفتم : واقعا ؟

    با سر چند بار تایید کرد ...
    گفتم : پس اگر می خوای دلخور نشم خودت همه چیز رو بگو ... بدون کم و کاست ...
    گفت : اگر قسم بخورم چیزی نیست , باور می کنین ؟
    گفتم : ببین اول بهت بگم تو بزرگ شدی ... حق داری با هر کس دلت می خواد حرف بزنی ... کسی نباید برای تو انتخاب کنه ... وگرنه به شعور آدم توهین میشه ...
    ولی اینو بدون که تو این جایی که ما زندگی می کنیم , نمیشه ... الان از طرف برادرت و داییت مواخذه میشی , دوم از طرف دانشگاه ... و بعد مجبور میشی به کاری که خودتم فکرشو نمی کردی , تن در بدی ...
    اون جوون یا بهتر بگم اون بچه , الان برات مهم نیست ولی وقتی تحت فشار قرار بگیری فکر می کنی دوستش داری و کم کم خودتو میندازی تو دردسر ...
    حالا یک سوال ازت می پرسم ... می تونی دیگه به دوستی با اون ادامه ندی ؟
    گفت : آخه برای چی ؟ ما فقط می خوایم با هم دوست باشیم ...
    گفتم : اگر دوست ساده نموندین و فردا اومدی گفتی ما رو گرفتن ... یا می خوایم ازدواج کنیم چی ؟ ... صبر می کنی اون بچه ریش و سبیلش دربیاد ؟
    گفت : رعنا جون ؟؟؟؟
    گفتم : راست میگم ... تو داری خودتو آلت دست یک بچه می کنی ... برو با خیال راحت یک دوست دختر بگیر , خودتم تو دردسر ننداز ...
    گفت : می دونستم سرزنشم می کنین برای همین به شما نگفتم ... تو رو خدا یکم صبر کنین , خودم حلش می کنم ...
    گفتم : باشه ... من که به تو اطمینان دارم ولی یک چیزی رو باید بهت بگم ... می خوای بنویس می خوای تو مغزت نگه دار ... هر قدمی الان برداری به زودی سرنوشت تو میشه ... بعدا گردن خدا نندازی ...

    من نه تو رو منع می کنم نه باهات بحث ... فقط می تونم راهنماییت کنم و یک انتظار ازت دارم , هر چی بود صادقانه با من در میون بذاری ... خلافش بهم ثابت بشه دیگه ازت حمایت نمی کنم ...

    و اینو بدون که چوب اشتباه خودتو خودت می خوری ... اگر کاری که می کنی درسته پاش بایست , اگر نیست نکن ... دلیر باش , بزدلی بدترین صفتیه که با خودش صفات بدتری به ما میده ... مثلا بزدل , دروغگو و حیله گر هم میشه ، ریا می کنه چون دلشو نداره جوابگوی کارای خودش باشه ...
    اون روز من و هانیه یکم خرید کردیم و بعد اومدیم خونه ... خیلی دیروقت شده بود ... پرسیدم : کو باران ؟
    شوکت خانم گفت : نمی دونم مادر ... می گفت خسته ام , رفت بخوابه ...
    پرسیدم : تکالیفشو انجام داده ؟ ...
    گفت : من که چیزی ندیدم ... شام هم نخورده ...

    رفتم بالا تو اتاقش و دیدم پتو رو کشیده روی سرش ... گفتم : عزیز دلم باران جان , خوبی مامان ؟ ....

    آهسته گفت : می خوام بخوابم لطفا برو ...

    درو بستم و اومدم پایین ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۶:۳۳   ۱۳۹۶/۴/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و دوم

    بخش سوم




    عروسی نزدیک بود ... من به شدت گرفتار بودم ... اونقدر مشغول شده بودم که گاهی خودمو فراموش می کردم ...
    بالاخره یک تالار گرفتیم و عروسی به خوبی و خوشی تموم شد و حمید و نازنین رفتن خونه ی خودشون ...
    میلاد گفت : مامان من اتاق حمید رو کارگاه بکنم برای خودم ؟ ...
    گفتم : کارگاهِ چی مامان جان ؟
    گفت : خدا رو شکر که نمی دونی من الان تو اتاقم یک کارگاه درست کردم و چیزای برقی می سازم ...
    الانم دارم یک ربات درست می کنم ...
    گفتم : قربونت برم پسرم .. خیلی خوبه ... من حتما یک فکری برات می کنم ولی اجازه بده اتاق حمید بمونه برای خودشون ... وقتی میان اینجا یا دایی مجیدت میاد یک اتاق براشون باشه ...
    بهتر نیست ؟

    صورتشو از من برگردوند و رفت ... نفهمیدم موافقه یا نه ...
    چند روز بعد شوکت گفت : مادر به باران برس , درس نمی خونه ، همش عروسک بازی می کنه و پای تلویزیون می شینه ... غذا هم خوب نمی خوره ... الانم پای کارتون نشسته ...

    رفتم و با تندی گفتم : باران بلند شو برو سر درس و مشقت ...

    بلند شد و بدون اینکه حرفی بزنه با غیض رفت بالا ...

    از این کارش ناراحت شدم ... کمی بعد رفتم به اتاقش ...
    دیدم داره عروسک بازی می کنه ... همین طور که لای درایستاده  بودم گفتم : منم بازی میدی ؟

    سرشو بلند نکرد و منو نادیده گرفت ...

    دوباره پرسیدم : باران جان می خوای با هم بازی کنیم ؟ ...
    گفت : لطفا تنهام بذارین ...

    کنارش نشستم و پرسیدم : چی شده عزیز دلم ؟ از دست من دلخوری ؟
    گفت : رعنا جون از اتاقم برین , نمی خوام با شما حرف بزنم ...
    خواستم بغلش کنم خودشو کشید کنار ... با نفرت به من نگاه کرد و گفت : ولم کن ... برو ...
    گفتم : چرا ؟ آخه من چیکار کردم؟ بگو مامان جان چرا از دست من ناراحتی ؟ تا بهم نگی نمی رم ... بگو چی شده ؟ خطایی ازم سر زده ؟

    گفت : نه , من حوصله ندارم ...
    گفتم : بیا بغل مامان با هم حرف بزنیم ...

    همین طور که تقلا می کرد از دست من خودشو خلاص کنه , گریه اش گرفت و گفت : تو رو نمی خوام ... من بابامو می خوام ...
    می خوام اون پیشم باشه ... تو همش به فکر هانیه و حمیدی , بقیه هم به فکر میلاد ...

    هیچ کس منو دوست نداره ... فقط بابام بود که خیلی منو دوست داشت ...

    ولش نکردم و محکم گرفتتمش و گفتم : یک رازی رو بهت بگم ؟ منم خیلی دلم بابا تو می خواد ... چیکار کنیم ؟ بیا به جای اون همدیگر رو بغل کنیم ... و بعد محکم همدیگر رو ببوسیم تا دلمون خنک بشه , میای ؟




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۳۹   ۱۳۹۶/۴/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و دوم

    بخش چهارم




    باران همین طور که گریه می کرد , اومد تو آغوشم و من تا می تونستم فشارش دادم تا به خنده افتاد و گفت : تو رو خدا رعنا جون ... دردم گرفت ...
    گفتم : باید قول بدی دست بندازی دور گردنم و ده بار منو ببوسی ...
    اون این کارو کرد و چشم های عسلی درشتش که پر از اشک بود رو پاک کرد و گفت : رعنا جون دلم برای بابام تنگ شده ... میشه یک کاری بکنی بابام برگرده ؟ ...
    گفتم : عزیز دلم تو که بچه نیستی ... می دونی که نمی شه ... حالا پاشو بریم شام بخور و به درس هات برس که خودم می خوام ازت بپرسم ... منم ببخش که خیلی کار داشتم ...
    ببین عزیزِ مادر , حمید و هانیه جز ما کسی رو ندارن , نباید کمکشون کنیم ؟ تو نمی خوای ؟ در ضمن اگر باباتو دوست داری باید درس بخونی ... اون از اون بالا تو رو می ببینه و غصه می خوره ...
    باران رو آروم کردم ...

    فکر کردم به میلاد هم یک سر بزنم و کارگاه اونو ببینم ... زدم به درو باز کردم ...
    با تعجب پرسید : چی شده ؟ اتفاقی افتاده ؟
    گفتم : نه , اومدم پیش تو ببینم چیکار می کنی ... کارگاهت چقدر جا می گیره ؟ ...
    گفت : نه بابا , مطمئن شدم یک چیزی شده ... یا دارم خواب می بینم که رعنا خانم یاد پسرش افتاده ...
    گفتم : این چه حرفیه میلاد ؟ تو پسر منی ... چرا این حرف رو می زنی ؟
    گفت : من می دونم , به من یادآوری نکنین ... فکر کردم شما یادتون رفته ...

    و سرشو به خوندن کتاب گرم کرد ...
    گفتم : حالا چه امتحانی داری ؟ کمک نمی خوای ؟ ...

    با تعجب به من نگاه کرد و گفت : سخت نیست , از پسش برمیام ... اگرم نیومدم از یکی کمک می گیرم ... شما تا حالا نبودی , بعد از اینم نباش ...
    گفتم : میلاد این حق من نیست ... تو و باران تنها امیدهای من تو زندگی هستین ...
    گفت : ولی من و باران اینو حس نمی کنیم چون شما امیدهای زیادی داری که من و باران توش نیستیم ...
    گفتم : خوشت میاد منو آزار بدی ؟ من کم کشیدم ؟ تو حالا می خوای برام مشکل درست کنی ؟ این طوری دلت خنک میشه ؟ حرف احمقانه زدن نه تو مرام منه نه پدرت ... اگر می خواستی منو ناراحت کنی موفق شدی ...
    گفت : ببخشید رعنا جون کدوم حرفم احمقانه بود که به شما برخورد ؟ ... بعد از این همه مدت اومدی به من میگی کمکت کنم ... مگه تا حالا کردی ؟ من گفتم به درسم تا حالا نرسیدین ... این دروغه ؟ یا حمید یا هانیه ... یا آقا جون ... یا خاله مریم بودن ... خوب بعد از این هم یکی رو پیدا می کنم ... بد گفتم ؟
    گفتم : آره که بد گفتی ... اگر دلخور بودی میومدی با من در میون می ذاشتی ... به همین سادگی ...
    گفت : نه , من نمی خوام شما رو به زور وادار کنم ما رو دوست داشته باشین ... الان من و باران هفده روزه با شما قهر کردیم ولی شما اصلا متوجه نشدین ...
    شما نمی دونین چقدر به ما سخت گذشت ...




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۴۳   ۱۳۹۶/۴/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و دوم

    بخش پنجم




    یک مرتبه انگار یک دیوار بلند روی سرم خراب شد ... در حالی که دلم برای بچه هام آتیش گرفته بود , با خودم گفتم وای رعنا چیکار کردی ؟ تو با بچه های خودت کاری رو کردی که مادرت با تو کرد ... چرا متوجه نبودی که اونا بیشتر از این ها به تو احتیاج دارن ؟ ...
    چرا دور خودمو اینقدر شلوغ کردم که از بچه های خودم غافل شدم ....
    کمی سکوت کردم و نشستم روی زمین کنار دیوار ... بغض گلومو گرفته بود ... واقعا من در مورد اونا کوتاهی کردم ؟ کی ؟ کجا رو اشتباه کردم ؟

    گفتم : من اینجا رو برای شما ساختم ... به امید شما دوباره به زندگی برگشتم و سر پا شدم ، به خاطر شما بود ... اگر به حمید و هانیه رسیدم به خاطر این بود که فکر می کردم اگر بچه های خودم اینطوری می شدن , از کسی که می خواست ازشون مراقبت کنه چه انتظاری داشتم ...
    شما که نمی دونین من چقدر دوستتون دارم ؟ واقعا نمی دونین ؟

    و اشک هام سرازیر شد و قلبم پاره پاره ... منی که همیشه سعی می کردم جلوی اونا گریه نکنم هق و هق به گریه افتادم ...
    در باز بود و باران هم اومد کنار من نشست و دستشو فرو کرد تو دست من ... میلاد هم از این طرف نشست کنارم ...
    گفتم : منو ببخش پسرم ... من همه ی سعی خودمو کردم ولی مثل اینکه بازم دچار اشتباه شدم ... شماها حق دارین ... من می دیدم تو قوی هستی ، درس هات خوبه ، مثل پدرت با ملاحظه و آقایی ... فکر می کردم کارایی رو که می کنم درک می کنی ...
    ولی حق نداشتی با باران این کارو بکنی ... قهر کردی که منو تنبه کنی ولی روحیه ی این بچه رو خراب کردی ...
    منو بغل کرد و گفت : ببخشید ... فکر می کردم شما زود متوجه ی ما می شین ...

    و سرمو گرفت روی سینه اش ...
    احساس کردم روی سینه ی سعید قرار گرفتم ...
    وای پسرم کی اینقدر بزرگ شده بود که می تونست سر منو تو آغوشش بگیره ؟ ...

    خودمو به هوای سعید بهش چسبوندم و گریه ام شدیدتر شد ... دیگه دست خودم نبود ...
    گفت : تو خدا رعنا جون گریه نکن ... ما برای بابام دلمون تنگ شده بود ... نمی دونستیم چیکار کنیم ...
    شما هم سرتون شلوغ بود ... شما ما رو ببخش ... گریه نکن رعنا جون ...
    مدتی طولانی سرمو از روی سینه ی اون برنداشتم ...

    همین طور که دست باران توی دستم بود با خودم گفتم چه لذتی داره ... و من خودمو از این لذت محروم کرده بودم ... باید بیشتر به فکر بچه هام باشم ...

    هر دو شونو بوسیدم و گفتم : منو بخشین ... قول میدم دیگه حواسم به شما باشه ... قول میدم ...
    شاید نزدیک یک ساعت همون جا روی زمین سه تایی نشستیم و با هم حرف زدیم و برای اولین بار از دلتنگی هامون گفتیم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۴۸   ۱۳۹۶/۴/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و دوم

    بخش ششم




    کمی آروم شدم ... بچه ها هم اون شب حالشون بهتر شده بود ... ولی من نمی تونستم هانیه رو به حال خودش بذارم ... می ترسیدم براش اتفاقی بیفته و اسیر یک عشق نا به جا و غیرمنطقی بشه ...

    اون دخترِ خیلی خوب و نجیبی بود ولی اون زمان حتی حرف زدن با یک پسر جرم محسوب می شد و اگر اونا رو با هم می گرفتن , دیگه نمی تونستم جلوی مجید و حمید رو بگیرم ...

    من یک زن بودم و عوض شدن حال هانیه رو می شناختم ... با اینکه انکار می کرد ولی برق نگاهش چیز دیگه ای می گفت .... من باید دست به کار می شدم تا بیشتر از این دیر نشه ...
    از وقتی حمید و نازنین به خونه ی خودشون رفته بودن , هانیه اغلب اوقات که باید زودتر به دانشگاه می رسید می رفت خونه ی اونا یا پیش مریم بود ... و اینطوری حساب کارش از دست من در رفته بود ...

    یک شب که من و بچه ها نشسته بودیم , علی درو باز کرد و اومد ... خوشحالی بچه ها وصف ناشدنی بود ... اون از عید که رفته بود هنوز برنگشته بود ... و حالا باز با اومدنش شور و نشاط رو با خودش آورده بود و بچه ها هم همینو می خواستن ...
    فردا صبح , هانیه با آقا کمال و بچه ها رفت که بره دانشگاه ... آقا کمال اونو تا تهران پارس می برد و اونجا با ماشین کرایه خودش می رفت افسریه ... قرار بود شب رو بره خونه ی مریم ...

    بعد از اینکه اونا رفتن , مریم زنگ زد و به خاطر اومدن علی همه رو برای شام به خونه ی خودش دعوت کرد ...
    ما سر شب رسیدیم اونجا ... ولی هانیه هنوز نیومده بود ... خوشبختانه حمید و نازنین هم نیومده بودن چون می دونستم اون بیکار نمی شینه ...

    ساعت از هشت گذشت و بازم از هانیه خبری نبود ... من آروم و قرار نداشتم ... به بهانه ای از خونه رفتم بیرون ... سر خیابون تو ماشین نشستم ... نیم ساعتی که منتظر شدم , عمری به من گذشت و هر لحظه عصبانی تر می شدم ... که دیدم هانیه خانم دست تو دست آرش , خونسرد داره میاد ...

    عصبانتیم چند برابر شد ... از ماشین پیاده شدم و رفتم جلو ...

    با دیدن من هر دو شروع کردن به لرزیدن ...

    گفتم : تو چی می خوای از هانیه ؟ هر بارم که مثل موش خودتو قایم می کنی ... اونقدر ذلیلی که شجاعت نداری حرف بزنی ... گمشو , گورتو گم کن از زندگی ما برو بیرون عوضی ....

    آرش گفت : تو رو خدا ببخشید , قصد بدی ندارم ...

    گفتم : مرده شور خودت و قصدت رو ببرن ... یک بار دیگه تو رو دور بر هانیه ببینم , میدم قلم پاتو خرد کنن ...

    برگشت و با سرعت دور شد ...

    هانیه سرش پایین بود ... بهش گفتم : تو چی فکر کردی که با من این کارو می کنی ؟ از تو همچین انتظاری نداشتم ... قرارمون این نبود هانیه خانم ... تو فکر می کنی من کار دیگه ای ندارم جز اینکه دنبال تو راه بیفتم ؟ اصلا حوصله ی این کارا رو دارم ؟ دلت برای خودت نمی سوزه ؟ واقعا برات متاسفم ...

    راه بیفت ... داری با دست خودت , خودتو بدبخت می کنی ... برو تا حمید نفهمیده ...




    ناهید گلکار

  • ۱۴:۳۲   ۱۳۹۶/۴/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت پنجاه و سوم

  • ۱۴:۳۸   ۱۳۹۶/۴/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و سوم

    بخش اول



    با عصبانیت می رفتم طرف خونه و هانیه دنبالم بود ... دیدم علی دم در ایستاده ...
    هانیه گفت : سلام ...

    و رفت بالا ...
    علی با اعتراض به من گفت : چیه رعنا ؟ چیکار داری می کنی ؟ همه ی زندگیتو گذاشتی روی اینکه این چیکار می کنه ، اون چیکار می کنه !!! ...
    من دیدم هانیه با یک پسر اومد , خوب بسپرش دست مجید ... چرا خودتو وسط می ندازی ؟ فردا هر چی بشه از چشم تو می ببینن ... بسه دیگه , یکم به فکر خودت و بچه هات باش ...
    گفتم : چیکار کنم ؟ دلم براشون می سوزه ...

    دستشو زد به هم و گفت : دِ چرا دلت برای خودت نمی سوزه ؟ برای بچه هات ؟ تازه من نمی گم بهشون نرس ولی این کاری که هانیه می کنه با تفکر این خانواده , شوخی بردار نیست ...
    فردا میگن اگر به ما گفته بودی اینطوری نمی شد ...
    دیدم یک عده مرد اون نزدیکی با چوب ایستادن ... توجه منو جلب کردن ... به اطراف نگاه کردم , چند نفر هم اون طرف خیابون بودن ...
    گفتم : علی تو راست میگی ... ولی خوب اون یک دختر جوونه , احساس داره ، نیاز داره ... می ترسم حمید و مجید باهاش برخورد بدی بکنن ... نه ، باید خودم مراقبش باشم ...
    گفت : این بار من اجازه نمی دم ... دیگه حرف , حرف تو نیست رعنا ... نمی ذارم ...
    میلاد ازت شکایت داره ، باران هم همین طور ... داری بچه های خودتو ناراضی می کنی ...
    گفتم : هان فهمیدم ... میلاد از من شکایت کرده ...
    گفت : آره کرده , حالا چی میگی ؟
    گفتم : هیچی ... فقط به من نگاه کن , سر تو برنگردون ... ببین چی میگم ... یک عده با چوب این نزدیکی ایستادن ...
    گفت : این طرفا همین طوره , به ما کار ندارن ...

    همین طور که ما داشتیم حرف می زدیم , مجید جلوی خونه نگه داشت ...
    گفتم : یک چیزی بهش بگو شک نکنه چرا ما اینجا ایستادیم ....
    مجید از ماشین پیاده شد و از همون جا دستشو بلند کرد و گفت : سلام ... چرا اونجا وایستادین ؟ ...

    داشت در ماشین رو قفل می کرد که در یک چشم بر هم زدن دیدم هفت هشت نفر با چوب و چماق افتادن به جونش و دارن اونو می زنن ...
    علی مثل برق دوید و به من گفت : برو بالا رعنا ... اینجا نمون خطرناکه ....
    نمی دونستم چیکار باید بکنم ... دویدم بالا و داد زدم : زنگ بزنین پلیس ... بدو ... یک چوب بدین به من ... زود باش مریم .....
    مریم مونده بود ... پرسید : چی شده ؟ چوب می خوای چیکار ؟ ...
    گفتم : بدو مجید و علی رو الان می کشن ...



    ناهید گلکار

  • ۱۴:۴۲   ۱۳۹۶/۴/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و سوم

    بخش دوم



    در همین موقع , نازنین وحشت زده اومد بالا و گفت : رعنا جون زنگ بزن پلیس ... یک عده دارن دایی رو می زنن ... حمیدم رفت کمک ...
    میگن دکتر بی اعتقاد ، انگل بی اعتبار ...
    پس اینا به قصد زدن اومدن ... و خودش گوشی رو برداشت و زنگ زد به پلیس ...
    کشوی آشپزخونه رو کشیدم و چند تا چاقو برداشتم ... دویدم پایین و مریم و شوکت خانم هم دنبالم .....
    برگشتم دیدم بچه ها هم دارن میان ... داد زدم : شما برگردین ... برین تو ... حق ندارین بیاین پایین ...
    و با خودم گفتم هر چی می خواد بشه , بشه ... با همین چاقو می زنمشون ...

    وقتی رسیدم , مردم جمع شده بودن و اونا هم فرار کرده بودن و مجید و علی رو که لت و پار روی زمین افتاده بودن رو بلند کردن ...  
    حمید هم کمی کتک خورده بود و یکم داشت از سرش خون میومد ... ولی اونا رفته بودن ...
    علی از جاش بلند شد ولی سر و صورتش خونین و زخمی بود ... مجید به شدت آسیب دیده بود و نای حرکت نداشت ... از حرفایی که اون مهاجم ها می زدن معلوم بود قصد جون مجید رو کرده بودن و بهش می گفتن ضد انقلاب ...
    پس موضوع باید جدی باشه ...

    پلیس از راه رسید ... اوضاع رو بررسی کرد و گفت : یک نشونه ای بدین تا اونا رو تعقیب کنیم ....
    علی رفت جلو و با پلیس حرف زد ...
    همه از ترس می لرزیدیم و برگشتم بالا ... می دونستم باران الان باید حالش خوب نباشه ...
    منو که دید در حالی که بشدت گریه می کرد , خودشو انداخت تو بغلم ...
    گفتم : بدو لباس بپوش با من بیا ... میلاد توام همین طور ...
    مریم تو پله ها بود ... گفتم : بدو وسایلت رو بردار , ممکنه دوباره بیان ... زود مهدیه رو بده به من و مجید و علی رو ببر بیمارستان ... من و حمید , بچه ها رو می بریم لواسون ... شماها بیاین اونجا امن تره ...
    آقا جون زود باشین برین تو ماشین من ...
    پیرمرد از شدت ناراحتی نمی تونست راه بره ... با کمک نازنین بردمیش پایین ...
    ما که رسیدیم لواسون , دو ساعت بعد هم مریم و مجید و علی اومدن ... دست مجید شکسته بود و دو تا از انگشت های دست دیگه اش به شدت صدمه دیده بود که آتل بستن ...

    ولی علی سر پایی مداوا شده بود ...




    ناهید گلکار

  • ۱۴:۵۴   ۱۳۹۶/۴/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و سوم

    بخش سوم



    آقا جون پرسید : مجید چیکار کردی ؟ ... اینا کی بودن ؟
    گفت : حرفی رو که باید می زدم , زدم ... می دونستم اینطوری میشه ... حدس می زدم ... نگران نباشین , طوری نمیشه ...
    متاسفانه شد اون طوری که نباید می شد ...

    و نگاهی به من کرد و بلند خندید و گفت : زن داداش ؟ چاقو ؟ چاقو با خودت آوردی ؟ نگفتی ما رو قاتل می کنی ...

    و قاه قاه خندید ...
    ادامه داد : من تو همون حال خندم گرفته بود ... گفتم این همه رفتیم جبهه شهید نشدیم , حالا با چاقوی زن داداش خودمون کارمون تموم میشه ... چاقو چرا دستت گرفتی ؟ ...
    منم خندم گرفت و گفتم : این زنت یک دونه چوب تو خونه نداشت ... وقتی دهن شوهرش لقه و هر حرفی رو نباید بزنه می زنه , باید کلی چوب و چماق تو خونه نگه داره ...
    منم فکر کردم اگر قراره تو و علی بمیرین جز چاقو با چیز دیگه ای نمی تونستم بترسونمشون ... نه استفاده که نمی کردم ... فقط می خواستم بترسونم ...
    علی گفت : خوب یک دونه میاوردی ... چرا یک دسته چاقو دستت بود ؟ راست میگه مجید ... می خواستی بدی به ما دیگه ...
    و این اسباب خنده ی اونا شده بود که همیشه منتظر یک بهانه برای خندیدن بودن ...
    اون شب ساعت دو نیمه شب شام خوردیم و تا اذان صبح بیدار بودیم و در این مورد حرف می زدیم ...
    حالا می ترسیدیم مریم و مهدیه رو توی اون خونه تنها بذاریم ... برای همین نزدیک به یک ماه اونجا موندن تا آب ها از آسیاب افتاد و رفتن ...
    این وسط باز علی به همه کار من دخالت می کرد و مرتب برای دلسوزی می گفت این کارو بکن این کارو نکن ...
    اون هر روز که از سر کار که برمی گشت با دست پر میومد و معمولا تنقلات که خودش خیلی دوست داشت هم جزو اونا بود ...
    و شب ها سر همه رو با بذله گویی و جوک های بامزه خودش گرم می کرد ... ولی من اغلب پیش آقا جون بودم ...
    یک ساعت با اون بودن و به حرفاش گوش کردن , مطابق بود با یک سال کلاس رفتن ...
    به طور نامحسوس من تفسیر قرآن رو اونطوری که باید می شنیدم , یاد گرفتم ... حتی خودمم نمی دونستم چقدر هر روز به معلوماتم اضافه میشه ...
    اغلب کتاب شعرهای آقا جون دستم بود و می خوندم و لذت می بردم ....
    اما من سر درگم در تضادهایی که در اطرافم می دیدم و می شنیدم , از دورن ویرون و سرگشته شده بودم ...
    افکارم مشوش شده بود و حوصله ی کسی رو نداشتم ... اما مجبور بودم خوب باشم چون از اون مهدیه کوچولو دختر مریم گرفته تا آقا جون همه به من نگاه می کردن ...
    مهدیه دلش می خواست همیشه روی پای من باشه ...
    نازنین فشارش پایین بود ... شوکت خانم خسته می شد و انتظار داشت من مراقبش باشم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۴:۵۷   ۱۳۹۶/۴/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و سوم

    بخش چهارم



    آقا جون فشارشون بالا بود و آقا کمال قند داشت ...
    باران حساس بود و میلاد پرتوقع ...
    هانیه غمگین ... و علی که فهمیدم خودشو منتقل کرده تهران و اینجا موندگار شده و دیگه بدون رو دروایسی می خواست تمام تلاشش رو بکنه تا به من نزدیک بشه و من آشکارا اینو می فهمیدم ولی ترجیح می دادم به روی خودم نیارم چون می ترسیدم از آبروریزی ...
    همین که بهش میدون نمی دادم , فکر می کردم بالاخره خسته میشه و دست از سر من برمی داره ...

    و من با یک قوای کم باید مراقب همه چیز می بودم تا کسی از دستم ناراحت نشه ...
    اخم من مصادف بود با ناراحتی کل خانواده ... باید اگر حتی از درد و یا ناراحتی می مردم صورتم رو خندون نگه می داشتم ... و این داشت روز به روز منو خسته تر می کرد ... و شاکی می شدم ... ولی دم نمی زدم ...
    حالا باران هم حتی یک خط درس نمی خوند مگر اینکه من پیشش نشسته باشم ...
    میلاد هر تکه کاری رو که درست می کرد باید به من نشون می داد و برای من توضیح می داد اونو چطور درست کرده و من باید گوش می دادم ...

    و الی آخر .....
    اما می دیدم که من هر چی بیشتر به باران توجه می کنم اون بیشتر می خواد ... اونقدر که کلافه ام کرده بود ...
    تا فصل بهار تموم شد و میوه ها داشتن می رسیدن ...
    هانیه گفته بود ترم تابستونی برداشته و هفته ای دو روز می رفت دانشگاه ... اما من می دیدم که درسی تو کار نیست ... نه کتابی و نه خوندنی ... فقط هانیه گوشه ای می نشست و فکر می کرد ... و اغلب به شوکت خانم کمک می داد ... همین ...
    اون روز بعد از ظهر هانیه آماده شده بود که بره بیرون ... به آقا کمال گفت : تا دم ماشین های خطی منو می بری ؟
    گفتم : کجا می ری ؟ تو که امروز کلاس نداری , اونم بعد از ظهر ...

    گفت : با بچه ها قرار داریم درس بخونیم تو دانشگاه ...

    آه عمیقی کشیدم و گفتم : برو ... ولی .... هیچی , برو ....
    و تو دلم گفتم بوی دروغ چقدر بد به مشام می رسه ... چیکار کنم ... خدایا کمک کن ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲/۴/۱۳۹۶   ۱۵:۰۷
  • ۱۵:۰۱   ۱۳۹۶/۴/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و سوم

    بخش پنجم




    می خواستم تعقیبش کنم ولی نمی شد ... اول اینکه تا آقا کمال برمی گشت , اون دیگه رفته بود و دوم اینکه نمی خواستم تحت فشار قرارش بدم ...
    فکرم خیلی مشغول بود ... رفتم تو باغ ... دیواری که از شاخه های درخت درست کرده بودم , داشت خراب می شد ... اونا رو کنترل کردم و رفتم کنار نهر آب , جایی که خلوتگاه من و سعید بود نشستم ...
    همین طور که به آبی که با سرعت می گذشت , خیره شده بودم گفتم : سعید کمکم کن تا هانیه رو نجات بدم ... خیلی بی معرفت بودی که تنهام گذاشتی و رفتی ...
    حالا به کمکت احتیاج دارم ...

    همین طور با سعید حرف می زدم و از خودم بیخود شده بودم ... صدای خش خش برگ ها منو به خودم آورد ... سرمو بلند کردم دیدم علی داره میاد ... گفت: توام خوابت نبرد ؟
    گفتم : سعی نکردم بخوابم ...
    گفت : اومدم حصارها رو درست کنم ... بابا گفته بود که خراب شده ... می خوام بهش کمک کنم ...
    گفتم : کی اومدی من ندیدمت ؟ ...
    گفت : هانیه که داشت از در می رفت بیرون ...
    گفتم : کاش دیده بودمت ... اونوقت می رفتم دنبالش ببینم کجا میره ...
    گفت: ولش کن , محل نذار ... این طوری بهتره ... اگر طوری شد میگی خبر نداشتی ...
    گفتم : کاش این طور آدمی بودم ... پس وجدانم چی میشه ؟ نگفتی برای چی زود اومدی ؟
    گفت :  اومدم به بابا کمک کنم ... تازه سه روز هم مرخصی گرفتم ...
    گفتم : رمضون هست ... تو چرا ؟ دستت درد نکنه ...
    گفت : می دونم ... مرخصی گرفتم که باران و میلاد رو ببریم مسافرت ... خیلی دلشون می خواد ...

    پرسیدم : با بچه ها می خوای بری ؟
    گفت : نه , من و تو و بچه ها ... همین ... منظورم توام هستی ...
    گفتم : نه , نه , من اصلا حوصله ندارم ... تو با بچه ها برو , من حرفی ندارم ...
    گفت : رعنا تا کی ؟  تا کی می خوای خودتو از بین ببری ؟  مثل شمع داری  آب میشی ... تو هنوز جوونی , به زندگی خودت و بچه هات برس ...
    گفتم : نمی فهمم چی می گی ... تو چرا به من پیله می کنی ؟ آخه چرا دست از سر من برنمی داری ؟من هر کاری دلم بخواد می کنم ... ولم کن بابا ...

    گفت : ولت نمی کنم ... نه الان و نه هیچ وقت دیگه ... اگر شده از دور مراقبت میشم ... نمی تونم ولت کنم , به خدا برات نگرانم ...
    مرخصی گرفتم ... تو رو هم با خودم می برم ...



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان