داستان رعنا
قسمت پنجاه و هفتم
بخش پنجم
دو روزی بود که مامان رفته بود و من هنوز نتونسته بودم جای خالی اونو فراموش کنم ...
آقا جون هم از وقتی از خونه ی مریم آمده بودن , حالشون خوب نبود و من نمی دونم چرا اوقاتش تلخ بود ...
خودش می گفت سرما خورده ...
من رفتم به اتاقشون تا هم سری زده باشم هم قرصشون را بدم ... کمی کنارش نشستم و با هم حرف زدیم ...
گفتم : آقا جون خیلی دوستتون دارم ... دلم نمی خواد شما را اینطوری ببینم ...
گفت : چیزی نیست آقا جون ... خوب میشم ...
پرسیدم : از کسی که ناراحت نیستین ؟
نگاهی به من کرد و گفت : خاک قبولم نکنه اگر از دست تو ناراحت باشم دخترم ...
گفتم : پس به خاطر من سعی کنید زود حالتون خوب بشه ....
وقتی داشتم میومدم بیرون , هانیه رو دیدم انگار منتظر من بود ...
اومد جلو و گفت : خوبین رعنا جون ؟
گفتم : تو چطوری ؟ ترم تابستونی دانشگاه رو ول کردی ؟ من نفهمیدم چی شد !! اینم برام توضیح بده ...
گفت : می خوام با شما حرف بزنم , کارِتون دارم ...
گفتم : بریم بیرون .. ببینم چی می خوای بگی ...
دوتا صندلی گذاشتیم کنار استخر و نشستیم ...
بهش نگاه کردم ... با تجربه ای که خودم داشتم , تقریبا می دونستم چی می خواد بگه ... صبر کردم تا خودش به حرف بیاد ...
سرش پایین بود و با دست هاش بازی می کرد ...
بالاخره گفت : رعنا جون اجازه می دین بیان خواستگاری من ؟
گفتم : آرش ؟
گفت : بله ...
پرسیدم : یک کلام , عاشق شدی ؟
گفت : بله , خیلی دوستش دارم ... اونم به من علاقه داره ... بذارین شانسمون رو امتحان کنیم ...
نفس بلندی کشیدم و گفتم : خیلی خوب , بذار بیان ببینم چی میشه ... اگر بگم نه , چی ؟ گوش به حرفم می کنی ؟
گفت : حالا شما خانواده اش رو ببینین چطورین ... هر چی شما صلاح دونستین ...
گفتم : باشه , بگو مادرش زنگ بزنه ...
با هم برگشتیم تو و من رفتم سراغ باران که خواب بود ... اون هنوز تو اتاق من بود و حاضر نبود برگرده تو اتاقش ...
منم می خواستم پیشم باشه ... از سر و صدای من بیدار شد ... افتادم رو تخت و بغلش کردم ...
حالا باندهای سرشو باز کرده بودیم و موهاش به اندازه ی یک سانت بلند شده بود ...
گفتم : قربونت برم وقتی می خوابی مراقب بخیه هات باش یا یک روسری سرت کن ...
گفت : رعنا جون هنوز فکر می کنم از اتاق بیام بیرون مامان رو می ببینم ...
گفتم : منم همینطور عزیزم ... باز برمی گرده ...
ناهید گلکار