خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۴:۵۳   ۱۳۹۶/۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " رعنا "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑

  • leftPublish
  • ۱۹:۵۸   ۱۳۹۶/۴/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و نهم

    بخش پنجم




    گفت : حالا من بهت میگم ... تو فرق کردی ... فداکاری یاد گرفتی ، انسانیت و از خودگذشتگی و یک حس ایثار در تو به وجود اومده که شاید اگر زندگی دیگه ای داشتی , بدست نمی اوردی ...
    صبوری و تحمل رو تو از سعید یاد گرفتی ... اینا برای تو توشه ی آخرته ...
    بذار برات بهتر بگم ... یکی از چیزایی که ما همیشه می شنویم و از کنارش رد می شم بدون تعقل و فکر , شنیدن این کلام خداست که میگه ز گهواره تا گور دانش بجوی ...
    هیچ فکر کردی که چرا خداوند تا زمان مرگ سفارش کرده که خودمون رو بسازیم ؟
    گفتم : نه آقا جون ...
    گفت : این معاده بابا , خداوند میگه هر آنچه تا لحظه ی مرگ می آموزی , عزت و احترام توست در اون دنیا ... اونجا چیزی به تو اضافه نمی شه , باید همین جا ساخته و پرداخته بشی ...
    گاهی ما حس می کنیم که دنیا عدالت نداره چون از غیب خبر نداریم ... ندانسته ها و جهل ماست که ما رو تا مرز کفر می بره ...
    این زندگی در مقابل کائنات کوتاهه ولی با  ارزش ... برای اینکه دورانی رو قبل از زندگی نهایی بگذرونیم و آماده باشیم برای اونچه ما نمی دونیم و قدرت درکشو نداریم و اگر خوب فکر کنیم ساختن بهشت و دوزخ همین جاست ... آتشی در کار نیست جز اعمال ما و بهشت برای کسانی است که تا لحظه ی گور آموختن و بر معرفت خودشون افزدون .....
    جلوی تختش نشستم و دست های استخونی اونو تو دستم گرفتم و گفتم :  من بارها با خودم فکر کردم اگر زن سعید نمی شدم , چی در انتظارم بود ... شاید پول زیاد , شاید رفاه بیشتر , شایدم نه ... ولی اینو می دونم سعید به من یاد داد که معنی زندگی چیز دیگه ایه ...  اما شما نقشتون برای من بیشتر بود , اگر اونی که شما گفتین در مورد من درست باشه ....
    خوشحال بودم که آقا جون از من راضی بود ... اگرم اونچه که اون گفته بود در مورد من صدق نمی کرد , حداقل باعث دلگرمی من شد و این برای من ارزش داشت ...
    تا زمستون از راه رسید , برف های سنگین لواسون همه جا رو سفید کرده و یخبندون شدیدی شده بود ...
    تو همون هوای سرد داشت برای دختر محترم خواستگار میومد ...
    آمنه دو سال از باران بزرگتر بود ... دختر خجالتی ای بود و کمتر میومد پیش ما ... حالا محترم از من خواسته بود که برم به اتاقشون و تو مراسم خواستگاری حضور داشته باشم ...
    میلاد قرار بود بیاد ولی تلفن کرد و گفت : هوا بده و جاده ها خرابه برای همین هفته ی دیگه میاد ...
    من و باران حاضر می شدیم بریم اتاق رمضون که صدایی از اتاق آقا جون شنیدم ...

    درو باز کردم دیدم خوابیده ... با اینکه ساعت چهار بعد از ظهر بود ولی هوا تاریک شده بود ... درست صورتشو ندیدم ...

    پس کمی ایستادم و دیدم به شدت خُرخُر می کنه ... رفتم جلو ...

    گفتم : آقا جون ؟

    تکون نخورد ...
    پریدم چراغ رو روشن کردم ... بدنش سیاه شده بود ...
    فریاد زدم : شوکت بدو به مجید زنگ بزن ...
    آقا کمال بیا ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۹/۴/۱۳۹۶   ۱۵:۳۵
  • ۰۱:۰۳   ۱۳۹۶/۴/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت شصتم

  • ۰۱:۰۹   ۱۳۹۶/۴/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شصتم

    بخش اول



    نمی دونستم چیکار کنم ... مجید دوباره زنگ زد ... خودم گوشی رو برداشتم ...
    گفت : لباس گرم تنش کنین , الان اورژنس می رسه ... ما راه افتادیم ...
    علی هنوز از سر کار برنگشته بود ...
    آقا کمال و شوکت خانم اونو تو پتو پیچیدن ...
    دستپاچه و پریشون بودم ... گفتم : نه , بذارین هوا بخوره ...
    یکی بهش تنفس مصنوعی بده ... هر دو به من نگاه کردن ...
    گفتم : خودم این کارو می کنم ...
    شوکت گفت : رعنا دهنش پراز کفه , نمی شه ... بیا کنار , الان می رسن .....
    داد زدم : خوب یک کاری بکنین ... زود باشین ...
    شوکت و باران همین طور که گریه می کردن می خواستن منو به زور از اتاق ببرن بیرون ولی من بیتابی می کردم و نمی خواستم آقا جون رو تنها بذارم ...
    رفتم بالای سرش ... دیگه خُر خُر نمی کرد ...
    گفتم : خوب شد ... حالش خوب شد ... آقا جون ... آقا جون ...

    آقا کمال گفت : رعنا خانم تو رو خدا آروم باش ... تموم کرده , دیگه فایده ای نداره ...
    محکم زدم تو صورتم و نشستم روی زمین ... نمی تونستم باور کنم ...
    اورژنس رسید و تایید کرد که دیگه کاری نمیشه کرد ...
    ای وای من .......
    کنارش نشستم و آروم دست های استخونی اونو گرفتم و بهش زل زدم ....
    باورم نمی شد که اون دیگه نیست ... انگار خواب بود ...
    بالاخره مجید رسید ... اون مثل یک بچه ی کوچیک , گریه می کرد و خودشو به در و دیوار می زد ...
    حالا از خانواده ی سعید فقط اون مونده بود ... و این بیقراری حق اون بود .....
     آقا جون رو بردن و من مثل روزهای تلخ رفتن سعید , احساس خلاء  کردم و غم بزرگ دیگه ای توی قلبم خونه کرد ...
    تمام مراسم آقا جون خونه ی مریم برگزار شد ...
    روز سوم بود که خونه خیلی زیاد شلوغ شده بود ...
    من خسته شده بودم ؛ رفتم به اتاق مهدیه یکم دراز بشم , دیدم مریم با یکی از دوستاش دارن حرف می زنن و قاه قاه می خندن ...
    درو باز کردم ... گفتم : مریم تو چطور خندت میاد اونم به این بلندی ؟ صدات تا بیرون میاد ...
    گفت : حرف می زدیم ...

    پرسیدم : میشه اینجا یکم استراحت کنم ؟ حالم خوب نیست ...

    بلافاصله یک بالش گذاشت روی تخت و گفت : همین جا تو تخت مهدیه بخواب ...
    ولی وقتی خواست از در بره بیرون گفت : رعنا تو سوگلی آقا جون  بودی من براش مهم نبودم ... تو حق داری اینقدر ناراحت باشی ...

    پشتشو کرد که از اتاق بره بیرون ...
    گفتم : نه , بمون ببینم چی گفتی ؟ این حرفا چیه تو می زنی ؟
    گفت : خوب تو پولدار بودی و من کارایی رو که تو می تونستی بکنی نمی تونستم ... پس تو عزیز بودی ... همین ... غیر از اینه ؟ دنیا این طوریه ... پول حرف اول و آخر رو می زنه ... اون اینقدر تو رو دوست داشت که سهم مجید رو هم داد به تو ... خوب حالا براش عزاداری کن , هر چقدر دلت می خواد ... به من کاری نداشته باش ...
    من فقط نگاه کردم ... زبونم بند اومده بود ...
    بوی کثیف حسادت به مشامم رسید ...
    حالم به هم خورد ... دلم نمی خواست مریم چنین حرفی به من بزنه ... ازش همچین انتظاری نداشتم ...
    سرمو گذاشتم روی بالش و چشمم رو بستم ...



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۱۲   ۱۳۹۶/۴/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شصتم

    بخش دوم



    میلاد هم اومده بود ... بعد از هفت , من همون جا با میلاد خداحافظی کردم و اون رفت رشت و من و باران برگشتیم خونه .....
    از همون روز تا موقعی که برگشتم با مریم حرف نزدم و جوابشو گذاشتم برای موقع مناسب ... حالا خونه بدون آقا جون خالی به نظر میومد ....
    شوکت و علی موندن تا به مریم کمک کنن و آقا کمال با من اومد ...
    آقا جون مردی بود بی سر و صدا ، با نگاهی نافذ ... و قدرتی فوق العاده که در رفتارش داشت , همه رو تحت تاثیر قرار می داد ... و حالا من باید جای خالی اونم تحمل می کردم و چاره ای نداشتم ...
    چند روز بعد که مجید و مریم اومدن , با هم اتاق آقا جون رو نگاه کردیم ... اون برای خرج کفن و دفن خودش مقداری پول گذاشته بود زیر قران و یک وصیت نامه که مرتب سفارش منو به همه کرده بود ...
    من تازه متوجه می شدم که مریم برای چی حساس شده ...
    با خودم گفتم نمی دونم شایدم حق با اون بوده ... در موقعیت مریم نبودم که احساسشو درک کنم ...
    حمید روی پروژه ای که نزدیک ورامین بود کار می کرد ... رفت و آمد براشون سخت بود , برای همین یک خونه تو ورامین گرفتن و به کمک آقای سماواتی و فاطمه خانم اسباب کشی کرد و رفتن به ورامین ... و آپارتمان خالی شد ...
    مجید از من خواست که هر دو آپارتمان رو به اون بفروشم ... این کارو کردم و فورا با کمک علی یک آپارتمان تو طبقه ی پنجم یک ساختمون شش طبقه خریدم ... چون آسانسور داشت زود تونستم اونو اجاره بدم تا کمک خرجم باشه .....


    دوباره بهار اومد ...
    باغ پراز شکوفه شد ...
    زیبایی ای که نمی تونستم چشم ازش بردارم ... بچه ها همه جمع شده بودن خونه ی ما ...
    میلاد هم اومده بود ...

    با اینکه من گفته بودم امسال ما عید نداریم ولی بچه ها دلشون به همین خوش بود ...

    خودشون کارای عید رو کردن .....




    ناهید گلکار

  • ۰۱:۱۷   ۱۳۹۶/۴/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شصتم

    بخش سوم



    نازنین و هانیه پا به ماه بودن و چیزی به زایمان اونا نمونده بود ...
    وقتی بچه ها دور هم جمع می شدن من دلشو نداشتم با اونا همراهی کنم و اغلب می رفتم تو باغ و زیر شکوفه ها قدم می زدم ....
    یک روز که مشغول همین کار بودم , دیدم علی داره از دور میاد ...
    با اینکه چندین سال از اون گفتگوی ما گذشته بود ولی من هنوز یادم نرفته بود و دلم نمی خواست دوباره علی حرفی به من بزنه که نمی خواستم بشنوم ...
    نزدیک شد و گفت : خیلی قشنگه ... اون بهشت خدا که میگن همینه رعنا ...
    گفتم : آره , دیدن شکوفه ها به آدم حس زندگی میده ...
    سکوت کرد و کنار من راه افتاد ....
    بدون هیچ حرفی نیم ساعتی قدم زدیم ... من می دونستم اون چه حسی داره و نمی تونستم بی تفاوت باشم ...
    این کار اون خودش یک نوع ابراز علاقه بود ... هنوز نگاه های اون منو آزار می داد و علی اینو به خوبی می دونست و رعایت می کرد ... حالا من از نوع راه رفتش اینو می فهمیدم که به این شکل می خواد به من نزدیک بشه ...
    گفتم : علی یک چیزی ازت می خوام ... بدون اینکه حرفی بزنی بهش فکر کن ...
    دستشو گذاشت روی چشمش و گفت : هر چی تو بخوای ... من در مقابل تو حرفی ندارم بزنم ...
    گفتم : به من امیدی نداشته باش ... خواهش می کنم ازدواج کن تا خیال منم از بابت تو راحت بشه ...
    گفت : پس تو به خاطر من ناراحتم میشی ؟ باعث خوشحالی من شد ... رعنا قبل از اینکه بقیه ی حرفتو بزنی بذار خیالتو راحت کنم ... حالا تو گوش کن ...
    گفتم : قرار نبود تو حرف بزنی ...
    گفت : نمی شه ... گوش کن ... من اونقدر عاشق تو هستم که نمی تونم تو رو به حال خودت بذارم ... مزاحمت نمی شم ، بهت فشار نمیارم ولی تو رو خدا بذار کنارت باشم ... ازت هیچ توقعی ندارم ... هیچی ..... درکت می کنم ...
    گفتم : نمی کنی ... تو منو درک نمی کنی ... علی اونجا رو نگاه کن ... به میلاد , به باران ... به هانیه و آرش ... به حمید و نازنین ... من مال خودم نیستم ...
    باید برای اونا الگو باشم ... نمی خوام در مورد من فکر بدی بکنن ... در حال یکه من با تمام وجودم هنوز سعید رو دوست دارم , مثل همون اولی که دیدمش ... دست خودم نیست ... نمی تونم نسبت به تو حسی رو که می خوای داشته باشم ... اینو تو باید بدونی ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۰۱:۲۲   ۱۳۹۶/۴/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شصتم

    بخش چهارم




    گفت : به خدا می دونم ... حق هم داری ... سعید شوهرت و عشقت بود ... من اینو سال هاست که پذیرفتم ...
    ولی بازم امیدوارم یک روز یک جای کوچیک تو قلب تو داشته باشم ... تا اون زمان مثل برادر کنارت می مونم ...
    گفتم : یک چیزی ازت می پرسم راست بگو ... مریم می دونه ؟ ...
    گفت : از همون موقعی که دانشگاه قبول شدم ... یک روز لای کتابم عکس تو رو دید ... ولی حرفی نزد ...
    وقتی خواستی ازدواج کنی من حالم خیلی خراب بود و مریم اون روز منو نصحیت کرد و گفت داداش جون رعنا به درد تو نمی خوره ... نمی شه ... اون عاشق کس دیگه ای شده ... اینو بفهم ...
    ولی من نفهمیدم ... عذاب کشیدم و رفتم سربازی ... عذاب کشیدم و رفتم شیراز ... عذاب کشیدم و موندم پا به پات ...
    اما دیگه روم به مریم باز شده بود و از اون به بعد حرفمو بهش می زنم و این طوری دلم کمی خالی می شد ...
    گفتم:  هنوزم در مورد من باهاش حرف می زنی ؟
    گفت : نه ... خیلی وقته که حرفی نمی زنیم , آخه حرفی نبود ... برای چی اینو پرسیدی ؟ ...
    گفتم : دقت کردی مریم چقدر توداره ؟ ... با گاز انبر نمی شه از دهنش حرف بیرون کشید ... دلم نمی خواد کسی منو به کاری که نکردم متهم کنه ...
    مریم تازگی ها با من مثل سابق نیست ... نمی دونم تو دلش چی می گذره ... از من دلخوره یا چیز دیگه ای شده ؟ به هر حال من از تو می خوام ... 

    صدای فریاد میلاد بلند شد که منو صدا می کرد : رعنا جون بدو بیا ... بدو ...
    بلند پرسیدم : چی شده ؟
    گفت: نازنین ... دردش گرفته ...

    با عجله خودمو روسوندم ...

    با حمید و نازنین رفتیم بیمارستان ... و همون شب دختر خوشگل کوچولویی به خانواده ی من اضافه شد که از همون نگاه اول عاشقش شدم و اسمشو بهار گذاشتم ...
    فاطمه خانم از بیمارستان یکراست با نازنین و حمید رفت ورامین تا مراقب دخترش باشه ...
    بهار تموم شد و فصل تابستون اومد ولی میلاد به بهانه ی ترم تابستونی مرتب می رفت و رشت و برمی گشت ...
    حتی ده روزی به باز شدن دانشگاه مونده بود که راهی رشت شد ...

    ازش پرسیدم : آخه برای چی می خوای به این زودی بری ؟ ...
    می گفت : کار دارم بابا ... شما چرا به من گیر میدی ؟

    گفتم : میلاد جان طرز حرف زدنت عوض شده ... ازت یک سوال کردم درست جواب بده ...
    گفت : رعنا خانم من ... کاااار دارم ... باید واحد بردارم ... کارای دانشگاهمو بکنم ... هزار تا کار دیگه ... خوبه حالا ؟ ای بابا , بچه که نیستم ...
    نمی دونستم اون چرا اینطوری رفتار می کنه و چرا حالت تهاجمی نسبت به من پیدا کرده ... این دفعه ی اولش نبود با من اینطوری حرف می زد ... من که  نمی خواستم اونو از دست بدم , کوتاه میومدم ...
    روزها از پس هم می گذشت و فاصله ی هر بار اومدن میلاد بیشتر می شد و من دلتنگ تر ...

    هر بار که تلفنی حرف می زدیم , ازش می خواستم بیاد ...
    می گفت : چشم هفته ی دیگه ...

    و بازم نمی اومد و درس رو بهانه می کرد ...



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۳۰   ۱۳۹۶/۴/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شصتم

    بخش پنجم




    چشم به راهش بودم و دلم خوش به همون تلفنی که در روز بهش می زدم ... حالا دو ماه بود که نیومده بود ...

    زنگ زدم و بهش گفتم : مامان جان دلم تنگه برات ... بیا یک سر تو رو ببینم و برو ... کاری نداره که ....
    گفت : چشم , آخر هفته ی دیگه حتما میام ...

    گوشی رو که قطع کردم دیدم نمی تونم تا آخر اون هفته صبر کنم ... به باران گفتم : میای بریم رشت ؟
    گفت : آره , از خدا می خوام ... میلاد نمیاد ؟ ...
    گفتم : نه ... بچه ام نمی تونه بیاد , من غافگیرش می کنم ... بریم ؟
    گفت : رعنا جون تو رو خدا با عمو علی بریم ...

    شوکت خانم اونجا بود و گوش می داد ... گفت : آره مادر , منم خیالم از بابت تو راحت تره ... تو جاده دو تا زن جوون ... یا علی رو صدا کنم یا منم باهات میام ...
    گفتم : خوب شما بیا بریم ...
    باران گفت : شوکت جون عمو رو صدا کن ... مامان اون مرده ... اگر تو جاده اتفاقی بیفته عمو با ماست , کمک می کنه ...
    شوکت خانم منتظر نشد و علی رو صدا کرد ... اونم با لباس تو خونه اومد و گفت : یک کلام رعنا خانم , یا منم میام یا شما هم نمی رین ...
    گفتم : از کی تا حالا تو برای من تصمیم می گیری ؟
    گفت : همینه که هست ... مگه نه باران ؟ ...
    گفتم : باران اگر میای که راه بیفت اگر نه من تنها می رم ...

    و بالاخره با توشه ای که شوکت خانم برامون گذاشته بود , راه افتادیم ...
    علی رفت و ماشین رو نگاه کرد تا اشکالی نداشته باشه ولی عصبانی بود و گفت : لجبازتر از تو من تو دنیا ندیدم ... اگر اتفاقی برات بیفته کی می خواد به دادت برسه ؟ از خودراضی ...

    و در حالی که پاشو می کوبید به زمین رفت به اتاقش و درو محکم بست ...
    ساعت یازده رسیدیم تهران و افتادیم تو جاده کرج و حدود ساعت چهار و نیم بعد از ظهر در خونه ی میلاد بودیم ....
    زنگ زدم ... آیفون رو برداشت و پرسید : کیه ؟ ...

    باران گفت : باز کن ... ما پشت دریم ...
    میلاد هیچی نگفت و آیفون رو گذاشت ... درو هم باز نکرد ...
    باران دوباره زنگ زد ...

    گوشی رو برداشت ... گفت : الان میام ...
    گفتم : مثل اینکه از اومدن ما خوشحال نشدی ... باز کن ببینم ... زود .....

    در باز شد ..
    باران  گفت : رعنا جون خودتو کنترل کن ... اون بزرگ شده ...

    میلاد از سه تا پله ی خونه اومد پایین و جلوی من ایستاد و گفت : چرا زنگ نزدین ؟ چرا بی خبر اومدین ؟

    اونو پس زدم و گفتم : علیک سلام ...می خواستم خوشحالت کنم ولی مثل اینکه موفق نشدم ...
    چشمم افتاد به پنجره ... یک دختر دیدم ... از لای پرده داشت نگاه می کرد ...
    گفتم : به به ... چشمم روشن ... آفرین میلاد ... تو ؟ تو از این کارا می کنی ؟ واقعا متاسفم ...

    میلاد گفت : رعنا جون تو رو خدا شلوغش نکن ... ما دوستیم داریم , درس می خونیم ...
    گفتم : تو پسرِ سعیدی ؟ من که باورم نمی شه ... اصلا ازت انتظار نداشتم ... بیرونش کن لطفا ...
    گفت : چشم , همین الان ... ولی شما اول آروم باشین , براتون توضیح میدم ...

    درو باز کردم و رفتم تو ... با یک دختر کوتاه قد و کمی چاق , با صورتی پف کرده و پر از کک مک و موهای وزوزی قرمز رنگ که به طور وحشتناکی پشت سرش بسته بود و دستپاچه و عصبی وسط اتاق ایستاده بود , مواجه شدم ...
    گفتم : شما اینجا چیکار می کنی ؟ حواست هست اومدی خونه ی یک پسر مجرد ؟
    گفت : داشتیم درس می خوندیم ...

    سرمو تکون تکون دادم و گفتم : دارم می ببینم ... با کتاب های نامرئی درس می خونه بچه ی من ... خیلی خوب از حال روزتون معلومه که داشتین درس می خوندین ...
    میلاد گفت : رعنا جون ایشون دوستمه , سوسن , خواهش می کنم آروم باش ... من توضیح میدم براتون ... صبر کنین ...



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۳۱   ۱۳۹۶/۴/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت شصت و یکم

  • ۰۱:۳۶   ۱۳۹۶/۴/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شصت و یکم

    بخش اول



    داد زدم : صبرِ چی بکنم ؟ این دختره اینجا چیکار می کنه ؟ خونه ی مردم ؟ ...
    زود باش ... چرا وایستادی ؟ برو دیگه ... منتظری بهت جایزه بدن ؟
    میلاد گفت : رعنا جون باهاش این طوری حرف نزن , ما کار بدی نمی کردیم ...
    گفتم : برای قران خوندن که احتیاطا نیومده بود اینجا ؟ ... معنی اینکه یک دختر میره خونه ی یک پسر مجرد چیه ؟ توضیح بده دیگه ...
    سوسن با سرعت چکمه هاشو پاش کرد و گفت : ببخشید ...
    اما تا اومد بره , میلاد بازوشو گرفت و گفت : نه , بمون ... بذار جلوی خودت حرف بزنیم ...
    دستشو کشید و گفت : نه تو رو خدا ... ولم کن , بذار برم میلاد جون ...
    گفتم : بذار بره ... اینجا بمونه چیکار کنه ؟ پرروی عوضی ... تو خجالت نمی کشی ؟
    داره به دختره میگه بمون ...

    میلاد رفت دنبال سوسن و من و باران به هم نگاه کردیم ...
    باران گفت : رعنا جون خواهش می کنم باهاش تند برخورد نکن ... خوب جوونه دیگه ... دختره اومده بوده خونه ی اون ... شاید اصلا تقصیر نداشته ... به خدا تقصیر دخترست , میلاد رو دعوا نکن ....
    دیدم یک دست مبل کهنه ، یک تلویزیون قدیمی و میز به اثاث میلاد اضافه شده ...
    نشستم روی مبل و منتظر شدم تا اون برگرده ... داشتم از عصبانیت منفجر می شدم ...
    ولی به محض اینکه برگشت در حالی که درو با خشم می بست , گفت : آخه این چه رفتاری بود باهاش کردی ؟ بیچاره با گریه رفت ...
    گفتم : به درک که با گریه رفت ... اصلا غلط کرد اومد ...
    تو به چه حقی دست هر دختری رو می گیری میاری تو این خونه ؟
    گفت : سوسن هر دختری نیست ... رعنا جون می خواستم سر فرصت بهتون بگم ... من قصد ازدواج دارم ...
    برق از چشمم پرید انگار یکی سیلی محکمی کوبید تو گوش من ...
    گفتم : توضیحت همین بود ؟ مرحبا به تو میلاد ... منظور من این نبود که برای ماست مالی کردن کارِت , چرت و پرت بگی ...
    برای خلاص شدن از این وضعیت , چرند گفتی ... اومدی ابروشو برداری چشمشم کور کردی ...
    میلاد اینجا تو مستاجری , نباید کاری کنی که مردم فکر کنن تو اینجا رو به جای بدی تبدیل کردی ...
    گفت : رعنا جون من جدی گفتم ... خیلی وقته می خوام بگم ... از شما می ترسیدم ... ببین از همین کارات ... شما اصلا بی منطقی ...
    گفتم : بس کن میلاد داری منو سکته میدی ... باور کن من کم نکشیدم تو زندگی که تو داری اینطوری باهام شوخی می کنی ...
    گفت : نه به خدا راست میگم ... اون دختر خوبیه , فقط کافیه بهش فرصت بدین ... خودتون متوجه می شین که دختر دوست داشتی و مهربونیه ...



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۴۰   ۱۳۹۶/۴/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شصت و یکم

    بخش دوم




    حالا من دیگه خیلی عصبانی بودم ... با اینکه فکر می کردم , امکان نداره و من نمی ذارم و این کار شدنی نیست و به نظرم خیلی غیرمنطقی میومد ولی از حرفای میلاد داشتم آتیش می گرفتم ...
    گفتم : آخه پسر احمق و ساده ی من , تو تا حالا با اون عوضی جلوی آیینه خودتون رو نگاه کردین ؟ ...
    آخه تو کجا اون کجا ؟ نباید شکلتون به هم بیاد؟ تو فقط یک متر از اون بلند تری ... حرف مفت می زنی ...
    خدا رو شاهد می گیرم اگر یک بار دیگه اسمشو به زبون بیاری یا بفهمم باهاش رابطه داری , دانشگاه بی دانشگاه ... باید بر گردی خونه ....
    باران دست میلاد رو گرفته بود و می ترسید اون عصبانی بشه و مرتب بهش می گفت : آروم ... میلاد جان آروم باش ... رعنا جون رو ناراحت نکن ...
    میلاد گفت : من از شما چیز زیادی نمی خوام , باهاش آشنا شو ...
    چرا وقتی حمید گفت من عاشق شدم زود رفتی نازنین رو دیدی و واسش گرفتی ؟ ...
    هانیه رو هم همین طور ... مگه با آرش نمی رفت بیرون ؟ همه می دونستن و از گل بالا تر بهش نگفتین ...
    نوبت به من که رسید ......
    گفتم : تو هانیه رو با این آشغال مقایسه می کنی ؟ ...
    آدم حالش به هم می خورد نگاهش کنه ... میلاد بحث نکن , هیچ فایده ای نداره ... ای وای ..... من دارم دیوونه میشم ...
    نمی دونم شاید دارم خواب می ببینم ...
    میلاد گفت : کو اون رعنا خانم منطقی که ما شنیدیم ؟ رفتی دنبال هانیه ولی نگذاشتی کسی بفهمه و من بهش افتخار کردم ... حالا هم نوبت منه ... آخه شما اونو نمی شناسین ... به ظاهر که نیست ...
    اون دختر خوبیه ، مهربون و خونگرمه ، منو درک می کنه ... شاید باور نکنین ولی نجیبه ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۰۱:۴۴   ۱۳۹۶/۴/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شصت و یکم

    بخش سوم




    گفتم : هر کس تو رو درک کرد تو باید بری بگیریش ؟ ...
    اصلا برای چی عجله می کنی ؟
    مگه دختر قحطی اومده ؟ ... میلاد دیگه نفس ندارم ... حرفشو نزن ... نمی خوام تا آخر عمرم یک کلمه از این دختره بگی ... باور کن من حتی حرفشو می زنم , چندشم میشه ...
    میلاد گفت : اتفاقا باید حرف بزنیم ... شما چرا به کسی که نمی شناسی توهین می کنی ؟ اونم یک آدمه ... آخه درسته هر چی از دهنتون در میاد می گین ؟ ...
    اینو قبول کنین ما ... کار بدی ... نمی کردیم ... داشتیم فیلم می دیدیم ... چرا فکر می کنین هر دختر و پسری که با هم تنها میشن کار بدی می کنن ؟ ...
    گفتم : کار خوبی هم نمی کنن ... تو یک ساعت ما رو پشت در نگه داشتی ... برای چی ؟ اون وقت من اومدم اون دختر رو با اون موهای آشفته و سر و وضع به هم ریخته , با اون ریخت و قیافه ی مضحک دیدم ... تو میگی کار بدی نکردیم ؟
    یعنی من شعور ندارم تشخیص بدم ؟
    گفت : والله و به الله , به پیر و پیغمبر ما فیلم نگاه می کردیم ... خوب لم داده بود رو مبل سر و ضعش خراب شده بود ... تازه از ترس شما اون طور به هم ریخته بود ...
    گفتم : این مبل و تلویزیون رو از کجا آوردی ؟ مال کیه ؟ ...
    گفت : ول کنین حالا ... دست دوم خریدم ...
    گفتم : میلاد با اینکه از دستت عصبانیم ولی ازت خواهش می کنم مامان دیگه این حرف رو تکرار نکن ... ولش کن ... حق نداری این دختر و دیگه ببینی ... دیگه نبینم در این مورد حرفی بزنی ... باور کن تحمل ندارم ... من اومده بودم تو رو ببینم , دلم برات تنگ شده بود عزیزم ... حتی منو بغل نکردی تا ببوسمت ...
    دست انداخت گردن من و گفت : آخه فرصت دادی ؟ فدای مامان خوشگم بشم ... من که نمی تونم مثل شما پیدا کنم ...
    گفتم : دیگه حرفشو نزن میلاد تو رو خدا ... گلوم خشک شده ...
    باران گفت : من الان چایی درست می کنم ...

    میلاد گفت : حاضره ... تازه دم کردم .. الان خودم می ریزم ....
    هر دو رفتن تو آشپزخونه ...

    صدای باران رو می شنیدم که می گفت : میلاد چیکار داری می کنی ؟ این حرفا چی بود زدی ؟ دختره افتضاحه ... نکنه راست گفته باشی که نه تنها رعنا جون بلکه منم می میرم ...
    گفت : به خدا اگر اونو بشناسی عقیده ات عوض میشه ... خیلی دختر خوبیه ...
    باران گفت : خفه شو احمق ... دختر خوبم که باشه به درد تو نمی خوره ...
    می خوای بگم چه حالی شدم اونو دیدم ؟ ... چندشم شد ... راستش من بیشتر از رعنا جون بدم اومد ... میلاد سکوت کرد و یک سینی چای آورد ...
    من یک دونه چایی خوردم بدون قند ... حالم خوب نبود و فهمیده بودم که مبارزه ی سختی در پیش دارم ...
    من و باران وضو گرفتیم که نماز بخونیم ... میلاد لباس پوشید و گفت : تا شما نماز بخونین من برم برای شام چیزی بخرم , زود میام ...



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۴۸   ۱۳۹۶/۴/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شصت و یکم

    بخش چهارم




    وقتی میلاد رفت , باران که حال منو درک می کرد کنارم نشست و گفت : رعنا جون تو رو خدا منطقی برخورد کن , وگرنه میلاد رو از دست می دیم ... باهاش برخورد نکن ...
    اگر بفهمه که در مقابلش جبهه گرفتیم , بدتر می کنه ...
    گفتم : وای باران نمی تونم ... حتی برای تظاهر نمی شه باهاش موافقت کرد ... از خودم بدم میاد ... چرا این طوری شد ؟ ...
    اگر پیله کنه و بگه من همینو می خوام چه خاکی تو سرم بریزم ؟
    گفت : نه تو رو خدا , این حرف رو نزنین ... یک طوریه ... منم چندشم شد ...
    رفتم تو فکر که چیکار کنم تا همون طور که باران گفته بود میلاد رو از دست ندم ....
    وای خدای من ... نکنه دارم تقاص کارای خودم رو پس میدم ... آیا منم با مادر و پدرم همین کارو کردم ؟
    نه ... سعید خوشگل بود و خوش قد و قامت , تحصیل کرده بود و خانواده ی نجیب و خوبی داشت ...
    نکنه میلاد هم حرفشو مثل خودم به کرسی بشونه ؟ ... یا فاطمه ی زهرا بازم به کمکت احتیاج دارم ....
    یادم اومد همین احساسی که من به این دختر دارم مامانم به سعید داشت ... روزها توی خونه سرگردون بالا و پایین می رفت و به من یا التماس می کرد و یا فحش می داد ... نکنه منم دچار همین مسئله بشم ؟ ...

    یا علی یکی به دادم برسه ...
    یک مرتبه بدنم داغ شد احساس می کردم سرم بزرگ شده ...
    باران متوجه من شد و به دادم رسید ... سرمو گرم می کرد و به من دلداری می داد ...
    می گفت : بیشتر تقصیر خودمونه ... میلاد تا حالا دوست دختر نداشته ... نگذاشتیم با کسی معاشرت کنه , آزاد نبود , برای همین تا به یک دختر رسید فکر می کنه دوستش داره ... اگر نه کدوم مرد عاقلی عاشق همچین دختری میشه ...



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۵۳   ۱۳۹۶/۴/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شصت و یکم

    بخش پنجم



    اون شب منو و باران ساعت ها منتظر میلاد شدیم و اون نیومد ...
    و در عین ناباوری ما رو تنها گذاشته بود ...

    نزدیک ساعت یازده با یک بسته کباب یخ کرده اومد خونه و معذرت خواهی کرد ...
    نمی خواستم باهاش بد حرف بزنم ... ترسیدم عصبانی بشم و کار از این هم که هست بدتر بشه ...
    یک بالش گذاشتم روی مبل و چادرمو کشیدم روی اون و خوابیدم ....
    باران هم چیزی نخورد و رفت خوابید ... ولی من یا بیدار بودم یا به طور وحشتناکی از خواب می پریدم ...
    صبح با نوازش دست میلاد که روی سرم می کشید , بیدار شدم ..... بهش نگاه کردم ...
    گفت : پاشو قربونت برم مامان خوشگلم ... دیشب شام نخوردی ... ببخشید تو رو خدا ... بیاین صبحانه بخورین , یک وقت فشارتون نیفته ...
    باران با یک سینی چای اومد ...
    گفتم : تو بیدار شدی ؟
    گفت : این آقا میلاد که دیشب ما رو گرسنه خوابوند ... از بس دلم ضعف رفت از کله ی صبح بیدارم ...
    اما ماجرا تازه شروع شده بود ...

    میلاد از همون صبح شروع کرد که منو قانع کنه تا اون دختر رو یک بار ببینم ...
    نفرتی تمام وجودم رو گرفته بود و اصلا نمی تونستم باهاش کنار بیام ولی هرچی من و باران می گفتیم میلاد اصرار می کرد و خسته نمی شد ...
    تا اون تونست ما رو از پا دربیاره ...

    حالا هر چی می گفتم : باشه , ولی الان نه تو رو خدا میلاد ... داری چه بلایی سر من میاری ؟

    باران گفت : آخه ما دیروز باهاش اونطوری برخورد کردیم , حالا بگیم بیاد باهاش حرف بزنیم ؟ ما با اون حرفی نداریم ... اصلا فکر می کنه ما آدم های بی عقلی هستیم که اینقدر زود نظرمون رو عوض می کنیم ... بذار باشه دفعه ی دیگه ... چه عجله ای داری ؟ ...
    ولی اون زیر بار نمی رفت و بیشتر از اونی که پسر سعید باشه یک دندگی رو از من به ارث برده بود ... و تا بعد از ظهر التماس کرد و چاپلوسی کرد تا بالاخره ما رو مجبور کرد که با اون دختر ملاقات کنیم ...
    خوب این طور که معلوم بود اگرم ما موافقت نمی کردیم اون دختر میومد چون میلاد بهش خبر نداد فقط منتظرش بود ... و این زنگ خطر رو تو دل و جون من به صدا در آورد ...
    نمی تونستم با خودم کنار بیام تا حتی منطقی به اون دختر بگم از سر راه میلاد بره کنار ... حتی اونو برای این حرف که از طرف من بشنوه , قابل نمی دونستم ...
    باران می گفت : به خدا میلاد مسئله شکل و قدش نیست ... یک طوری آدم ازش خوشش نمیاد ...
    میلاد گفت : به خدا باران , به خاطر برخورد اوله ... تو باهاش حرف بزن اگر نظرت عوض نشد من به حرف شما ها گوش می کنم .. ( باز من یاد خودم افتادم ) و دلهره ی من بیشتر شد ... این همه زمان گذشت و حالا پسرم داره با من همون کاری رو می کنه که خودم با مادرم کردم ... خدایا توبه ..... به من رحم کن ...
    بالاخره صدای زنگ در اومد و میلاد آیفون رو زد و باز به من و باران التماس می کرد ... خودشو خاک زیر پای ما کرده بود که نکنه به اون دختر بی احترامی کنیم ...



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۵۷   ۱۳۹۶/۴/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شصت و یکم

    بخش ششم




    سوسن اومد ... یک کیک کوچیک هم تو دستش بود ... خیلی آرایش تو صورتش داشت ...
    موهاش رو به همون شکل با یک گیره برده بود بالای سرش و از جلو و عقب شالش بیرون بود ... با وجود اون همه کرم پودر , هنوز کک مک هاش پیدا بود ...
    من همیشه آدم هایی که کک مک داشتن رو دوست داشتم , به نظرم با مزه میومد ... گاهی با مریم برای خودمون با مداد قهوه ای خال می گذاشتیم که شکل کک مک بشه ...
    از شمالی ها خوشم میومد ... به نظرم با نمک ترین دخترای عالم بودن ولی اصلا از اون خوشم نمی اومد ... مشکل من نه شکل اون بود نه موهاش , اصلا از خودش خوشم نیومده بود . ...
    باران هم همین حس رو داشت ...

    سلام کرد و نشست ... نه من و نه باران از جامون تکون نخوردیم ...
    هر چی خودمو راضی می کردم دلم رضا نمی شد با اون دختر هم کلام بشم ....
    میلاد گفت : رعنا جون , سوسن اومده با شما حرف بزنه ...
    گفتم : خوب بزنه ... مگه من جلوشو گرفتم ؟ ...
    میلاد گفت : قربونت برم رعنا خانم , اخم هاتو باز کن ... به حرفای ما گوش بده ... اینطوری که منم ازت می ترسم ...
    با خشم به میلاد نگاه کردم و گفتم : اگر حرفی دارین بزنین و تمومش کنین ... من خسته ام ...
    سوسن کمی خودشو داد جلوتر و آب دهنشو قورت داد و نفس بلندی کشید و با ترس و لرز گفت : به خدا براتون سوء تفاهم شده ... من اومدم عذرخواهی کنم از شما ... می دونم شما حق دارین ناراحت باشین ... من خودمم تا صبح نخوابیدم ... باور کنین شرمنده ام که اولین برخورد ما اینطوری شد  ولی شما می دونین که میلاد دروغگو نیست ...
    واقعا ما داشتیم فیلم نگاه می کردیم , همین .... قسم می خورم ...
    گفتم : تو جای دیگه ای رو نداشتی که فیلم نگاه کنی به جز تو خونه ی یک پسر مجرد ؟ اگر مادر پدرت بدونن چی بهت میگن ؟ ...
    گفت : به خدا خبر داشتن ... اونا به میلاد اعتماد دارن ... می دونن که چقدر پسر خوبیه ...
    اصلا اگر نبود من اینجا نمی اومدم ... چند بار بابام هم اومده پیش میلاد ...
    گفتم : آفرین چه خانواده ی روشنفکری ... به به ... ولی دختر جون ما از این رسم ها نداریم .... خیلی خوب , خیلی خوب ... تموم شد دیگه ... حالا فرض کنین من قبول کردم ... برین دنبال کارِتون ....
    سوسن گفت : ببخشید رعنا جون , من باید بهتون بگم یک طوری ..... می دونین برای اینکه سوءتفاهم برطرف بشه ... من ... چیزه ... اینطوری که ... ناراحت نشین ها ...
    میلاد منو از پدرم خواستگاری کرده , ما هم قبول کردیم ...



    ناهید گلکار

  • ۰۲:۰۱   ۱۳۹۶/۴/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شصت و یکم

    بخش هفتم




    برق از چشمم پرید ... بدنم به لرزه افتاد و داد زدم : آره میلاد ؟ تو این کارو بدون اجازه ی من کردی ؟ ( از جام بلند شدم و بالا و پایین می پریدم و صدامو چنان سرم کشیدم که حتی باران هم ترسیده بود )
    تو غلط کردی پسره ی بی شعور ... توام  همین طور دختره ی عوضی قبل از اینکه خانواده ی پسر راضی باشن , قبول کردی ؟
    تو عوضی و بی سر و پا ؟ گمشو ... گمشو احمق ...
    کور خوندی که من اجازه بدم پسرم با تو سر یک سفره بشینه ... گمشو ... میلاد توام زود وسایلتو جمع کن , باید با من برگردی ...
    دیگه حق نداری پاتو تو این شهر بذاری .....
    نفهیمدم سوسن کی و چطور غیب شد ... و من مثل یک حیوون وحشی جیغ می کشیدم و فریاد می زدم ... و به میلاد بد و بیراه می گفتم ...
    از شدت عصبانیت مغزم داغ شد و احساس کردم دنیا دور سرم می چرخه ...

    دستم رو گرفتم به دیوار و به باران گفتم : برو زود حاضر شو ... ماشین رو روشن کن ... بدو ...
    راه بیفتین میلاد که الان هم تو رو آتیش می زنم هم خودمو ... اگر قراره تو با این دختره زندگی کنی همون بهتر که هر دوی ما بمیریم ...

    میلاد حسابی ترسیده بود ... تا اون موقع منو به اون حال ندیده بود ...
    میلاد و باران با عجله حاضر شدن , درو قفل کردن و سوار ماشین شدن ...
    من داشتم خودمو به ماشین می رسوندم ولی همه جا رو سیاه می دیدم ... دنیا دور سرم می چرخید و تعادل خودمو نمی تونستم نگه دارم و بعد ...
    حالت تهوع شدید گرفتم و حالم بد شد ...
    می فهمیدم که چطور میلاد و باران گریه می کنن و منو سوار ماشین کردن و بردن بیمارستان ... ولی هیچ قدرتی نداشتم ...
    وقتی فشارم رو گرفتن , فورا زیرزبونی برام گذاشتن ... و چند تا امپول به من زدن ...
    یکم که آروم شدم اشک هام از گوشه ی چشمم می ریخت ...
    میلاد با دست پاک می کرد و می گفت : چشم ... قربونت برم چشم ... هر چی تو بگی ... قول میدم عزیز دلم ... مادرم ... دنیا فدای یک تار موی تو ...
    ولی افسوس که من می دونستم این آغاز ماجراس ..............




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۳۶   ۱۳۹۶/۴/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت شصت و دوم

  • ۱۲:۴۱   ۱۳۹۶/۴/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شصت و دوم

    بخش اول



    تا تهران , عقب ماشین خواب بودم ... اصلا متوجه طول راه نشدم ...
    وقتی چشمم رو باز کردم آفتاب تابیده بود ... ولی نه برای من ... چون همه چیز به نظرم تیره و تار بود ...

    از باران پرسیدم : کجائیم ؟
    گفت : نزدیک خونه , رعنا جون ... شما خوبین ؟

    گفتم : وای میلاد تمام شب رو رانندگی کردی ؟

    گفت : دستور رعنا خانم بود دیگه , منم اطاعت کردم ... اگرم با من راه بیاین که تا آخر عمر نوکرت میشم ...
    گفتم : اگر راه نیام چی ؟ ...
    گفت : اون وقت چاکرت میشم ... رعنا خانم , مامان خوشگل من ... خیلی دوستت دارم , عشقمی ... رو چشمم می ذارمت ...


    من می دونستم اون داره چیکار می کنه ... اون خنده ها و اون حرف های چابلوسانه رو می شناختم ...
    یک روز خودم از همین شگرد استفاده کرده بودم ولی همون طور که مال من جواب نداد , برای میلاد هم جواب نداره .... اما از روزی می ترسیدم که میلاد همون کاری رو بکنه که من کردم ....
    وقتی رسیدیم , خونه شوکت خانم وحشتزده اومد جلو و زد رو دستش و گفت : خدا مرگم بده ... چی شده ؟چیکارش کردین ؟
    چرا اینطوری شدی رعنا ؟ ... چی شده باران ؟ حرف بزن بگو چه بلایی سر مامانت اومده ؟ نگفتم تنها نرین ؟ دیدی حالا ؟ من یک چیزی می دونستم که گفتم ... به حرف بزرگتر که گوش نمی کنین ؟
    باران گفت : چیزی نیست , فشار شون رفته بود بالا ...
    گفتم : وای چرا شوکت جون ... یک بلا سرم نازل شده ... چی بهت بگم ؟ شده , چیزی شده ... باید برات تعریف کنم ...
    گفت : می دونستم ... این حال تو یک چیزی عقبه داره ... بیخودی اینطوری نمیشی ... من فهمیدم یک اتفاقی افتاده ... چی شده ؟ بگو مادر ...
    گفتم : بذار دست و صورتم رو بشورم , یک صبحانه بخوریم , حالم کمی جا بیاد ... علی رفته ؟
    گفت : آره عزیزم ... خیلی وقته رفته ...
    گفتم : کاش اینجا بود , میلاد رو تحویل علی می دادم ....

    میلاد ماشین رو پارک کرده بود و وسایل رو داشت به کمک رمضون میاورد تو ...

    گفتم : حالا جلوی خودش حرفی نزن ...
    باران گفت : مامان تا صبح نخوابیدم ... میرم دوش بگیرم و بخوابم , منو صدا نکنین ...
    من و میلاد نشستیم سر میز ... اون مرتب با من شوخی می کرد تا موضوع عادی جلوه کنه و من به درست یا غلط اصلا حوصله ی اونو نداشتم ... ازش دلگیر شده بودم و دلم نمی خواست که اون با این وضع فجیع دختری رو به من نشون بده و بگه من خودم رفتم خواستگاری ... از دلم درنمی اومد ...
    ولی باید اونو می بخشیدم ...

    باید درست رفتار می کردم تا به هدفم برسم وگرنه میلاد رو از دست می دادم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۴۴   ۱۳۹۶/۴/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شصت و دوم

    بخش دوم



    همینطور که پنیر رو می گذاشت لای نون و می خورد , گفت : الان بهترین رعنا جون ؟
    قرص هاتون رو بعد از صبحانه بخورین ... شوکت جون از تو کیفش بیارین من بدم ...
    گفتم : می خورم , نگران نباش ... تو فقط به حرفم گوش کن , من خوب میشم ...
    گفت : چشم ... ولی یک سوال , تنها من به حرف شما گوش کنم ؟ رعنا جون من آدمم , عروسک کوکی که نیستم ...احساس من مهم نیست ؟

    گفتم : چرا , اگر مهم نبودی که من این حال روز رو نداشتم ... عزیز دلم آخه تو نمی فهمی داری چیکار می کنی ... فردا میای به من میگی من نفهمیدم , شما چرا قبول کردین ؟ اون زمان چی جواب تو رو بدم ؟
    گفت : باشه , قبول ... نظر شما مهم ... حرفی که من می زنم اینه , شاید من درست بگم ...
    شما یک بار از اول تا آخر حرفای منو گوش کن ببین من چه احساسی دارم ... بذار آشناییمون رو برات تعریف کنم , اون وقت قضاوت کن ... من که نمی خوام شما رو ناراحت کنم ....
    در حالی که هر لحظه من عصبانی تر می شدم , گفتم : این حرفات برای من تازگی نداره ... میلاد من خودم از همین شگرد تو استفاده می کردم ... حالا می دونم تو داری چیکار می کنی ...
    گفت : برای اینکه حق با شما بود , بابای من بی نظیر بود ... مال و ثروت پدر شما بیشتر بود ولی پدر من از نظر روحی ثروتش بالا بود ... اینا رو همیشه خودتون به من گفتین و تو گوش ما خوندین ... یادتونه ؟
    خوب سوسن هم آره قبول می کنم شکل قشنگی نداره ولی صفات خیلی خوبی داره ... رعنا جون به خدا قسم اگر باهاش آشنا بشین خوشتون میاد ....
    داد زدم : بسه دیگه ... تو رو به روح پدرت با من این کارو نکن ... تو رو با خودم آوردم اینجا که در مورد اون دختره بدترکیب حرف بزنم ؟؟! ... بهت گفتم میلاد , هرگز .......
    هرگز زیر بار این کار نمی رم , حتی اگر بمیرم ....



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۴۸   ۱۳۹۶/۴/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شصت و دوم

    بخش سوم




    اونم عصبانی شد و با همون حال داد زد : نرو به درک ... من خودم تنهایی این کارو می کنم ...
    گفتم : تو  غلط می کنی ... دست از پا خطا کنی با من طرفی میلاد ... کاری نکن که بین ما به هم بخوره ... من فقط تو رو دارم ...
    گفت : اولا که میون دعوا نرخ تعین نکنین ... من نباشم هیچ اتفاقی نمیفته , آب از آب تکون نمی خوره ... بذار برم دنبال کارم خودم ... می دونم دارم چیکار می کنم ...
    صدامو بلندتر کردم و داد زدم : تو بیجا می کنی پسره ی احمق ... من بهت اجازه نمی دم خودتو بدبخت کنی ... حرف منو گوش کن ...
    میلاد تو رو خدا رحم کن به من ... من توان ندارم با تو سر به سر بذارم ...
    به اندازه ی کافی تو زندگی کشیدم ... حالا وقتش بود که از ثمره ی زندگیم بهره ببرم ... تو می خوای منو به یک دختر عوضیِ بیشعورِ بدبو بفروشی ؟
    با حرفایی که در مورد سوسن زده بودم , میلاد چنان برآشفت که شروع کرد به هوار کشیدن و زد هر چی روی میز بود ریخت روی زمین ...
    صدای شکستن ظرف ها و فریادهای میلاد , باران رو وحشتزده بیدار کرد و دوید پایین ...
    میلاد فریاد می زد : ولم کن ...
    چی می خوای از جون من ؟ برای چی بهش توهین می کنی ؟ بسه دیگه ... بسه ...

    و همینطور می زد و همه چیز رو می شکست ...
    باران و شوکت از ترس نمی دونستن چیکار کنن و من ساکت ایستادم و می لرزیدم و چشم هامو بسته بودم ... باورم نمی شد ...
    غیرمنتظره بود ... غافلگیر شده بودم ... فکر نمی کردم میلاد چنین کاری بکنه ...
    آقا کمال اومد تو و اونو گرفت و گفت : نکن بابا جان ... این چه کاریه ؟ ... بسه دیگه ...
    میلاد همینطور گریه می کرد و فریاد می زد , کتشو برداشت تا از در بره بیرون ...

    به آقا کمال اشاره کردم : نذار بره , ببرش تو اتاق خودت ...
    گفت : نگران نباشین ... من مراقبشم ...

    ولی چشمِ نگرانِ منِ مادر دنبالش بود ... چیکار کنم خدایا ...
    مثل کوه سنگین شده بودم ...
    با حالی بسیار بد رفتم به اتاقم ... هیچ کس نمی دونست که درون من چه غوغایی به پاست ... وجودم به آتشی می سوخت که شاید هیزمش رو خودم سال ها پیش افروخته بودم ... نمی دونم ...
    شایدم تقدیر اینگونه برای من رقم خورده بود ....
    اینکه میلاد اینقدر راحت بخواد از من بگذره , بیشتر از هر چیزی آزارم می داد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۵۴   ۱۳۹۶/۴/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شصت و دوم

    بخش چهارم




    و لرزه به اندامم می انداخت ...

    نکنه میلاد از من بگذره و دوری اونم تو این دنیا نصیبم بشه ؟
    باران و شوکت اومدن کنارم ...
    من روی لب تخت نشسته بودم و حتی اشک چشمم خشک شده بود و شدت غمم اونقدر بود که دلم می خواست بمیرم ...
    خیلی از نظر روحی ضعیف شده بودم و قدرت تصمیم گیری نداشتم ...
    شوکت دیگه بدون اینکه کسی براش توضیح بده متوجه شده بود که درد من چیه ... گفت : نگران نباش ... تو اتاق علی دراز کشیده , کمالم پیششه ، داره باهاش حرف می زنه ....
    با چشمی نگران پرسیدم ... حالش خوبه ؟
    گفت : نه , راستش داره گریه می کنه ... اونم نگران توست ... رعنا آروم باش مادر ... این راهش نیست ... تو که هیچ وقت از این کارا نمی کردی ... چرا حالا اینقدر سخت می گیری ؟ بذار ببینیم چی میشه ...
    چرا یک مرتبه حمله کردی به اون دختر ؟ خوب الان میلاد جوونه , اونو دوست داره ؛ دلش نمی خواد تو بهش توهین کنی ...
    گفتم : آخ شوکت ... آخ آخ ... اگر تو دختره رو می دیدی , به خدا هر چی از دهنت درمیومد می گفتی ....
    گفت : می دونم ... باران تعریف کرد ولی خوب به دهن میلاد خوش اومده , تو انگار به اون بچه توهین کردی ...
    مادر یک چیزی بهت میگم ناراحت نشی ها ... تو چقدر در مقابل هانیه و حمید صبر داشتی برای اینکه روح پدر و مادرشون عذاب نکشه , خوب دستت درد نکنه ...
    حالا نمی گی روح پدر این بچه امروز چه عذابی کشیده ؟ ...
    به خدا میلاد گناه داره ... یکم باهاش راه بیا ... بذار ببینیم اصلا حرف حسابش چیه ...
    حالا هزار تا کار میشه کرد ولی با سیاست , نه داد و هوار ... می ذاره میره , تو اینجا دلت می سوزه ....
    پس بذار خودت پیشش باشی مادر ... اگر بد بود که خودش می فهمه , اگر خوب بود بذار زندگیشونو بکنن ... اون دختر گناهی نداره که شکلش مورد پسند تو نبوده ...
    گفتم : تو رو خدا شوکت تو دیگه چرا این حرف رو می زنی ؟ ندیدی من چی به سرم اومد ؟
    من که به زبون نمیارم به خاطر میلاد و باران ولی تو می دونی که چقدر رنج کشیدم ... نمی خوام در مورد میلاد هم تکرار بشه ... تو می خوای ؟ ...
    باران گفت : راست میگه رعنا جون  ... قابل تحمل نبود ... اگرم من و رعنا جون بخوایم هم نمی تونیم قبول کنیم ...
    یک راه داره یا میلاد ما رو انتخاب کنه یا اون دختر رو ...
    گفتم : نه تو رو خدا این حرف رو نزن ... من هرگز بچمو دست اونا نمی دم ... هرگز تنهاش نمی ذارم ...
    وای خدا چطور همه چیز خراب شد ؟


    علی که از سر کار برگشت , یکم خیال من راحت شد و می دونستم که علی خوب از عهده اش برمیاد و اونم از علی حرف شنوی داره ... شوکت خانم تو همون آشپزخونه جریان رو براش تعریف کرد ...
    میلاد هنوز از اتاقِ علی بیرون نیومده بود ...
    یک ساعت بعد علی اومد و در اتاق منو زد و گفت : رعنا ؟ می خوام باهات حرف بزنم ...

    لباس پوشیدم و رفتم بیرون ...
    هنوز پشت در بود ... گفت : خوبی ؟ شنیدم چی شده ... با میلاد حرف زدم , پشیمون شده ...

    گفتم : واقعا منصرف شد ؟

    گفت : نه بابا ... برای کاری که با تو کرده ... بذار بیاد معذرت خواهی کنه و بعد بشینیم درست و حسابی حرف بزنیم ...

    گفتم : آره , بیاد ... راستش علی دلم برای میلاد شور می زد می ترسیدم یک کاری دست خودش بده ...
    گفت : نه , این چه حرفیه ؟ میلاد پسر عاقلیه ... تو قبولش نداری ... ولی اون مرد بزرگی شده ... خواهشا عصبانی شدن ممنوع ، حرف بد زدن ممنوع , تحقیر کردن و حکم صادر کردن هم ممنوع ...

    اگر می خوای کار به جای بدی نکشه , تو هم یکم کوتاه بیا ... بذار حرفشو بزنه ... میگه تو اصلا به حرفش گوش نمی کنی ...
    گفتم : باشه , همین کارو می کنیم ...



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان