داستان رعنا
قسمت شصتم
بخش پنجم
چشم به راهش بودم و دلم خوش به همون تلفنی که در روز بهش می زدم ... حالا دو ماه بود که نیومده بود ...
زنگ زدم و بهش گفتم : مامان جان دلم تنگه برات ... بیا یک سر تو رو ببینم و برو ... کاری نداره که ....
گفت : چشم , آخر هفته ی دیگه حتما میام ...
گوشی رو که قطع کردم دیدم نمی تونم تا آخر اون هفته صبر کنم ... به باران گفتم : میای بریم رشت ؟
گفت : آره , از خدا می خوام ... میلاد نمیاد ؟ ...
گفتم : نه ... بچه ام نمی تونه بیاد , من غافگیرش می کنم ... بریم ؟
گفت : رعنا جون تو رو خدا با عمو علی بریم ...
شوکت خانم اونجا بود و گوش می داد ... گفت : آره مادر , منم خیالم از بابت تو راحت تره ... تو جاده دو تا زن جوون ... یا علی رو صدا کنم یا منم باهات میام ...
گفتم : خوب شما بیا بریم ...
باران گفت : شوکت جون عمو رو صدا کن ... مامان اون مرده ... اگر تو جاده اتفاقی بیفته عمو با ماست , کمک می کنه ...
شوکت خانم منتظر نشد و علی رو صدا کرد ... اونم با لباس تو خونه اومد و گفت : یک کلام رعنا خانم , یا منم میام یا شما هم نمی رین ...
گفتم : از کی تا حالا تو برای من تصمیم می گیری ؟
گفت : همینه که هست ... مگه نه باران ؟ ...
گفتم : باران اگر میای که راه بیفت اگر نه من تنها می رم ...
و بالاخره با توشه ای که شوکت خانم برامون گذاشته بود , راه افتادیم ...
علی رفت و ماشین رو نگاه کرد تا اشکالی نداشته باشه ولی عصبانی بود و گفت : لجبازتر از تو من تو دنیا ندیدم ... اگر اتفاقی برات بیفته کی می خواد به دادت برسه ؟ از خودراضی ...
و در حالی که پاشو می کوبید به زمین رفت به اتاقش و درو محکم بست ...
ساعت یازده رسیدیم تهران و افتادیم تو جاده کرج و حدود ساعت چهار و نیم بعد از ظهر در خونه ی میلاد بودیم ....
زنگ زدم ... آیفون رو برداشت و پرسید : کیه ؟ ...
باران گفت : باز کن ... ما پشت دریم ...
میلاد هیچی نگفت و آیفون رو گذاشت ... درو هم باز نکرد ...
باران دوباره زنگ زد ...
گوشی رو برداشت ... گفت : الان میام ...
گفتم : مثل اینکه از اومدن ما خوشحال نشدی ... باز کن ببینم ... زود .....
در باز شد ..
باران گفت : رعنا جون خودتو کنترل کن ... اون بزرگ شده ...
میلاد از سه تا پله ی خونه اومد پایین و جلوی من ایستاد و گفت : چرا زنگ نزدین ؟ چرا بی خبر اومدین ؟
اونو پس زدم و گفتم : علیک سلام ...می خواستم خوشحالت کنم ولی مثل اینکه موفق نشدم ...
چشمم افتاد به پنجره ... یک دختر دیدم ... از لای پرده داشت نگاه می کرد ...
گفتم : به به ... چشمم روشن ... آفرین میلاد ... تو ؟ تو از این کارا می کنی ؟ واقعا متاسفم ...
میلاد گفت : رعنا جون تو رو خدا شلوغش نکن ... ما دوستیم داریم , درس می خونیم ...
گفتم : تو پسرِ سعیدی ؟ من که باورم نمی شه ... اصلا ازت انتظار نداشتم ... بیرونش کن لطفا ...
گفت : چشم , همین الان ... ولی شما اول آروم باشین , براتون توضیح میدم ...
درو باز کردم و رفتم تو ... با یک دختر کوتاه قد و کمی چاق , با صورتی پف کرده و پر از کک مک و موهای وزوزی قرمز رنگ که به طور وحشتناکی پشت سرش بسته بود و دستپاچه و عصبی وسط اتاق ایستاده بود , مواجه شدم ...
گفتم : شما اینجا چیکار می کنی ؟ حواست هست اومدی خونه ی یک پسر مجرد ؟
گفت : داشتیم درس می خوندیم ...
سرمو تکون تکون دادم و گفتم : دارم می ببینم ... با کتاب های نامرئی درس می خونه بچه ی من ... خیلی خوب از حال روزتون معلومه که داشتین درس می خوندین ...
میلاد گفت : رعنا جون ایشون دوستمه , سوسن , خواهش می کنم آروم باش ... من توضیح میدم براتون ... صبر کنین ...
ناهید گلکار