خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۴:۵۳   ۱۳۹۶/۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " رعنا "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑

  • leftPublish
  • ۱۲:۵۹   ۱۳۹۶/۴/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شصت و دوم

    بخش پنجم




    میلاد اومد و منو گرفت تو آغوشش ... هنوز اشک تو چشمش بود ... منم همین طور ...

    سرم روی سینه ی اون بود ...
    گفت : ببخشید رعنا جون ... تو بزرگترین عشق منی ... نمی خوام به خاطر هیچکس شما رو برنجونم ...

    صورتشو بوسیدم و گفتم : اگر عشق توام چرا به حرفم گوش نمی کنی ؟
    گفت : منم عشق شمام , شما چرا به حرفم گوش نمی کنی ؟ ...
    گفتم : چشم , تو اول ناهارتو بخور ... می شینیم و صحبت می کنیم ...
    علی گفت: منم ناهار نخوردم ... بیا با هم بخوریم رفیق ...
    باران اومده بود کنار من و التماس می کرد : تو رو خدا رعنا جون مثل همیشه منطقی باش ... از کوره در نرو , ببین چی میگه ... خودت که می دونی من و شما طاقت ناراحتی اونو نداریم ...


    دوباره یادم افتاد که چطور پدرو مادرم در مقابل من سر خم کردن تا دوباره خودکشی نکنم ... حالا می فهیمدم که اونا از روی عشقی که به من داشتن , راضی شدن منو به سعید بدن ...

    من از صبح تا حالا برای میلاد نگران بودم ....از اینکه غذا نخورده , داشتم عذاب می کشیدم ...

    خدایا کمکم کن ... من اون دختر رو نمی خوام ... نه اینکه دوستش نداشته باشم , ازش بدم میاد ...
     به شوکت خانم گفتم : به آقا کمال هم بگو بیاد همه با هم باشیم ...

    میلاد اومد کنار من و دست منو گرفت و پرسید : منو بخشیدی ؟

    گفتم : مادرا این طورین ... اصلا از بچه ی خودشون چیزی به دل نمی گیرن ...  ولی بچه ها نباید هر کاری از دستشون برمیاد بکنن که اونا رو آزار بدن ...

    علی گفت : خوب رعنا خانم می خوایم حرف بزنیم و ( با چشم و ابرو به من فهموند که حرف تند نزنم ) ...
    میلاد گفت : حالا گوش کنین ... من حرف بزنم شاید به نتیجه ای رسیدیم ...

    گفتم : نتیجه ای که تو می خوای ؟

    گفت : نه اونی که به صلاحه , خوبه ؟ ... اول یک سوال داشتم از شما , وقتی عاشق بابام بودی چه احساسی داشتی موقعی که با شما مخالفت می کردن ؟ ...

    گفتم : پدر تو آدم خوبی بود از همه نظر ... بی نظیر بود ... خوش قیافه و خوشتیپ , با شعور و تحصیل کرده , استاد دانشگاه  ... تنها چیزی که بین ما فاصله می نداخت , پول بود ..

    .ولی من الان دارم میگم ... من اشتباه کردم ... غلط کردم ... نه برای اینکه با بابات ازدواج کردم , برای این که پدر و مادرم رو آزار دادم ... شاید اگر تحمل می کردم و اینقدر به اونا فشار نمیاوردم آینده ی من با سعید طور دیگه ای می شد ...

    توام صبر کن مادر ... اشتباه منو نکن قربونت برم ...

    گفت : آخه پدر و مادر شما دلیل داشتن ولی شما فقط میگی نه , از قیافه اش خوشم نمیاد ...قبول ... برخورد اول ما خوب نبود ... و خودشم میگه ... ( میلاد به خنده افتاد ) راستش سوسن میگه اگه من جای مامان تو بودم قبول نمی کردم چون خودش خیلی خوشگله ...

    باران گفت: یکی به نفع میلاد ... داری دل رعنا جون رو به دست میاری ؟

    گفت :  نه به خدا , برای این نیست که دل کسی رو به دست بیارم ... حرفیه که اون زده دارم میگم ... سوسن می گفت باران شکل عروسکه , آدم باور نمی کنه بتونه حرف بزنه ...

    باران گفت : یک امتیاز ازش کم شد چون این تعریف نبود ... برو ببینم میلاد چیکار می کنی ؟ چند امتیاز می گیری ؟



    ناهید گلکار

  • ۰۰:۵۴   ۱۳۹۶/۴/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت شصت و سوم

  • ۰۱:۰۰   ۱۳۹۶/۴/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شصت و سوم

    بخش اول




    میلاد در حالی که سعی می کرد حرفی نزنه که باز منو عصبانی کنه و منم سعی می کردم خودمو کنترل کنم تا دوباره اونو عصبانی نکنم , گفت : رعنا جون باور کن من اصلا همچین قصدی نداشتم که با کسی دوست بشم ... اصلا نه پسر نه دختر ... ولی یک دفعه نمی دونم چی شد ...
    یک روز تو دانشگاه روی یک سکو کنار دیوار نشسته بودم , دیدم یک دختری اومد و کنار دست من نشست ... و کیفشو باز کرد و یک ساندویج درآورد و شروع کرد به گاز زدن ...
    راستش منم احساس گرسنگی کردم ... نگاهی بهش کردم و رومو برگردوندم ... تو فکر بودم ...
    دلم برای شما تنگ شده بود و راستش دلم می خواست برگردم خونه ... پشیمون شده بودم که رشت رو انتخاب کردم ...
    یک دفعه دیدم همون دختر یک ساندویج طرف من دراز کرده و گفت : بفرمایید , قابلی نداره ...
    گفتم : نه ممنون , من سیرم ... نمی خوام ...
    گفت : اگر بخوری بازم دلت می خواد ... این کوکو رو مادربزرگ من درست کرده , خیلی خوشمزه است ... بگیر لطفا , حتما خوشت میاد ...
    راستش دلم خواست و دیگه تعارف نکردم و گرفتم ...
    گاز اول رو که زدم , دیدم وای راست میگه , چقدر خوشمزه است ... گاز دوم و گاز سوم دیگه نتوستم تعریف نکنم ...
    گفتم : خیلی عالیه ... تا حالا چیزی به این خوشمزه ای نخوردم ... موادش چیه ؟ معلوم نمی شه , فقط لذیذه ...
    گفت : اگر بگم این فقط مخصوص مامان بزرگ منه , باور می کنی ؟ ... فقط می دونم که از کدو و بادمجون سرخ کرده و کشک و سیر داغ و پیاز داغ کوکو درست می کنه ...
    خودش میگه یک بار شام کشک بادمجون داشتن , یکم ازش می مونه ... فردا ناهار خورش کدو درست می کنه , یک ظرف هم از اون می مونه ... یک دفعه برای شام مادرشوهر و خواهرشوهرش با کلی مهمون میاد خونه اش , مامان بزرگ چیزی حاضر نداشته ؛ فکر می کنه شام چی بپزه , همه رو قاطی می کنه و ده تا  تخم مرغ می زنه توش و به قول خودش یک مشت آرد ... میشه کوکو ...
    همه می خوردن و تعریف می کنن مخصوصا مادرشوهرش ...
    دیگه از اون به بعد این شد غذای مخصوص مامان بزرگ من ... حالا اونو تخصصی درست می کنه ...
    من لقمه ی آخر رو گذاشتم دهنم و گفتم : واقعا خوشمزه است ... حالا این که از غذای مونده نبود ؟

    بلند خندید و گفت : حالا که تموم کردی می پرسی ؟ ... نه به خدا وگرنه به شما نمی دادم ...
    گفتم : دستتون درد نکنه , عالی بود ... من میلادم ...
    گفت : منم سوسن ... دیدم خیلی مظلوم اینجا وایستادی گفتم حتما مال این شهر نیستی ... غربیی می کنی ؟ بچه ی تهرانی ؟ ...
    گفتم : آره تهرونیم ... غریبی که نه ولی احساس تنهایی می کنم ... دلتون برام سوخت ؟
    گفت : نه بابا چرا بسوزه ؟ شما قشنگ تابلویی که پسرِ مامانی ...
    گفتم : پسرِ مامان چطوریه ؟
    گفت : اطو کشیده و مرتب ... با کسی دوست نمی شه ، از مادرش دور نمی شه ، اگر شد , یک گوشه می ایسته و فکر می کنه ...
    گفتم : درست فهمیدی ... من واقعا دلم برای مادر و خواهرم تنگ شده ...




    ناهید گلکار

  • ۰۱:۰۴   ۱۳۹۶/۴/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شصت و سوم

    بخش دوم



    اون روز ما رفتیم کلاس و من دیگه اونو ندیدم ...
    اصلا یادم رفت ... چون شکلش طوری نبود که تو ذهن من بمونه , شایدم دیده باشم ولی نشناخته بودم ...
    تا آقا جون خدابیامرز فوت کرد و من اومدم تهران ...
    وقتی برمی گشتم اتوبوس خیلی سرد بود و من سرمای بدی خوردم ...
    اما صبح متوجه نبودم ... رفتم دانشگاه ... احساس می کردم بی حوصله و کسلم ...
    جلسه ی اول رو طاقت آوردم ولی بین ساعت دوم تب شدیدی کردم و دیگه نمی تونستم سرمو نگه دارم ...
    اجازه گرفتم و از کلاس اومدم بیرون که برم خونه ...
    سوسن هم داشت از در دانشگاه می رفت بیرون ...
    منو که دید با خوشحالی گفت : سلام کجایی ؟ نیستی ... یک روز برات کو کو آوردم پیدات نکردم ...
    سرمو خم کردم و چند تا سرفه کردم ... گفتم : مرسی , لازم نیست زحمت بکشی ...

    اومد جلو و دستشو گذاشت روی پیشونی من و گفت : تو تب داری .. مریض بودی ؟
    گفتم : نه , امروز این طوری شدم ...
    گفت : بیا بابام اومده دنبال من , تو رو می رسونم ...
    گفتم نه , نه ... خودم می رم ...
    گفت : بیا اینجا الان ماشین گیرت نمیاد ... تعارف نکن ... شمالی ها اینطوری نیستن ...
    گفتم : پس تا دم یک تاکسی منو بذارین ... نمی خواین از پدرتون بپرسین ؟ اشکالی نداره من بیام ؟
    گفت : چه اشکالی مثلا ؟
    گفتم : پدرتون نمی پرسه این پسره کیه ؟
    گفت : خوب بپرسه ... منم بهش میگم ... بیا بریم بچه مثبت , تو الان مریضی ...
    اون زیر بغل منو هم گرفت ...

    حالا من می ترسیدم باباش ما رو ببینه و مکافات بشه ... ولی اون  که ما رو دید از ماشین پیاده شد و اومد جلو پرسید : چی شده ؟
    گفتم : سلام ... ببخشید مزاحم نیستم منو تا دم تاکسی ببرین ؟
    سوسن گفت : تب داره بابا ... کمکش باید بکنیم ... غریبه ...
    باباش در ماشین رو باز کرد و من نشستم و پرسید : کجا میری ؟ من تو رو می رسونم ...
    ولی اول می ریم دکتر ... از کی اینطوری شدی ؟ چرا اومدی دانشگاه وقتی حالت بد بود ؟
    گفتم : صبح ...  نمی دونستم ... کم کم این طوری شدم ...
    حالا من تعارف می کردم و اونا اصرار ... و ظاهرا فایده ای نداشت ... اونا منو تنها نمی ذاشتن ...




    ناهید گلکار

  • ۰۱:۰۹   ۱۳۹۶/۴/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شصت و سوم

    بخش سوم




    اول منو بردن دکتر و دواهامو گرفتن , بعد پدرش یکم پرتقال و لیموشیرین خرید و منو بردن خونه ...
    در حالی که من روی پام نمی تونستم بایستم و حالم خیلی بد بود ...
    وقتی رسیدم اونا با من اومدن تو خونه ... من یکراست رفتم تو تختم ...
    سوسن یک پتو اضافه روم انداخت و گفت : الان نخواب تا برات آبمیوه بیارم که قرص هاتو بخوری ...
    بعد زنگ زد به مامانش و به لهجه ی رشتی گفت : زود یک سوپ درست کن بابا میاد می گیره ... نه ... نه ... دوستم مریضه ... حالا میام میگم برات ... بابا الان میاد سوپ رو بیاره ...

    من گیج و منگ افتاده بودم ...
    یک دفعه باباش روی منو پس کرد و گفت : پشت کن پسر جان تو رِه آمپول بزنم ...

    پرسیدم : شما می زنین ؟
    گفت : نترس , آها بلدم ....

    بعدم خداحافظی کرد و رفت ...
    پول دکتر و دوای منو هم داده بود ...
    سوسن با یک لیوان پر آبمیوه اومد و قرص های منو هم آورد ... اونا رو خوردم و پتو رو کشیدم سرم و خوابیدم ...

    اصلا نفهمیدم چی شد ... تا زمانی که سوسن منو صدا کرد و گفت : آقا میلاد باید دوباره قرص بخوری ...
    بلند شدم نشستم ... قرص رو که خوردم , باباش با یک بشقاب سوپ داغ اومد تو اتاق و داد به من و گفت : بخور که حالت جا میاد ...

    اون راست می گفت ... با خوردن چند تا قاشق سوپ , واقعا احساس کردم بهترم ... چشمم باز شد ...
    باباش گفت : مثل اینکه حالت بهتره ... ما دیگه بریم  ... پسر جان ؛ سوپ زیاد آوردم , بخور ضعیف نشی ...
    گفتم : چطوری ازتون تشکر کنم ؟ ...
    سوسن گفت : به جای اون , شماره تلفن بده از حالت باخبر بشیم ...
    خلاصه دو سه روزی من تو رختخواب بودم ...
    خوشبختانه شما در حال عزاداری بودی و هر وقت زنگ می زدی , می گفتم برای آقا جون گریه کردم , صدام گرفته ... شما هم باور می کردین ...

    تو این سه روز سوسن و پدرش هر روز برای من شام و ناهار میاوردن ...
    خوب منم وقتی خوب شدم خواستم جبران کنم ... اونا رو دعوت کردم به رستوران ...
    آقای دارابی گفت : نه , بیا منزل ما یک چیزی دور هم می خوریم ..
    گفتم : من می خوام شما رو مهمون کنم ...
    گفت : باشه بکن , بال بگیر بیا با هم کباب کنیم ... تو دانشجویی باید ملاحظه ی تو رو کرد ...
    فردا شب جمعه من کلی بال و گوجه و خیار و یک جعبه شیرینی گرفتم رفتم خونه ی اونا ...
    زنگ زدم ... یکی آیفون رو برداشت ... گفتم : ببخشید منزل آقای دارابی ؟

    پرسید: کی رو خوایی ؟
    گفتم : من میلادم ...
    گفت : آها بفرما ... بفرما ... بفرما ...

    من رفتم تو ... اونقدر همه ی خانواده با من گرم صمیمی بودن که من اصلا احساس نمی کردم برای اولین بار اومدم خونه ی اونا ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۰۱:۱۶   ۱۳۹۶/۴/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شصت و سوم

    بخش چهارم



    سوسن , مادربزرگشو به من معرفی کرد ... اونم نه گذاشت و نه برداشت , دست انداخت گردن منو صورتم رو بوسید ...
    همه ی خانواده داشتن می خندیدن ...

    سوسن گفت : از تو خیلی خوشش اومده , اگر نه هر کسی رو تحویل نمی گیره ...
    گفتم : دستتون درد نکنه ... کوکوی خوشمزه ای بود ...
    گفت : ها پسر جان , بیا که امشب برات درست کردم ... داغ داغ بخور خیلی بهتره ...
    گفتم : مادربزرگ چرا زحمت کشیدین ؟
    گفت : چه زحمتی پسر جان ... تو رِه دووس داریم ...

    سوسن گفت : به مادربزرگم می گیم " پیل مَر " ... می خوای توام این طوری صداش کنی ؟ ...
    گفتم : باشه ... چه پیل مَرِ بامزه ای داری ...
    من و آقای دارابی تو حیاط کباب ها رو درست کردیم و بردیم تو و دور هم خوردیم ...

    باور کنین احساس می کردم تو خونه ی خودم هستم ... اصلا برام غریبه نبودن ... تا یک روز ...


    حرفشو قطع کردم و گفتم : بسه میلاد جان ... تو داری جریان آشنایی تو با اون دختر برای ما تعریف می کنی که ما رو قانع کنی ؟ ...
    خیلی خوب اونا خوب,  محترم , مهربون ... به تو هم خیلی خوبی کردن ... اصلا شاید از روی نقشه تو رو بردن تو اون خونه ...
    منم بودم بدم نمیومد دامادی مثل تو داشته باشم ... چرا بد رفتار کنم باهات ؟ ... خوب معلومه که بهت رسیدن تا تو رو گیر بندازن ....
    اصلا اونا خیلی خوب و عالی ... ما نتیجه گرفتیم ... حالا که چی ؟ ... پسر من عزیز دل مادر ... قد سوسن تا کمر توست ... ببین میلاد قیافه خیلی مهمه ... تو خوشگل و قدبلند و خوشتیپی. .. اون دختر فردا در مقابل تو کم میاره ... اونم زجر می کشه ... هر کس شماها رو با هم ببینه تعجب می کنه ...
    تازه می ترسم فردا خودتم خجالت بکشی باهاش بری جایی ... آخه ازدواج هم یک اصولی داره ...
    میلاد گفت : اگر شما اومده بودین خونه ی من و یک دختر خوشگل می دیدین , قبول می کردین چون خوشگله ؟ خوب صفات اخلاقی چی ؟ مهم نیست ؟ ...
    مادر من , من با اون خانواده خیلی راحتم ... سوسن رو هم دوست دارم ... اینطوری که شما میگین به نظرم بد نمیاد ...
    رعنا جون , عزیزم ... این زندگی منه ... من که نمی خوام خودمو بدبخت کنم ... بی عقل هم نیستم , می دونم چیکار دارم می کنم ...
    باران گفت : میلاد جان ببخشید فکر نکنم بدونی ... به خدا سوسن بده ... تو فکر کن برای من همچین اتفاقی افتاده بود ... تو چیکار می کردی ؟ ...
    من می خواستم زن یک مرد چاق قدکوتاه شکم گنده و کچل بشم ... و اصرار که صفات اخلاقی خوبی داره ... خوب تو بدون شک می گفتی خوب دختر عاقل برو یکی رو پیدا کن بهت بخوره و صفات اخلاقی خوبی هم داشته باشه ... نمی گی ؟ ...
    میلاد گفت : رعنا جون یک بار بیا خونه ی اونا , با خانواده اش آشنا شو ... خواهش می کنم ... عمو علی بد میگم ؟
    اصلا بذار همه بیان ... حمید , هانیه , عمو مجید , خاله مریم ... می خوای رای بگیریم اونام نظرشون رو بگن ؟ ... شاید شما چون اون طوری باهاش آشنا شدین اینقدر بدتون میاد ...
    گفتم : میلاد زمین بره آسمون و آسمون بیاد به زمین من مخالفم ... الهی من فدای تو بشم , قربونت برم هر کاری تو بگی می کنم , اینو از من نخواه ...
    علی یک چشمک به من زد و گفت :  میلاد تو با رای جمع موافقی ؟ اگر خلاف نظرت شد چیکار می کنی ؟ اول اینو روشن کن ...
    میلاد گفت : وجدانا هر چی باشه قبول می کنم ...

    علی گفت : صبر کن ... دو مرحله داره ... رای می گیریم بریم دختر رو ببینم ...
    اگر قرار شد بریم بعد از دیدنش هم دوباره رای می گیریم ... تو با هر دو موافقی ؟
    گفت : آره , موافقم ...
    علی گفت : خوب باید قول بدی مرد و مردونه ...
    میلاد دستشو بلند کرد و زد رو دست علی و گفت : قول مردونه ...
    علی گفت : حالا تو چی میگی رعنا؟
    اگر مجید و مریم و بچه ها همه باشن توام قبول داری رای گیری رو ؟
    باران گفت : رعنا جون نگران نباش , رای نمیاره ....
    میلاد گفت : باشه , شما هم رای مخالف بدین ... ولی اول من برای همه توضیح میدم بعد رای می گیریم ...




    ناهید گلکار

  • ۰۱:۲۰   ۱۳۹۶/۴/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شصت و سوم

    بخش پنجم




    من حرفی نزدم چون اصلا اقدام برای این کار هم منو رنج می داد ...
    احساس می کردم میلاد داره مراحلی رو که من با پدر و مادرم طی کردم , طی می کنه ....
    میلاد با ذوق و شوق همون لحظه شروع کرد به زنگ زدن و همه رو دعوت کرد که بیان خونه ی ما ...
    شوکت خانم می گفت : رعنا اجازه نده شروع بشه ... میفته تو سرازیری و دیگه نمی تونی جلوشو بگیری ...
    گفتم : شوکت جون الانم تو سرازیریه ... من چطوری جلوشو بگیرم ؟ تا منو راضی نکنه , دست بردار نیست ... مگه نمی ببینی آتیش گرفته و یک آن به من استراحت نمی ده ...
    فردا بعد از ظهر حمید و نازنین از ورامین اومدن ... دلم برای بهار تنگ شده بود و اونم چنان منو دوست داشت که وقتی پیش ما بود یک آن از من جدا نمی شد ...
    پسر هانیه , سهیل هم که پشت سر بهار به فاصله ی پانزده رو به دنیا اومده بود هم همینطور ... وقتی دوتایی با هم پیش من بودن , کلافه ام می کردن و خیلی خسته می شدم ...
    البته هر دوی اونا شوکت خانم رو هم قبول داشتن که متاسفانه هیچ کدوم ما حوصله ی کافی نداشتیم ...
    هانیه و آرش هم اومدن ... و آخر از همه مجید و مریم با مهدیه ...
    و باز خونه ی ما شلوغ شد ... این بار دل تو دلم نبود ...
    نمی خواستم به میلاد خیانت کنم و از کسی بخوام که بهش رای نده ... ولی همه تعجب کرده بودن و با شرایطی که باران و علی و حتی خودش تعریف می کرد می گفتن نه , حیف میلاد ...
    چرا بریم برای کسی که نمی خوایم , خواستگاری ؟ ...

    مجید که حتی رگ گردنش هم بلند شده بود و به حالت پرخاش به میلاد گفت : عمو برای چی آخه؟ ...
    چرا اینقدر خودتو دست کم می گیری ؟ ... من مخالفم , از الان گفته باشم ... اصلا لازم به رای گیری نیست ... عقل هم خوبه تو سر آدم باشه ... از کله ات استفاده کن ... عمو چه کاریه ؟ چه عجله ایه ؟ ...
    خوب یکم با حرف های مجید خیالم راحت شد ...
    ولی واقعا دلم نمی خواست در این مورد حرف بزنم ... اصلا لبم از هم باز نمی شد ... غم عالم توی دلم بود و انگار یکی داشت تو دلم رخت می شست ...
    جلسه تشکیل شد ...
    میلاد برای اونا توضیح می داد ... چیزایی که به ما گفته بود و نگفته بود رو برای اونا تعریف کرد ... برخورد من و باران رو هم براشون گفت ...

    من در تمام اون مدت با سهیل و بهار بازی می کردم تا نارضایتی خودمو اینطوری به همه نشون بدم ...
    چیزی که توجه منو به خودش جلب کرد این بود که میلاد بین حرفاش همه رو به خونه ی آقای دارابی از جانب خودش دعوت کرد و از پدر و مادر سوسن کلی تعریف کرد و گفت اونا تکیه گاه خوبی هستن ...
    با شنیدن این حرف پریشون شدم ... دیگه مطمئن نبودم بتونم اونو از این ازدواج منصرف کنم .......




    ناهید گلکار

  • ۱۴:۳۹   ۱۳۹۶/۴/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت شصت و چهارم

  • ۱۴:۴۶   ۱۳۹۶/۴/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شصت و چهارم

    بخش اول




    حرفش که تموم شد , حس کردم بقیه رو با خودش موافق کرده ...

    مجید می گفت : نمی دونم به خدا ... حالا یک بار دیدنش ضرر نداره ... برای این که میلاد بدونه ما بیخودی قضاوت نمی کنیم , من موافقم ...
    مریم گفت  : میلاد جان منم موافقم ...
    هانیه گفت : آره دیگه , اگر نبینیم که نمی تونیم بفهمیم میلاد راست میگه یا نه ...

    آرش هم رای به میلاد داد و حمید هم ...
    ولی نازنین گفت : آخه شماها که نمی دونین ... همینقدر که ما این همه آدم راه بیفتم بریم رشت ؛ یعنی کار تموم شده ... دخترا زود امیدوار میشن و کار سخت میشه ... من مخالفم ... ببخشید میلاد جون فکر می کنم اینا همشون مخالفن , می خوان دل تو نشکنه ولی به نظر من راه درستش این نیست ...
    میلاد گفت : مرسی , عیب نداره ... شوکت جون شما چی ؟
    گفت : من مخالفم ...
    - آقا کمال ؟
    گفت : نمی دونم والله ... به نظر من رفتنش بد نیست ... حالا تا بعد ... شاید اونطوری که میلاد میگه خوب بود ... نمی شه ندیده و نشناخته در مورد دختر مردم که حالا پسر ما دوستش داره , قضاوت کرد ...
    - عمو علی ؟
    گفت : منم مثبت ... بابا راست میگه ... وقتی رفتیم , اون وقت می تونیم در موردش حرف بزنیم ... میلاد قول داده به من که اگر ما موافق نبودیم منصرف بشه ... من با رفتن موافقم ...
    باران گفت : من و مامان مخالف ... حالا بشمریم ...
    مهدیه گفت : رعنا جون من اجازه ی رای ندارم ؟ بزرگ شدم ... چهارده سالمه ...
    گفتم : چرا عزیزم ... راست میگه , رای مهدیه هم هست ...

    دست منو گرفت و گفت : من مخالفم چون دوست دارم زن میلاد خوشگل باشه ... از اون مهم تر دوست دارم رعنا جونم خوشحال باشه ...
    علی گفت : حالا شدیم پنج پنج ... چیکار کنیم؟ ...
    میلاد گفت : من رای ندارم ...
    علی با خنده گفت : تو چی موافقی بریم ؟ ...
    میلاد گفت : نه , من مخالفم چون رعنا خانم خیلی عصبی به نظر می رسه ... دوست ندارم اونو به این حال ببینم ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۴/۴/۱۳۹۶   ۱۴:۴۶
  • ۱۴:۴۹   ۱۳۹۶/۴/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شصت و چهارم

    بخش دوم



    بغض غریبی توی گلوم نشسته بود ...
    انتخاب نامناسب میلاد تنها چیزی نبود که آزارم می داد ... یاد روزهای تلخ خودم می افتادم و لجاجت و سرسختی که در مقابل پدر و مادرم داشتم ... اما من حتی با فکر به این چیزا نمی تونستم قبول کنم که حتی با اون دختر هم کلام بشم , چه برسه به اینکه اونو به عنوان عروسم قبول کنم ...
    حالا من چه دلی داشتم فقط خدا می دونست ...
    شوکت خانم مدام تو گوشم می گفت : نذار برن خونه ی دختره ... نازنین راست میگه امیدوار میشن و ولمون نمی کنن ... تازه یک لقمه ی چرب و نرم گیر آوردن ...
    اون شب تمام مدت همه در مورد این مسئله حرف زدن ولی من فقط یک گوشه نشسته بودم و حرفی نمی زدم ... از این اطمینان داشتم که وقتی اونا سوسن رو ببینن , می فهمن که من چی می گفتم .. .
    باران هم برخلاف همیشه که با همه شوخی می کرد و می خندید , نگاهش به من بود و غمگین ...

    فقط وقتی اونا قرار گذاشتن که برن و سوسن و خانواده ی اونو ببینن , باران عصبانی شد و گفت : من که مطمئن هستم که تا اون دختر رو ببینین می فهمین رعنا جون چی میگه ولی از شما انتظار نداشتم ناراحتی مامان منو ندیده بگیرین ... مخصوصا میلاد ... تعجب می کنم تو چطور برای رسیدن به هدف خودت من و مادرتو این طور ناراحت می کنی ...
    برای من باورکردنی نیست ... میلاد همیشه فکر می کردم وقتی بزرگ بشیم تو حامی ما هستی ... ولی به خاطر یک دختر زِپرتی می ذاری ما اینقدر اذیت بشیم ... بیا و  از خیر اون دختر به خاطر ما بگذر ... میلاد اصلا اون بهترین دختر دنیا ثابت کردی , باشه قبول ... ولی ما اونو دوست نداریم ...
    میلاد به جای اینکه حرف باران رو بفهمه , عصبانی شده بود و می ترسید رای بقیه عوض بشه و باز داشت حرف خودشو می زد ... همون حرفای تکراری برای راضی کردن ما ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۴:۵۴   ۱۳۹۶/۴/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شصت و چهارم

    بخش سوم




    بالاخره قرار گذاشتن پنجشنبه همه با هم بریم رشت و سوسن رو ببینن ...
    حال و روز من معلوم بود ...
    با اینکه با تایید من این کارو کردن ولی شنیدن این حرف مثل این بود با پتک زدن تو سرم ...
    بلند شدم و رفتم به اتاقم ... درو قفل کردم و سرم و کردم تو بالش  و زار زار گریه کردم ...
    صدای میلاد از پشت در میومد ... بچه ام التماس می کرد درو باز کنم ...
    نمی خواستم تشنج ایجاد کنم و میلاد رو ناراحت ...
    اون پسر من بود ... عزیزترنم بود ... نمی تونستم ناراحتی اونو ببینم ...
    درو باز کردم ...

    علی هم اونجا بود ... به میلاد گفت : تو برو , بذار من باهاش حرف بزنم ...

    بعدم اومد تو اتاق و درو بست ...
    علی برای بار اول بود که وارد اتاق من می شد ...
    نشستم روی تخت ... همین طور که هق و هق گریه می کردم و شونه هام تکون می خورد , گفتم : فکر نمی کردم تو منو درک نکنی ... چرا ازش حمایت می کنی ؟ داری با این کار بدبختش می کنی ...
    گفت : رعنا ... عزیزم , چرا متوجه نیستی ؟ ... میلاد الان اینو نمی خواد ... اون فقط میگه با من موافقت کنین ... اگر می گفتیم نه , بازم اونقدر اصرار می کرد تا ما رو ببره ... متوجه نیستی ؟ خوب استدلالش اینه که ما اونا رو نمی شناسیم ... بذارش به عهده ی من ... من با تو موافقم ولی نه با رفتارت ... تو داری اونو سرِ لج میندازی ... فردا بهت میگه تقصیر تو بود که منطقی برخورد نکردی ...
    تو و باران بدجوری در مقابلش جبهه گرفتین ...
    اگر میلاد رو می خوای , اگر این ازدواج رو نمی خوای , باهاش راه بیا وگرنه همونی میشه که تو نمی خوای ...
    بازم هر چی تو بگی من الان همون کارو می کنم ... خوبه ؟
    مریم زد به در و گفت : میشه منم بیام ؟

    و اومد و نشست کنار من و گفت : با اینکه تو لجبازی و عادت نداری به حرف من گوش کنی ولی دارم بهت میگم با میلاد بد برخورد نکن , گناه داره به خدا ...
    گفتم : مشکل تو با من چیه مریم ؟ بد با من حرف می زنی ... این بار اولت نیست ... الانم فرصت گیر آوردی طعنه بزنی ...
    این تو بودی که من همیشه باهاش مشورت می کردم , دوستم بودی ... نبودی ؟
    مریم تو دوست من نیستی ؟ ... حالا چی شده ؟ این حرفای دو پهلو برای چیه ؟ این از آب گِل آلود ماهی گرفتن چیه ؟
    از تو بعید می دونستم که یک روز با من چنین رفتاری داشته باشی ...  فکر می کنی نمی فهمم ؟ ...




    ناهید گلکار

  • ۱۴:۵۸   ۱۳۹۶/۴/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شصت و چهارم

    بخش چهارم




    تقصیر خودمه که هر کاری رو بی منت انجام میدم ... طرف فکر می کنه من وظیفه داشتم ...
    حالا بگو چه بدی من به تو کردم ؟ ... برو خوب فکر کن ... به تو بدی کردم ؟ یا پدر و مادرت ؟ یا به علی ؟ یا به مجید و مهدیه؟ ... یا اینکه چون کل دفترم رو در اختیار تو گذاشتم ... بد کاری کردم ؟  تو الان درآمد خیلی خوبی از اون دفتر داری و از قبل هم داشتی ولی فقط ماهی یک مقدار برای اجاره به من دادی ... من حرفی زدم ؟ تو و منی کردم ؟ ... اون وقت نشستی از ارث آقا جون یا احساسش به من که اونم برای دلسوزی بود , حرف می زنی ...
    اون کله ی پوکت رو به کار بنداز ... نذار بینمون به هم بخوره ... و من حالا می فهمم که این من بودم این همه سال شماها رو نگه داشتم ، دوستیمون رو نگه داشتم ...
    ولی مثل اینکه برای تو زیاد اهمیت نداره ... تو داری حسودی می کنی و من از این صفت بدم میاد ...
    می دونی چرا ؟ چون همه ی چیزای خوب دنیا رو برای تو می خوام ... ولی تو چیکار کردی ؟
    روز سوم آقا جون به من چی گفتی ؟ تو دلت خنک شد ولی دل منو آتیش زدی ...
    اول بهت حق دادم ولی هر چی خودمو جای تو گذاشتم دیدم حق نداری ...
    چون رعنا این خانواده رو دوست داره و تو خودتو ... حق نداری به من بگی کی باید منو دوست داشته باشه یا نداشته باشه ... اگر نمی تونی منو ببینی برو و دیگه سراغم نیا ...
    اگر اومدی با دل پاک بیا که من نه حسودم نه بخیل ...
    گفت : من به خدا خودم دوستت دارم ... قسم می خورم تو همه کس منی ... منظوری نداشتم , ببخشید ... تو این موقعیت نباید این حرف رو می زدم ...
    تو خیلی خوبی رعنا ولی هیچ وقت به حرف کسی گوش نمی کنی ... منظورم این بود ... می خواستم خیر سرم آرومت کنم ...

    دست انداخت گردن منو گفت : وای ببخش قربونت برم , حق با توست ...
    منم اعصابم خورد شده ... بازم یک عده مجید رو تهدید می کنن , اونم زبونش به حال خودش نیست ...
    می ترسم کار دست خودش بده ... باید خونه رو عوض کنیم ... هر چی پولم داشتیم گذاشتیم روی اون دو تا آپارتمان ... می ترسم از در خونه بیام بیرون ..
    گفتم : ببین من بچه نیستم ... می فهمم که از من یک دلخوری داری ... برو کلاهتو پیش خودت قاضی کن اگر حرفی داری بیا بزن ... متلک و طعنه منو عصبانی می کنه ...
    علی گفت : راست میگه ... اگر چیزی تو دلت هست بگو ... الان بگو ...
    گفت : نه به خدا ... این حرفا چیه ؟ رعنا خواهر منه ... چه دلخوری ؟ نه به جون مهدیه هیچی نیست ... تو رو خدا رعنا فراموش کن چی گفتم ...
    به هر حال مریم تودار بود و می دونستم که حرفی نمی زنه ...
    اون حتی وقتی عاشق مجید شد به من که همه ی رازم پیش اون بود , حرفی نزد ... ولی من چیزی که تو دلم بود بهش گفتم و خیالم راحت شد ....



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۰۳   ۱۳۹۶/۴/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شصت و چهارم

    بخش پنجم




    آخر شب همه رفتن خونه ی خودشون و باز میلاد اومد سراغ من و تا روز پنجشنبه در گوش من می خوند و فکر می کرد داره منو راضی می کنه ...
    و دلشو خوش کرده بود به سکوت من که حاکی از دردی بود که تو سینه داشتم .. .
    بچه ام هر کاری می تونست می کرد تا من و باران با رضایت کامل بریم خونه ی آقای دارابی و معلوم بود از عکس العمل من می ترسه ...
    تا پنجشنبه رسید و غم عالم اومد تو دل من ... دعا می کردم و از خدا یک معجزه می خواستم و اون روز صبح دیدم باید آماده بشم و کاری رو که از اعماق قلبم ازش متنفر بودم , انجام بدم ...
    هر ثانیه و هر لحظه با احساس بدی که داشتم , صورت مادرم از جلوی نظرم دور نمی شد ...

    تلفن کردم گوشی رو برداشت ...
    با شنیدن صدای اون دوباره به گریه افتادم و گفتم : مامان کمکم کن ... با میلاد حرف بزن ... داره همون کاری که من با شما کردم , با من می کنه ... تو بیشتر از هر کسی می دونی چقدر دارم زجر می کشم ...
    منو ببخش ... از ته دلت ببخش تا این بلا از سرم رفع بشه ...
    گفت : مادر ... رعنا جان الهی من بمیرم ... وای میلاد چیکار می خواد بکنه ؟ دختره غربتیه ؟
    گفتم : نه , فقط من دوستش ندارم ...
    گفت : قربونت برم خانمم ... فکر نکن حتی یک لحظه از تو چیزی تو دلم بوده باشه جز عشق و علاقه ی مادری ... این حرف رو نزن ... تو خودت مادری ... آخه مگه میشه مادر چیزی از بچه اش به دل بگیره ؟ ...
    ولی من با میلاد حرف می زنم ... نگران نباش ... برام تعریف کن ببینم چی شده ...
    گفتم : بذارین خودم بهتون دوباره زنگ می زنم و درست شما را در جریان قرار میدم ... اگر دیدم لازمه بهتون میگم باهاش حرف بزنین ... دعا کنین لازم نشه ...
    ساعت یک سر جاده قرار گذاشتیم و با سه ماشین راه افتادیم ...
    میلاد و من و باران و شوکت با هم بودیم و میلاد بازم از فرصت استفاده کرد و از محسنات سوسن برای ما  گفت ... در حالی که داشت حالم به هم می خورد وقتی به حرف هاش گوش می دادم ...
    وقتی رسیدیم ...
    میلاد رفت جلوی یک گلفروشی و نگه داشت و یک سبد گل بزرگ خرید و بعد رفت به یک قنادی و مدتی اونجا معطّل کرد ...

    وقتی برگشت بدون اختیار سرش داد زدم : حالا کیک نخورن چه خبره ...
    داری شهر رو بار می کنی میلاد ... چرا این کارو می کنی؟ مگه قرار نبود ما فقط بریم خونه ی اونا تا بقیه تحفه ی تبرک رو ببینن ؟ پس این کارا چیه  ؟ گل و شیرینی برای چی می گیری ؟ ...
    میلاد دستپاچه شده بود و فورا دست انداخت گردن من و گفت : الهی بمیرم براتون ... چرا اینطوری شدین رعنا جون ؟ ... خیلی خوب اگر اینقدر ناراحتی برگردیم ... باشه هر چی شما بگین ...
    صورتت قرمز شده ... قربونت برم چشم , چشم ... شما ناراحت نباش ... اصلا برمی گردیم ... ولش کن ...
    با حالت التماس گفتم : آره ... تو رو خدا میلاد خیلی ناراحتم ... دارم منفجر میشم ... رحم کن به من ... برگردیم ...
    خواهش می کنم مامان جان ... از این به بعد هر کاری تو بگی می کنم ... این یکی رو نه ... میلاد جان الهی من فدای تو بشم , بیا برگردیم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۰۷   ۱۳۹۶/۴/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شصت و چهارم

    بخش ششم




    میلاد گفت : باشه عزیزم ... چشم ... الان به بقیه میگم می ریم یک جا شام می خوریم و برمی گردیم تهران ... خوبه ؟ دیگه ناراحت نیستی ؟ ...

    میلاد رفت و چند لحظه بعد همه اومدن سراغ من ... مونده بودن چیکار کنن ...

    باران گفت : رعنا جون سخت نگیر ... الان دیگه نمی شه نریم ... اصلا شاید ما اشتباه کرده باشیم .. هان ؟ چی میگی ؟ گناه داره میلاد داره سکته می کنه ... نمی دونی چقدر ناراحته ....
    شوکت گفت : آره مادر ... مردم منتظرن ... حالا تا اینجا که اومدیم بذار دختر رو ببینم چه شکلیه ...

    مریم گفت : رعنا اگر الان نریم میلاد یک هفته بعد تو رو میاره ... پس بذار کار یکسره بشه ...
    و بالاخره چند دقیقه بعد ما پشت در خونه ی اونا بودیم ...
    در باز شد ... حیاط بزرگ و زیبا و یک ساختمون بزرگ و خیلی مجلل با یک تراس وسیع با منظره ای چشم نواز از درخت های زیبا که تو اون فصل سال سبز و خرم بود ...

    کل خانواده ی دارابی به استقبال ما اومدن ...
    آقای دارابی مرد جاافتاده و خوشتیپی بود با موها و ریش سفید ... جلوی سرش خالی شده بود و سبیل بزرگی داشت که روی لب اونو گرفته بود و دو تا دختر دیگه که معلوم شد خواهرای سوسن هستن که هر دو خیلی خوب و زیبا به نظر می رسیدن و مادرش که انگار پیر شده ی سوسن بود ....
    و بالاخره مادربزرگش ... تا چشمش افتاد به ما اومد جلو و با خنده و صدای بلند گفت : خوش آمدین ... خوش آمدین ...

    و نگاهی به همه کرد و از من پرسید : رعنا خانم شما هستین ؟

    میلاد به جای من گفت : بله , مامانم هستن ...

    گفت : به و به ... پس اون رعنا خانم که مخالفه شما هستین ... بیا تو , بیا تو ... تو رو به خدا اخم نکن ... اینجا برای مهمونی اومدین .. قدم سر چشم ما گذاشتین ... بفرما ...

    و این وسط باز چشم من افتاد به سوسن ... همون احساس بد به من دست داد ... حتی جواب سلامشو ندادم ...
    میلاد ما رو معرفی کرد و آقای دارابی خانواده ی خودشو و با هم رفتیم به ساختمون ...
    حیرت ما زمانی بود که وارد اون خونه شدیم ... همه ی وسایل اون خونه از لوکس ترین و گرون ترین چیزایی بود که ممکن بود وجود داشته باشه و هیچ هماهنگی با افراد اون خونه نداشت ...
    حمید آهسته در گوش میلاد گفت : ناقلا , مثل اینکه تو خونه شون رو پسندیدی ؟




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۰۷   ۱۳۹۶/۴/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت شصت و پنجم

  • ۱۵:۱۱   ۱۳۹۶/۴/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شصت و پنجم

    بخش اول




    خوب اونا می دونستن که باید منو از همه بیشتر تحویل بگیرن ...
    مادربزرگش یک طرف من نشست و مامانش طرف دیگه و هر دو مرتب قربون صدقه ی من می رفتن و تعارف می کردن ...
    آقای دارابی هم پشت سر هم به مجید و علی تعارف می کرد و می گفت : تو رو خدا آقای دکتر راحت باشین ... بفرمایید آقای مهندس ...
    ولی من نمی خواستم بازیچه دست اونا بشم ... احساس می کردم بطور غیرمنطقی دارن از ما پذیرایی می کنن ...
    دلیلی جز این نداشت که می خواستن کاری کنن که ما رو راضی به اون وصلت بکنن و من باید جلوی این کارو می گرفتم ...
    مادربزرگ که متوجه ی صورت درهم من بود و فکر می کنم اون تنها کسی بود که بی ریا حرف می زد , به من گفت : رعنا خانم دختر جان ... دلبر جان , راحت باش ... فکر کن اومدی مهمانی ... ما به زور به شما دختر نمی دیم ...
    خنده ی سردی کردم و گفتم : کاش به همین سادگی بود که شما می گفتین ...
    گفت : ساده است ... شما داری سخت می گیری ...
    آقای دارابی همینطور که دو دستشو گذاشته بود روی زانوش و جلوی صندلی نشسته بود , گفت : رعنا خانم اصلا جای نگرانی نیست ... امشب رو سعی کنین بهتون خوش بگذره ...
    ما به خواهش آقا میلاد خواستیم با شما آشنا بشیم ... اگر دوست داشتین با ما دوست باشین , خوشحال میشیم ولی امشب شما مهمان ما هستین و قدم سر چشم ما گذاشتین ...
    گفتم : زیاد مزاحم نمی شیم ...
    گفت : نمی شه ... اینجا برای شما شهر غریبه و ما شمالی ها به مهمان نوازی معروفیم ... شام در خدمت شما هستیم ...
    گفتم : نه , اصلا همچین برنامه ای نبود ... ما قراره برگردیم تهران و دیر میشه ...
    گفت : دیگه از مایه در رفته ... ما برای خاطر شما تدارک دیدیم ...

    یک دفعه مادر زرگ کوبید رو پای من ...  از جا پریدم و با یک خنده ی بلند گفت : من برای شما کوکوی مخصوص خودم رو درست کردم ...
    بعد رو کرد به شوکت خانم و گفت : شما هم چون مادربزرگ هستی , حتما یک خوراک مخصوص برای خودت داری ... بگو چیه ؟
    شوکت خانم گفت : نه ... نمی دونم ... والله چی بگم ... رعنا ؟
    گفتم : شوکت خانم همه ی غذاهاش مخصوصه ... ولی ما شام نمی مونیم ... بی ادبی نباشه , اما مقصر ما نیستیم چون برای شام نیومده بودیم ... نیم ساعتی مزاحم می شیم و می ریم ...
    آقای دارابی گفت : رعنا خانم کم لطفی نفرمایید ... این شام ربطی به میلاد و سوسن نداره .......




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۱۵   ۱۳۹۶/۴/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شصت و پنجم

    بخش دوم




    چشمم افتاد به سوسن که سینه شو داده بود جلو و یک ابروشو بالا برده بود و معلوم بود یکم عصبیه ...
    بازم دیدم دوستش ندارم ...
    گفتم : راستش آقای دارابی و خانم محترم , منو ببخشید ... حالا که شما اینقدر رک و راست هستین و یک خانواده بسیار محترم , منم وظیفه دارم با شما رک و راست باشم ...
    راضی به این وصلت نیستم چون فکر می کنم میلاد هنوز جوونه و وقت ازدواجش نیست ... سربازی نرفته و کار نداره ... ( یاد مادر آرش افتادم ) با اجازه ی شما صلاح نمی دونم الان ازدواج کنه ...
    اشکال از دختر شما نیست , پسر من اشکال داره ... اجازه بدین درسش تموم بشه ، شغلی برای خودش انتخاب کنه , بعد اگر بازم همینقدر مشتاق بودن , من در خدمتم ....
    دارابی با صدای بلند و دور از انتظار خندید وگفت : ای خانم ... سربازی که میلاد جان نمی ره ... مگه پسر شهید نیست ؟ خوب کارم که خودم براش پیدا می کنم ... نگران اون نباشین ... ظرف دو سال بارشو می بنده ... من قول می دم ...
    گفتم : به طور کلی الان صلاح نمی دونم ... چون نمی تونم خودم کمکش کنم به هیچ عنوان ...
    گفت : باشه اشکالی نداره , هر طوری شما صلاح می دونین ... ولی شام در خدمت شما هستیم ...
    من دیدم که آقای دارابی یک چشمک زد به میلاد و بعد گفت : میلاد جان بچه ها رو ببر پایین سرشون گرم بشه تا شام ( و این حرکت نشون می داد که این حرفای من بی فایده بوده و اونا دارن کار خودشون رو می کنن ) ...
    ببخشید خانما , ما آقایون می ریم پایین وسیله ی بازی هست یکم خوشگذرونی کنیم ... شما هم اگر میل دارین تشریف بیارین آقای دکتر ...
    بفرما آقای مهندس ... و دو تا داماد که من می دونم هر دو زود ازدواج کردین بفرمایید ... آقا بزرگ شما هم بیا که منو و شما باب دندون هم هستیم ...

    و همه با هم رفتن پایین ...
    خواهرای سوسن هم باران و مهدیه نازنین و هانیه رو با خودشون بردن .. .
    من متوجه شدم این خانواده ؛ بیدی نیستن که از این بادها بلرزن ... و من تو هَچَل بدی افتادم ...
    حالا چی بین اونا و میلاد بود و با هم چی گفته بودن نمی تونستم بفهمم ...

    بلند شدم رفتم کنار مریم و علنی در گوشش گفتم : تو چی فکر می کنی ؟ ... می بینی دارن چیکار می کنن؟ ...کاش به مجید می گفتی به جای اینکه ساکت باشه , یک حرفی بزنه تا از گیر اینا خلاص بشیم ...
    گفت : ای بابا رعنا جون بیچاره ها کار بدی نکردن جز عزت و احترام ... آخه چی بگه ؟
    گفتن که امشب برای آشناییه ... اگر نخواستیم , می گیم نه ... همین ... اینقدر سخت نگیر ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۲۰   ۱۳۹۶/۴/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شصت و پنجم

    بخش سوم




    سوسن همون طور راست جلوی من نشسته بود و مامان و مادربزرگش رفته بودن که شام رو آماده کنن ...
    باید کاری می کردم و دنبال راه چاره می گشتم ولی انگار مغزم قفل کرده بود ... دیگه این طوریشو نه دیده بودم نه شنیده بودم ...
    باز به مریم گفتم : نمی ببینی اصلا به ما نمی خورن ... همه بی حجاب و پای بی جوراب اینجا نشسته بودن ... آخه نمی شه که ....
    گفت : رعنا جان یادت نیست تو مینی ژوب پوش بودی , زن سعید شدی ؟ خوب عوض میشه مثل تو ...
    گفتم : نمی خوام ... مریم مثل اینکه نمی خوای کمکم کنی ؟
    گفت : ای وای رعنا جون این چه حرفیه ؟ یواش ... می شنون ... اینجا جاش نیست ... می ریم خونه حرف می زنیم ...

    با غیظ از جام بلند شدم و دو تا بد و بیراه زیر لب به مریم گفتم و از مستخدمشون پرسیدم : کجا نماز بخونم ؟ یک اتاق رو نشونم داد ...

    به شوکت خانم گفتم : بیا بریم برای نماز ...
    سوسن از جاش بلند شد و گفت : من شما رو می برم رعنا جون ... تشریف بیارین ...

    با اکراه دنبالش رفتم ...
    من و شوکت و مریم جانماز پهن کردیم و به نماز ایستادیم ولی سوسن اومد و کنار سجاده ی من روی زمین نشست ...
    از اون اتاقی که ما بودیم صدای خنده های بلند و از ته دل بچه ها از زیرزمین به گوش می رسید و قلب منو پاره پاره می کرد ...
    نمازم که تموم شد , تسبیح برداشتم ... سوسن خودشو کشید جلوتر و گفت : رعنا جون تو رو به این نمازی که می خونین , قسم میدم بذارین من با شما حرف بزنم ... من و میلاد همدیگر رو دوست داریم ... قول میدم براتون عروس خوبی باشم ...
    تسیبح رو گذاشتم و جانماز رو جمع کردم و گفتم : تو واقعا می دونی چیکار داری می کنی ؟ از اعتقادات من داری سوء استفاده می کنی ... میلاد رو هم همین طوری خر کردی ... الانم نقد کردی گذاشتی تو جیبت ... ولی دختر خانم کور خوندی ... من زیر بار این ازدواج نمی رم ...
    دست از سر میلاد بردار ... اگر واقعا دوستش داری اینو بدون که شماها به درد هم نمی خورین ... من به این کار راضی نیستم و نخواهم شد ... بیخود تلاش نکن ....
    اومد حرف بزنه گریه اش گرفت و بغضش ترکید ...
    اون اولین کسی بود که تو زندگی من , گریه می کرد و من دلم به حالش نمی سوخت  و حتی فکر می کردم داره فیلم بازی می کنه و به نظرم مسخره اومد ...
    با همون حال گفت : دوستش دارم ... اگر اون منو نمی خواست ولش می کردم ... خودش بگه نمی خوام به خدا قسم کاری به کارش ندارم ....




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۲۴   ۱۳۹۶/۴/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شصت و پنجم

    بخش چهارم




    شوکت خانم دخالت کرد و گفت : خوب مادر ... اگر از تو بی مهری ببینه , می کشه کنار ولی شما و خانوادت طوری باهاش رفتار می کنین که انگار اون پسر پادشاهه ... خوب منم بودم دلم می خواست با تو ازدواج کنم ...
    گفت : مادر جون میلاد واقعا برای ما پسر پادشاهه ...
    گفتم : ببین تو با کس دیگه ای ازدواج کنی خوشبخت میشی ولی با میلاد نه ... چون من اجازه نمی دم ...
    پرسید : از چیه من خوشتون نمیاد ؟ ... مگه من چطوریم ؟ ( تو دلم گفتم چه اعتماد به نفسی داره همینه که میلاد رو انتخاب کرده ) ...
    گفتم : مسئله این نیست ... میلاد خیلی به خانواده اش وابسته است ... نمی خوام دختر از جای دیگه زنش بشه ...
    گفت : من میام خونه ی شما , تو یک اتاق زندگی می کنم ... هر طوری شما بخواین ...
    گفتم : ببین دختر جون میشه این بحث رو ادامه ندیم ؟ ... چون من زبونم به حال خودش نیست یک وقت چیزی میگم که دوست نداری بشنوی ...

    یک مرتبه صورتش رفت تو هم و حالت عصبی به خودش گرفت ... و من یک لحظه احساس کردم مثل مادرم حرف زدم ....
    با اینکه دلم نمی خواست مثل اون باشم ولی چیزایی پیش میومد که دوباره گذشته برای من زنده می شد ...

    یکی زد به در ...

    سوسن با بغض پرسید : کیه ؟ ...
    علی گفت : رعنا خانم اونجان ؟ ...

    سوسن با چشم گریون رفت درو باز کرد و وقتی علی رو دید اشک هاشو پاک کرد و رفت بیرون ... و من بازم دیدم اون عمدا یک کاری کرد که علی ببینه اون گریه کرده ...
    وقتی به علی گفتم ... با تعجب گفت : رعنا دست بردار دیگه ... اینطوریم نیست ... بابا آدمای خیلی خوبی هستن ... پدرش مرد درستیه ... مادر بزرگشو دیدی ؟ راست می گفت میلاد ... خیلی آدمای خوبی هستن ...
    عصبانی شدم و با صدای آهسته و غیظ آلود گفتم : تو زدی زیر حرفت علی ... بسه دیگه من نمی خوام تو دیگه دخالت کنی ... اومدی اینجا چیکار کنی ؟ اومدی میلاد رو برسونی به این دختره ؟ پس قولت به من چی شد ؟
    گفت : رعنا جون نگران توام ... اگر اینا رو میگم برای اینه که تو حرص و جوش نخوری .. به خدا قسم راست میگم ... تو حساس شدی ... دختره رو گریه انداختی بعد میگی فیلمه ...
    گفتم : با چشم خودم دیدم که دارابی به میلاد چشمک زد ...
    گفت : ای بابا رعنا برای چی بزنه ؟ بلند شو بیا بیرون شام بخوریم و بریم ... تموم بشه دیگه ....



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۲۸   ۱۳۹۶/۴/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شصت و پنجم

    بخش پنجم



    و ما دعوت شدیم برای شام ...
    می تونم بگم که شاید بیست نوع غذا سر اون میز بود ... انواع نوشابه و دسر ...

    سوسن انگار نه انگار اون مکالمه بین ما اتفاق افتاده بود ... با صدای بلند و از ته دل می خندید و سعی می کرد با باران گرم بگیره ...
    سرِ شام چنان همه با هم می گفتن و می خندیدن که من و شوکت خانم یکه و تنها مونده بودیم ...
    مادربزرگ با اون لهجه ی شیرینش سر به سر بچه ها می گذاشت و اونا رو به خنده وامی داشت ....
    و من هر لحظه می دیدم که بچه ها بیشتر جذب اونا میشن ...
    حتی با سوسن هم بگو و بخند می کردن ...
    حالی داشتم که تا اون روز تجربه نکرده بودم ... همیشه و در هر وضعیتی احساس قدرتی داشتم که خودمو نمی باختم ... ولی حالا کاملا حسم متفاوت بود و فکر می کردم دست و پای منو بستن ...

    در میون خداحافظی گرم و صمیمانه اونا با خانواده ی ما , از اون خونه اومدیم بیرون ...

    مادر سوسن میلاد رو بغل کرد و بوسید و گفت : زود برگرد که دلمون برات تنگ میشه ...

    این حرف رو بلند زد تا من بشنوم و بدونم که کاری از دستم برنمیاد ...
    در حالی که همه داشتن از خوشی اون شب و گرمی ای که تو وجود خانواده ی سوسن بود حرف می زدن ,
    من یاد حرف آقا جون افتادم ...

    یک روز که خیلی ناراحت بودم به من گفت : آقا اینو از من همیشه توی گوشت داشته باش ... فلزات دو دسته هستن ... یکی اونایی که هر کاری بکنی شکل نمی گیرن و هر چی کوبیده بشن و گداخته فرقی نمی کنن  ...بدون اینکه بشه ؛ شکلی از اونا ساخت ...

    و یک دسته دیگه که با هر پتک شکل تازه ای می گیرن و با هر بار گداخته شدن عالی تر و مرغوب تر میشن ...
    آدما هم همینطورن ... خدا و طبیعت با دسته ی اول کاری نداره ... هروقت دیدی گداخته میشی بدون که داری شکل می گیری و ارزش پیدا می کنی ...
    من با این حرف که خدا امتحان می کنه مخالفم ... چون فکر می کنم خداوند نیازی نداره و خودش به همه چیز آگاه و داناست این پتک ها و این سوختن ها برای ساخته شدن هاست ....
    اون شب من نه می تونستم تصمیمی بگیرم و نه حرفی می زدم ...
    بچه ها خودشون خواستن که با وجود جای تنگ و رختخواب کم بریم خونه ی میلاد ... تنها کسی که حواسش به من بود علی بود ...  مرتب می گفت : خوبی ؟ نه , تو خوب نیستی ...
    رعنا حرف بزن ... نگران نباش ... تو رو خدا این کارو با خودت نکن ...
    وقتی همه دور هم جمع شدیم , میلاد خوشحال و خندون از اینکه نقشه ی خودشو عملی کرده گفت : تو رو خدا امشب رای بگیریم ...
    اون حتی به من نگاه نمی کرد و از نتیجه ی رای خاطرش جمع بود ...

    بی مهری ای که از اون می دیدم بیشتر از هر چیزی آزارم می داد ... دلم می خواست از اونجا می رفتم یک جای خلوت ... و تنها با صدای بلند فریاد می کشیدم ...
    انگار کسی گلوی منو گرفته بود و فشار می داد ...




    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان