خانه
358K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۴:۵۳   ۱۳۹۶/۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " رعنا "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑

  • leftPublish
  • ۱۱:۱۴   ۱۳۹۶/۴/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتاد و پنجم

    بخش دوم




    وقتی برگشتم اونا هنوز حرف می زدن ... صورت باران از هم باز شده بود و داشت می گفت : سخت که نیست ولی خوب باید بخونم ... امسال اول مهر میرم سال سوم ... کلا چهار ترم دیگه مونده که تموم کنم ...
    می خوام فوق هم بگیرم , دیگه لیسانس فایده ای نداره ...
    مهران گفت : کاش یکی از رشته های پزشکی می زدین ... حتما قبول می شدین چون صنایع غذایی هم رتبه ی بالا می خواد ...
    باران جواب داد : نه , دوست نداشتم ... اصلا به پزشکی ؛ زیاد علاقه ندارم , دردسر داره ... من و مامانم سعی می کنیم از دردسر دوری کنیم ... برای همین  تقاضای شما رو رد می کنم ...
    مهران با یک خنده ی بلند و کش دار گفت : اصلا حرفشو نزنین که راه نداره ... اینقدر میام و میرم تا شما قبول کنین ...
    بهتون قول می دم همه چیز طبق خواسته ی شما پیش بره ... ازتون خواهش کردم منو منهای مادربزرگم قبول کنین ... برای اونم یک فکری می کنیم ... خانم موحد ببخشید مزاحم شدم اینطور بی خبر ...
    ولی تقصیر من نبود ... شما به من وقت ندادین , مجبور به بی ادبی شدم ... آهان یک چیزی می خواستم از شما ... من از موهبت مادر بی بهره بودم , می تونم مادر صداتون کنم ؟
    باران زد زیر خنده ...
    گفت : راستش اشتباهی اومدین چون مامان من , مامان هیچ کس نیست ... همه بهشون میگن رعنا جون ... گفت : پس منم همین طوری صداتون می کنم ...
    گفتم : شاید ... ان شالله لازم نداشته باشین آقای دکتر ... خواهشا ما رو تو معذوریت قرار ندین ... با تمام احترامی که برای شما قائل هستم , متاسفانه نمی تونم قبول کنم که باران رو توی دردسر بندازم ... دردسر اون مال منم هست و من اصلا حوصله ندارم ...
    گفت : نگران نباشین , من اجازه نمی دم خاطر شما و باران خانم آزرده بشه ... به من اطمینان داشته باشین .....




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۲۰   ۱۳۹۶/۴/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتاد و پنجم

    بخش سوم




    دکتر نوری از در که رفت بیرون و ما درو بستیم , باران با یک شوق بی سابقه ای گفت : وای ... اصلا مثل اون شب نبود ... عمو راست می گفت بیچاره آدم خوبیه ...

    و منو بغل کرد و بوسید ...
    احساس کردم این بوسه به خاطر خوشحالی اونه و بازم ترسیدم ...
    گفتم : فراموش کردی که مادربزرگش چی بهت گفت ؟ نبینم دلت واسه ی دکتر نوری بره ...
    گفت : نه بابا , چه حرفیه ... ولی فکرشو بکن اگر مادربزرگش نبود , اون آدم خوبی برای ازدواج بود ... مگه نه رعنا جون ؟
    گفتم : آره عزیزم , اگر نبود ... حالا که هست ...
    خیلی فکرم مشغول باران شده بود و تصمیم داشتم اجازه ندم دیگه دکتر به اون نزدیک بشه ...
    فردای اون روز علی از سر کار اومد خونه ی ما ... همیشه اولین چیزی که می پرسید این بود که ناهار چی داری ؟
    گفتم : نگفتی که میای ... باران بازم ماکارونی درست کرده ...
    گفت : اون روز که تو درست کردی دوست داشتم ...حالا ببینم باران خانم چیکار کرده ... تو خوردی ؟

    گفتم : آره , ما خوردیم ...
    باران که خواب بود صدای علی رو شنید , بیدار شد و اومد و با خوشحالی گفت : وای عمو جونم خیلی کار خوبی کردی اومدی ... می خواستم با شما حرف بزنم ...
    علی گفت : زود باشین شام درست کنین که میلاد هم داره میاد ... می خواست غافلگیرتون کنه زنگ زد به من و گفت بیام اینجا به شما نگم ... منم نمی گم تا اونا برسن ...
    خندم گرفت و گفتم : وای حمید هم می گفت دلش برای میلاد تنگ شده ... باران زنگ بزن اونم بیاد ...
    علی همین طور که ناهار می خورد , از باران پرسید : چی می خواستی به من بگی عمو ؟

    گفت : اون پسره بود که اومد خواستگاری من , هر روز با یک ماشین شیک میفته دنبالم که با من حرف بزنه ...
    نمی خواستم به رعنا جون بگم نگران بشه ... میشه شما باهاش حرف بزنین ؟
    گفت : آره عمو جون ... مرخصی می گیرم دنبالت میام ... نمی ذارم اذیت بشی ... حالا چی میگه ؟

    گفت : نمی دونم , حرف مفت می زنه ... ازش خوشم نمیاد ... هر وقت می بینمش حس خوبی ندارم ...

    من ناراحت شدم و گفتم : چرا به من نگفتی ؟
    گفت : رعنا جون خودت می دونی که چقدر زود دلشوره می گیری , نمی خواستم نگرانت کنم ...
    علی گفت : خوب کاری کردی عمو ... من درستش می کنم ...
    کمی بعد علی رفت تو اتاق میلاد تا یک کم دراز بکشه ...

    من و باران جمع و جور می کردیم و با ذوق دیدن میلاد , شام درست کردیم ... انتظار برای دیدن امیرعلی لذت بخش ترین انتظار دنیا بود ...
    منتظر میلاد بودیم که زنگ در به صدا دراومد ...
    من خودم گوشی رو برداشتم ... در حالی که فکر می کردم میلاده , گفتم : جانم ...
    دکتر نوری بود ... گفت : جانتون سلامت ... میشه مزاحم بشم ؟
    گفتم : آقای دکتر از شما بعیده بی خبر برین جایی ... ما الان آمادگی نداریم ...
    گفت : وای شرمنده ... پس درو باز کنین , یک کاری با شما دارم ...

    زیر لب گفتم : چه پررو ...

    باران متوجه شد و فورا دستی به سرش کشید و با خنده پرسید : مهرانه ؟




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۳۹   ۱۳۹۶/۴/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتاد و پنجم

    بخش چهارم




    آیفون رو زدم و گفتم : آره عزیزم , مهرانه ... بازم بی خبر راه افتاده اومده ...

    و خودم رفتم و زدم به در اتاق و علی رو صدا کردم ...
    گفت : بیا تو رعنا جون ... من بیدارم ... چیزی شده ؟ ...
    گفتم : علی تو رو خدا این دکتر نوری رو رد کن بره ...
    باران گفت : ای بابا رعنا جون ... بیچاره این همه راه رو اومده , گناه داره به خدا ... بذار بیاد عمو علی ببینه چقدر فرق کرده ...
    گفتم : برای چی بفهمه ؟ لازم نیست ... الان میلاد می رسه غوغا راه می ندازه ...

    صدای زنگ بالا بلند شد ...
    علی رفت درو باز کرد .....
    دکتر نوری با خوشحالی اومد تو ... یک دسته گل و یک جعبه شوکولات دستش بود ...

    تا کمر خم شد با علی دست داد و گفت : وای چه خوشحال شدم شما هم اینجا تشریف داشتین ...
    ببخشید رعنا جون بی ادبی شد ولی ترسیدم اگر زنگ بزنم جوابم منفی  باشه ... خوب ما دکترا خیلی تو کارمون احتیاط می کنیم ...

    و خودش شروع کرد به خندیدن ...
    دوباره زنگ در به صدا در اومد ... دیگه می دونستم این بار میلاد اومده و دکتر هم از این فرصت استفاده کرد و با علی گرم گرفت و اومد نشست و بعدم با میلاد آشنا شد و من که غرق دیدن امیرعلی شده بودم , یک مرتبه به خودم اومدم که دکتر نوری مثل عضوی از خانواده ی من نشسته و همه دورش حلقه زدن ... خیلی خودمونی و مهربون و خونگرم داشتن صحبت می کردن ...
    من دلشوره گرفته بودم خیلی زیاد ... و از همه نگران کننده تر برای من باران بود که صورتش نشون می داد که از وضع موجود احساس رضایت می کنه ...
    من و سوسن رفتیم تا شام رو آماده کنیم و منتظر بودیم تا دکتر بره ... ولی گویا قصد رفتن نداشت ...

    ساعت از نه گذشته بود ولی هنوز اونا داشتن با هم از هر دری حرف می زدن ...
    تلفن زنگ خورد خودم , گوشی رو برداشتم ... مجید بود ... بعد از سلام پرسید : زن داداش دکتر نوری اومد اونجا ؟

    گفتم : شما خبر داشتین ؟

    جواب داد : به من گفته بود ولی فکر نمی کردم شما دیگه اجازه بدین بیاد خونه ی شما ... بدجوری گلوش گیر کرده ... میشه گوشی رو بهش بدین ؟ ...

    گفتم : ایشون احتیاج به اجازه ی من ندارن ... چون بی خبر , هر روز میان اینجا ...


    گفتم : دکتر نوری با شما کار دارن ...

    از جاش بلند و پرسید : با من ؟
    گفتم : دکتر موحد هستن ...

    گوشی رو گرفت و گفت : سلام دکتر جان ...

    و خندید ... و بازم به حرفای مجید گوش می داد و می خندید ...
    بعد گفت‌ : نه , هنوز که به من شام ندادن ... اگر تعارف کنن می مونم ...

    میلاد که خیلی از اون خوشش اومده بود و فرصت نشده بود براش توضیح بدم که چه مشکلی این وسط هست , اصرار و تعارف کرد و اونو شام نگه داره ...
    و دکتر فورا نشست سر میز و خیلی خودمونی و بی تعارف غذا می خورد و تعریف می کرد ...
    راستش منم از اون خوشم اومده بود ولی نمی تونستم باران رو دست مادربزرگ اون بسپرم .... و این میون  فقط منِ مادر بودم که دلواپس باران شده بودم و می دونستم که مشکلات زیادی داره برای ما پیش میاد ...

    و تو اون شرایط کاری از دستم برنمی اومد ....




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۴۶   ۱۳۹۶/۴/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتاد و پنجم

    بخش پنجم



    فردا صبح که هنوز میلاد و سوسن خواب بودن و من داشتم به امیرعلی آبمیوه می دادم و فکر می کردم که با میلاد صحبت کنم و ماجرا رو براش تعریف کنم شاید اون کاری بکنه و جلوی دوباره اومدن دکتر نوری رو بگیره ,
    تلفن زنگ خورد ... گوشی رو برداشتم ... یک آقایی بود گفت : خانم موحد ؟
    گفتم : بفرمایید , خودم هستم ...
    گفت : من کوروشم ... می خواستم خواهش کنم یک جلسه ی دیگه مزاحم شما بشم و به حرفم گوش کنین ...
    یک فکری به ذهنم رسید که شاید می تونست منو از شر دکتر نوری خلاص کنه ... اصلا میلاد هم اونو ببینه و نظر بده , شاید خوب بود ... این شد که گفتم : باشه عیب نداره , تشریف بیارین ...

    با خوشحالی پرسید : امشب بیام ؟ ساعت چند ؟
    گفتم : شما هفت اینجا باشین ...
    با ذوق و شوق تشکر کرد ... باورش نمی شد که من به این راحتی اونو بپذیرم ... ولی خودم به شدت دلواپس شده بودم ... نباید باران رو از چاله در میاوردم و می نداختم تو چاه ... هیچ وقت تصمیم گیری اینقدر برام سخت نشده بود ...
    اما تا به باران گفتم , اوقاتش تلخ شد و با اعتراض گفت : شما اصلا منو آدم حساب می کنین ؟ ...
    من تازه دارم با مهران آشنا می شم , شما به یکی دیگه میگین بیاد ؟ اگر بفهمه ناراحت میشه ... می خواستین صبر کنین ببینیم این یکی چی میشه , بعدا ...
    تازه رعنا جون مگه شما نبودین که گفتین این پسره به درد تو نمی خوره ؟ ...
    گفتم : هر چی این کوروش به درد تو نمی خوره , مهران صد برابر نمی خوره ... تازه من می خوام باهاش حرف بزنم تا عمو علی اینجاست که مزاحم تو نشه ...
    دخترِ من , عزیز من , اون هر شب راه میفته میاد اینجا ... خوب می بینم تو داری نرم میشی ولی با وجود مادربزرگ اون تو خوشبخت نمی شی ... بیخودی بهش دل نبند , من اجازه نمی دم ...
    گفت : من به مادربزرگش چیکار دارم ؟ ... بهش محل نمی ذارم ... اصل کار مهرانه که من ازش خوشم میاد ...
    امیرعلی تو بغلم بود ... گذاشتم زمین و سست شدم ... خدای من می دونستم اینطوری می شه ...
    گفتم : وای علی , این با تو ... با کوروش حرف بزن و ردش کن بره ... مثل اینکه بازم اشتباه کردم  ؟

    علی گفت : نه , خوب کاری کردی ... بهتر ... همین جا حرف می زنیم و میره ... اون باید بدونه نباید مزاحم باران بشه ... چیزی نیست ...
    با هزار مکافات من و سوسن , باران رو راضی کردیم که به شرط اینکه از اتاق بیرون نیاد , کوروش رو راه بدیم تا باهاش حرف بزنیم ...
    ولی میلاد هم مخالف بود و متوجه نمی شد من در مورد مادربزرگ مهران چه مشکلی دارم ... اون دلیل منو واهی می دونست و می گفت : ای بابا رعنا جون ندیده بودم کسی رو به خاطر مادربزرگش رد کنن ... بیچاره دست خودش که نیست , نمی تونه مادربزرگشو بکشه که می خواد زن بگیره ...
    اصلا حالا بذار این یک عیب رو هم داشته باشه ... خیلی پسر خوبیه , من که عیبی درش نمی ببینم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۵۰   ۱۳۹۶/۴/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتاد و پنجم

    بخش ششم




    کوروش سر ساعت اومد ... با یک سبد بزرگ گل ...

    میلاد و علی به استقبالش رفتن و سه تایی با هم نشستن ...
    من چند تا چایی ریختم و رفتم و خودم سر حرف رو باز کردم و گفتم : ببینین من فکر کردم حضوری با شما حرف بزنم چون مادر شما هم زنگ زده بودن و من چون می خواستم بگم که شما و باران به درد هم نمی خورین , از این کار منصرف بشین ...
    شنیدم سر راه باران قرار می گیرین ... نگران شدم ...
    با تعجب پرسید : آخه دلیل شما چیه ؟ ... شما که منو نمی شناسین ... شما فقط یک دلیل بگین من قانع میشم ...
    گفتم : بله خوب ... چه دلیلی بهتر از این که باران نخواسته باشه ...
    گفت : باران خانم بیاد اینجا و یک دلیل برای من بیاره ... نامردم اگر دیگه به شما زحمت بدم ... من لیسانس عمران هستم ... پول دارم , ماشین دارم , خانواده دارم ... شغل هم دارم ... برای بقیه چیزها باید آشنا شد تا ایرادی گرفت ... همین طوری که نمی شه ...
    گفتم : حق با شماست ولی باران بدون دلیل میگه نمی خوام ... چیکار کنم ؟
    گفت : میشه ایشون رو ببینم ؟
    علی گفت : جناب صادقی ما به عنوان خانواده ی باران از شما خواهش می کنیم دیگه دنبال باران نباشین ... صورت خوشی نداره ...
    گفت : شما اجازه بدین من چند کلمه با باران خانم حرف بزنم جلوی خودتون , اشکالی داره ؟ امروز من فکر کردم قبولم کردین که اومدم , پس لطفا اجازه بدین ...
    اعصابم حسابی داغون شده بود ... مونده بودم که چرا باز با یک تصمیم احمقانه خودمو تو دردسر انداخته بودم ... فکر می کردم اینطوری ذهن باران رو از طرف مهران منحرف می کنم ...
    سوسن گفت : رعنا جون من میرم میارمش , شما بشین ...

    چند دقیقه بعد باران در حالی که اخم هاش تو هم بود , از اتاق اومد بیرون ...

    همزمان صدای زنگ در بالا اومد ...
    معمولا آشناها این کارو می کنن و وارد ساختمون می شن ...

    میلاد رفت درو باز کرد ...
    مهران پشت در بود ... دو تا بسته ی کادویی هم دستش بود ...

    با میلاد دست داد و بدون تعارف اومد تو ...

    به من سلام کرد و نگاهی به کوروش انداخت و نگاهی به سبد گل و نگاهی به باران ...
    علی  گفت : بفرمایید آقای دکتر ... خوش اومدین ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۰:۲۹   ۱۳۹۶/۴/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت هفتاد و ششم

  • ۱۰:۳۴   ۱۳۹۶/۴/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتاد و ششم

    بخش اول




    من از جا بلند شدم و گفتم : آقای دکتر , بازم بدون هماهنگی تشریف آوردین ...
    گفت : عذر می خوام مزاحم شدم ... می خواین من برم ؟ ایشون خواستگار هستن ؟ 
    میلاد گفت : بله , ایشون هم خواستگار باران هستن ...
    ببخشید داریم صحبت می کنیم ... ان شالله تو یک فرصت دیگه در خدمتتون هستیم ...

    از این حرف میلاد کوروش از جاش بلند شد ... به صورت وحشتناکی عصبانی بود ... پره های دماغش باز شده بود و گفت : نه , اجازه بدین من می رم ... متوجه شدم ... آدم خواستگار دکتر رو ول نمی کنه , مثل اینکه شغل برای شما بیشتر از همه چیز اهمیت داره ولی اشتباه کردین ( و رو کرد به من و گفت ) شما از این کارتون پشیمون می شین ...
    علی گفت : آقای صادقی شما متوجه نیستین , ما دوست نداریم تو کوچه و خیابون سر راه دختر ما سبز بشین ... از این جهت خواستم دوستانه مسئله رو حل کنیم ...
     کوروش چند بار دستشو تکون داد گفت : شما مثل اینکه نمی دونین با کی طرف هستین ...

    و رفت به طرف در انگار چیزی به ذهنش نرسیده که بگه ... ولی دوباره برگشت و نگاهی به باران انداخت ...

    و نفهمیدم چی شد در یک چشم بر هم زدن یک مشت محکم کوبید تو فَک مهران ...

    و اون دور خوردش چرخید و با سر خورد زمین ...
    میلاد فورا حمله کرد بهش و یک سیلی محکم هم زد به اون و رفت به طرف در ...

    میلاد اومد دوباره بهش حمله کنه که علی دستشو حلقه کرد دور کمرش و نگهش داشت و کوروش با سرعت از در رفت بیرون و اونو محکم زد به هم و چند تا فحش هم داد که نفهمیدیم چی گفت ...
    باران که خیلی ترسو بود , می لرزید و سوسن فورا امیرعلی بغل کرد ... من نگاهی به مهران انداختم ... داشت از زمین با ناله بلند می شد ... از دهنش خون میومد و با دست فکشو گرفته بود ...
    نمی دونم چرا به نظرم خنده دار اومد ... کمی بهش نگاه کردم و با صدای بلند شروع کردم به خندیدن و بعد از خنده ریسه رفتم ...
    شاید یکی از دلایلی که این طور به خنده افتاده بودم , این بود که خیلی زیاد عصبی هم شده بودم ...
    ولی قیافه ی مهران هم که با هزار ذوق و شوق بی خبر اومده بود تا دل باران رو ببره , تماشایی بود ...
    با همون خنده گفتم : من که به شما گفتم بی خبر نیاین , ما قابل پیش بینی نیستیم ... این بار اگر اومدین , جونتون پای خودتونه ...
    من اینو گفتم ... مهران که حالا از زمین بلند شده بود , خنده اش گرفت و با خنده ی اون همه شروع به خندیدن کردن ... حالا همه با هم ریسه می رفتیم و نمی تونستیم جلوی خنده مون رو بگیریم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۰:۳۸   ۱۳۹۶/۴/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتاد و ششم

    بخش دوم




    و این ماجرا باعث شد ما برای عذرخواهی هم شده , باز مهران رو شام نگه داریم و به اون روی خوش نشون بدیم و خوب بعد از مدتی به خواستگاری اونو و دو تا خواهرش جواب مثبت بدیم ...
    چهار ماهی هم طول کشید تا مراسم عقد ... و ما در این مدت فقط با خواهرای مهران حرف زده بودیم ...

    هر بار می پرسیدم پس مادربزرگ شما چی میشه ؟ می گفت مهم نیست , ایشون زبونشون به حال خودش نیست ممکنه باعث ناراحتی باران بشن ولی در جریان هستن ...
    خواهر بزرگ مهران , شهدُخت , اون روزا بیشتر به خونه ی ما میومد ...
    صورت معصوم و پاکی داشت ... انگار غم تمام عالم رو به شونه هاش می کشید ... هر وقت به اون نگاه می کردم یک حس ترحم به من دست می داد ولی مهیندُخت مثل مهران خوب و صمیمی و بی ریا بود و در عین حال با باران تفاهم داشت و هر چی باران می خواست انجام می داد ...
    چون بیشتر کارا رو مهیندُخت به عهده گرفته بود ...
    قرار عقد رو گذاشتیم ولی عروسی موکول شد به بعد از عید که مامان منم که قرار بود دوباره بیاد ایران و بتونه تو عروسی باشه ...
    باران تو آسمون ها سیر می کرد و اون روزها برای اون که مرتب از مهران عشق و توجه زیاد می گرفت , مثل رویا بود ...
    همه چیز عالی به نظر می رسید ...
    داماد بسیار خوبی نصیبم شده بود ... اخلاقش به خانواده ی ما می خورد و اون روزها به خاطر مهران , علی و مجید و مریم هم مدام میومدن خونه ی ما و این طوری شب های خوشی رو داشتیم ...
    ولی از اونجایی که گذر زمان و پستی و بلندی های اون که به ظاهر فقط اومدن و رفتن و به دست فراموشی سپرده شدن یک اثری روی ذهن آدم می ذاره که باعث میشه خیلی به همه چیز اطمینان نداشته باشی , من دائم دلشوره داشتم و بهانه ی من هم مادربزرگ مهران بود ...
    نمی دونستم چطور و کی با اون روبرو می شدم و عکس العمل اونو نمی تونستم حدس بزنم ... و درست تا روز عقدکنان ازش خبری نبود ...




    ناهید گلکار

  • ۱۰:۴۳   ۱۳۹۶/۴/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتاد و ششم

    بخش سوم




    هال و پذیرایی خونه ی من بزرگ بود و گنجایش صد تا مهمون رو داشت ... برای همین این عده رو از دو طرف دعوت کردیم که طبیعی بود توی اون مهمون ها آقای دارابی و خانمش و دختراشون هم بودن ...
    اونا از شب قبل راه افتادن بیان تهران ...
    و خوب من نمی خواستم نارضایتی خودمو جلوی سوسن نشون بدم ولی اصلا کار درستی نبود و من توی اون همه کار , توان پذیرایی از اونا رو نداشتم ...
    به علی گفتم و اونم با مریم صحبت کرد و اونا شب رو رفتن خونه ی مریم ...

    از میلاد پرسیدم : ناراحت نشدی من این کارو کردم ؟ ...
    در میون حیرت من گفت : هر گوری می خوان برن , برن ... وقتی نمی فهمن و شعورشون نمی رسه من چیکار کنم ...
    گفتم : ای بابا میلاد جان اونا به خاطر ما دارن میان , باید ازشون متشکر باشیم ...
    گفت : من چهار ماهه باهاشون قهرم , حالا بلند شدن دارن میان عروسی ...
    گفتم : چرا به من نگفتی ؟
    گفت : سوسن نمی خواد شما بفهمین ... با سوسن هم قهرم , متوجه نشدین محل بهش نمی ذارم ؟ ... رعنا جون دلم می خواد بمیرم ... شما راست گفتین تو هَچَل افتادم ...
    گاهی فکر می کنم طلاقش بدم , بره گمشه ...
    گفتم : دهنتو ببند ... اون روزی که گفتم این کارو نکن برای اینکه این حرف رو نشنوم ...
    چون اگر به همین راحتی بود , من این همه غصه نمی خوردم ... دیگه نبینم از این حرفا زدی ؟


    ولی حسابی رفته بودم تو فکر و دلم می خواست بفهمم که چی بین اونا گذشته ... ولی نه فرصتی بود و نه صلاح بود من به کار اونا دخالت کنم ...
    علی دنبال همه ی کارا بود , با این حال من داشتم از پا درمیومدم ... سوسن به خاطر پدر و مادرش و راحتی امیرعلی رفته بود خونه ی مریم ... و مریم هم چون مهمون دار بود نتونست بیاد کمک من ...
    نازنین و هانیه با باران رفته بودن آرایشگاه ... تو خونه من مونده بودم و علی و میلاد ...
    حمید و آرش هم دنبال کارای خرید و کرایه صندلی و این حرفا بودن ...
    تا لحظه ای که باران با اون لباس سفید وارد خونه شد , قلبم به شدت شروع به زدن کرد ...
    بارانِ من زیباترین عروس عالم شده بود که چشم ها رو خیره می کرد ...
    یک دفعه احساس کردم سعید کنارمه ...
    واقعا حسش می کردم ...

    اونقدر برام زنده بود که می خواستم دستمو بدم تو دستش و با هم از باران استقبال کنیم و به یکباره احساس کردم گوشم داغ شده و کسی آروم زمزمه کرد : برو جلو , من اینجام رعنا ...
    دیگه نتونستم جلوی اشک هامو بگیرم ... بدنم بی حس شده بود و فقط به سعید فکر می کردم ...
    باران اومد جلو و خودشو انداخت تو آغوش من و گفت : رعنا جون پشیمون شدم ... امروز خیلی دلشوره داشتم ... نمی خوام از پیش تو برم ...

    در حالی که بازوهاشو گرفته بودم , گفتم : از هم جدا نمی شیم عزیزم ... من هیچ وقت ولت نمی کنم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۰:۴۸   ۱۳۹۶/۴/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتاد و ششم

    بخش چهارم




    ما منتظر داماد و خانواده اش بودیم و من و باران و علی نگران مادربزرگ ...
    تا اینکه رسیدن ...
    علی گفت : تو فقط خونسرد باش ... مبادا جشن رو به هم بزنی ... هر چی گفت تو به روی خودت نیار , به خاطر مهران ...
    ولی با منظره ای روبرو شدیم که باورکردنی نبود ... مادربزرگ جلوی همه عصا زنون و پشت سرش مهیندخت و شهدخت و مهران , هر کدوم یک سبد گل دستشون بود و حدود بیست نفر پشت سر اونا یک دستشون سبد های تزئین شده ی پر از کادو و یک دستشون شمعدون های پایه بلندی با یک شمع روشن روی اون ...
    و پشت سر اونا هم چند نفر کیک چهار طبقه ای با خودشون میاوردن ...
    همه ی مهمون ها ایستاده بودن و دست می زدن و آهنگ مبارک باد بلند بخش می شد ...
    مادربزرگ صدا زد : عروس ما خوشگله , اسپند دود کنین ... مبارکه ... مبارکه ... دست بزنین شُگون داره ...
    شمع ها رو دور تا دور سفره گذاشتن و به محض اینکه خطبه اول خونده شد , مادربزرگ عصا زنون خودشو به باران رسوند و برای زیرلفظی ده تا سکه بهش داد ...
    و بعد از اینکه بله رو گفت , یک گردنبد بسیار زیبا گردن اون کرد و گفت : این مال مادر شوهرت بوده ...
    و باران رو بوسید و ابراز خوشحالی کرد ...

    همه می گفتن برنامه ریزی اون مراسم رو خود مادربزرگ کرده ... ولی مهران , همون مهران شب خواستگاری بود ...
    مهیندخت و شهدخت که مادربزرگ اونا رو شهین و مهین صدا می کرد هم همین طور ... نه تنها اونا بلکه دو تا عمه های مهران که دخترای خود اون می شدن , ازش حسابی می ترسیدن و تمام کسانی که با اون اومده بودن , گوش به فرمانش ...
    ما دیگه خیلی اهمیت ندادیم چون بدتر از این ها رو تصور می کردیم ...
    وقتی مهمون ها رفتن , میلاد هم راه افتاد و گفت : من فردا رشت کار دارم , باید برم ...
    و تمام خانواده ی دارابی که می خواستن اونجا بمونن رو برداشت و با خودش برد ...
    بعدا به من گفت : ببخشید , می دونستم نباید شما رو تنها بذارم ولی اگر می موندم , خانواده ی سوسن هم می خواستن شب رو بمونن ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۰:۵۳   ۱۳۹۶/۴/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتاد و ششم

    بخش پنجم



    و آخر شب مهران به دستور مادربزرگ بدون اعتراض , سرشو انداخت پایین و همراه اون از خونه ی ما رفت ...
    دیگه کسی نمونده بود ... باران داشت لباس عوض می کرد و من خسته پاهامو گذاشتم روی میز ...
    به علی گفتم : دستت درد نکنه ... واقعا برای باران پدری کردی ...
    گفت : یک سوال کوچولو بپرسم ؟ باران رفت سر زندگیش ... حالا با من ازدواج می کنی ؟

    برای اولین بار عصبانی نشدم و گفتم : توام وقت گیر آوردی ... خوبه یادت نمی ره ... تا ببینیم علی آقا ... تو خیلی خوبی ...
    می دونی امشب سعید هم اینجا بود و می دید که تو چقدر داری برای ما زحمت می کشی ؟
    گفت : واقعا توام حس کردی ؟
    پرسیدم : برای چی ؟
    گفت : باور کن همش فکر می کردم سعید اونجاس و گاهی دنبالش می گشتم ... گاهی یک چیزی به دهنم می رسید و انجامش می دادم ولی اون فکر من نبود ... رعنا امکان داره یا خیال کردیم ؟
    دستمو گرفتم به حلقه ام و گفتم : می دونی نشون من با سعید این حلقه اس ... هر وقت زیر اون خارش میفته , احساس می کنم سعید اومده ... و امشب از اون شب ها بود ....
    علی سری تکون داد و گفت : نمی دونم این اولین باری بود که من اینطوری شدم ... الانم فکر می کنم خیالات بوده ... فکره دیگه , آدم رو به هر کجا دلش بخواد می بره ...
    گفتم : اگر فکر هم هست , قشنگه و اینطوری گاهی دلتنگی های آدم برطرف میشه ...
    باران اومد , در حالی که اخم هاش تو هم بود ...

    گفتم : عزیز دلم عقد کنون به این خوبی ... چرا اوقاتت تلخه ؟ 
    خودشو انداخت تو بغل منو گفت : رعنا جون دو تا چیز ... اول این که همش حس می کردم بابام همین نزدیکی منه و بغضم می گرفت ... ببخشیدها نمی خواستم شما رو یاد بابام بندازم ...
    من و علی به هم نگاه کردیم ...
    گفتم : خوب دومیش چیه ؟
    گفت : امشب مهران برای من غریبه بود ... باور کن دلم نمی خواست بله رو بگم ...
    شما هم متوجه شدین که چقدر از اون می ترسه ؟
    گفتم : دیگه کاریه که کردیم ... عوضش مهران خودش خیلی خوبه ...
    هر چند وقت یکبار اونو می ببینی , باید تحمل کنی ...

    گفت : یعنی منم باید از اون بترسم ؟
    گفتم:  نه ... تو برای چی بترسی ؟
    علی گفت : باران جان اگر دقت کرده باشی همه ازش می ترسیدن ... بهتره توام بترسی چون باید یک دلیلی داشته باشه که اینقدر همه ازش حساب می برن ...
    فردا صبح اول وقت قبل از اینکه ما از خواب بیدار بشیم , مهران اومد ...
    و از اون شب به بعد از سر کارش میومد خونه ی ما و از همین جا می رفت بیمارستان ...
    باران هم مشغول درس هاش بود ...
    ولی بیشتر شب ها با هم می رفتن بیرون و خوش بودن ...
    و من تنها تو خونه می موندم ...
    هر کاری باران می کرد با اونا نمی رفتم چون بی نهایت نگران میلاد بودم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۰۲   ۱۳۹۶/۴/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتاد و ششم

    بخش ششم




    درست یک هفته بعد از عروسی , میلاد زنگ زد و در حالی که نعره می کشید و از شدت عصبانیت کنترلی رو خودش نداشت ... گفت : رعنا جون دیگه نمی تونم با این عجوزه زندگی کنم , می خوام طلاقش بدم ... تو رو خدا یک فکری به حال من بکن ، داره منو دیوونه می کنه ...

    و گوشی قطع شد و هر چی من شماره رو با دست لرزون گرفتم , برنداشتن ...
    تا یک ساعت بعد سوسن به من زنگ زد ... گفت : ببخشید رعنا جون پسر شماس دیگه ... نه عقل داره نه اعصاب ... گفتم بهتون بگم که ما آشتی کردیم , الانم رفته دوش بگیره ...
    گفتم : سر چی دعوا می کنین ؟
    گفت : شما که خودتون میلاد رو می شناسین , بی منطق و بی عقله ... خودش میگه , خودشم رَم می کنه ...
    نمی خواستم بیشتر با اون بحث کنم در حالی که از توهین اون به بچه ام رنج می بردم ...
    یکم نصیحتش کردم و گوشی رو قطع کردم ... از طرز حرف زدنش با من در مورد میلاد معلوم بود که اصلا احترامی به هم نمی ذارن و دلم به شدت به حال امیرعلی می سوخت ... اون بچه همه چیز رو می فهمید ....
    و به این ترتیب هفته ای یکی دوبار نزاع و درگیری اونا به من منتقل می شد ... مجبور بودم به خاطر دوام زندگی اونا و اینکه اوضاع رو آروم کنم , حق رو به سوسن بدم و میلاد رو از اون دیوونه بازی ها منع کنم ...
    ولی متوجه بودم که همون طور که حدس می زدم اونا به درد هم نمی خوردن ...
    البته بعد از هر نزاع , مدتی با هم خوب می شدن ولی من هر ثانیه منتظر خبری از میلاد بودم ...
    اون روز ها در تدارک خرید وسایل زندگی باران بودم ...
    از مهران پرسیدم : شما گفته بودین خونه دارین ولی به ما نشون ندادین ... میشه اونجا رو ببینم تا وسایل شما رو مطابق با خونه تهیه کنم ؟

    یکم رفت تو فکر و گفت : چشم ...

    و دیگه حرف رو عوض کرد ...
    فردای اون روز مهران گفت : مامان بزرگم شما رو شب جمعه دعوت کرده برای شام ...
    حمید و هانیه خانم و دکتر موحد رو خودم زنگ می زنم ... شما فقط به میلاد جان و عمو علی بگین ...
    اون شب علی اومد دنبال من و باران و با ماشین اون رفتیم ...
    خونه ی بزرگی تو شهرک غرب ... از اون خونه های مجللی که اوایل ساخت و ساز تو اون منطقه , ساخته شده بود ...
    وسایل با اینکه قدیمی بود , زیبایی و اصالت خاصی داشت که بی اختیار بیننده رو به تحسین وامی داشت ...
    وقتی نشستیم , من نتونستم از اون خونه و وسایلش تعریف نکنم ...
    گفتم : خانم بزرگ خیلی خونه ی شما قشنگه ... من که خیلی خوشم اومد ...
    گفت : مرسی مادر ... اینجا دیگه مال دختر شماس ...
    این خونه مال پدر مهران بوده , دست من امانته ... نوشتم هر وقت مُردم مال اون باشه ... البته شما می تونین فقط وسایل اتاق خواب برای باران بیارین ... چیز دیگه نیارین , دست و پای منو می گیره ...
    بعدم وسایل امروزی با این اثاث هماهنگی نداره ... خدا رو شکر همه چیز هست ...
    گفتم : باران مگه می خواد بیاد اینجا زندگی کنه ؟
    گفت : پس کجا می خواد بره ؟
    گفتم : با شما تو یک خونه ؟
    گفت : رعنا خانم جان چرا که نه ؟ این خونه برای دختر شما کمه ؟ نمی پسنده ؟
    گفتم : مهران جان مامان بزرگ چی میگن ؟ شما تصمیمت چیه ؟
    گفت : اگر شما صلاح بدونین مدتی همن جا زندگی می کنیم , اگر باران دوست نداشت ....
    گفتم : نه , نمیشه ... اصلا ... این امکان نداره ... چرا شما به ما نگفتین از اول می خواین اینجا زندگی کنین ؟ ...
    مهران که دست و پا شو گم کرده بود , با ترس گفت : حالا ول کنین , بعدا در موردش حرف می زنیم ...
    مادر بزرگ با لحن خیلی بد و تندی به مهران گفت : باز تو داری استخون لای زخم می ذاری ؟ ... چرا نمیگی باید بیاد اینجا زندگی کنه ؟ اصلا چرا نیاد ؟
    رعنا خانم اگر مهران نگفته بود , من از اول گفته بودم مهران با من زندگی می کنه ... همون شب اول گفتم ...
    حالا چی شده دیگه ؟ دخترتون عقد شد و کاری با ما ندارین ؟



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۱۲   ۱۳۹۶/۴/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت هفتاد و هفتم

  • ۱۱:۱۷   ۱۳۹۶/۴/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتاد و هفتم

    بخش اول



    مجید که دید من دارم عصبانی میشم , گفت : حاج خانم دخترای امروزی زیر بار این حرف ها نمی رن ... دوست دارن از وسایل خودشون استفاده کنن و زندگیشون در اختیار خودشون باشه ...
    شما هم اینطوری راحت ترین ... بذارین این دو تا جوون با دل خوش برن سر زندگی خودشون ...
    گفت : نه خیر ... مهران غلط می کنه این کارو بکنه ... اینجا مال اونه , می خواد حالا بره خونه اجاره کنه وقتی خونه داره ؟ ... نمی شه که منو تک و تنها ول کنه بره دنبال زنش ...
    همین الانم همش خونه ی شماست , صبر کردم ... صبر کردم به هوای اینکه به زودی عروسی می کنن و میان اینجا ... حالا من یک نفر تو این خونه می خوام چیکار کنم ؟ اصلا شما بگو رواست منِ پیرزن رو تنها اینجا به امید خدا ول کنن ؟ ... شما با مادرتون این کارو می کنین ؟ من اگر فقط مادربزرگ مهران بودم شاید حق با شما بود , من حکم مادرشو دارم ... بزرگش کردم ، تر و خشکش کردم ... حالا تا یک تر و تازه دیده , منو ول کنه بره ؟ اجازه ی همچین کاری رو بهش نمی دم ...
    مهیندخت گفت : مامان بزرگ شما چیزی نگین ما خودمون صحبت می کنیم ...
    گفت : به تو چه باز وسط حرف بزرگتر می پری ؟ (شوهر مهیندخت در ضمن اینکه اون داشت حرف می زد , هی بهش اشاره می کرد ساکت باش ... راست میگه به تو چه ... )
    مامان بزرگ گفت : تو پاشو برو به شام برس ... من می دونم چی دارم میگم و رعنا خانم هم می دونه دارم حرف حساب می زنم ... نمی دونم چرا دَبه در آوردن ...
    گفتم : متاسفانه شما ما رو با اطرافیان خودتون اشتباه گرفتین ... با وجود اینکه برای سن شما احترام قائلم , با عرض معذرت من اجازه نمی دم دخترم بیاد اینجا زندگی کنه , حتی اگر خودش بخواد ...
    دکتر خودش تصمیم بگیره و به من اعلام کنه ...
    مهران گفت : رعنا خانم خواهش می کنم سخت نگیرین ... ما یک طرف هال رو خالی می کنیم تا باران وسایل خودشو بذاره اونجا ... بالا هم پنج تا اتاق هست می تونیم از اونا هم استفاده کنیم ... من قول میدم مشکلی پیش نیاد ...
    مادربزرگ مثل اینکه با یک بچه ی کوچیک حرف می زد , گفت : پسر جان چرا حرف بیخود می زنی ... اینجا مگه سمساریه که یک مشت اسباب بیایم و اینجا بذاریم ؟
    خوب اون بالا هست ... هر چی می خواین بیارین ببرین اون بالا ولی به وسایل اینجا دست نزنین ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۲۲   ۱۳۹۶/۴/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتاد و هفتم

    بخش دوم




    لحن مادربزرگ خیلی بد و توهین آمیز بود و صبر ما رو تموم کرده بود ...

    شهدخت مرتب با التماس به من اشاره می کرد , حالا چیزی نگین ...

    علی هم کنار من نشسته بود و آهسته در گوشم گفت : الان ولش کن , فردا خودمون با مهران حرف می زنیم ...

    منم همین قصد رو داشتم چون اونجا مهمون بودیم , که باران از جاش بلند شد و گفت : مهران یا الان حرف می زنی یا من می رم ...
    مهران گفت : عزیزم باشه فردا صحبت می کنیم ...

    باران گفت : نه لازم نکرده ... اگر می خواستی چیزی بگی الان موقعش بود چون قولی رو که فردا میدی ممکنه نتونی عمل کنی ... پس بگو ...

    مهران سرشو انداخت پایین ...

    باران یکم صبر کرد ... در حالی که کیفشو برمی داشت , گفت : رعنا جون من می رم ...

    میلاد هم که عصبانی بود از جاش بلند شد و گفت: بله ... بهتره زحمت رو کم کنیم ... سوسن بلند شو ... ببخشید ما هم می ریم ...

    مادربزرگ با صدای بلند گفت : ببین دختر جون تو نمی تونی با این پرروگری ها حرف خودتو به کرسی بشونی ... زن باید بساز باشه ... این رویه ی زندگی کردن نیست ... الان داری همه چیز رو به هم می ریزی ... بعدا که تو دردسر افتادی , نگی به من نگفتی ... بیا مثل یک دختر خوب بشین و حرف گوش کن ...
    من گفتم : باران بیا بشین ... درست نیست اینطوری بری ...

    اما مجید هم که انگار از وضعی که به وجود اومده بود ناراحت بود , بلند شد و گفت : دکتر جون من واقعا نمی تونم بمونم ... تو دوستمی و باران امانت برادرم ... منو ببخش ... باید برم ... نمی خوام دوستی ما به هم بخوره ...

    مهران گفت : تو رو خدا دکتر ... شما دیگه چرا ؟ براتون تدارک شام دیدیم , خوب نیست این طوری بری ... به خاطر من این کارو نکن ... تو که وضعیت منو می دونی ...

    مادربزرگ گفت : مهران ... مهران , ناز بیخودی نکش ... اونا هستن که ضرر می کنن ... تو این دور زمونه تو سر سگ بزنی , زن پیدا می شه ... بشین سر جات ...
    با این حرف مادربزرگ , بقیه هم راه افتادیم بدون اینکه شام بخوریم ...

    باران که دیگه تو کوچه منتظر بود ... مهران التماس می کرد که صبر کنین من خودم همه چیز رو درست می کنم و خواهراش هر دو به گریه افتادن ... و شهدخت طوری که مادربزرگش نشنوه گفت : خوب کاری کردین ... رعنا خانم بذار مامان بزرگ تنبیه بشه , حقشه ... الان شما برین خودش ناراحت میشه و کوتاه میاد ... اخلاقش اینطوریه ...




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۲۸   ۱۳۹۶/۴/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتاد و هفتم

    بخش سوم




    هوا خیلی سرد بود و باران جلوتر از ما بیرون ایستاده بود و می لرزید ... علی زود دستشو گرفت و برد تو ماشین ... منم سوار شدم ...

    مهران با عجله خودشون رسوند به ماشین و دری که باران نشسته بود رو باز کرد و گفت : نگران نباش , من الان میام ... ببخشید عزیزم ...

    باران درو گرفت و بست و به علی گفت : برییم عمو ...

    وقتی راه افتادیم تازه باران شروع به گریه کرد و منم پا به پاش اشک ریختم ...

    علی گفت : آخه برای چی گریه می کنی ؟ اتفاقی نیفتاده ... مهران میاد و با هم حرف می زنیم و دیگه تو مادربزرگشو نمی بینی ... تموم شد و رفت ...

    تازه دکتر می گفت می خوام باران رو بردارم و برم خارج از کشور زندگی کنم ... تو که می دونی مهران برای تو می میره ... آخه با اندک چیزی که آدم خودشو نمی بازه عمو جون ... صبر داشته باش ...

    منم گفتم : مخصوصا تو باران خانم که می دونستی همچین مشکلی برای تو هست که به حرف من گوش نکردی ... اگر مهران از تو روی خوش نمی دید , دوباره جرات نمی کرد بیاد خونه ی ما ... وقتی بهت گفتم جواب دادی من به مادربزرگش چیکار دارم ... حالا یکم قوی باش ببینیم چی میشه ...

    میلاد از کنار ما رد شد و از پنجره داد زد : شماها برین , من شام می گیرم میام ...
    همه اومدن خونه ی ما ... میلاد غذا گرفت و دخترا میز رو چیدن ... سالاد درست کردن و همه مشغول شدن ...

    مهدیه سر به سر باران می ذاشت تا اونو بخندونه و وادارش کرد که شام بخوره ....
    همه مشغول خوردن بودیم که صدای زنگ در بلند شد ... بدون شک مهران بود ... عصبی و آشفته اومد تو ...

    من گفتم : مهران جان باران تازه حالش خوب شده ... امشب چیزی نگو , باشه فردا ...

    گفت : ظاهرا این وسط فقط من باید ضایع می شدم ... تو رو خدا ببخشید ... تقصیر باران شد ... اگر اون بلند نمی شد , حرف رو عوض می کردیم ... من قصد نداشتم باران رو ببرم اونجا ... داشتم مقدمه چینی می کردم تا روز عروسی خودم همه چی درست می کردم , مثل عقدکنون ... مامان بزرگ قلِق داره ...

    اما حالا که اینطوری شد , کار من سخت شد یا باید عروسی رو عقب بندازیم یا ... دیگه نمی دونم چه فکری باید کرد ...

    مجید گفت : مهران خواهش می کنم بیا بشین شام بخور ... باشه بعد حرف می زنیم ...
    باران گفت : ببخشید که من نذاشتم مادربزرگ شما یکی یکی اعضا خانواده ی ما رو سکه ی یک پول بکنه ... این انتظار رو داشتین ؟ شما همیشه اینطوری از مهمون پذایرایی می کنین ؟ ایشون داشت علنا به مادر من توهین می کرد ... به جای اینکه جوابشو بدی , اومدی معترض من شدی ؟ ... باید به من حقیقت رو می گفتی ... چرا از برنامه هات من خبر ندارم ؟ منم فکر می کردم که توام زیر بار حرف زور نمی ری ... تو مگه قول ندادی منو با مادربزرگت درگیر نکنی ؟

    گفت : ای داد بیداد ... تو حتی برای یک شام هم طاقت نداری اونو تحمل کنی ؟

    گفت : چرا برای یک شام و حتی ده تا شام تحمل دارم ولی برای اینکه تو اون خونه زندگی کنم , ندارم و این کارو نمی کنم ...


    ناهید گلکار

  • ۱۱:۳۳   ۱۳۹۶/۴/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتاد و هفتم

    بخش چهارم




    مهران گفت : باشه ... تو عقد می مونیم تا مادربزرگم رضایت بده ...

    باران گفت : چی فرمودی ؟ من باید منتظر رضایت ایشون باشم ؟ امکان نداره ... یعنی تو از خودت اراده نداری که برای خودت خونه بگیری ؟ متاسفم برای اون مدرک دکترای تو ... آخه من نمی فهمم چرا باید از یک پیرزن اینطور بترسین ...
    اون چیکار می تونه بکنه اگر رو حرفش حرف بزنی ؟ تو فقط همینو برای من روشن کن ...

    مهران نشست روی مبل و سکوت کرد ... باران هم نشست کنارش ... منم رفتم پیش اونا ...

    ولی بقیه داشتن هنوز شام می خوردن ... شایدم سرشون رو به خوردن غذا گرم می کردن ...

    صورت اون اونقدر افسرده و غمگین شده بود که هیچ کدوم نمی تونستیم حرفی بزنیم ...

    باران داشت از ناراحتی لبشو می جوید ...
    بالاخره مجید اومد و این سکوت رو شکست و گفت : خوب دوست عزیزم ... یک طوری این مطلب رو برای ما باز کن که متوجه بشیم و اینقدر تو رو مقصر ندونیم ...

    گفت : چی بگم والله , چیز به خصوصی نیست ... پیچیده هم نیست ... شاید هر کس از دور ما رو می بینه تعجب کنه ولی این وضع به مرور زمان پیش اومده ... مامان بزرگ من از اول همین طوری بوده ... میگن شوهرش تو همون زمان قدیم ازش می ترسیده ... دو تا عمه ها و شوهراشون ، خواهرای من و همه ازش حساب می برن ... پدر منم از این قاعده مستثنا نبود ...

    مامان بزرگ من خیلی مهربون و فداکاره ... هر کاری از دستش بربیاد می کنه ولی به روش خودش ... اون حاضره جونشو برای ما بده ... من هفت سالم بود که مادر و پدرم رو با هم از دست دادم ... و اون ما رو بزرگ کرد ... این چیزی نیست که در چند جمله بتونم براتون بگم ... ولی با وجود اینکه بهش احترام می ذاریم و ازش حساب می بریم , دوستش داریم ... دلمون نمی خواد ناراحتش کنیم ...
    علی پرسید : مهران جان , پدر و مادرت چطور با هم فوت کردن ؟

    گفت : همین خونه ای که دیدین , بابا تازه ساخته بود و به اسم مامان بزرگ کرد ... از اونجایی که خونه ی قبلی ای که توش می نشستیم هم به اسم مامان بزرگ بود , مادرم دعوای مفصلی کرده بود و به قهر رفته بود ساری پیش خانواده اش ... یک سال از ما جدا بود و گویا ما سه تا برای اون خیلی بی تابی می کردیم ... بالاخره مامان بزرگ اجازه میده که بابا بره دنبالش ... تو راه برگشت میرن زیر یک تریلی و در جا جونشون رو از دست میدن ...

    از اون به بعد مامان بزرگ ما رو نگهداری کرده و به همه ی کارای ما رسیده ...

    باران گفت : وای ... اصلا نمی فهمم تو داری چی میگی ؟ متوجه نیستی که باعث فوت پدر و مادرت , مامان بزرگت بوده ؟ اصلا چرا پدرت همه چیز رو به نام اون کرده بود ؟

    گفت : نمی دونم , من بچه بودم ... اصلا دلیلشو نمی دونم الانم هر دو تا خونه به نام ایشونه ... میگه بعد از من یکی مال دخترا و این خونه مال تو ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۴۱   ۱۳۹۶/۴/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتاد و هفتم

    بخش پنجم




    خدا رو شاهد می گیرم من الان می تونم خونه بخرم ولی نمی تونم اونو ول کنم , درست نیست ... یا بهتر بگم با چیزی که امشب پیش اومد , فکر نکنم اجازه بده ما تنهایی زندگی کنیم , حداقل تا مدتی ...

    گفتم : والله مهران جان اصلا با عقل جور درنمیاد ... ما هنوز متوجه نشدیم درد تو چیه ... شما برو یک خونه بخر , چه می دونم اجاره کن , برو زندگی کن ... هر وقت هم خواستی بهش سر بزن ... اصلا هر روز برو پیشش ولی حق نداری از باران همیچن انتظاری داشته باشی ...
    گفت : به والله که همین قصد رو داشتم ... شما فکر می کنین من دلم می خواد ولی نمی دونین این مدت چیکار کردم تا وقتی بهش گفتم رضایت بده ... میگم که امشب همه چیز خراب شد ...

    حالا اگر باران راضی شد , یک مدت با هم هستیم و بعدا جدا می شیم ... اگر نشد عروسی رو می ندازیم عقب ...

    باران از جاش بلند شد و گفت : دخترِ رعنا خانم نباشم اگر این کارو بکنم ... من اونجا بیا نیستم ... عروسی رو عقب نمی ندازم چون مامان بزرگ من داره میاد ... شاید هم دایی هم اومد ... به اونا چی بگم ؟ بگم یک شوهر کردم که اختیارش دست مادربزرگشه ؟ حالا متوجه میشم تو اصلا اون کسی نیستی که من می خواستم ... کسی که از مادربزرگ خودش بترسه , حالمو به هم می زنه ... منم اگر از مادر خودم می ترسیدم حال تو رو به هم می زدم ...

    لطفا از خونه ی ما برو و دیگه هم این طرفا پیدات نشه ... من حتی اگر خونه هم بگیری , دیگه باهات زندگی نمی کنم ... عقد رو هم فسخ می کنیم ...

    و با عصبانیت و گریه رفت به اتاقش ...
    مهدیه و مریم دنبالش رفتن ...

    مهران هم یکم به من عاجزانه نگاه کرد و راه افتاد بره اتاق باران ... مجید جلوشو گرفت و گفت : مهران جان بهت گفتم بذار فردا ... الان یک چیزی تو میگی یک چیزی اون , کار به جایی می رسه که جبران پذیر نیست ... بذار فردا ...

    مهران نگاهی به من کرد و پرسید : شما چی می گین رعنا جون ؟

    گفتم : نمی دونم ... آخه هر دوی شما بزرگین ... به نظرم باشه فردا بهتره , همه آروم می شیم ...

    مهران رفت پشت در اتاق باران و لای در رو باز کرد و گفت : فردا میام تصمیم می گیریم ... باشه عزیزم ؟ ... جوابی نشنید و درو بست و خداحافظی کرد و رفت ...

    و تا سه روز نیومد ...

    و در این مدت باران مثل مرغ سر کنده , بال بال می زد و بیقرار بود ... حتی دانشگاه هم نرفت و منتظر موند تا مهران بیاد ...
    غرورش اجازه نمی داد که بهش زنگ بزنه ... حتی نمی خواست از مجید سراغ اونو بگیره ...

    و روز سوم تصمیم خودش رو گرفت و گفت : ازش جدا می شم ... امکان نداره اونو دیگه تو زندگیم راه بدم ... به جون شما قسم به خاک بابام قسم , تموم شد ....
    روز بعد مهران اومد ... تا باران فهمید اونه گفت : لطفا درو باز نکنین ...

    گفتم : باران جان کسی رو بدون محاکمه اعدام نمی کنن ... می ترسم پشیمون بشی ... اول ببین چه دلیلی داشته , بعد تصمیم بگیر ...

    گفت : نه , هرگز ... دیگه نمی خوام ... مسئله این سه روز نیست ... نمی خوام با مرد بی عرضه ای مثل اون ازدواج کنم ...

    من به مهران گفتم : مهران جان باران از اینکه سه روزه نیومدی عصبانیه , پس باشه برای بعد ... نمی خوام مشکلی پیش بیاد ...

    گفت : اجازه بدین , توضیح میدم ...

    گفتم : شما برو و به من تلفن کن با هم حرف بزنیم ...

    ولی نه تنها اون روز بلکه تا یک ماه از مهران خبری نشد ...

    مجید می گفت : منم گهگاهی اونو می بینم ... درست نمی دونم برنامه اش چیه ...
    روزهایی که باید آماده می شدیم برای عروسی , هر دوی ما فقط در حال حرص و جوش خوردن بودیم ...
    من سعی می کردم باران رو آروم کنم ولی خودم هم خیلی زیاد نگران اون بودم .. .
    یک روز باران به مجید گفت : عمو می خوام طلاق بگیرم ... لطفا شما بهش بگین توافقی این کارو انجام بده تا بیشتر از این اذیت نشم ... خاله مریم هم کارای ثبت طلاق رو انجام میده ...
    مجید خیلی ناراحت بود ... گفت : تقصیر من شد ... نمی دونستم اینطوری میشه عمو جون ... خودم طلاقت رو می گیرم ... نگران نباش ...

    و فردای اون روز با عصبانیت رفت سراغ مهران ...



    ناهید گلکار

  • ۰۹:۳۱   ۱۳۹۶/۴/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت هفتاد و هشتم

  • ۰۹:۳۵   ۱۳۹۶/۴/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتاد و هشتم

    بخش اول




    مجید بعدا به ما گفت که مهران بی اندازه ناراحته و میگه برم به باران چی بگم ؟ مامان بزرگ بعد از ماجرای اون شب , سفت و سخت اصرار داره که تو همون خونه زندگی کنن ...
    تازه گفته باید باران بیاد و از من عذرخواهی کنه تا ببخشمش ...
    در موقعیت بدی قرار گرفته بودم ... از یک طرف هانیه به شدت مریض شده بود و تب های شدید می کرد و یک هفته ای بود که با سهیل خونه ی من بود , از طرفی باران حال روحی خوبی نداشت و از طرف دیگه میلاد و سوسن هم به شدت دعوا کرده بودن و میلاد دو شب بود رفته بود هتل و می گفت می خوام کارامو بکنم و امیرعلی رو بردارم بیام تهران ....
    و من به خاطر شرایط باران و هانیه نمی تونستم برم و اونا رو آشتی بدم ...
    فقط روزی دو ساعت با سوسن و یک ساعت با میلاد حرف می زدم ...
    مشکل بزرگ اونا بددهنی و توهین های سوسن بود و اینکه اون مرتب به سر میلاد می زد که تو خونه ی پدر من نشستی ...
    و میلاد نمی تونست طاقت بیاره ... و حالا مدتی بود که بیشتر اوقات تو هتل زندگی می کرد تا دوباره آشتی می کردن ...
     اگر بگم داشتم از شدت غصه دق می کردم شاید دروغ نگفته باشم ...
    نزدیک عید بود ... علی توی باغ مشغول بود و تازه راهشم خیلی دور بود و نمی تونست زیاد به ما سر بزنه ...
    پس منم زیاد در جریان  قرارش نمی دادم ... این بود که بار اون سختی ها رو به تنهایی به شونه می کشیدم ...
    نزدیک ظهر بود ... هانیه تازه تبش افتاده بود و سهیل تو بغل من خوابش برده بود ...
    حالا اون پسر بزرگی شده بود ولی از همه بیشتر به من وابسته بود ... طوری که اون بچه منو دوست داشت باورکردنی نبود و منم از جون دل دوستش داشتم ...
    دستم گذاشتم روی پیشونی هانیه و گفتم : تب نداری ...

    و به باران گفتم : برو براش سوپ بکش بیار ... زودتر بخوره تا قرص هاشو بدم ...
    باران رفت و یک بشقاب برداشت ولی تا ملاقه رو زد تو سوپ حالش به هم خورد و شروع کرد به اوق زدن ...
    سهیل رو آهسته گذاشتم زمین و سراسیمه خودمو روسوندم به باران و پرسیدم : چی شده ؟ چرا حال تهوع داری ؟
    گفت : نمی دونم دو سه روزه اینطوریم ...

    پرسیدم : به چیزی مشکوک نیستی ؟
    گفت : مثلا چی ؟ از ناراحتیه دیگه ...
    نفهمیدم چطوری لباس پوشیدم و رفتم داروخونه و یک تست حاملگی گرفتم و برگشتم ...
    باران اول تعجب کرد و منکر شد ولی یکم فکر کرد و گفت : وای رعنا جون اگر شده باشه بدبخت شدم ...
    گفتم : برو تست بگیر ... من منتظرم ...




    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان