خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۴:۵۳   ۱۳۹۶/۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " رعنا "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑

  • leftPublish
  • ۱۴:۵۵   ۱۳۹۶/۲/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت ششم

    بخش چهارم



    استاد در حین درس دادن به هیچ کس نگاه مستقیم نکرد ...
    ولی من بی اختیار چشم از اون برنداشتم ..... اصلا نفهمیدم زمان چطور گذشت ... تا وقت کلاس تموم شد و اون کتاباشو جمع می کرد که بره ... ولی من همچنان بهش نگاه می کردم ...
    یک لحظه منو دید ... حالتش عوض شد و زود نگاهشو از من دزدید و با سرعت از کلاس رفت ...
    هنوز از برق نگاه اون نمی تونستم از جام تکون بخورم ...
    مریم پرسید : چی شده رعنا ؟ حالت خوبه ؟
     گفتم : نمی دونم ... زود باش بلند شو بریم ...
    پرسید : کجا ؟
    گفتم : با من بیا ...

    با عجله از کلاس دویدم بیرون و خودمو به دفتر استادا رسوندم ...
    کار احمقانه ای بود ولی انجام دادم ...
    هیچ کاری اون زمان دست من نبود ...
    شاید بچگی کردم ...

    مدتی اونجا منتظر شدم تا دوباره ببینمش ولی همه ی استادها اومدن بیرون ... و اون نبود ...
    از کلاس بعدی چیزی نفهمیدم ... تازه به خودم اومده بودم که چی شد ؟ این چه حالی بود به من دست داد ؟ به مریم حرفی نزدم چون می دونستم حتما منو نصیحت می کنه و از اینکه من همچین فکری کردم خوشش نمیاد ...
    ولی از همون لحظه به بعد دانشگاه برای من رنگ و بوی دیگه ای گرفته بود ... نگاه پریشون و مضطربی داشتم که به دنبال اون می گشت ....
    سه روز بعد دوباره اون به کلاس ما اومد ...
    به محض اینکه وارد شد به جایی که من نشسته بودم نگاه کرد ... و در یک لحظه ...
    شاید چند ثانیه به من خیره شد و تلاقی این نگاه آتشی برپا کرد ...

    و من در اون آتش , ذوب شدم ... آشفته بودم و بیقرار ...

    نمی دونستم چرا اینطور تحت تاثیر قرار گرفتم ...
    انگار برای اونم همین اتفاق افتاده بود ... چون می دیدم که اونم حال منو داره و توجه اش به من جلب شده ... و معلوم بود که زیاد حواسش به درس نیست ...

    آخر کلاس هم در حالی که پشتش به من بود ؛ بدون اینکه به من نگاه کنه , از کلاس بیرون رفت ...

    مریم زد به پهلوی من و گفت : رعنا چی شده ؟

    جوابشو ندادم ...
    هنوز قلبم تو سینه می کوبید ...
    گفت : چرا اینطوری کردی ؟ همه متوجه شدن ... پاشو بریم بیرون حرف بزنیم ...
    گفتم : مریم راست میگی ؟ کسی متوجه شد ؟ باشه الان چیزی نگو ... بذار وقتی رفتیم حرف می زنیم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۴:۵۸   ۱۳۹۶/۲/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت ششم

    بخش پنجم



    تا نشستیم تو ماشین , مریم پرسید : رعنا داشتی چیکار می کردی ؟ استاد همش به تو نگاه می کرد ...
    براش تعریف کردم که چه احساسی دارم ... و همون طور که حدس می زدم اونم منو نصیحت کرد که : اینقدر زود تصمیم نگیر ... تو فقط دوبار اونو دیدی ... آدم که به این زودی عاشق نمی شه ...
    اصلا نمی شناسیش ...
    گفتم : می دونم ... من اصلا دلم نمی خواد عاشق بشم ... می دونم که اسیر میشم ولی دست خودم نیست ... از همون جلسه ی اول احساس عجیبی نسبت بهش پیدا کردم ...
    گفت : رعنا عزیزم , تو همیشه شلوغ می کنی و های و هو راه می ندازی ... ولی این بار شوخی نیست ... عاشق شدم یعنی چی ؟
    اینقدر با قاطعیت نگو .. خودتم باورت می شه ...
    شاید زن داشته باشه ... یا ... تو اصلا به فکر مادرت هستی .
    می دونی اگر بفهمه چه غوغایی راه میفته ؟
    این کاری که تو داری می کنی , عاقبت نداره ... پس همین حالا دنبالش نرو ... تو حتی اسمشو درست نمی دونی ...

    پرسیدم : تو می دونی ؟
    گفت: آره سعید موحد ...
    گفتم : سعید ؟ آره , می دونم ... منم دلم نمی خواد ...

    و ساکت شدم و رفتم تو فکر نکنه زن داشته باشه ...........




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۵۶   ۱۳۹۶/۲/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت هفتم

  • ۱۲:۰۱   ۱۳۹۶/۲/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتم

    بخش اول



    من با این احساس عجیب , رفتارم فرق کرده بود ... نه اشتیاقی به رفتن به خونه ی آقا کمال داشتم و نه دلم می خواست با کسی حرف بزنم ...
    و دلشوره ای به جونم افتاد که هیچ وقت از دل من بیرون نرفت ...
    روز های بعد هم وقتی اونو می دیدم متوجه ی نگاه مشتاقش بودم و همین نگاه , رشته ی محکمی بین ما برقرار کرد که من مطمئن از عشقی که بین ما شکل گرفته بود , شدم ...
    غیر از کلاس گاهی هم سر راهش سبز می شدم ...

    اون ماشین نداشت و هر روز سوار تاکسی می شد ...
    ولی می دیدم که هنوز نگاهش رو از من می دزدید و هیچ تلاشی برای اینکه به من نزدیک بشه نمی کرد ...
    چرا ؟

    و جوابش برای من دلشوره آور بود ... حتما زن داره ... و این فکر مثل پُتک می خورد توی سرم ... و ذهنم رو به هم می ریخت ...
    آخرای ترم بود و من می ترسیدم دیگه نتونم سعید رو ببینم ...
    برای همین دنبال راه چاره ای برای نزدیک شدن به اون بودم ... می خواستم بدونم چه احساسی نسبت به من داره ...
    من کم صبر و عجول بودم و بدون اینکه فکر کنم هر کاری به نظرم می رسید که دلم بهم می گفت , می کردم ...  این بود که یک روز که می دونستم سعید تو دانشگاه هست ...
    با عجله به مریم گفتم : بدو زود بریم تا نرفته بهش برسیم ...
    مریم گفت : می خوای چیکار کنی ؟

    گفتم : بدو می ... خوام سوارش کنم , برسونمش .
    مریم التماس می کرد که تو رو خدا درست فکر کن ... رعنا نکن , این کار بدیه ... یعنی چی خودتو سبک می کنی ... بذار اون بیاد جلو ...
    گفتم : بیا ... حرف نزن ... به امید اون بشینم , باید تا ابد صبر کنم و موهام بشه مثل دندونام ....
    همین طور که دنبال من می دوید , پرسید : خوب حالا سوار شد ؛ می خوای چی بهش بگی ؟
    ایستادم و گفتم : دعا کن سوار بشه ... خودم می فهمم که چی بگم ...


    ماشین رو یکم جلوتر از همون جایی که هر روز سوار تاکسی می شد نگه داشتم و منتظر موندم ...
    دلم شور می زد و می دونستم کار درستی نمی کنم ولی سه ماه گذشته بود و اون هیچ عکس العملی نشون نمی داد ...
    فکر می کردم شاید جرات نمی کنه ... خوب چه اشکالی داشت من سوارش می کردم و می رسوندمش ...
    بالاخره مریم داد زد : داره میاد ...

    گفتم : تو برو پایین ... برو دیگه ...

    پرسید : بعد چیکار کنم ؟
    گفتم : همین جا وایستا ,, برمی گردم ....
    سعید کنار خیابون رسید و من فورا رفتم جلوش نگه داشتم , سرمو خم کردم و گفتم : استاد لطفا اجازه بدین من شما رو برسونم ...
    نگاهی به من کرد و گفت : نه , متشکرم ... خودم میرم ... شما بفرمایید ...
    پیاده شدم و یک پام تو ماشین و یک پام بیرون ,, گفتم : خواهش می کنم سوار شین ...
    با خشم گفت : خانم من نه سوار ماشین شما می شم نه سوار ماشین هیچ دانشجوی دیگه ای ... به کارتون برسین ...

    و راه افتاد ...
    کمی پایین تر ایستاد , دستشو جلوی یک ماشین گرفت و سوار شد و رفت ....



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۰   ۱۳۹۶/۲/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتم

    بخش دوم



    من یخ کردم و حسابی غافلگیر شدم ... لحنش اونقدر بد و خشن بود که اصلا انتظار نداشتم ...
    با دو دست فرمون رو گرفته بودم و خودمو تکون می دادم شاید حرصم بخوابه ...
    ولی این چیزی نبود که من بتونم به راحتی فراموش کنم ...
    مریم ما رو از دور دیده بود و اومد و سوار شد ... در حالی که جرات نداشت از من چیزی بپرسه ...
    راه افتادم بدون اینکه قدرت یا تمرکز داشته باشم ... چند بار با فریاد مریم ... از جا پریدم و نزدیک بود تصادف کنم ...

    اون مرتب داد می زد که : آیییی مواظب باش ... نرو ... رعنا ...
    جلوی در خونه که رسیدم , دو تا بوق زدم و به مریم گفتم : تو دیگه برو ...
    اون طفلک پیاده شد ...

    علی درو باز کرد و من با سرعت از جلوش رد شدم و با عصبانیت خودمو به ساختمون رسوندم و ماشین رو همون جا ول کردم و رفتم به اتاقم ...
    اونقدر از دست خودم به خاطر کار احمقانه ای که کرده بودم , عصبانی بودم که دلم می خواست سر یکی خالی کنم ...
    برای همین تا شوکت خانم اومد که بگه : ناهار می خوری ؟

    داد زدم : نه , نمی خوام ...
    دیگه نیا سراغ من ... گمشو , اگر خواستم خودم میام ...

    و درو زدم به هم ...

    و این بار اول بود که من به شوکت خانم توهین می کردم ... و از این کارم بیشتر عصبی شدم ...
    و زدم زیر گریه ... درست مثل بچه ای که عروسکشو ازش گرفته باشن ...
    دلم طاقت نیاورد و بدو رفتم بیرون ...

    شوکت خانم داشت می رفت تو آشپزخونه که از پشت گرفتش و خودمو چسبوندم بهش و گفتم : ببخشید ...
    تو رو خدا منو ببخش ... اعصابم خورده ... تلافیشو سر شما در آوردم , ببخشید .....
    برگشت و منو بغل کرد و گفت : گریه نکن ... نمی تونم اشک تو رو ببینم ... عزیز دلم ...
    فدای اون چشمات بشم , گریه نکن ... برای چی اینقدر ناراحتی که به این حال و روز افتادی ؟
    تو که عادت به گریه کردن نداری ... کسی اذیتت کرده ؟

    پرسیدم : مامانم کو ؟
    گفت : بیرونه ؛ ناهار جایی دعوت داشتن ... گفته غروب برمی گرده ...
    گفتم : پس بگو مریم یک دقیقه بیاد پیش من , کارش دارم ...

    با مهربونی گفت : الهی من فدات بشم باشه ... تو خوشحال باشی هر کاری بگی من می کنم ...
    تا مریم در اتاق رو باز کرد گفتم : نصحیت نکنی که حوصله ندارم ... ای وای مریم دیدی چه کار احمقانه ای کردم ...
    گفت : اول برام بگو چی شد ....



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۲:۵۲   ۱۳۹۶/۲/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتم

    بخش سوم



    منم تعریف کردم ...

    یکم فکر کرد و گفت : نه بابا , چیزی نشده ... یک دانشجو می خواسته به استادش لطف کنه , اونم قبول نکرده ... غیر از اینه ؟
    من و تو می دونستیم که برای چی این کارو کردیم , اون که نمی دونست ...
    برای هر کسی می تونست پیش بیاد ....

    یک مرتبه مثل آبی که ریختن رو آتیش , آروم شدم و گفتم : ولی خیلی بد با من حرف زد ...
    گفت : نه بابا , تو انتظار نداشتی ,, خوب استاد دانشگاه ست دیگه ، نمی خواسته سوار ماشین دانشجوش بشه ... هر کس این کارو می کرد , ممکن بود همین طور بشه ... اصرار کردی , اونم جدی شد ...
    گفتم : تو راست می گفتی ... اصلا مگه اون کیه ... نمی خوام دیگه بهش فکر کنم , بره گمشه ...
    ترم دیگه اصلا ادبیات برنمی دارم ... میگن فقط سال اولی ها رو درس میده چون خیلی جوونه ...

    مریم با ترس و لرز گفت :  خیلی از دخترا تو کوکش هستن ...
    ولی به کسی محل نمی ذاره ...
    گفتم : به من چه ... من دیگه بهش کاری ندارم ... حالا می بینی ... فکر کرده کیه ؟ نه , دیگه بهش فکر نمی کنم ...
    مریم یکم خیال منو راحت کرد ... و خوابیدم ... ولی وقتی بیدار شدم , اولین چیزی که به یاد آوردم صورت سعید بود ... و بیقرار شدم , برای دوباره دیدنش ...

    چرا ؟ این سئوالی بود که مرتب از خودم می کردم ...
    این همه خواستگار داشتم ... این همه عاشق بیقرار ؛؛ حالا افتادم دنبال یک نفر که این طور برای من ناز می کنه و به من محل نمی ذاره ...
    با خودم گفتم رعنا تو  الان باید جلوی احساس خودتو بگیری ... غرور داشته باشی ... دختر که نباید دنبال مرد بیفته ....
    آره , همین کارو می کنم ...
    تا جلسه بعد که آخرین روز درس ما با سعید بود , رسید ...
    من از صبح زود به خودم می رسیدم ... لباس زیبایی پوشیدم , موهامو شسوار کشیدم و یکم روی لبم رژ مالیدم ...

    مامان از دیدن من تعجب کرده بود و می گفت : آفتاب از کجا در اومده تو به خودت رسیدی ؟
    می بینی چقدر خوشگل میشی ... آفرین , همیشه همین کارو بکن ....
    درست زمانی که قرار بود اون بیاد تو کلاس , حالت و صورت من دیدنی بود ... قلبم تند می زد ... لُپم گل انداحته بود و دستم می لرزید و اختیار فکرم رو هم نداشتم ...
    آماده ,, تا اون بیاد و اولین نگاه رو به من بندازه و ......



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۵۳   ۱۳۹۶/۲/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتم

    بخش چهارم




    سعید اومد ... محکم و بی تفاوت و آروم ...
    بدون اینکه منو نگاه کنه , درس رو شروع کرد ....


    من منتظر یک نگاه و اون بی خیال مشغول درس دادن ...
    تا گفت به قول مولانا ...

    ما را سفری فتاد بی ما
     آن جا دل ما گشاد بی ما

    آن مه که ز ما نهان همی شد
     رخ بر رخ ما نهاد بی ما

    چون در غم دوست جان بدادیم
     ما را غم او بزاد بی ما

     ما را مکنید یاد هرگز
    ما خود هستیم یاد  بی ما

    بی ما شده ایم شاد گوییم
     ای ما که همیشه باد بی ما

    درها همه بسته بود برما
    بگشود چو راه داد بی ما

    با ما دل کیقباد بنده ست
    بنده ست چو کیقباد  بی ما

     ماییم ز نیک و بد رهیده
    از طاعت و از فساد بی ما




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۵۷   ۱۳۹۶/۲/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتم

    بخش پنجم



    وقتی اون شعر می خوند , من تند و تند یادداشت می کردم و فکر می کردم اینطوری می خواد حرفشو به من بزنه ....
    و اون همون طور که بی تفاوت اومده بود , رفت ...
    انگار من اصلا براش وجود نداشتم .... یک لحظه تصمیم گرفتم دنبالش برم ... ولی زود پشیمون شدم و فکر کردم خوب که چی ؟
     اگر بازم به من توجه نکنه , بیشتر ناراحت می شم ... با بغض نشستم ؛؛ مریم می فهمید چه حالی دارم ... دست منو تو دستش گرفته بود و دلداریم می داد ...
    گفتم : ببین , من مطمئن هستم این شعر رو برای من گفته ...

    مریم نگاهی کرد و گفت : من چیزی نمی فهمم ....
    گفتم : این جا رو ببین میگه ...

    مریم نگذاشت حرفم تموم بشه , گفت : نه , رعنا این طور نیست ... بیخودی به خودت وعده نده ...
    شعر مولانا ربطی به تو نداره ...

    ولی قبول نکردم و هزاران بار اون شعر رو خوندم تا بفهمم اون می خواست به من چی بگه ....
    امتحانات تموم شد ... و دانشگاه تعطیل ...

    و من دیگه سعید رو ندیدم ... اون رفت توی خاطرات من ولی مثل هر دختر جوونی که عاشق شده باشه و به عشقش نرسیده باشه , غمگین شده بودم و از اون همه شور و حال و سرزندگی خبری نبود ...

    باز مامان مهمون داشت و ما راهی شمال شدیم ...

    این بار من تمام مدت یک گوشه نشسته بودم و فکر می کردم ,,
    حتی اعتراض های مامان هم منو ناراحت نمی کرد ... و سوالاتی که اون مرتب از من می کرد ... چته ؟ چرا اینطوری می کنی ؟ مریضی ؟
    خوب بگو چی شده ؟
    و من جوابی نداشتم که اونو راضی کنه ... نه از دریا لذت می بردم نه از جنگل ...
    کلا عوض شده بودم و هیچی نمی تونست باعث خوشحالی من بشه ....

    با خودم می گفتم یعنی من اشتباه کردم ؟ اون نگاه ها عادی نبود ...
    من عشق رو تو چشمهای اون دیده بودم ...
    اگر غیر از این بود شاید منم کنار می کشیدم ... ولی من اون اشتیاق رو در هر بار برخورد نگاهمون احساس کرده بودم .....
    تابستون تموم شد و ترم جدید شروع شد و من به دنبال سعید هر گوشه ی دانشگاه رو گشتم ...

    هر روز جلوی دفتر استادها کشیک می دادم و توی کلاس ها سرک می کشیدم به امید اینکه سعید رو ببینم ...
    یک هفته با این وضع گذشت و من دیگه ناامید شدم .... تا یک روز من و مریم داشتیم می رفتیم سراغ ماشین ... از دور دیدمش ...
    یک کیف دستش بود و با عجله می رفت به طرف در خروجی ...

    خوشبختانه مریم اونو ندید .....
    فکر کردم ... رعنا ولش نکن ... برو ببین واقعا تو اشتباه کردی ؟

    به مریم گفتم : مریم جون امروز خودت برو خونه ... من باید برم جایی ...
    مریم تعجب کرده بود و قبل از اینکه منو سوال پیچ کنه , با عجله رفتم طرف ماشین ...
    سوار شدم و دور زدم و خودم رسوندم به سعید ؛؛ داشت سوار تاکسی می شد ... تعقیبش کردم ... چند خیابون اونطرف تر پیاده شد ... و تو ایستگاه اتوبوس ایستاد ...
    من فرصت رو از دست ندادم ... نگه داشتم و پیاده شدم ؛ و خودمو به اون رسوندم  ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۱۶   ۱۳۹۶/۲/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت هشتم

  • ۱۵:۲۰   ۱۳۹۶/۲/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هشتم

    بخش اول



    گفتم : سلام استاد ...
    چنان از جاش پرید و منقلب شد که نمی تونست جواب سلام منو بده ...
    با دستپاچگی پرسید : تو اینجا چیکار می کنی ؟
     گفتم : می خوام با شما حرف بزنم ... کارتون دارم ...
    روشو از من برگردوند و گفت : باشه , فردا من دانشگاه هستم ... اگه سوالی دارین تو دانشگاه .....
     اینجا جاش نیست , بفرمایید ....

    زل زدم تو صورتش و چشم هام پر از اشک شد و گفتم : خواهش می کنم ... خیلی وقت شما رو نمی گیرم ...

    دست هام می لرزید ... و چیزی نمونده بود که به گریه بیفتم ...
    نگاهی به من کرد و لبشو بهم فشار داد و گفت : باشه , بفرمایید ... زودتر لطفا که من کار دارم , دیرم میشه ...
    گفتم : اینجا نمی شه ... خصوصیه ...
    گفت : خانم محترم من با شما حرف خصوصی ندارم ... لطفا هر چی می خواین بگین زودتر ...
    گفتم : تو رو خدا ... فقط چند دقیقه بیاین تو ماشین من ... خواهش می کنم ... فقط می خوام یک چیزی رو ازتون بپرسم ...
    گفت: خانم من کار دارم ... همین جا بگین لطفا ...
    گفتم : خوب توی ماشین که بهتره ...

    نگاهی به من که از استرس می لرزیدم انداخت و گفت : باشه بریم ...
    با سرعت نشستم پشت فرمون و درو براش باز کردم ...
    نشست کنارم ...

    فکر این که اونقدر بهش نزدیک نشستم , منو تا عرش برد ...

    اون همون طور متین و آروم بود ... صورتش یک حالت خاصی داشت که آدم نمی تونست بی تفاوت از کنارش بگذره .... نگاه نجیبی داشت ...
     راه افتادم ...

    گفت : خانم جهانشاهی اگر حرفی دارید همین جا بزنین ... گفتم بهتون من کار دارم ...

    گفتم : نترسین , من شما رو نمی دزدم ...
    یکم پایین تر نگه می دارم ... می خوام از اینجا دور بشم .....
    دستپاچه بودم و هی ترمز می کردم و یک بارم نزدیک بود یک ماشین بزنه به من ...
    گفت : مثل اینکه رانندگیتون هم خوب نیست , مراقب باشین ...
    گفتم : استاد به سه دلیل ..... اول اینکه الان خیلی هول شدم ... دوم اینکه تازه گواهینامه گرفتم ... سوم هم اینکه گواهینامه را با پارتی بازی گرفتم ...
    خندید و گفت : با این حساب خیلی هم خوب رانندگی می کنین ... حالا میگین با من چیکار دارین ؟
    سکوت کردم ...
    کمی رفتم و زیر سایه ی یک درخت ایستادم ...
    اون سرش پایین بود و منتظر ...

    نمی دونم در مورد من چی فکر می کرد ... ولی من باید می فهمیدم مشکل اون چیه که از من فرار می کنه ....
    بالاخره گفتم : استاد ... من ... یعنی شما ... نه ...
    اجازه بدین راحت بگم ...
    چرا شما از دست من ناراحت هستین ؟
     با تعجب گفت : چرا این فکر رو کردین ؟ اصلا همچین چیزی نیست ... آخه چرا باید از دست شما ناراحت باشم ؟ همین ؟

    گفتم :  شما می دونین من چی میگم ... من مطمئن هستم که می دونین ...
    یکم صورتش تغییر کرد و گفت : من با شما کاری ندارم ... منظورتون رو هم نمی فهمم ... اگر سوالتون همینه , من باید برم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۵:۲۵   ۱۳۹۶/۲/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هشتم

    بخش دوم



    گفتم : خواهش می کنم ...
    می دونم که فکر می کنین من دختر پررویی هستم و بی بند و بار ... ولی اینطور نیست ...
    این فقط در مورد شما پیش اومده و من نمی تونم صبر کنم ... دیگه صبری  ندارم ... از همون موقع که .... خودتون می دونین تو شک و دودلی موندم ......

    دستهاشو به هم مالید و یکم به اطراف نگاه کرد و گفت : این تقصیر منه یا شما ؟
    به هر حال الان دارم میگم براتون سوءتفاهم پیش اومده ....  در هر صورت من عذرخواهی می کنم ... متوجه شدم شما چی می خواین بگین ...
    متاسفم ... لطفا فراموش کنین ... نمی شه , من به شما میگم یکم زیادی موضوع رو جدی گرفتین ......
    گفتم : باشه , قبول ... فقط بهم بگین اشتباه نکردم , همین برام کافیه ...
    گفت : نه , شما اشتباه کردین ... اون طوری که شما فکر می کنین نیست ... من باید برم ... لطفا خودتون رو اذیت نکنین .. .شما زندگی خوبی دارین , به درستون برسین ... ببخشید ...


    و پیاده شد و رفت ... ولی چنان آشفته به نظر می رسید که حرفشو باور نکردم ...

    نمی خواستم ولی اشکم مثل سیل روان شده بود ...

    راه افتادم ...
    بلند با خودم حرف می زدم ... که من اشتباه کردم ؟ که فراموش کنم ؟
    از خود راضی فکر می کنه کیه ..... من رعنام ... همون طور که عاشقت شدم میندازمت تو سطل آشغال ...
    حالا می بینی آدم خودخواه ...

    چی فکر کردی ؟ غرور منو می شکنی ؟ اگر یک روز به پام بیفتی دیگه بهت محل نمی ذارم ..... ( در حالی که اشک هامو پاک می کردم ) گریه ام نمی کنم ...
    با همون حال رسیدم خونه ...

    مامان از دیدن من ترسید و پرسید : چی شده ؟ تصادف کردی ؟
    گفتم : نه ... تو رو خدا مامان به من کاری نداشته باش ...
    شوکت خانم لطفا به مریم بگو بیاد پیش من ...

    شوکت نگاهی به مامان کرد ... و پرسید : اجازه می دین ؟
    مامان گفت : ظاهرا حالش خوب نیست ... ما که غریبه ایم فقط با مریم باید حرف بزنه ...
    تو از من اجازه می خوای ؟ خوبه که از صبح تا شب با هم هستن ... اصلا من کی گفتم مریم نیاد اینجا ؟ دخترت خودش افاده ایه ...
    شوکت خانم با عجله رفت ...

    دست و صورتم رو شستم و لباس عوض کردم ...
    تصمیم گرفته بودم فراموشش کنم و می خواستم بهش عمل کنم ...
    اون روز ساعت ها با مریم حرف زدیم و من جلوی اون قول دادم که دیگه همچین کسی تو زندگی من نخواهد بود ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۳۲   ۱۳۹۶/۲/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هشتم

    بخش سوم



    و از ته دلم اینو می خواستم ...
    ولی نمی شد ...
    به روی خودم نمیاوردم ... به مریم هم حرفی نمی زدم ولی تمام فکر و ذکرم سعید بود و بس ...


    یک ماه گذشت و من اونو ندیدم ... اصلا تلاشی هم نمی کردم ..
    می خواستم کم کم فراموشش کنم که باز یک روز سینه به سینه توی راهرو به هم برخوردیم ... هر دو چنان آشفته و پریشون شدیم که نه اون می تونست انکار کنه , نه من ...
    کمی پا پا کرد و من بدون اینکه حرفی بزنم از کنارش رد شدم و رفتم ...
    سرم گیج می رفت ... داشتم می خوردم زمین ...
    واقعا قدرت راه رفتن نداشتم ...

    عجیب بود چرا دو نفر می تونن این چنین احساسی نسبت به هم پیدا کنن ؟! ...
    این جز خواست خدا و تقدیر چیز دیگه ای بود ؟
    اگر احساس دوست داشتن دست ما بود پس چرا من نمی تونستم اونو فراموش کنم ؟ ... این چه حال غریبی بود ؟ ....
    من که اصلا دختری نبودم که حتی با مردی در این جور موارد حرف زده باشم , دنبال اون توی خیابون ها بیفتم و این طور پریشون بشم ...
    دوباره به هم ریخته بودم ...
    دستمو گرفتم به دیوار و آهسته خودمو تا کلاس کشوندم ...
    با خودم گفتم رعنا نه , دوباره شروع نکن ... خواهش می کنم ... ای لعنتی چرا اومدی سر راه من ؟ ...
    خدایا نمی خوام ..... این عشق رو نمی خوام ... کمکم کن ... دیگه طاقت ندارم ...
    گلوم درد گرفته بود و حسی تو بدنم نبود ...

    اون روز مریم , زیر بغل منو گرفت و برد تا دم ماشین ؛ ولی حتی نمی تونستم رانندگی کنم ...
    یکم همین طوری تو ماشین نشستیم ... و بالاخره راه افتادم و یواش یواش خودمو به خونه رسوندم و یکراست رفتم تو رختخواب ...
    مامان نگران شد ، اومد کنارم و دستشو گذاشت روی پیشونی من و فورا زنگ زد دکتر اومد بالای سرم ...
    تب داشتم و فشارم هم به شدت پایین بود ... مقداری دارو داد و رفت ...

    و تا روز بعد همینطور توی تب سوختم ... احساس می کردم گردنم داره ورم می کنه ...
    خودم فکر می کردم از عشق سعید اینطوری شدم ... ناله می کردم ... دلم می خواست سعید اونجا بود و می دید که از عشقش به چه حالی افتادم ...
    در حالی که دکتر وقتی دوباره اومد و منو معاینه کرد , گفت : متاسفانه اوریون گرفته ... من تا حالا ندیده بودم  کسی تو این سن این بیماری رو بگیره ... البته برای مردها بیشتر پیش میاد ...
    باید استراحت کنه و از خونه بیرون نره ...
    اقلا تا پانزده روز ... تا عوارض جانبی نداشته باشه ...


    یک جورایی خوشحالم شدم ... چون دیگه دلم نمی خواست برم دانشگاه ... احساس خستگی و دلمُردگی می کردم و این مریضی برای من یک مسکن بود که از اون حال و هوا در بیام .....
    غافل از اینکه دست سرنوشت داشت با من بازی بدی می کرد ...


    چند روز از شدت تب و ورم گردنم نتونستم از تختخوابم بیام بیرون ... حال عمومی من چه از نظر روحی و چه از نظر جسمی خوب نبود ...
    هر روز عصر دکتر میومد ویزیت می کرد و می رفت ...

    بابام خیلی نگران بود و با اینکه خیلی کار داشت , سر کار نمی رفت و دائم بالای سرم بود ...
    و حضور مریم بعد از ظهرها تو اتاق من عادی شد ...
    اون هر روز میومد و گزارش دانشگاه رو به من می داد ....

    از غذا افتاده بودم و حالا هر کس به من می رسید , تلاش می کرد یک چیزی به خورد من بده ....




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۳۷   ۱۳۹۶/۲/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هشتم

    بخش چهارم




    تا اینکه حالم رو به بهبودی رفت و تونستم از رختخواب بیام بیرون ...
    یک روز مریم با یک سینی خوراکی , هیجان زده اومد پیش من ...
    متوجه ی تغییر حالت اون شده بودم ...

    در حالی که سعی می کرد آروم به نظر برسه , گفت : رعنا بیا اینو آوردم با هم بخوریم ...
    گفتم : اونو ول کن ... بگو چی شده ؟ ...

    خندید و گفت : از کجا فهمیدی ؟ ای لعنت به من ... باور کن سه ساعته دارم با خودم مبارزه می کنم بهت نگم ولی دلم نیومد ....
    و نشست روی تخت کنار من و گفت : رعنا باورت نمی شه چه اتفاقی افتاد ... صبح که وارد دانشگاه شدم ...
    استاد رو دیدم ... قبل از اینکه من سلام کنم , اومد جلو و ازم پرسید : ببخشید برای خانم جهانشاهی اتفاقی افتاده که نمیاد دانشگاه ؟ ...
    منو میگی داشتم پس میفتادم ...

    گفتم : بله , مریض شده ... خیلی سخت ...
    گفت : چی شدن ؟
    گفتم : کسی نمی دونه ... تب می کنه و حالش بده ... نمی خواستم بگم اوریون گرفتی ... آخه اصلا آمادگی نداشتم ... باورم نمی شد که اون بیاد و از تو بپرسه ...خیلی برات نگران بود ... و راستش ازم خواهش کرد .. . بهت نگم که احوال تو رو پرسیده ...

    تو راست می گفتی یک مشکلی داره که نمی تونه به تو نزدیک بشه ...
    مریم می گفت و من مات و مبهوت بهش نگاه می کردم ... باورکردنی نبود .. نور امید تو دلم افتاد ...
    اشک تو چشمم حلقه زد و گفتم : می دونستم ... مریم به خدا می دونستم ... اون حتی حواسش بوده که من دانشگاه نرفتم ... باورت میشه ؟ اگر دوباره سراغم رو گرفت , بازم همینو بگو ...
    اصلا بهش بگو دارم می میرم ... گریه ام بکن ...
    بگو دکتر گفته از زندگی سیر شده ... هیچ کس نمی دونه دلیل مریضیش چیه ...

    گفت : نه این که درست نیست .. .بعدا می فهمه بد میشه ... نه سعی می کنم دو پهلو حرف بزنم ....
    حالا یک چیزی بهت بگم ... دیدی گفتم اگر بهش محل نذاری خودش میاد سراغت ؟ حالا هم همین کارو بکن ...  تا چشمت بهش افتاد همه چیز یادت نره ...


    با اینکه حالم زیاد بد نبود نمی خواستم برم دانشگاه ...
    دلم می خواست نگران من بمونه و اشتیاقش برای دیدن من زیاد بشه ...
    بعد از بیست روز رفتم دانشگاه ... اونم برای دادن امتحانات ...
    برف سنگینی باریده بود ... مامان اجازه نداد ماشین رو ببرم و ما با راننده رفتیم ...
    دم در منتظر مریم بودیم که علی اومد و سرشو خم کرد و زد به شیشه ی ماشین ... یکم اونو دادم پایین ... گفت : سلام , بهتر شدی ؟ حالت خوبه ؟ خیلی وقته ندیدمت ...
    گفتم : مرسی , تو خوبی؟ چرا نرفتی ؟ دیرت نشه ... بیا تا یک جایی با ما بریم ...

    گفت : من امروز نمی رم ... اومدم حال تو رو بپرسم ...
    گفتم : خوبم ....
    گفت : مراقب خودت باش ...

    مریم اومد ... سوار شد و رفتیم ......

    ولی من بازم از طرز نگاه کردن علی خوشم نیومد ... خوب آدم می فهمه وقتی یک مرد منظور خاصی داره , طور دیگه ای نگاه می کنه و اون روز بازم اون طرز نگاه علی , منو به فکر انداخت ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۳۳   ۱۳۹۶/۲/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت نهم

  • ۱۱:۳۹   ۱۳۹۶/۲/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت نهم

    بخش اول



    بعد از اینکه امتحان تموم شد , راننده منتظر بود ما رو برگردونه ...
    زود کت هامون رو تنمون کردیم که برگردیم ...
    از راهرو گذشتیم و از جلوی در یک کلاس که رد شدیم , دوباره سعید رو دیدم ... از کلاس اومد بیرون ...
    بدون اختیار هر دو مدتی ایستادیم ... یک سکوت کوتاه ولی پر از معنا ... هم برای اون هم برای من ...

    حالی که من داشتم رو تو صورت سعید هم می شد دید ولی اون سعی می کرد نشون نده و من دلم می خواست سعید بدونه من چه حالی دارم ...
    اومد جلو ... گفتم : سلام استاد ..
    گفت : سلام , حالتون خوب شد ؟
    گفتم : بله , بهترم ...
    گفت : میشه یک جایی چند کلمه با شما حرف بزنم ؟ ...
    گفتم : بله , استاد ... حتما ... کجا ؟
    گفت : چند دقیقه بیشتر وقت شما رو نمی گیرم ... هر کجا باشه فرقی نمی کنه ...
    گفتم : من امروز ماشین ندارم ...

    گفت : ماشین لازم نیست ... با من بیاین ...
    مریم نگاهی به من کرد و پرسید : منم بیام ؟ ...

    با سر گفتم : نه ....
    سعید راه افتاد و منم دنبالش رفتم ...
    در یک اتاق رو باز کرد و رفت کنار و به من گفت : بفرمایید ...

    رفتم تو ... نمی دونم چرا اینقدر خیالم راحت شده بود ...
    من همینو می خواستم ... اینکه با سعید حرف بزنم ,, دیگه آروم بودم ... حتی قلبم اون تپش قبل رو نداشت ... امیدوار شده بودم و فکر می کردم من دیگه به اون رسیدم و تو ذهنم نقشه می کشیدم که حالا در جواب عشق اون ؛ چی بهش بگم ...
    سعید در کلاس رو بست و روی یکی از میزها یک ور نشست ... در حالی که من به صورتش نگاه می کردم و اون به دیوار , منتظر بودم ببینم چی می خواد بگه ...
    کمی مردد بود ولی آروم و متین آب دهنشو قورت داد و گفت : معطلتون نکنم ... می خواستم یک بار با شما حرف بزنم تا این سوءتفاهم کاملا برطرف بشه ...
    چون من در این مورد بی تقصیر نبودم , احساس خوبی ندارم ... من اشتباه کردم و به غلط و ناخواسته شما رو هم درگیر این اشتباه کردم ...
    شما خانم عاقل و با شخصیتی هستن , من دلم نمی خواست باعث این ناراحتی باشم ...
    این ترم آخره که من اینجا هستم و سعی می کنم تا اونجا که امکان داره از شما دور باشم تا این موضوع فراموش بشه ...
    دلیلش رو اگر از من بپرسین بهتون میگم , خیلی مختصر .... چون شما خودتون باید متوجه ی حرفای من بشین ..
    من و شما هر دو یک حال روز رو داریم با علم به اینکه از الان تا ابد بین ما فاصله هست و من اینو نمی دونستم ...
    گفتم : فاصله رو میشه از بین برد ... این دست خودمونه ...
    یک پوزخند زد و گفت : ولی این فاصله نیست , یک شکاف عمیق و غیرقابل باوره ... برای شما یعنی افتادن توی ته یک شکاف عمیق ... نمی خواین که برای افتادن تو این شکاف تلاش کنین ؟ ...
    گفتم : به من راست بگین , خواهش می کنم ... من در مورد شما اشتباه نکردم ... نه ؟

    گفت : چرا اشتباه کردین ... خدا رو شاهد می گیرم من اونی نیستم که شما فکر می کنین و راستش شما هم اونی نیستین که من فکر می کردم ...
    گفتم : بهم بگین من حق دارم بدونم چرا با من چنین رفتاری می کنین ؟ ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۵۱   ۱۳۹۶/۲/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت نهم

    بخش دوم



    من می دونم شما از چیزی می ترسین ... و من فقط علت این ترس رو نمی دونم ...
    بهم بگین ... بذارین خودم انتخاب کنم ...
    گفت : انتخاب شما ؟  اگر شما هم این انتخاب رو بکنین , من اجازه نمیدم ... باور کنین من اونی که شما می بینین نیستم ...
    پس اینقدر خودتون رو ناراحت نکنین ... اجازه بدین که هر دو عاقلانه رفتار کنیم و بی جهت گره تو زندگیمون نندازیم ...
    راستش علت این توضیح ها رو باید بگم چون اون روز دیدم حالتون بد شده و مدتی نیومدین دانشگاه ...
    خوب راستش منم آدمم ... دلم نمی خواد باعث ناراحتی شما باشم ...
    پس بحث رو ادمه ندیم ... همین جا تکلیف معلوم شد ... هر دو فراموش می کنیم چه اتفاقی برای ما افتاده ...
    گفتم : اگر شما می تونین من نمی تونم ... یک سال شده و من تو این مدت خیلی سعی کردم ... نشد ... شما منظورتون از شکاف , پوله ؟
    خندید و گفت : نه , پول یکی از اوناست ... می خواین براتون بشمرم تا خیالتون راحت بشه ...
    باشه میگم ...
    مادر و خواهر من چادر سرشون می کنن و آرزو دارن برای من یک زن چادری و مومن بگیرن ؟
    گفتم : شما زن چادری می خواین ؟
    گفت : نه ... ولی ببخشید شما رو بذارم کنار مادرم ,, یک دختر مینی ژوب پوش خنده داره ... اصلا امکان نداره ...
    خونه ی شما کجاست ؟ نمی خوام بدونم چون میشه حدس زد ... ولی خونه ی ما تو خیابون ری کوچه ی در داره ...
    مادر شما چند بار خارج از کشور رفته ؟ مادر من فقط یک بار رفته مشهد و چقدر بهش افتخار می کنه .....
    دیدین من چیزی ندارم که شما بتونین باهاش کنار بیاین ...
    گفتم : خوب ما جدا زندگی می کنیم ...

    گفت : نمیشه ... من به شدت به اونا وابستم و زندگی بدون اونا رو نمی تونم قبول کنم ... شما می تونین ؟
    گفتم : خوب نه ... ولی حتما یک راهی هست ... اینا که گفتین اصلا اشکالی نداره ... اگر نخواین که منو عوض کنین , من با اونا مشکلی ندارم ...
    از جاش بلند شد و گفت : لطفا خانم جهانشاهی بحث رو ادامه ندیم ... من خودمو در مقابل کاری که کردم مسئول دونستم و خواستم علت رو به شما بگم که فکر نکنین من قصد بدی داشتم ولی متوجه ی خطای خودم شدم ... حداقل کاری که می تونستم بکنم همین بود ... یک توضیح منطقی به شما ...
    الانم باید برم کلاس ... شما دختر فهمیده ای هستن خوب در موردش فکر کنین ...

    حتم دارم به همین نتیجه می رسین ....



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۵۵   ۱۳۹۶/۲/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت نهم

    بخش سوم



    من انگار نمی فهمیدم اون داره چی میگه ...
    تنها چیزی که برای من مهم بود , همین بود که احساس می کردم اونم به من علاقه داره و همه ی این حرفا رو از روی عشق به من می زنه ...

    و هیچ کدوم از حرفایی که می زد برای من مشکلی نبود ...
    رفتم جلوش ایستادم و گفتم : نمی تونم ... می فهمی نمی تونم ... اگر میگی خطا کردی پاش وایستا ...
    ولی من فکر نمی کنم در مورد شما اشتباه کرده باشم ...
    بیا با هم همه چیز رو درست کنیم ... یکم شما یکم من به طرف هم بیایم , بهم می رسیم ...
    صورتش قرمز شد و گفت : نمیشه ... باور کن نمیشه ... از اینکه خواستم براتون توضیح بدم , پشیمونم نکنین ...
    اول برین رو ی حرفای من فکر کنین ... اصلا به مادرتون بگین یک همچین کسی هست ... شما رو میدن بهش ؟ ببین چه غوغایی راه میفته ...
    گفتم : باشه ... میگم ... اگر قبول کردن ,, اون وقت چی میگی ...
    با تاسف گفت : قبول نمی کنن ... شدنی نیست ؟ ...
    بحث ما تموم شد ؛ امیدوارم منو ببخشی ...
    و با عجله رفت ...

    من خوشحال بودم ... از یک سال تو شک و تردید از اینکه اون هم به من علاقه داره یا نه , بیرون اومده بودم ... همینو می خواستم و فکر می کردم دیگه رسیدن به سعید غیرممکن نیست ... و حالا بدون اینکه متوجه باشم اون منظورش چیه و چرا این حرفا رو به من زده , با امیدواری رفتم و به مریم گفتم : دیدی ؟ دیدی گفتم ؟ منو دوست داره ...
    مریم با هیجان پرسید : خودش بهت گفت ؟

    گفتم : مستقیم نه ... ولی می گفت من و تو با هم فرق داریم ... چه حرفا .... من همه چیز رو درست می کنم ... باید با سعید عروسی کنم ...... وای مریم خیلی دوستش دارم ... نمی دونی چه حالی دارم ...
    باید به مامانم بگم ....

    می گفت خانواده ی ما چادری هستن ... من سعید رو میارم پیش خودمون ... لازم نیست با خانواده اش رفت و آمد کنه ... وقتی ببینه بابای من چقدر پول داره , حتما این کارو می کنه .....
    مریم مخالف بود و می گفت : زیاد خوشحال نباش ... راست میگه اگر اینطوریه نباید به سیمین خانم بگی , اصلا قبول نمی کنه ...

    سرش داد زدم : چرا نکنه ؟ من به حرف کسی گوش نمی کنم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۰۳   ۱۳۹۶/۲/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت نهم

    بخش چهارم



    وقتی رسیدم خونه , یکراست رفتم سراغ مامان و خودمو براش لوس کردم ... کلی ازش تعریف کردم تا تونستم سر حرف رو باز کنم ... و گفتم : استادم می خواد بیاد خواستگاری من ... نمی دونی چقدر خوشگل و خوش تیپه ...
    مامان جونم من عاشق شدم ...
    گفت : رعنا ؟؟ خجالت نمی کشی ؟ این همه آدم های سرشناس برای تو دست و پا می شکنن ... تو می خوای زن استاد دانشگاه بشی ؟
    گفتم : شما فقط یک بار ببینش , خودت به من حق میدی که عاشقش شده باشم ... فکر کنم شما و بابا هم ازش خوشتون بیاد ... بذار بیاد , اگر گفتی نه که من این کارو نمی کنم ... به حرف شما گوش میدم ... ولی می دونم که شما هم راضی می شین ...
    گفت : دختره ی خُل و چل , بابات نمی ذاره ... البته استاد دانشگاه هم خیلی خوبه ولی باید اصل و نسب هم داشته باشه ... اگر داشت , حرفی نیست ...
    گفتم : الهی فدات بشم مامانِ خوشگلم ....
    شب همین ماجرا با بابا اجرا کردم و اونم راضیش کردم و فردا شاد و سرحال رفتم که به سعید بگم بیاد به خواستگاری من ... ولی اون نبود هر چی گشتم , پیداش نکردم و تا فردا اونقدر از سعید تو خونه حرف زدم که همه مشتاق دیدنش شده بودن ...
    هوای سرد و برفی بود و بیرون رفتن از خونه خیلی کار سختی بود ولی من رفتم ... در حالی که می ترسیدم که سعید بازم نیومده باشه ...
    ولی از دور دیدم که یقه ی کتشو بالا کشیده , یک دستش تو جیبش بود و داشت میومد ...
    منتظر نموندم و در حالی که همین طور روی برف سر می خوردم , دویدم به طرفش ... بدون ملاحظه اینکه کسی منو ببینه ...
    با یک لبخند گفتم : سلام ...
    گفت : سلام , باز چی شده ؟
    گفتم : من به خانواده ام گفتم ... می خوان شما رو ببینن ... باید بیای ... راه نداری ... من ولت نمی کنم ... ( شونه هامو بالا انداختم ) اینجوریم دیگه ... اگر چیزی رو بخوام به دست میارم ... اگرم نخوام , هیچکس نمی تونه وادارم کنه که انجامش بدم ... همین ...............
     با اون چشم های سیاه و جذابش منو نگاه می کرد ...
    گفت : کاش می شد ... می خوای یک روز بیای خونه ی ما ؟ دعوتت می کنم ... خودت از نزدیک ببینی من چه طوری زندگی می کنم ... پدر و مادری که بهشون افتخار می کنم ..... و خونه و زندگی منو ببینی ؟ ...
    تو متوجه نیستی داری چیکار می کنی ...
    گفتم : چرا هستم ... دعوتت رو قبول می کنم ... کی بیام ؟
    با تعجب گفت : راستی میای ؟
    با قاطعیت گفتم : بله , میام ... کی ؟
    گفت : پنجشنبه ساعت چهار کاری نداری  ؟
    گفتم : نه ...
    گفت : بیا سر همون ایستگاه با هم بریم خونه ی ما ... ( با لحن خیلی مهربون و بی نظیری ) حالا برو تو دوباره مریض میشی ...
    گفتم : چشم ... شما رو هم توی سرما نگه داشتم ... تا پنجشبه مریض نشی که خودم خونه تون رو پیدا می کنم ...

    و دویدم به طرف ساختمون .....

    بلند گفت : ندو , می خوردی زمین ...
    با شنیدن این حرف دلم براش ضعف رفت ... و همه چیز رو تموم شده فرض کردم و خودمو به مریم رسوندم و از خوشحالی اونم چندین بار بوسیدم ....
    به هیچکس نگفتم که می خوام برم خونه ی سعید و سر ساعت جلوی ایستگاه بودم منتظرم بود ...
    تا منو دید اومد جلو و سوار شد ...
    گفت : سلام ... خیابون ری حتما بلد نیستی ؛ از جایی که من میگم برو ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۱۰   ۱۳۹۶/۲/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت دهم

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان