خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۴:۵۳   ۱۳۹۶/۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " رعنا "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑

  • leftPublish
  • ۱۲:۲۱   ۱۳۹۶/۲/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت دهم

    بخش دوم



    گفت : رعنا ؟ نمی دونم چی شد و چرا بین ما این اتفاق افتاد ....
    گفتم : تو به این عشق میگی اتفاق ؟ بگو چرا بین ما این عشق به وجود اومد ....
    آه بلندی کشید و گفت : تو معنی بی پولی رو می دونی چیه ؟
    می دونی نصف روز درس خوندن و نصف روز کار کردن و از بی خوابی مریض شدن یعنی چی ؟ پدرم دبیر ادبیات بود و الان بازنشسته شده ... خودش بود و همون حقوق بازنشستگی ...
    من یک خواهر بزرگ تر از خودم دارم ... ملیحه دندانپزشکه و یک برادر کوچیکتر , مجید ... اون داره پزشکی می خونه ...
    هر سه تای ما گلیممون رو خودمون از آب کشیدیم بیرون ...
    می دونی از کی فهمیدم که ما به درد هم نمی خوریم ؟

    وقتی ماشینت رو دیدم ...
    من هر روز با اتوبوس میام و برمی گردم ...
    گفتم : پس فقط تو مثل پدرت ادبیات خوندی ؟
     گفت : شنیدی من چی گفتم ؟
     گفتم : آره بابا ... شنیدم ...
    خندید و گفت : آره , چون وقت زیاد برای درس خوندن نداشتم ... کار می کردم ... از دوم دبیرستان سر کار می رفتم و به خانواده ام کمک می کردم ... با این حال تونستم فوق لیسانس بگیرم ...
    البته خیلی آسون نبود ...
    سعید آهسته و آروم منو با خانواده اش تقریبا آشنا کرد ...
    من گوش می کردم و هیچ ایرادی توی اون زندگی نمی دیدم ...
    به خیابون ری رسیدیم ... از کوچه های باریک و تنگ گذشتیم و توی کوچه ای به نام در دار جلوی یک در خاکستری رنگ چوبی و قدیمی که بین دیوارهای کهنه و وارفته که منظره ی خوبی نداشت , ایستادیم ...
    من اصلا تصورشو هم نمی کردم که چنین جاهایی هم توی تهران وجود داشته باشه ...




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۵   ۱۳۹۶/۲/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت دهم

    بخش سوم



    از صورتم کاملا پیدا بود که ترسیدم و از اومدنم پشیمون شدم ...
    سعید پرسید : تو حالت خوبه ؟ متاسفم تو رو این شرایط قرار دادم ... می خوای برگردیم ؟
    گفتم : نه , فقط نگران برخورد پدر و مادرت هستم ...
    گفت : اگر اینه که خاطرت جمع باشه ... زنگ بزنم ؟
    لبم رو گاز گرفتم و بهش نگاه کردم ...
    گفتم :بزن ...

    و اون دستشو گذاشت روی زنگ و دو بار زنگ زد .....


    خانم جوون و قدبلند و لاغر اندامی درو باز کرد ...
    اصلا کار سختی نبود که بفهمی اون خواهر سعیده ....
    با خوشرویی گفت :  سلام خوش اومدین ...

    یکم خیالم راحت شد ...
    وقتی وارد شدم , همه ی اعضا خانواده توی حیاط بودن و از من استقبال کردن ...
    با دلهره گفتم : سلام ....

    همه ی اونا با خوشرویی به من جواب دادن و تعارف کردن که برم تو ...
    هوا کاملا تاریک شده بود و اونا همه ی چراغ ها رو روشن کرده بودن ...
    حیاط بزرگی بود با یک حوض کم عمق ... شاید طول اون ده متر می شد ...
    ماهی های قرمز درشتی که تعداد زیادی هم بود و چند تا مرغابی ... که توی آب بودن توجه آدم رو توی اون زمستون به خودش جلب می کرد ...
    طرف راست و روبروی حیاط ساختمون بود ... که با چند تا پله از سطح زمین قرار داشت و سراسر اون ساختمون هم زیرزمین داشت ... انگار دو طبقه بود ...

    دو ردیف باغچه دو طرف حوض قرار داشت که برف های حیاط توی اونا تلنبار شده بود ...
    منو به ساختمون روبرو بردن که معلوم می شد مرتب تر از بقیه جاهاست ....
    از چند تا پله بالا رفتیم و رسیدیم به یک اتاق که مشخص بود مهمون خونه ی اوناست ...
    یک دست مبل کهنه و قدیمی و چند تا قاب عکس و یک میز چهارگوش کوچیک با شش تا صندلی چوبی دور ...
    چیز به خصوص دیگه ای اونجا نبود ...
    سعید گفت : رعنا خانم آشنا بشو ... پدرم ( مرد کوتاه قدی بود با موهای سفید و صورتی روشن و دانا ... تمیز و دوست داشتنی ) ...
    گفت : به خونه ی ما خوش اومدی بابا ...
    بعد سعید گفت : مادرم گوهر خانم ( زن نسبتا چاق و قدبلندی بود با صورتی مهربون ... شکل شوکت خانم به نظرم اومد )
    گفت : صفا آوردین ... قدم سر چشم گذاشتین ... خوش اومدین .....

    و بعد سعید رو کرد به خواهرش که با شوهر و دو تا بچه اش کنار هم ایستاده بودن ...
    گفت :خواهرم ملیحه ... آقا مجتبی رستگاری ... ( آقا مجتبی مرد لاغر اندام کوتاه قدی بود با ته ریش که هنگام سلام کردن به من نگاه نمی کرد ) و حمید آقا و هانیه خانم ( حمید هشت سال داشت و هانیه سه ساله بود )

    ... و برادرم مجید سال چهارم پزشکی ... دکتر بعد از این ... ( همه با هم خندیدن و منم با اونا همراه شدم ) ....

    خوب حالا بفرمایید ...
    در حالی که همه داشتن می نشستن , گفتم : ببخشید مزاحم شدم ...

    ملیحه با مهربونی زیر بغل منو گرفت و گفت : خواهش می کنم ... شما قابل دونستین تشریف بیارین خونه ی ما ... خوشحال شدیم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۹   ۱۳۹۶/۲/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت دهم

    بخش چهارم



    رفتارش منو یاد مریم مینداخت و صمیمیتی که بین اونا بود , منو جذب کرد و خیلی راحت با همه گرم حرف زدن شدم ... طوری که یک ساعت بعد انگار مدتهاست همدیگر رو می شناسیم ...
    توی این مدت مادر سعید مرتب از من پذیرایی می کرد و می گفت : بخور جون بگیری ...
    سعید دوباره بهش تذکر داد : مامان این حرف رو نزن ...

    و بقیه هم به اون می خندیدن ...
    گوهر خانم با سادگی می گفت : چه عیب داره ؟ سخت نگیرین ...
    بیشتر از همه نگاه محبت آمیز پدر سعید بود که احساس می کردم با اون رابطه ی عاطفی خوبی برقرار کردم ...

    و یک مرتبه متوجه شدم که دیر وقته و باید برم ...
    در حالی که حرفای ما تازه گل انداخته بود ...
    بلند شدم و خداحافظی گرم و صمیمانه ای کردم و با سعید از خونه اومدیم بیرون ...
    سعید اومد تا منو یک جایی برسونه که گم نشم ...
    من اونقدر خوشحال و سرحال بودم که اصلا به چیزی فکر نمی کردم جز اینکه چقدر اون خانواده مهربون و خونگرمی داشت و من با اونا خیلی راحت بودم ...
    وقتی با سعید تنها شدم ... دیگه برای من اون سعید قبل نبود ... احساس می کردم بهش نزدیک شدم و حالا می شناسمش و چیزی برای من مبهم نبود ...
    موقعی که می خواست پیاده بشه , گفت : این شماره ی خونه ی ما , رعنا , برو خوب فکرا تو بکن ... شکاف رو دیدی ؟ خیلی عمیقه ... به الان نگاه نکن که گفتیم و خندیدم ...
    به اونجایی نگاه کن که برای تو مصیبته ... خودت می دونی من چی میگم ...
    بهت گفتم احساس من مثل تو دست خودم نیست ولی از تو بیشتره ... چون به خاطر خودم نمی خوام تو  توی دردسر بیفتی و شش ماه دیگه هم پشیمونی برات به بار بیاره ...


    من ساکت بودم و حرفی برای گفتن نداشتم ...

    و اون که پیاده شد و رفت ... تازه متوجه شده بودم که سعید چی می خواست به من بفهمونه ...

    دلم گرفت و با خودم گفتم اون راست میگه ... من نمی تونم با اونا هر چند خوب و مهربون زندگی دائمی داشته باشم ... امکان نداره , نمی شه ... ای وای حالا چیکار کنم ؟
     رعنا باید همون طور که سعید می گفت فراموشش کنم ... نه بابا ... اصلا من با اون زندگی نمی تونستم کنار بیام ... خونه ی آقا کمال رو دوست داشتم چون می دونستم به زودی برمی گردم توی زندگی خودم ... ولی این نه ,, نمی شه .... مثلا گوهر خانم مادرشوهر من باشه ... نه رعنا , منطقی باش و ولشون کن ... برو دنبال زندگی خودت .....

    این حرف ها رو با خودم می زدم ولی داشت گریه ام می گرفت ..
    حالا یکم از این که هستن , بهتر بودن شاید می تونستم باهاشون کنار بیام اما اینطوری نه ...
    تا خونه که رسیدم با سعید موافق شدم و تازه متوجه ی اون شکافی که سعید می گفت شده بودم ...




    ناهید گلکار

  • ۰۰:۴۲   ۱۳۹۶/۲/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت یازدهم

  • ۰۰:۵۱   ۱۳۹۶/۲/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت یازدهم

    بخش اول



    وقتی فکر می کردم من توی اون خونه زندگی کنم , دلم به شدت گرفت و غم بزرگی اومد به دلم ...
    یک سنگینی خاصی توی قفسه ی سینه ام احساس می کردم که راه نفسم رو می بست ...

    با خودم تکرار می کردم نه , وحشتناک بود ... حتی دو روز هم توی اون خونه دوام نمیاوردم ...

    و همون جا فهمیدم سعید رو از دست دادم ...
    چون به خاطر هیچکس حاضر نبودم چنین بلایی سر خودم بیارم ... حتی اگر همه با ازدواج ما موافق باشن , بازم نباید زندگیمو نابود کنم ...
    با سرعت خودمو به خونه رسوندم و با عجله رفتم تو اتاقم ...
    مامان نگران من شده بود و نزدیک در بود ...

    تا اومد بپرسه کجا بودی ... من از جلوی اون رد شدم رفتم و تا به اتاقم رسیدم ... درو محکم زدم به هم و قفل کردم ...
    خودمو روی تخت انداختم ... بالشتم رو توی صورتم گرفتم و های و های با صدای بلند گریه کردم ...
    خیلی طول نکشید که مامان و بابام پشت در بودن و منو صدا می کردن ...
    مامان تقریبا داد می داد : خوب باز کن , ببینم چی شده ؟ ... برای چی اینقدر منو حرص میدی ؟ ... کجا رفته بودی ؟ ....
    چاره نداشتم ... مامان ول کن نبود ...

    درو باز کردم ... هر دو اومدن تو .... و من باز خودمو پرت کردم روی تخت ...

    بابا کنارم نشست و دست کشید روی سرم و پرسید : کی جرات کرده نازدونه ی منو این طور برنجونه ؟
    حرف بزن بابا ... من خودم حلش می کنم ...
    دستمو گذاشتم روی صورتم و گفتم : تو رو خدا چیزی به من نگین ... بعدا براتون تعریف می کنم ..
    مامان هم دستمو گرفت و گفت : بگو , ما هم نگرانت شدیم ... خوب نمی تونیم تو رو اینطور ناراحت ول کنیم ...پس بگو از چی ناراحت شدی ؟ برای خودتم بهتره , راحت میشی ... ما که غریبه نیستیم ...
    بلند شو , لباستو عوض کن ... دست و صورتت رو بشور ... بگو ببینم چی شده ...
    گفتم : مامان بذار بخوابم ... به جون خودتون حالم که بهتر شد براتون تعریف می کنم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۰۰:۵۶   ۱۳۹۶/۲/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت یازدهم

    بخش دوم



    مامان که حال منو دیده بود , به شوکت خانم گفت : یک مُسکن براش بیار ...
    شوکت هم که نگران جلوی در ایستاده بود , فورا قرص رو با یک لیوان آب آورد ...

    انگار شدیدا بهش احتیاج داشتم ... خوردم ... و رفتم زیر لحاف و اونو کشیدم روی سرم ...
    مامان چراغ رو خاموش کرد ...

    من چشمامو بستم و تا اونجایی که می شد سعی کردم دیگه به اون موضوع فکر نکنم ...
    برای همین خیلی زود خوابم برد ...

    نمی دونم چقدر طول کشید تا بیدار شدم ...
    چشمم رو که باز کردم , هر دوی اونا رو نگران کنارم دیدم ....
    از خودم خجالت کشیدم که باعث ناراحتی اونا شده بودم ...
    مهربونی و محبت اونا منو تحت تاثیر قرار داد ...

    نشستم روی تخت ... مامان باز می پرسید و کنجکاو بود ...
    در حالی که بابا دستش روی شونه های من بود ... کل ماجرا رو از اول تا آخر , همونطوری که اتفاق افتاده بود , براشون تعریف کردم و خیلی صادقانه تمام احساسم رو به اونا گفتم ...
    بابا در حالی که اشک تو چشمش حلقه زده بود و موهای منو نوازش می کرد ... گفت : وای رعنا ... خدا بهمون رحم کرد ... تو از اول اشتباه کردی ... آخه چرا بابا ؟ تو که این طور دختری نبودی ... چرا ما رو تو جریان نگذاشتی ؟ ...
    ولی خوشحالم که طرف آدم ناتویی نبود و ازت سوءاستفاده نکرد و چقدر خوشحالم که دختر عاقل و فهمیده ای دارم که زود متوجه شد ....
    سرشو تکون داد و به مامان گفت : وای سیمین خطر بزرگی از سرمون گذشت ...
    خدا به من رحم کرد ... دیگه با تو موافقم ... رعنا بره پیش امیر , همون جا درس بخونه ...
    یک خونه می گیریم و بچه ها اونجا زندگی کنن ...
    خودمون هم می ریم بهشون سر می زنیم ... از اینجا هر چی زودتر دور بشه , بهتره ... موافقی بابا ؟
    گفتم : آره , می خوام برم ... دیگه نمی خوام اینجا بمونم ... می خوام از این محیط دور بشم ... فقط یکم بهم فرصت بدین تا از چیزای که اینجا دارم دل بکنم ...
    بابا گفت : مرسی دختر بابا که اینقدر عاقل و سنجیده اس ...
    مامان هیجان زده شده بود و می گفت : نه , صبر نمی کنیم ... من هر چی زودتر کاراشو می کنم تا بره ... صبر برای چی ؟
    بلند شدم و سه تایی با هم شام خوردیم ...

    احساس می کردم از یک گرفتاری بزرگ خلاص شدم ... نمی دونم چرا خیلی زود با این مسئله کنار اومدم و دیگه تصمیم نداشتم به سعید فکر کنم ...
    هر وقت یادش میفتادم , احساس بدی به من دست می داد و ترجیح می دادم سرم رو به یک چیزی گرم کنم ... خیلی هم ناراحت نبودم و از اینکه از اون معرکه ای که یک سال بود خودمو توش انداخته بودم کنار کشیدم , راضی بودم ...
    سه تا امتحان دیگه مونده بود ... با مریم رفتیم و برگشتیم ... بدون اینکه حتی سراغ سعید رو بگیرم یا براش توضیحی بدم .....




    ناهید گلکار

  • ۰۱:۰۱   ۱۳۹۶/۲/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت یازدهم

    بخش سوم



    اما وقتی دیگه قرار نبود برم دانشگاه , دلشوره گرفتم ... دلم برایش تنگ شده بود و باز صورت سعید جلوی نظرم میومد ...
    و هر بار خودمو نفرین می کردم که نکن رعنا ... اینکارو با خودت نکن ... ولی نشد که نشد ...

    هر روز بیشتر از روز قبل بیقرارش می شدم و کم کم آغوش اون , تنها چیزی شد که من صبح تا شب بهش فکر می کردم ...
    ساعت ها توی اتاق می نشستم و به جا خیره می شدم ...
    مامان مشغول روبراه کردن کارای من بود که با هم بریم لندن و منو بذاره و برگرده ... و هر روز با اشتیاق برای من تعریف می کرد که چیزی به رفتن ما نمونده و این حال منو بدتر می کرد و آتیش عشق سعید هر روز توی دلم شعله ورتر می شد ...
    برای همین یک روز که با آب و تاب داشت از رفتن حرف می زد , عصبانی شدم و داد زدم : مگه من بچه ام ؟ گفتم بهتون من الان نمی رم ... بهتون گفتم صبر کنین ... بازم شما دارین کار خودتون رو می کنین ....
    مامان هم عصبانی شد و دعوای مفصلی کردیم ... اون داد بزن من داد بزن ...

    تا بالاخره بابام به دادم رسید و به مامان گفت : دست نگه دار ... صبر کن تا یکم حالش بهتر بشه , بعدا خودم ترتیب کاراشو میدم ...

    بابام به هیچ عنوان طاقت ناراحتی منو نداشت و دلش نمیومد اشک منو ببینه ...
    خوب این که همیشه از من پشتیبانی می کرد , برای من آرام بخش بود ولی اون نمی دونست که من برای چی می خوام از ایران نرم ....
    مریم اون روزا راحت میومد پیش من و مامان هم مخالفتی نمی کرد چون می دید که دوست دیگه ای ندارم ... دلم نمی خواست حتی با اونم حرف بزنم ...

    به شدت لاغر شدم و ضعیف ... صورتم پر از جوش شده بود و حال زار و نزاری پیدا کرده بودم ...

    برنامه های متعددی هم که مامان ترتیب می داد , برای من لذت بخش نبود ...

    پنجشنبه و جمعه ویلای شمال ... باغ لواسون ... سواری ... ولی چون همیشه یک عده مهمون داشت که من اصلا با هیچکدوم جور نبودم و شایدم نمی خواستم با اونا خوش بگذرونم ,  لذتی نمی بردم و احساس تنهایی می کردم ...

    مدام اونا رو با خانواده ی سعید مقایسه می کردم ... سرگردون و آشفته بودم و چیزی از زندگی کردن نمی فهمیدم ... انگار فقط زنده بودم ...
    برای ترم جدید , مریم می رفت دانشگاه ولی من اجازه نداشتم و تو خونه مونده بودم و اون ده روزی که مجبور بودم تو خونه بمونم , خیلی بهم سخت گذشت و هر شب به مریم شکایت می کردم و اون می دید که دارم غصه می خورم ...

    همه متوجه بودن که حال خراب من برای چیه ... تا اینکه مریم اومد و گفت : سعید از دانشگاه ما رفته و دیگه جزو استادای اونجا نیست ...
    و با اصرار و پافشاری های من , بالاخره مامان با هزار شرط اجازه داد که دوباره راهی دانشگاه بشم ...



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۰۵   ۱۳۹۶/۲/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت یازدهم

    بخش چهارم



    یک هفته ای گذشت و من طبق قولی که داده بودم , دست از پا خطا نکردم ...
    ولی این ظاهر قضیه بود .... چون قلب و روحم پیش سعید بود و نگاهم بیقرار دیدنش , همه جا رو جستجو می کرد ...

    و همش دو تا انگشتم رو روی هم فشار می دادم و دعا می کردم , خدایا میشه دوباره سینه به سینه هم قرار بگیریم ؟
    میشه یک بار دیگه فقط برای اینکه دلم براش تنگ شده اونو سر راهم قرار بدی ؟ اگر نمی خوای خوب نکن ... ولی عشقشو از دلم ببر ... بذار دوباره آدمی بشم که فقط به خودش فکر می کنه ...


    درس ها سخت شده بود و احتیاج به مطالعه داشت ... مریم باز به من فشار میاورد که درس بخونم ...
    ولی رغبتی نداشتم ... غیر از این اونقدر ضعیف شده بودم که حتی گاهی برای ایستادن دچار زحمت می شدم ...

    و بالاخره یک روز سر کلاس احساس کردم توی سرم خالی شد ... چشمام سیاهی رفت و نقش زمین شدم ...
    وقتی چشمم رو باز کردم , توی بیمارستان بودم ... زیر سُرم ... مثل اینکه چند ساعت در حال اغماء بودم و چیزی نمی فهیمیدم ... دکتر گفته بود فشار پایین و فقر غذایی باعث شده ..

    و مامان هم ناراحت بود و هم عصبانی ...
    وقتی به هوش اومدم , صدای مامان رو شنیدم که داشت با پدرم دعوا می کرد و می گفت : چرا آخه نمی زاری زودتر از اینجا ببرمش ؟ اگر کار دست من ندادی ... همه می دونن که رعنا برای چی اینطوری شده ... تو برای اینکه اونو پیش خودت نگه داری و ازش دور نشی به روی خودت نمیاری ...
    من دیگه به حرفت گوش نمی کنم ... همین فردا بلیط می گیرم و می برمش .. تو داری این دختر رو بیچاره می کنی ...
    اون اینجا همش باعث نگرانی منه ... باور کن نمی تونم یک جایی برم ... همش باید حواسم به اون باشه ...

    و بابا هم ساکت بود و انگار یک طوری موافقت خودشو با این کار اعلام کرد ...
    روز دوم که بیمارستان بودم , مریم اومد دیدن من ... نگران بود ...
    مامان بهش گفت : تو پیش رعنا بمون ... من میرم خونه ... تا برمی گردم اینجا باش ...
    به محض اینکه مامان رفت , مریم فورا اومد کنار تختم و دست منو گرفت و گفت : منو ببخش رعنا ... یک چیزی می خوام بهت بگم ... فقط قول بدی به مامانت نگی ... قول بده .............




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۲۵   ۱۳۹۶/۲/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت دوازدهم

  • ۱۵:۲۹   ۱۳۹۶/۲/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت دوازدهم

    بخش اول



    گفتم : بگو .... زود باش , قول میدم ...
    گفت : راستش سعید جایی نرفته , فقط خودشو از تو قایم می کنه ... ولی مرتب حال تو رو از من می پرسه و با هم در تماسیم ...
    راستش من فکر می کردم که اینطوری برای تو بهتره ولی الان که تو بیمارستان هستی و دکتر میگه باید حال روحی تو خوب بشه , گفتم تا شاید از این حال و روز دربیای ...
    اون روز که تو کلاس از حال رفتی , تو دانشگاه قیامتی بر پا شد ...
    تا تو رو رسوندیم بیمارستان همه خبردار شدن ... اونم شنیده بود و امروز اومد از من حال تو رو پرسید ... خیلی نگران تو بود ولی خیلی سفارش کرده که به تو نگم ... ازم قول گرفته اما من سر قولم نموندم به خاطر تو ...
    نمی تونستم تو رو همین طور ناراحت و غمگین ببینم ....
    چشمم پر از اشک شد و گفتم : مریم باور کن نمی تونم فراموشش کنم ... چیکار کنم نمی خوام باهاش باشم ولی می تونم که گهگاهی ببینمش که دلم براش تنگ نشه ...
    مریم دستشو کشید روی صورت منو و گفت : گریه نکن برات خوب نیست ... دکتر گفته نباید ناراحت باشی ...
    پرسیدم : سعید نگفت کدوم بیمارستانم ؟ 
    گفت : نه , اون نپرسید ولی من متاسفانه خودم بهش گفتم ... نمی دونم چرا این کارو کردم ...
    گفتم : وای مریم , تو عزیزترین دوست منی ... خیلی مهربونی ... شاید اومد و من اینجا اونو دیدم .
    مریم گفت : نه , تو رو خدا صلاح نیست بیاد اینجا ... اصلا نباید همدیگر رو ببینین ...
    گفتم : یک بار که اشکال نداره ... دلم براش داره پر می زنه ....
    اون روز تمام مدت چشمم به در بود و منتظر بودم ولی خبری از سعید نشد ...


    حالم بهتر شده بود ... از اینکه فکر می کردم دیگه سعید رو از دست دادم , داشتم دیوونه می شدم ... و حالا امید مثل یک نور کوچیک توی قلبم روشن شده بود و باز وجودم رو گرم می کرد و به من شور زندگی می داد ...
    انگار روزگار برای من طوری برنامه ریزی کرده بود که جز به سعید به چیز دیگه ای فکر نکنم ... نه به مادر و پدرم و نه به آینده ی خودم ...
    مسخ بودم و بی فکر ... دست خودم نبود , دنیای من فقط یک کلمه بود و بس ... خبری از سیعد نشد ... خبری از سعید نشد ؛؛ سعید ؛؛ .....
    وقتی مامان برگشت به صورت من نگاهی کرد و گفت : قربونت برم انگار مریم حالتو خوب کرده ... یکم رنگ به صورتت اومده ... می خندی ... خدا رو شکر ...
    با همه ی بی فکری که اون زمان داشتم با گفتن این خدا رو شکر مامان , قلبم به درد اومد چون می دونستم این حالت من برای اون هیچ خوبی به همراه نداره ...
    اون شب من با لجاجت مامان رو وادار کردم منو از بیمارستان ببره خونه که صبح بتونم با مریم برم دانشگاه تا بلکه سعید رو پیدا کنم ...

    ولی نه تنها اون روز , بلکه روزهای بعد هم سعید نبود که نبود ..............




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۵:۳۴   ۱۳۹۶/۲/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت دوازدهم

    بخش دوم



    بازم سرگردون و بیقرار همه جا رو می گشتم و در آخر با مریم دعوا می کردم ... چرا نیست ؟ پس کجاس ؟
    حتی دانشکده های دیگه رو هم سر می زدم ... و از هر کس سراغشو می گرفتم ؛ می گفتن امروز نیستن یا همین الان رفتن ...
    و هر بار با شنیدن این جواب ها می گفتم ,, حالا چیکار کنم ؟ ,, و این جمله شده بود ورد زبون من ... یک وقت هایی حتی بیجا و بی دلیل تکرار می کردم .... ,, چیکار کنم ,,
    یک روز که همین طور بی تاب بودم و سعید رو پیدا نمی کردم و با مریم به طرف ماشین می رفتیم , به فکرم رسید : چرا نرم در خونه اش ؟ آره , میرم پیداش می کنم و بهش می گم چقدر دوستش دارم ...

    فریاد مریم به آسمون رفت : نه , تو رو خدا ... رعنا چیکار می خوای بکنی ؟ وای چه غلطی کردم بهت گفتم ... همش تقصیر منه ... بیا یکم عاقلانه رفتار کن ... تو دیوونه شدی ...
    گفتم : مریم , تو چرا نمی فهمی من اگر سعید رو نبینم واقعا دیوونه میشم ... سوار شو ... نه , اصلا تو برو ... خودم تنها میرم ...
    زود نشست تو ماشین و گفت : نه , منم میام ... تنهات نمی ذارم ولی خواهش می کنم به بابات فکر کن , به سیمین خانم ...
    رعنا اونا زیر بار این کار تو نمی رن ...
    گفتم : پس تو منو نشناختی ... کسی حق نداره برای زندگی من تصمیم بگیره ... تو چرا نمی فهمی ؟
    من بدون سعید نمی تونم زندگی کنم ... مگه سعی نکردم ؟ هان ؟ سعی نکردم ؟ ... تو که شاهدی ... چرا نشد ؟ دست من نیست که ... خوب تا کی پر پر بزنم و اینور اونور دنبالش بگردم ... نه باید پیداش کنم ...
    باید همین امروز کارو تموم کنم ... دیگه خسته شدم ...
    مریم بازم نصیحت می کرد و می گفت : باشه ... ولی اینکه بری در خونه ی مردم و پسرشون رو بخوای , کار بدیه ...
    گفتم : اولا سعید دیرتر از ما می رسه چون با اتوبوس میاد ؛ من تو خیابون پیداش می کنم ... دوما چه اشکالی داره ؟ چون من دخترم باید مثل یک مجسمه بشینم و دیگران برام تصمیم بگیرن ؟ ...

    نه مریم خانم ... من باید زندگیمو خودم انتخاب کنم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۳۸   ۱۳۹۶/۲/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت دوازدهم

    بخش سوم



    سر کوچه نگه داشتم و پیاده شدم ...

    مریم همین طور مخالف موند و توی ماشین نشسته بود ...

    گفتم : بیا پایین ... بده اینجا من تنها باشم ...
    گفت : همه کاراتو می کنی , اونوقت وایستادن اینجا بده ؟ بیا توام تو ماشین ... اینجا همه آدم های مذهبی هستن ....
    دیدم راست میگه ... دوباره سوار شدم چون خودمم معذب بودم ....
    یک مرتبه از دور دیدم که سعید از طرف مقابل کوچه داره به طرف خونه شون میره .... پریدم پایین و از ترس اینکه بره توی خونه و منو نبینه , داد زدم : سعید ... سعید ...
    ایستاد ...

    شوق دیدنش منو از خودم بیخود کرده بود ... نفسم داشت براش بند میومد ... دویدم ... تا هر چه زودتر خودمو بهش برسونم ...
    اون همون طور ایستاده بود ... بهش که رسیدم بی اختیار خودمو انداختم تو آغوشش ...
    اول اون بدون حرکت موند ولی آهسته منو گرفت و گفت : چیکار می کنی رعنا توی کوچه ؟ ... تو خوبی ؟
    گفتم : سعید ... خیلی دلم برات تنگ شده بود ... نمی تونم بدون تو نمی تونم ...
    خودت راهشو برام درست کن ... هر طوری که می تونی ... من باید با تو باشم وگرنه می میرم ...

    ازش جدا شدم ... اون از منم لاغرتر شده بود ...
    گفتم : تو می تونی ؟ واقعا می تونی ؟

    گفت : نه , خدا رو شاهد می گیرم که نه ... انگار تو گرداب افتادم و دارم دست و پا می زنم ...
    ولی چه کنم که راهی نیست ... اونقدر فکر و خیال می کنم که روز و شبم رو نمی فهمم ...
    دیگه حتی درسم نمی تونم بدم ... کلا همه ی زندگیم تحت شعاع قرار گرفته ... بریم تو ماشین , اینجا بده ... منو می شناسن ...
    هر سه سوار ماشین شدیم ...
    مریم گفت : استاد منو ببخشید ... تقصیر منه ... نتونستم روی قولم بمونم . علتش رعنا بود , حالش خوب نمی شد ...
    نگرانش بودم ... تو بیمارستان افتاده بود و غذا نمی خورد ... شما جای من بودین چیکار می کردین ؟
    سعید گفت : اشکال نداره , درکتون می کنم ولی من می دونم که این کار درستی نیست ... رعنا باید این موضوع رو فراموش کنیم ...
    صدامو بلند کردم و گفتم : اگر برای تو راحته , برای من نیست .... از بین میرم ... تو اینو می خوای ؟
    گفت : اگر این کارو بکنیم هم همین طور میشه ... تو توی این زندگی نابود میشی ... من باید از پدر و مادر و برادرم حمایت کنم , نمی تونم ولشون کنم .



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۴۲   ۱۳۹۶/۲/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت دوازدهم

    بخش چهارم



    تو این محله تو مجبور میشی خودتو عوض کنی , اون وقت از من بدت میاد ...
    نمی خوام چنین روزی برسه ... خواهش می کنم رعنا , اون کاری رو بکن که من دارم می کنم ... با احساسم مقابله می کنم این بهترین راهه ...
    گفتم : سعید چرا متوجه نمیشی ؟ اگر می شد , من اینجا نبودم ... من دوستت دارم ... عاشق توام ... بدون تو نمی تونم نفس بکشم ... تو رو قرآن قسمت میدم ول کن این حرفا رو ... تو خانواده ات رو راضی کن , منم پدر و مادرمو ...
    من حاضرم ... هر چی می خواد بشه , بشه ...
    حتما این خواست خداس که این همه مدت من تنها به تو فکر کردم ... دیگه حرفی نزن ... نمی خوام بشنوم ...
    گفت : من با کسی مشکل ندارم ... تصمیم با منه ... اونا هم از خدا می خوان من با دختری که دوست دارم ازدواج کنم ... ولی نگران توام ... می دونم بعد از یک مدتی تو پشیمون میشی و من اینو نمی تونم تحمل کنم ...
    من از تو نمی خوام عوض بشی ولی مجبوری و با شناختی که از تو پیدا کردم می دونم اذیت میشی ...
    گفتم : نه , نمیشه ... با تو باشم هیچی نمی خوام از این دنیا ...


    شاید یک ساعتی حرف زدیم و بالاخره نه اون تونست منو راضی کنه , نه من تونستم اونو قانع کنم که از تصمیمی که گرفتم پشیمون نمی شم ...
    ولی من با امید به اینکه بتونم مامان و بابام رو راضی کنم , برگشتم خونه ... که دیدم هیچکدوم نیستن و شوکت خانم منتظر ماس ... از اینکه دیر کرده بودیم نگران شده بود ...

    هر دو با هم رفتیم به آشپزخونه ...
    علی هم اونجا بود ...

    گفتم : گرسنه ام ... یک چیزی بده بخوریم ... چطوری علی خوبی ؟ کم پیدایی ...
    گفت : من که همیشه اینجام , تو منو نمی بینی ...
    گفتم : ای بابا متلک میگی ؟ چرا هر وقت باشی می بینمت ... شوکت خانم می خوام با سعید از دواج کنم ... 

    محکم زد تو صورتش و گفت : وای خاک بر سرمون شد ... یا حسین به فریادمون برس ...




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۳۹   ۱۳۹۶/۲/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت سیزدهم

  • ۱۶:۴۳   ۱۳۹۶/۲/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سیزدهم

    بخش اول




    چرا رعنا ؟ تو که گفتی به درد تو نمی خوردن ... پس چی شد اون حرفات ؟ ...
    من می دونم سیمین خانم بیچاره ات می کنه ... وای آقا رو بگو ... تو آخر اونا رو می کشی ...
    گفتم : مگه چیکار کردم ؟ خوب من سعید رو دوست دارم ... خودت ندیدی چقدر حالم بد بود ؟ دست من که نیست ... اگر بود , باور کن این کارو نمی کردم ...
    علی نگاهی به من کرد و با عصبانیت دستی به موهاش کشید و گفت : اقلا زن اون شهریار می شدی که حرف و سخنش کمتر بود ...

    و با عجله و غیظ رفت ...
    گفتم : خوب این چش بود ؟ بهش بگو به اون چه که به کار من دخالت می کنه ؟ ...
    تقصیر خودمه بهش رو دادم ..  برای من ابراز نظر می کنه پررو .....
    مریم گفت : به دل نگیر ... ما همه به فکر تو هستیم ... می دونیم که تو راه بدی رو انتخاب کردی ....
    شوکتم در حالی که گریه اش گرفته بود , گفت : اگر سیمین خانم بفهمه غوغایی به پا میشه , اون سرش ناپیدا ... تو رو به هر چی می پرستی رعنا این کارو نکن مادر ؛ عزیز دلم من بهت التماس می کنم ... فکرشو از سرت بیرون کن ...
    یک وقت به مامانت نگی ... اون تو رو مثل شاهزاده ها بزرگ کرده ... تو رو خدا ناامیدش نکن ... به خدا باباتم دق می کنه ... اصلا نمی ذارن تو همچین کاری بکنی ...
    اون وقت این تویی که باید عذاب بکشی و ناراحت بشی ...
    گفتم : منو بگو که روی شما حساب کردم ... مریم از اون ور , شما از این ور ... بسه دیگه ... اگر می خواین کمکم نکنین , دور و ور من نیاین ... این طوری شما =ها اقلا ناراحت نمی شین ...
    گفت : چه حرفیه می زنی ؟ ما خوبی تو رو می خوایم ...
    رفتم به اتاقم و درو بستم ... نقشه می کشیدم چطوری می تونم مامان و بابام رو راضی کنم ... از کجا شروع کنم که اونا قبول کنن ,  من با سعید ازدواج کنم ...

    با خودم حرف می زدم و خودم جواب خودم رو می دادم ... ما الان تو این خونه سه نفریم ... خوب سعید هم میاد اینجا با ما زندگی می کنه ... چی میشه مگه ؟ ولی سعید گفت پدر و مادرشو ول نمی کنه ... نه میاد ؛ کدوم آدم عاقلی این زندگی رو ول می کنه , میره تو اون خونه زندگی می کنه ؟
    من می دونم اگر مامان و بابا تنها شرطشون برای ازدواج ما همین باشه , چرا قبول نکنه ؟! ...

    اگر نکرد , چی ؟ ... خوب اگر نکرد , معلوم میشه منو اونقدر که باید و شاید دوست نداشته ... بعد منم می دونم چیکار کنم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۴۸   ۱۳۹۶/۲/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سیزدهم

    بخش دوم



    ساعت ده مامان و بابا برگشتن ... نمی دونم کجا رفته بودن که شام نخورده بودن ...
    منم در حالی که سعی می کردم خودمو بهشون نزدیک کنم و با چرب زبونی توجه اونا رو جلب کنم ...
    با اونا شام خوردم و عمدا زیاد و با اشتها هر چی دستم اومد , کردم تو دهنم و قورت دادم تا هر دو تاشون از من راضی بشن ...
    ولی مامانم متوجه ی تغییر حالت من شده بود و مرتب می پرسید : رعنا چی شده سر حالی ؟ چرا اینقدر خوشی ؟

    گفتم : وقتی مامان و بابای به این خوبی دارم چرا خوشحال نباشم ؟ ...
    بعد از شام بابا اومد تو هال نشست تا یک چایی بخوره ... من و مامان هم کنارش نشستیم ...
    و بالاخره بعد از کلی مقدمه چینی گفتم : بابا شما که اینقدر ثروت دارین , با آدمای با نفوذ دوستین ... و تازه یک دونه دختر بیشتر ندارین , چرا همین یک دونه دخترت خوشبخت نشه ؟ ...
    گفت : خوب معلومه ... این چه حرفیه می زنی ؟
    گفتم : حالا من باید زن یک نفر بشم که پولدار باشه ؟ اگر نداشت و شغل خوبی داشت , نمی شه شما بیارینش پیش خودتون و مثل ما بشه ...
    هر دوی اونا از جا پریدن و متوجه شدن اون همه خوش خدمتی برای چی بوده ...
    مامان فریاد زد : خفه شو ... گفتم خفه شو ... نمی خوام دیگه از اون دهن گشادت حرفی بشنوم ...
    گفتم : برای چی ؟ من سعید رو دوست دارم ...
    بابا سر جاش خشک شده بود ولی مامان بر عکس آتیش گرفت و از جاش بلند شد ... طوری که فکر کردم می خواد منو بزنه ...
    فریاد می زد : گفتم خفه شو ... نمی خوام بشنوم ... می کشمت رعنا ... تو بمیری بهتر از اینکه با اون مرتیکه ی آسمون جُل ازدواج کنی ...
    فقط اینو تو گوشت فرو کن که من نمی ذارم ... مگر از روی جنازه ی من رد بشی ...
    صورتش برافروخته و غیرعادی شده بود و بالا و پایین می رفت و دلش می خواست منو تیکه و پاره کنه ... با غیظ دندون هاشو به من نشون می داد و فریاد می زد ...
    گفتم : ایییی بابا .... نگاه کن چیکار می کنه .....
    بابا با همون حالت مامان گفت : یک نگاهی به خودت بنداز ... سال دوم دانشگاهی ولی مثل دختر بچه های هفت ساله حرف می زنی ...
    مگه تو نبودی که گفتی حیاطشون فلان و مادرش فلان و زندگیشون عین گداهاس ؟ حالا چی شد ؟ برو سیمین کاراشو بکن ... منم برای اولین پرواز بلیط می گیرم  پ... ورش دار برو ... من فکر می کردم تو دختر باشعوری هستی , نمی دونستم نباید بهت اعتماد کنم ... مادرت گفت نذار بره دانشگاه ولی من می خواستم به تو شخصیت بدم ...
    خودت نخواستی ... از این همه اعتماد ما سوءاستفاده کردی ... برو تو اتاقت تا موقعی که من نگفتم حق نداری بیای بیرون ... فقط وقتی من هستم اجازه داری ...
    حالا که تو فهم زندگی کردن رو نداری , خودمون برات تصمیم می گیریم ... مگه تو زیر بوته عمل اومدی ؟ ...

    گفتم : بابا ...

    انگشتشو گرفت طرف اتاق من و گفت : حرف نزن ... برو تا بهت بی احترامی نکردم ... حق با مادرت بود ... من اشتباه کردم ... همون روز که به من گفتی , تو رو نفرستادم ...

    برو از جلوی چشمم دور شو و دیگه هم نشنوم نه با مادرت نه با شوکت و نه با مریم در این مورد حرفی بزنی که حسابی کلاهمون می ره تو هم .............



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۵۳   ۱۳۹۶/۲/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سیزدهم

    بخش سوم




    از رو نرفتم و گفتم : آخه بابا جون ... اون فقط پول نداره ... بی سر و پا که نیست , استاد دانشگاهه ...
    مامان گفت : مثل اینکه یادت رفته گفتی بدبخت و بیچارن ... آدم حالش به هم می خوره ... نگفتی از خودت بدت میاد ؟ حالا انتظار داری ما دوباره حرف تو رو گوش کنیم ؟
    بابا داد زد : مگه نگفتم بحث نکنین ؟ تموم شد و رفت ... اجازه نداری همین ...
    گفتم : بابا جونم به خدا من سعی کردم ... دیدی که می خواستم فراموشش کنم ... ولی نشد ... چیکار کنم ؟ نتونستم ... همه ی فکر و ذکر منِ بیچاره شده سعید ... نمی تونم دیگه , خودمو که نمی تونم بکشم ....
    مامان گفت : من بهت نگفتم ؟ اگر واقعا می خواستی , همون روز که دلسرد شده بودی می رفتی , الان راحت شده بودی ...
    هی امروز و فردا کردی , نشستی بهش فکر کردی , اینم نتیجه اش ...


    تنها راهی که داشتم گریه بود ... که آماده بودم .... و با صدای بلند شروع کردم تا دل اونا برام بسوزه ...

    ولی بابا عصبانی تر شد و گفت : مگه نگفتم برو تو اتاقت ؟ ... اونجا هر چی می خوای گریه کن ... اگر از گریه کور بشی و خون از چشمت بیاد , فایده نداره ... امکان نداره بذارم تو این اشتباه رو بکنی ...
    حرف آخرم همینه ... تا اون روی سگ من بالا نیومده برو تو اتاقت ... من جنازه ی تو رو هم روی دوش اونا نمی ذارم ...
    پاهام سست شده بود و قدرت حرکت نداشتم .. دلم می خواست غش کنم تا دل اونا به حال من بسوزه ولی غش نکردم ...
    و مجبور شدم برم تو اتاقم ...

    می دونستم که بابای من حرفشو عوض نمی کنه و راه دیگه ای برای من باقی نمونده ...
    اون شب تا صبح حتی یک پلک نزدم ... و صبح قبل از اینکه بابام از خونه بره , از اتاقم اومدم بیرون تا ببینمش و باهاش حرف بزنم ...
    گفتم : سلام بابا جون ...

    گفت : سیمین ,, رعنا از اتاقش بیرون نمیاد تا من برگردم ... زنگ می زنم و ساعت حرکت رو بهت میگم ... شما وسایلشو جمع کن ... باید هر چی زودتر حرکت کنین ...
    بدون اینکه حرفی بزنم , برگشتم به اتاقم ...

    در این جور مواقع راضی کردن مامان آسون تر از بابام بود ...
    یک ساعت بعد ,, مامان شوکت خانم رو صدا کرد و گفت : من باید برم , کار دارم ... رعنا از اتاقش بیرون نمیاد ... اگر اومد , از چشم تو می بینم ... مریم هم حق نداره این طرفا پیداش بشه ....




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۵۹   ۱۳۹۶/۲/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سیزدهم

    بخش چهارم



    ولی وقتی اون رفت , توی خونه سرگردون راه می رفتم ... یک بار خواستم برم تو حیاط , علی جلوی در بود , پشیمون شدم ...
    حالا اون می خواست منو نصیحت کنه ...

    دوباره رفتم تو اتاقم و روی تخت دراز کشیدم ...
    با خودم فکر کردم شایدم بابا درست میگه ...
    می رم ... ممکنه فراموشش کنم ... بعد اون می ره زن می گیره ... وای نه ... نمی تونم تحمل کنم سعید جز من کس دیگه ای رو دوست داشته باشه و اونو در آغوش بگیره ... پس چیکار کنم ؟
     باید یک طوری از اینجا فرار کنم ... خوب کجا برم ؟
    خونه ی سعید ... نه درست نیست ... بعدم آواره می شم ... نه نمی شه ... بازم به بابا التماس می کنم ... نه , فایده نداره ... باید با مامان که زودتر راضی میشه , حرف بزنم ...
    وقتی متوجه ی برگشتن مامان شدم با چشم های ورم کرده رفتم پیشش و گفتم : مامان جونم ... قربونت برم الهی ...
    گفت : برو رعنا ... حنات دیگه رنگی نداره .. منم قربونی نمی خوام ...
    گفتم : بیا با هم حرف بزنیم ... شاید شما منو قانع کردین ... آخه چرا این رفتار رو با من می کنین ؟ ... من دیگه بزرگ شدم ...
    گفت : آخه من و بابات می دونیم تو چه آدم لجباز و یک دنده ای هستی ... تو اومدی منو قانع کنی و به خیال خودت راهی پیدا کنی ...
    من تو رو می شناسم .... یادته با شهریار چیکار کردی ؟ ... یادته با پسر سرهنگ عبدی چیکار کردی ؟
     تو گفتی مامانش دهاتیه ... بگو ببینم تو نبودی که گفتی وقتی زندگی اونا رو دیدی حتی از خودت بدت اومد ؟
    گفتم : ای بابا ... حالا هی این حرف رو به رخ من بکشین ... یک چیزی گفتم حالا ...
    ولی اونا آدما ی تحصیل کرده ای هستن ... خواهر و برادرش دکترن ....
    گفت : ببین رعنا تو باید زود از ایران بری ... راه دوم نداره ... من الان ترتیب همه ی کارا رو دادم ... مونده بلیط , همین ... ما می دونیم که تو نمی تونی توا ون زندگی دوام بیاری ... حالا برو وسایلت رو جمع کن ...
    وقتی رسیدی به اونجا خودت می فهمیدی که من چی می گفتم ... اصلا با ایران زمین تا آسمون فرق داره ... می برمت از زندگیت لذت ببری ...
    گفتم : تو رو خدا اگرم می خواین نذارین من با سعید ازدواج کنم , حداقل منو نفرستین ... منم قول میدم دیگه حرفی در این مورد نزنم ...
    گفت : تو قبلا هم این قول رو به من دادی ... نمی شه ... دیگه بهت اعتماد ندارم ...
    شوکت خانم گفت : خانم ,, رعنا از صبح چیزی نخورده ... دوباره حالش بد میشه ها ....
    مامان گفت : هر کاری بکنی رعنا , دیگه نمی تونی ما رو تحت تاثیر قرار بدی ... برو غذاتو بخور ...


    بدون اینکه دیگه حرفی بزنم ... در مورد حرفای مادرم فکر کردم و حق رو به اون دادم ... ولی چیزی که مادرم درک نمی کرد , عشق بی نهایت من به سعید بود ... مثل اینکه نیرویی غیرقابل کنترل منو به طرف اون می کشوند ...
    شب که بابام اومد رفتم سراغش ... و سلام کردم ...

    اخماش تو هم بود و سرشو بلند نکرد منو نگاه کنه ..... گفتم : بابا جون باشه .. هر چی شما بگین ... فقط من جایی نمیرم ... می خوام تو کشور خودم باشم , وکیل بشم ... من بهتون قول می دم که هر کاری شما گفتین انجام بدم ...

    همین طور که سرش پایین بود , گفت : نه , باید بری ... همه ی کاراتو کردم ... دیگه راه نداری ...
    موندن تو اینجا مساویه با از دست دادن تو ,, من زیر بار ازدواج تو با اون پسره نمی رم ... اگر این کارو بکنی منو از دست می دی ... حالا خودت می دونی ...




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۰۴   ۱۳۹۶/۲/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سیزدهم

    بخش پنجم




    بحث , فایده ای نداشت ... برای همین رفتم به اتاقم و به دنبال راه چاره ای می گشتم ...
    باید به سعید خبر می دادم ... مریم رو نمی گذاشتن بیاد پیش من و چون شوکت خانم هم با مامان موافق بود , دیگه کاری نمی تونستم بکنم ...
    می شد جیغ و هوار راه بندازم ولی می دونستم که در این شرایط کارم بدتر میشه ...
    یک مرتبه یاد شماره ای که سعید  به من داده بود افتادم و فورا گشتم و اونو پیدا کردم ... و منتظر فرصت شدم ...

    خونه ی ما دو تا شماره داشت که اتاق من و هال و تالار یک شماره داشت و اتاق مامان و آشپزخونه و اتاق آقا کمال یک شماره ی دیگه ....
    برای همین تا مامان و بابا رفتن بخوابن , زنگ زدم ... بعد از چند تا زنگ پدرش خواب آلود گوشی رو برداشت و گفت : الو بفرمایید ...

    فورا قطع کردم ...
    صبح زود زنگ زدم , بازم پدرش برداشت ...
    اون روز چند بار دیگه من به خونه ی سعید زنگ زدم ولی نتونستم باهاش حرف بزنم ...

    تا غروب مریم خودشو از در پشتی رسوند به من ... از خوشحالی دیدنش همدیگر رو در آغوش گرفتیم و گریه کردیم ...
    اون گفت : سعید رو دیده و اوضاع رو براش تعریف کرده و اونم گفته که شاید اینطوری برای رعنا بهتر باشه ...
    با اینکه خیلی ناراحت شدم از این که اون می تونست به این راحتی از من بگذره ... و یک آن مردد شدم که به حرف پدر و مادرم گوش کنم و از اینجا برم , بازم با خودم فکر کردم که نه ... اون از بس منو دوست داره این حرف رو زده ...
    مریم هنوز پیش من بود که مامان و بابا اومدن خونه و اونو دیدن ... من ترسیده بودم که الان دعواش کنن ولی جواب سلامشو با خوشرویی دادن و مامان گفت : مریم جون با مامانت کمک کنین رعنا چمدونشو ببنده ... صبح ساعت شش پرواز داریم ... همه چیز همین امشب آماده باشه که ما ساعت چهار از خونه می ریم بیرون ...
    زود دست به کار بشین ...

    دیگه نفهمیدم چیکار می کنم ... شروع کردم به التماس کردن و به بابا گفتم : تو رو خدا بابا ..... التماست می کنم ... من نمی خوام برم .... هر کاری بگی می کنم ... قسم می خورم ...
    مامان چرا چیزی نمی گی ؟ ... دیگه نمی خواین من پیشتون باشم ؟
    شوکت خانم تو رو خدا تو یک چیزی بگو ...

    بابا گفت :  خجالت بکش ... بس کن ... رعنا داری منو عصبانی می کنی ...
    منم شروع کردم به داد و هوار کردن .... تقریبا جیغ می کشیدم و می گفتم : ای خدا ... یکی به دادم برسه ... من اون سر دنیا , تک و تنها چیکار کنم ... باشه می رم ولی آبروتون رو می برم ... اون قدر کثافت کاری بکنم که خودتون بیان و منو برگردونین ....

    بابا سرم داد زد : برو حاضر شو ... فایده ای نداره ... این بار مثل اون دفعه نیست ... صبح باید بری ......




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۵۲   ۱۳۹۶/۲/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت چهاردهم

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان