خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۴:۵۳   ۱۳۹۶/۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " رعنا "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑

  • leftPublish
  • ۱۲:۰۱   ۱۳۹۶/۲/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت چهاردهم

    بخش اول




    دلم نمی خواد صداتو بشنوم ...

    من دیگه چیزی حالیم نبود فریاد می زدم و دور خونه می دویدم نفسم داشت بند میومد ...
    نمی خواستم برم و صبور هم نبودم ... همون طور گریه کنون می گفتم : دروغ گفتین منو دوست دارین ... مگه شما نبودین که گفتین منو از خودتون جدا نمی کنین ؟ من نمی خوام برم ...
    نمی رم ... مگر مُرده باشم ... جنازه ی منو از این خونه می برین .. حالا می بینین ...

    حالا شوکت و آقا کمال و مریم هم که اونجا بودن , گریه می کردن ... مامان می گفت : با این کولی بازی ها نمی تونی ما رو قانع کنی ...
    بابا اومد جلو و منو گرفت و بغلم کرد و گفت : نکن عزیز بابا ... این کارا مال آدم عاقل نیست ...
    بیا اینجا بشین باهات حرف بزنم ... خودت می دونی که منم دلم نمی خواد تو از پیشم بری ... خودت باعث شدی ..... اگه این مسئله نبود امکان نداشت یک روز از تو جدا بشم , اما حالا فرق می کنه ... موندن تو باعث بدبختی همه ی ما میشه ... پس دیگه تمومش کن و اینو بدون من بیشتر از تو ناراحتم ... وقتی فکر می کنم مدتی تو رو نمی بینم , دیوونه میشم ...
    می دونی این واسه ی من چه معنی میده ؟ درک می کنی ؟ می دونی وقتی اینطوری گریه می کنی با اعصاب من چیکار می کنی ؟ (منو گرفت تو آغوشش و محکم بغلم کرد و دست کشید روی موهام ) نمی تونم بابا ناراحتی تو رو ببینم ...
    خودت بهتر می دونی چقدر برای من عزیزی ... آخه بابا جون تو تنها دختر منی و تو رو با دنیا عوض نمی کنم ... دوستت دارم عزیزم خیلی زیاد ( بغض کرده بود و چشماش پر از اشک بود و من دل می زدم ) خواهش می کنم ازت اینطوری نرو ,, راضی شو ...
    من دلم نمی خواد با نارضایتی از این خونه بری ... اگر یک سال موندی و همه چیز آروم شد , خوب برمی گردی ... چیز مهمی نیست ...
    فقط دلم می خواد این کارو به خاطر بابا بکنی ... آروم و متین و عاقل همون طوری که همیشه هستی ... من خوشبختی تو رو می خوام ...
    من پدرتم , بد تو رو نمی خوام .. حالا برو حاضر شو ... دیگه نبینم این کار رو بکنی ... منو ناراحت نکن ...


    واقعا آروم شده بودم و با وجود غم زیادی که داشتم تصمیم گرفتم به حرف اون گوش کنم و برای رفتن آماده بشم ...
    آخه من عاشق پدرم بودم و وقتی تو آغوش اون قرار می گرفتم احساس می کردم دنیا مال منه ...

    پس راضی شدم ...
    و همین طور که اشک می ریختم وسایلم رو جمع کردم و با کمک مریم و شوکت توی چمدون ها جا دادم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۰۵   ۱۳۹۶/۲/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت چهاردهم

    بخش دوم



    وقتی همه چیز آماده شد , شوکت خانم به زور چند قاشق سوپ به من داد ...

    مامان می گفت : باید امشب زود بخوابیم تا بتونیم صبح از خواب بیدار بشیم ...
    از مریم و شوکت خانم خداحافظی کردم و خوابیدم ...

    مامان مرتب به من سر می زد ولی دوست نداشتم باهاش حرف بزنم ...
    اینکه سعید رو می خواستم برای همیشه ترک کنم از طرفی و جدا شدن از بابام و دوری از مریم و شوکت خانم ... حتی اون خونه که تمام عمرم رو توی اون زندگی کرده بودم از طرف دیگه , آزارم می داد و برام سخت بود ...
    ولی چاره ای نداشتم ...
    تا همه رفتن و تنها شدم اولین چیزی که به فکرم رسید این بود که به سعید زنگ بزنم و خداحافظی کنم ..

    .با ناامیدی شماره رو گرفتم ...
    خود سعید گوشی رو برداشت ...
    گفت: بفرمایید ...
    گفتم : الو سعید ... خودتی ؟
    گفت : رعنا ؟ تویی ؟ از کجا زنگ می زنی ؟
    گفتم : خونه ...
    گفت : حالت خوبه ؟ چیکار کردی ؟ زود برام تعریف کن ... در چه حالی هستی ؟ نگرانتم ...
    چه خوب شد زنگ زدی ... بابا گفت یکی همش زنگ می زنه قطع می کنه ... برای همین خودم نشستم پای تلفن ... حدس زدم تو باشی ....

    گریه ام گرفت و با بغض گفتم : سعید حالم خیلی بده ... خوب نیستم ...

    پرسید : چرا ؟ اذیتت می کنن ؟

    گفتم : موضوع چیز دیگه ایه ... دارم می رم , فردا ساعت پنچ صبح پرواز دارم ... دارم می رم انگلیس ...
    سعید من دوستت دارم ... عاشق توام ... دلم می خواد با تو باشم ... حاضر بودم هر کاری به خاطر تو بکنم ...

    صدای مادر ش رو شنیدم ... می پرسید : چی شده سعید ؟ چه اتفاقی افتاده ؟ ... کی بود ؟ چه خبری بهت دادن ؟ کسی مرده ؟ داداشم طوریش شده ؟ بگو جون به سر شدم ( و گوشی رو گرفت ) الو ... شما کی هستین ؟ الو چی شده ؟ به منم بگین ... حرف بزن ... تو کی هستی ؟

    گوشی رو قطع کردم و تکیه دادم به دیوار و آروم خودمو ول کردم روی زمین و زار زار گریه کردم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۱۰   ۱۳۹۶/۲/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت چهاردهم

    بخش سوم




    با این تلفن , دوباره رای من عوض شد ... هر چی فکر می کردم نمی تونستم راضی بشم ...
    باز تصمیم گرفتم شبونه فرار کنم ... ولی پشیمون شدم ...

    این راهش نبود ... پیدام می کردن و برم می گردوندن ...
    در فکر راه چاره بودم و هر چی خودم رو قانع می کردم دور از سعید زندگی کنم , راضی نمی شدم ...
    تنها راه نجاتم این بود که خودمو بکشم و از این وضع راحت بشم ... این فکر توی مغزم جرقه زد و نتونستم فراموش کنم و رفتم به اتاقی که کنار آشپزخونه قرار داشت ...
    اونجا محل نگهداری مواد غذایی بود و یک داروخونه هم کنار دیوار نصب شده بود که انواع داروها توش پیدا می شد ...  دو بسته آرام بخش برداشتم و با سرعت برگشتم ...
    شوکت خانم از بچگی درِ گوشم از خدا و پیغمبر گفته بود ... از نماز و روزه و قیامت ... این اعتقادات باعث شد متزلزل بشم و ترس از خدا و جهنم وجودم رو لرزوند ...

    گریه می کردم و قرص ها رو توی دستم فشار می دادم و راه می رفتم ...
    خدا جون کمکم کن ... اگر تو عشق سعید رو تو دلم انداختی پس چرا می خوای من برم و ازش دور باشم ؟ چرا جلوی این کارو نمی گیری ؟ خدااااا من سعید رو دوست دارم و نمی خوام خودکشی کنم ...
    زندگی رو دوست دارم ... ولی چاره ندارم ...
    منو ببخش اگه امشب یک کاری نکنم برای همیشه از دوری سعید هر روز می میرم و زنده می شم ....

    و شروع کردم به صلوات فرستادن و دعا خوندن ... در همون حال بیست تا قرص رو ریختم کف دستم و یک لیوان آب هم روش خوردم ...
    یک نفس بلند کشیدم ... احساس کردم دیگه راحت شدم ...

    سرمو شونه کردم و روی تخت دراز کشیدم و منتظر مرگ شدم ...
    آروم بودم ... مثل اینکه تمام مشکلات زندگی من حل شده بود ...
    مدتی گذشت و من بدون هیچ تغییری به سقف خیره شده بودم و کم کم خوابم برد ...
    نمی دونم چقدر طول کشید که با دل درد و تهوع بیدار شدم ... احساس کردم سرم بزرگ شده و اختیار بدنم دست من نیست ... پاهام بی حس بودن و قدرت حرکت نداشت ... حتی توان ناله کردن رو هم نداشتم ...

    هر چی سعی می کردم صدایی از گلوم بیرون نمی اومد ... کمک می خواستم ... و به شدت از مرگ ترسیدم ... دلم نمی خواست بمیرم ...
    ولی روی هوا بودم ... انگار خودمو می دیدم و فکر کردم مُردم ... و دیگه چیزی نفهمیدم ...
    وقتی بی رمق چشم باز کردم , نگاه نگران و اشک آلود پدر و مادر اولین چیزی بود که دیدم ...

    بابا تا من نگاهش کردم از خوشحالی از جاش پرید و منو در آغوش گرفت و بوسید و زیر لب تکرار کرد : خدایا شکر ...

    همه دورم بودن ... و با گریه می خندیدن ( من تا مرز مرگ رفتم و دکترا امیدی به زنده بودنم نداشتن ... و هشت ساعت تو اغماء بودم ) ...
    شوکت خانم همون جا روزنامه پهن کرد و نماز شکر خوند ...
    مامان مرتب آب میوه دهنم می ریخت و بهم آب می داد تا سم از بدنم بیرون بره ولی به این سادگی ها هم نبود ... سیستم بدنم کاملا مختل شده بود و حال خوبی نداشتم ...
    سه روز تو بیمارستان تحت مراقبت بودم تا کمی حالم بهتر شد ...

    هیچ کس حرفی در رابطه با جریان های اخیر نمی زد ... تا زمانی که دکتر اجازه داد مرخص بشم ...
    بابا از همه بیشتر پیش من می موند و مراقب بود می ترسید بازم این کارو بکنم ... برای همین تنهام نمی گذاشت ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۱۳   ۱۳۹۶/۲/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت چهاردهم

    بخش چهارم



    من داشتم حاضر می شدم و بابا بین در ایستاده بود ... گاهی به بیرون نگاه می کرد و گاهی به من ...
    مضطرب بود ... راننده اومد و ساک منو گرفت ... اول فکر کردم بابا منتظر اونه ولی دیدم بازم لای در ایستاده ... بالاخره اومد جلو و با تردید از من پرسید : تصمیمت چیه بابا ؟
    الان می خوایم بریم خونه ... چیکار می خوای بکنی ؟ دوباره بلیط بگیرم یا سر حرفت هستی ؟
    گفتم : از چی حرف می زنین ؟ ...
    گفت : هنوز فکر می کنی زندگی خوبی با اون مرد داری ؟

    خجالت کشیدم ... دلم نمی خواست اون حرف رو بزنم ولی باید می گفتم ..... وگرنه باید می رفتم ...

    همین طور که سرم پایین بود , گفتم : بله ... بابا تو رو خدا کمکم کن ...

    دستی کشید به موهای من و گفت : تو مرده بودی ... خدا دوباره تو رو به من داد ... وقتی پیدات کردیم سیاه و کبود بودی , شاید نفس هم نمی کشیدی ...

    از خونه تا بیمارستان هزاران بار مردم و زنده شدم ... خیلی سخت بود که بچه ام داشت روی دستم تموم می کرد ... اون زمان تنها چیزی که می خواستم تو بودی ...
    بدون تو زندگی برای من معنا نداره ولی اگر با این مرد هم ازدواج کنی انگار منو کُشتی ... اما بازم خودت می دونی ... برو تو راهرو نگاه کن ببین اون مردی که بیرون ایستاده همون کسی هست که تو میگی ؟ ...
    بدو رفتم و از لای در نگاه کردم ... سعید بود ...

    زود درو بستم و گفتم : تو رو خدا بابا باهاش کاری نداشته باش .
    گفت :  نگران نباش ... چند روزه که اینجاست ... حتما مریم بهش خبر داده وگرنه از کجا می دونسته تو اینجایی ؟

    اومدم چیزی بگم ...
    گفت : نمی خواد حرف بزنی ... می ذارم به عهده ی خودت ... بچه که نیستی ...
    گفتی : اسمش چیه ؟
    گفتم : سعید ...
    گفت : فامیلش ...
    گفتم :موحد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۱۸   ۱۳۹۶/۲/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت چهاردهم

    بخش پنجم



    بابا رفت بیرون و از همون جا بلند صدا کرد : آقای موحد ...

    سعید برگشت ... رنگ از صورتش پرید و گفت : بله ...

    بابا گفت : تشریف بیارین ...
    سعید با یک مکث کوتاه اومد جلو و گفت : امر بفرمایید ...
    بابا گفت : می بینم چند روزه نگران اینجا هستید ... مایلید بیاین خونه ی ما و صحبت کنیم ؟
    سعید گفت : من فقط نگران بودم ... دلم نمی خواد باعث ناراحتی شما باشم ... قسم می خورم تا حالا هم کاری نکردم که دختر شما ...
    باور کنین شرایط رو درک می کنم ... اجازه بدین مزاحم نشم ... چون می دونم که از ناچاری این حرف رو به من می زنین قربان ...
    بابا گفت : به رعنا علاقه داری ؟
    گفت : بله ... ولی دلیلی برای اومدن ندارم چون منم مثل شما می دونم شدنی نیست ...
    بابا گفت : ممنونم ... ولی اگر دلتون می خواد می تونین فردا شب ساعت شش بیاین منزل ما وگرنه همین جا همه چیز تموم میشه ...
    سعید فکری کرد و گفت : از نظر شما اشکالی نداشته باشه , باعث افتخار منه ... تنها بیام ؟
    بابا گفت : نه , لطفا با پدر و مادرتون ... شب بخیر ...
    من هم خوشحال بودم و هم شرمنده ,, از اینکه حرفم رو به کرسی نشونده بودم , از پدرم خجالت می کشیدم ...
    بابا بدون اینکه حرفی به من بزنه و به من بگه واقعا چه تصمیمی گرفته , منو با خودش برد خونه ...
    وقتی رسیدم همه خوشحال بودن ... اسپند دود کردن و از من پذیرایی کردن ...
    ولی با شنیدن خبری که بابا بهشون داده بود به زودی غم رو به راحتی می شد تو صورت مامان و شوکت خانم دید ... حتی آقا کمال هم تا چشمش به من میفتاد با تاسف سرشو تکون می داد و می گفت : الله واکبر ...


    نمی دونم بابا به مامانم چی گفته بود که اون در حالی که حلقه ای از اشک توی چشمهاش بود , به من حرفی نمی زد و کاری رو که بابا گفته بود انجام می داد ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۰۱:۱۵   ۱۳۹۶/۲/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت پانزدهم

  • ۰۱:۲۲   ۱۳۹۶/۲/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پانزدهم

    بخش اول



    فردا روز بد و فراموش نشدنی بود ... مریم از صبح پیش من بود ولی حتی جرات حرف زدن با اونم نداشتم ...
    شوکت خانم و مریم به کارا می رسیدن و این بار اولی بود که مادر من برای اومدن مهمون تلاشی نمی کرد ...
    دائم اخمهاش تو هم بود و غصه ی بزرگی تو صورتش موج می زد ....
    شوکت هم مثل اون بود ...
    انگار به اونم سفارش شده بودن که در این مورد با من حرف نزنه ... خودش مبل های نزدیک تالار رو برای نشستن و پذیرایی از مهمون ها آماده کرد ...
    مریم به من کمک کرد تا لباس پوشیدم ولی از مامان و بابا خبری نبود ...
    ساعت نزدیک شش بود و قلب من تند و تند می زد ...
    احساس گناه می کردم حسی تا اون زمان تجربه نکردم بودم ........ بدترین و نفرت انگیزترین حسی که یک آدم می تونست داشته باشه ...
    من اون رعنای سابق نبودم ... یک تغییر در من به وجود اومده بود که برای من ناشناخته و مبهم بود ...
    راس ساعت آقا کمال درو باز کرد و سعید با پدر و مادرش در حالی که یک دسته گل دستشون بود , اومدن تو ... جز شوکت خانم کسی به استقبالشون نرفت ...
    من جلوی در اتاقم ایستاده بودم در حالی که حال خوبی نداشتم ... دلم شور می زد ... چشمم به در اتاق مامان بود ...
    انگار هیچکدوم پاشون کشیده نمی شد از اتاق بیان بیرون ....
    تقریبا پانزده دقیقه طول کشید تا بابا که زیر بغل مامان رو گرفته بود اومد بیرون  ...
    منو که دید گفت : بیا بریم بابا ...

    دست و پام می لرزید و صورتم مثل گچ سفید شده بود ... با مهربونی دستشو گذاشت تو پشت من و سه تایی رفتیم به جایی که سعید و خانواده اش نشسته بودن ...
    هر سه نفر تمام قد ایستادن ... پدر سعید خیلی مودبانه و با احترام اومد جلو و خودشو معرفی کرد و دست داد ....
    بابا با خوشرویی با سعید هم دست داد و حال مادر سعید رو پرسید ...

    مادرش چادر مشکی سرش کرده بود و اونو محکم زیر چونه اش گرفته بود ... فقط گفت سلام و بلاتکلیف موند ...
    ولی مامان بدون اینکه به اونا نگاه کنه , سلامی زیرزبونی کرد و قبل از اینکه کسی بشینه روی مبل لم داد ...
    بابا گفت : خواهش می کنم بفرمایید ... خوش اومدین ... ببخشید دیر خدمت رسیدیم ...
    همه نشستن ...

    من برای اولین بار سرم پایین بود و نمی دونستم چیکار کنم ...
    دقایقی سخت برای من بود ...
    انگار زمان متوقف شده بود ... و سکوت حکمفرما .......

    هیچکس نمی دونست از کجا شروع کنه و چی بگه ...
    مامان با لحن تحقیرآمیزی گفت : شوکت چایی بیار ...

    و در حالی که هنوز بغض داشت سرشو پایین انداخت و با دستبندش بازی کرد ...
    مامان سعیدم مرتب عرق می ریخت و سعی می کرد خودشو باد بزنه ...

    شوکت چایی آورد و میوه و شیرینی تعارف کرد .... و بازم سکوت ....
    تا پدر سعید یک سینه صاف کرد و گفت : خوب جناب , ما به امر شما و البته به خواست خودمون خدمت رسیدیم تا درباره ی دو عزیز و نورچشمی خودمون حرف بزنیم ...
    تا اونجایی که من خبر دارم این مشکل برای هر دو خانواده به وجود اومده ... برای شما به شکلی و برای ما به شکل دیگه ... من به خوبی درک می کنم که شما چه احساسی دارید , با این حال می خوام نقطه نظر شما رو بدونم ...




    ناهید گلکار

  • ۰۱:۲۵   ۱۳۹۶/۲/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پانزدهم

    بخش دوم



    قبل از اون اگر در حوصله ی مجلس باشه , بی ربط نیست که از پروین ؛ شاعر گرانقدر کمک بگیرم که : 
    مادر موسی چو موسی را به نیل 
    در فکند از گفته ی رب جلیل 

    خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه 
    گفت کای فرزند خُرد بی گناه 

    گر فراموشت کند لطف خدای 
    چون رهی ؟ زنی کشتیِ بی نا خدا 

    گر نیارد ایزدِ پاکَت به یاد 
    آب , خاکت را دهد ناگه به باد 

    وحی آمد کین چه فکر باطل است 
    رَهروِ ما اینک اندر منزل است 

    پرده ی شک را بر انداز از میان 
    تا ببینی سود کردی یا زیان 

    ما گرفتیم آنچه را انداختی 
    دست حق را دیدی و نشناختی
     
    در تو تنها عشق و  مِهر مادریست 
    شیوه ی ما عدل و بنده پروریست 

    نیست بازی کار حق خود را مباز 
    آنچه بردیم از تو باز آریم باز 


    بله , امیدوارم با عنایت به این شعر پروین که بنده به اون معتقدم با آرامش بیشتر صحبتمون رو شروع کنیم تا ببینیم اصلا ما برای چی اینجا جمع شدیم ...

    بابا گفت : ممنونم و بسیار خوشحالم که با خانواده ی فهمیده ای طرف هستیم ...

    و در غیر این صورت کار ما سخت دشوار می شد ... همون طور که حدس زدید برای ما سخته که حتی در موردش حرف بزنیم ...
    پدر سعید گفت : بله , خوب برای ما هم مشکله ... آقا سعید به ما امر کرد و ما چون اعتماد کامل به ایشون داریم اطاعت امر کردیم ... و گرنه ما رو چه به شما ؟ خوشبختانه جایگاه خودمون رو می شناسیم ...
    بابا گفت : نه منظور من این نیست ... صادقانه بگم و شما هم خودتون می دونین که ما راضی به این وضعیت نیستیم ...
    منم مثل هر پدری آرزوی خوشبختی فرزندم رو دارم و این ازدواج رو برای اون مناسب نمی دونم ...
    پدر سعید گفت : بله درست مثل ما ... من و گوهر خانم هم با شما موافقیم ... شما از دیدگاه خودتون و ما از نگاه خودمون ...



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۳۱   ۱۳۹۶/۲/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پانزدهم

    بخش سوم



    بابا گفت : خیلی خوبه که شما ما رو درک می کنین ... ببخشید شغل شما چیه آقای موحد ؟
    گفت : چاکر , بازنشسته ی آموزش و پرورش هستم ... سی سال دبیر ادبیات بودم ...
    من لیسانس دارم ... سعید هم مثل خودم ادبیات فارسی خونده و فوق لیسانسه ... ولی دخترم دندانپزشک شده و پسر کوچیکم پزشکی می خونه ... 

    و خنده ی بلندی کرد و گفت : من از شما نمی پرسم که برخلاف اعتقاد من , الان ثروت بهتر از علم است ...
    بابا گفت : نه , یک وقت اشتباه نکنین ... من برای کسانی که دنبال کسب علم هستن ارزش زیادی قائل هستم ... ثروت برخلاف علم چیزی نیست که آدم بتونه به داشتنش افتخار کنه ... من اینو می دونم چیزی که منو در رابطه با این وصلت نگران می کنه تفاوت فرهنگ و نوع زندگی ماست ...
    رعنا طور دیگه ای بزرگ شده مثلا ... خانم موحد ,, جسارت نباشه خانم ؛؛ رعنا تا حالا چادر سرش نکرده ... شاید اصلا بلد هم نباشه ...
    از این مثال متوجه می شین که من چی می خوام بگم ... تضاد این دو زندگی باعث آزار اون میشه ...
    پدر سعید گفت : بله , درسته ... همین طور برای سعید که معیار هاش برای ازدواج چیز دیگه ای بود ...
    بابا ادامه داد : بله , همین طوره ... خلاصه می کنم من و سیمین خانم چند روزه برای این تصمیم با هم حرف زدیم و بالاخره دو راه به نظرمون اومد ... و این تصمیم آخر ماست که خدمت شما عرض می کنم ...
    با تمام احترامی که برای شما آقای موحد و خانم تون و آقا زاده قائل هستم , این تصمیم تغییر نمی کنه ....
    خوب آقا سعید , چند روزی توی بیمارستان متوجه ی شما شدم و حدس زدم باید همونی باشین که رعنا با ما در موردش حرف زده بود ... و فهمیدم که شما هم در تب این عشق افتاده اید , درسته ؟ ...
    سعید سرشو بلند نکرد و گفت : درست متوجه شدین ...
    بابا گفت : ببینم علاقه ی شما به رعنا اونقدر هست که کاملا با خانوادتون قطع رابطه کنید ؟ برای همیشه ؟ ...


    پدر سعید تونسته بود با حرف هاش ارتباط خوبی با پدرم برقرار کنه و من فکر می کردم داره بابا رو تحت تاثیر قرار میده ...
    ولی با این حرف اون همه یکه خوردن و پدر سعید با تاسف سری تکون داد و گفت : جناب احتیاطا قصد سنگ اندازی که ندارید ؟
     سعید گفت : می دونم منظورتون چیه ... ولی این امکان نداره ... به لحاظ یک سری برنامه هایی که برای آینده دارم , چنین چیزی رو نمی تونم قبول کنم ...
    حاضرم برای اینکه عشقم رو به شما ثابت کنم هر کاری بکنم ... ولی گذشتن از پدر و مادرم تنها چیزی بود که فکر نمی کردم شما از من بخواین ...
    بابا گفت : پس برنامه های شما برای آینده مهم تر از رعناس ؟ و نمی خواین به هیچ قیمتی از پدر و مادرتون بگذرین ... درست متوجه شدم ؟
    سعید گفت : نه , این طوری بهش نگاه نکنین ... رعنا از همه چیز برای من مهم تر و عزیزتره ... وگرنه من الان اینجا نبودم ... ولی چرا باید این کارو بکنم ؟
    اونا پدر و مادر من هستن ... من باید خیلی بی عاطفه باشم که از اونا بگذرم ...



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۳۵   ۱۳۹۶/۲/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پانزدهم

    بخش چهارم



    بابا انگار دلش می خواست همین رو از سعید بشنوه ... صورتش از هم باز شد ...

    رو کرد به من و گفت : تو چی رعنا خانم ؟ تو می تونی با من و مادرت قطع رابطه کنی ؟ ...
    من با توجه به حرفی که سعید زده بود , گفتم : نه , هرگز منم این کارو نمی کنم ...
    بابا گفت : بسیار خوب , خلاصه ی کلام ... حالا خودتون انتخاب کنین ...
    شما دو نفر , راه سومی ندارین ... یا آقا سعید و یا رعنا یکیشون از خانواده اش بگذره ...
    در صورت اول ... من مثل پسرم با شما رفتار خواهم کرد و عضوی از خانواده ی ما می شین و هر چی که من دارم مال شما هم هست ...
    در صورت دوم ... رعنا بدون هیچ حمایتی از ما با یک چمدون لباس , با یک عقد ساده توی همین خونه می تونه با شما بیاد و دیگه هیچ وقت اسم مارو هم نیاره ... و این فقط برای رعایت دوام زندگی اوناس و اینکه رعنا دچار دردسر نشه ....
    گفتم : چرا شما یک کار نشدنی از ما خواستین ؟ این شرایط با همون مخالفت اول شما که فرقی نداشت ...
    بابا گفت : کار نشدنی اینه که تو بری خونه ای که بهش عادت نداری و باز برگردی اینجا ...
    هیچ وقت به اون زندگی عادت نمی کنی ... باید بری و بدونی همینه و زندگی گذشته رو فراموش کنی ... خدا رو شاهد می گیرم آقای موحد فقط برای خودشون میگم ....
    جواب داد : بله , می فهمم شما دارین چقدر از خودگذشتگی می کنین ... درک می کنم ... ولی این رو هم در نظر بگیرین که برای یک دختر به نازپروردگی رعنا جان خیلی سخته که از شما بگذره ...
    زود دلش تنگ میشه و بیقراری می کنه و باز شما به هدفتون نمی رسین ... شما اینو بدونین که یک جورایی ما هم در شرایط شما قرار داریم ... و اگر عشق بی حد و اندازه ی سعید نبود , اصلا مزاحم شما نمی شدیم ...
    با این تفاوت که سعید خودش تصمیم می گیره و ما اطاعت می کنیم ... ولی کاملا ناهماهنگی موجود رو تشخیص می دیم ...
    من شخصا فکر می کنم کمی هم خودمون رو بذاریم جای اون دو جوون که هر دو ناخواسته درگیر این علاقه ی عجیب شدن و از دل اونا به مسئله نگاه کنیم ...
    به نظر من این کارو نکنین آقای جهانشاهی ... یک راه سوم هم باید باشه ...
    مامان که همین طور عصبانی نشسته بود , با لحن بدی گفت : نه , همین دو راه هست ... امکان نداره ما با شما رفت و آمد کنیم ....




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۷/۲/۱۳۹۶   ۰۱:۴۰
  • leftPublish
  • ۰۱:۳۹   ۱۳۹۶/۲/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پانزدهم

    بخش پنجم




    پدر سعید با لحن ملایم , طوری که انگار می خواست خودشو کنترل کنه , گفت : مسلما که ما هم نمی خوایم ...
    فکر کنم همین جلسه ی امروز ما رو کفایت می کنه ... من هفتاد سال از خدا عمر گرفتم و با شما رفت و آمد نکردم ... و فکر نکنم چیز زیادی رو از دست داده باشم ....
    مامان با غیظ بلند شد و رفت و دیگه هم برنگشت ...
    بابا گفت : ببخشید آقای موحد ,, همین صحنه رو دیدن ؟ شما چیزی رو که من می دونم نمی دونین ... واقعا جز این راهی نیست ...
    این جلسه برای همین بود و من از تصمیم آقا سعید باخبر شدم ولی رعنا فرصت داره یک هفته فکر کنه , بعد تصمیم بگیره ...
    بعد ما شما رو در جریان قرار می دیم ... به هر حال اگر کاری کردم که باعث ناراحتی شما شد , معذرت می خوام ...

    من با دیدن شما و پسرتون متوجه ی شایستگی و وقار متانت ایشون شدم ... و دلیل انتخاب رعنا رو متوجه شدم ..
    ولی چه کنم که شرایط مناسب نیست .. .
    پدر سعید گفت : بله ,درسته ... افسوس , کاش سعید اینقدر به دختر شما علاقه نداشت ...
    چیزی که مانع میشه ما خودمون رو تافته ی جدا بافته ندونیم , یک چیزی به نام مرامه ...
    بسیار خوب , ما منتظر خبر شما هستیم ... به روی چشم ....

    و از جاش بلند شد و به پیرو اون , همه بلند شدن .. .
    خداحافظی کردن و راه افتادن ...
    چشمم افتاد به مادر سعید ... اون داشت گریه می کرد ... و زیر لب کنار گوش سعید غرید ...
    مگه دختر کم بود که راضی شدی این طوری ما رو خار و خفیف کنی ؟ مثلا تو استاد دانشگاهی ... چرا باید با ما این رفتار بشه ؟ ...
    شوکت خانم نزدیک تر بود و اونم حرفای مادر سعید رو شنید و از حرصش زود این حرف رو گذاشت کف دست مامان ... 
    وقتی اونا رفتن , مامان سرم فریاد زد : خاک بر سرت کنن احمق ... به خدا اگر می مردی راحت تر بودم ...
    تو باید این طوری ازدواج کنی ؟ با زن بو گندو و کثافت ... آخه دختر تو چطوری می خوای با اونا زندگی کنی ؟ ...
    رعنا فکر کن ... احمق نباش ...

    آخ ... آخ ... باورم نمی شه همچین بلایی سرم اومده باشه ...




    ناهید گلکار

  • ۰۱:۴۱   ۱۳۹۶/۲/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت شانزدهم

  • ۰۱:۴۸   ۱۳۹۶/۲/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شانزدهم

    بخش اول



    آخه دختر تو چطوری می خوای با اون زن زندگی کنی ؟
     وای دارم دیوونه می شم ... رعنا اینقدر احمق نباش ....


    بابا رفت به اتاقش و درو بست تا صدای ما رو نشنوه ...
    شوکت خانم گفت : رعنا جان مادر , اگر به خودت رحمت نمیاد به مادر و پدرت رحم کن ... به خدا حق با مادرته ... گوش کن به حرفش

    مامانم که احتیاج به حمایت یکی داشت , صداشو بلندتر کرد و گفت : بابا , با چه زبونی بهت بگم تو داری اشتباه می کنی ؟ به نظر من بمیری بهتر از اینکه این کارو بکنی ...
    دختر منو ببینین ... رفته برای خودش شوهر پیدا کرده ... دیوانه ...


    مامان می گفت و شوکت هم ازش حمایت می کرد ...
    رنگ به صورت نداشتم و هنوز بدنم می لرزید ... احساس کردم توی سرم سوزن سوزن میشه ... سست شدم ... پاهام یخ کرده بود و بدنم بی حس شد و چشمم سیاهی رفت و نقش زمین شدم ... دیگه چیزی نفهمیدم ...
    چند لحظه بعد , صدای بابا رو شنیدم که منو صدا می کرد : عزیزِ بابا , چشمتو باز کن ...
    رعنا جانم , عمرم , عزیزم ...

    مگه نگفتم بهش حرفی نزنین ؟ چرا گوش نمی کنی ؟ علی بدو ماشین رو بیار ...


    تقریبا متوجه بودم که چی داره می گذره ولی قدرت هیچ کاری رو نداشتم ...
    علی منو بغل زد و به طرف ماشین دوید ... احساس می کردم مرگ وجودم رو گرفته ...
    همین طور که علی می دوید , دوباره از حال رفتم و دیگه به هوش نیومدم ....
    فشارم اونقدر پایین بود که تا سه روز تو بیمارستان بستری شدم ...
    اصلا نمی تونستم فکر کنم ... دلم می خواست واقعا بمیرم ... نه می تونستم از سعید بگذرم و نه از پدر و مادرم جدا بشم ...
    مدتی که توی بیمارستان بستری بودم , مامان به دیدنم نیومد ... چشمم به در بود و منتظر ...
    دلم براش تنگ شد ...توی اون حالی که داشتم مادرم رو می خواستم ولی نیومد ...
    سعید هم نیومد ... مثل اینکه بابا به مریم سفارش کرده بود که اونو خبر نکنه ...

    به هر حال سه روز بعد مرخص شدم ... مریم میومد پیش من و با هم حرف می زدیم ...
    تا روزی که قرار بود من تصمیم خودمو به بابا بگم ... ولی من هنوز مثل یک هفته پیش سردرگم و بیچاره بودم ... اما یک فکر توی سرم اومده بود که با مریم هم در میون گذاشتم ... اونم موافق بود ...
    اینکه اگر پدر و مادرم رو انتخاب کنم سعید رو برای همیشه از دست میدم ... ولی اگر سعید رو انتخاب کنم پدر و مادر هستن ... ممکنه مدتی بعد شایدم وقتی بچه دار شدم اونا منو ببخشن و دوباره پیش اونا برگردم ...

    با خودم می گفتم اگر روزی دلم تنگ شد میام و اونا رو می بینم ؛؛ بیرونم که نمی کنن  ...


    صبح خیلی زود شوکت خانم اومد در اتاق من و گفت : رعنا جان بیدار شو ... آقا باهات کار داره ...
    استرس وجودم رو گرفت ... دلم نمی خواست در این مورد با بابا حرف بزنم و تصمیم رو بهش بگم ... ولی راهی نبود , باید حاضر می شدم و می رفتم و حرفم رو می زدم ... هر چند خیلی کار مشکلی بود ...



    ناهید گلکار

  • ۰۲:۰۰   ۱۳۹۶/۲/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شانزدهم

    بخش دوم



    بابا داشت صبحانه می خورد ... رفتم و بغلش کردم و بوسیدمش ...

    دست منو گرفت و نشوند کنارش و گفت : حالت خوبه بابا ؟
    گفتم : نه زیاد ... شما نمی دونین من چه حالی دارم ...
    بابا جونم من خیلی شما و مامان رو دوست دارم ...

    همین موقع مامان اومد و حرف منو شنید ... پرسید : ما رو انتخاب کردی ؟
    بابا گفت : بسه سیمین , بهش فشار نیار ...
    گفتم : چرا این موقع صبح ؟
    باشه بعد از ظهر با هم حرف می زنیم ...
    بابا گفت : منو که می شناسی , مقرراتی هستم ... باید امروز بهشون خبر بدم ... بگم بیان یا بگم دیگه این طرفا پیداشون نشه ...
    دستهامو دور گردنش حلقه کردم و سرمو گذاشتم روی شونه هاش ... این کارو کردم تا چشم تو چشم اون نباشم ... و گفتم : ببخشید میشه بگین بیان ؟ ......
    من شکستن پدرم رو توی بغلم احساس کردم ... فرو ریخت و داغون شد ...

    با دست منو پس زد ...
    صورتش برافروخته شد و حالتی به خودش گرفت که تا اون زمان ندیده بودم ...

    آهسته بلند شد و رفت بدون اینکه حرفی بزنه ...
    اون خیلی امیدوار بود که با عشقی که بین من و خودش احساس می کرد , اونو انتخاب کنم ... و من واقعا ناامیدش کردم ....
    بابا که رفت مریم اومد که منو ببینه ... نمی دونست که من به بابا چی گفتم ...

    مامان که نمی تونست از ترس بابا به من حرفی بزنه ... تا چشمش افتاد به مریم , دقِ دلشو سر اون خالی کرد ... داد زد : اینجا چی می خوای ؟ کار خودتو کردی دیگه ... برو گمشو نمی خوام ببینمت ...
    همش زیر سر تو بود ... دختره ی پررو , این تو بودی که برای اون عوضی خبر بردی و آوردی ... و منِ احمق هم دلم برات می سوخت که رات می دادم بیای اینجا تا جاسوسی کنی ...
    برو گمشو ... اگر یک بار دیگه پاتو بذاری تو این خونه , قلم پاتو خورد می کنم ...

    طفلک مریم گریه اش گرفت و با عجله رفت ... و من جرات نکردم ازش حمایت کنم ...
    چون مامان تا مرز جنون رفته بود و صلاح نبود باهاش جر و بحث کنم ...

    و برای اینکه جلوی چشمش نباشم , رفتم به اتاقم و درو بستم و تا تونستم گریه کردم ...



    ناهید گلکار

  • ۰۲:۰۳   ۱۳۹۶/۲/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شانزدهم

    بخش سوم



    اون روز ,, بابا به سعید خبر داد و برای ده روز بعد قرار عقد گذاشت ...
    از گوشه و کنار می شنیدم که باید عقد کنم و از اون خونه برم , بدون اینکه چیزی با خودم ببرم ...
    بابا گفته بود که حتی ماشین رو هم به من نمی ده ...
    من هنوز امیدوار بودم که پدرم تصمیمشو عوض کنه و این تنها دلخوشی من بود ...
    ده روز من با توهین ها و تحقیرهای مادرم و بی محلی های بابا و بی خبری از سعید , روزگار بدی گذروندم ... اصلا نمی فهمیدم در اطرافم چی می گذره .... 
    وسایلم رو جمع کردم ... لباس هام و کتابام ... ولی هر چی طلا داشتم رو توی یک جعبه کردم و گذاشتم روی میز ... نمی خواستم ... اصلا برام مهم نبود ...
    اینکه باید مادر و پدرم رو ترک کنم , آزارم می داد ....
    تا اون روز که باید عقد می شدم و از اون خونه می رفتم , رسید ...
    روزی که قرار بود سعید و پدر و مادرش دوباره بیان خونه ی ما ...
    حتی نمی دونستم چی باید بپوشم و چیکار کنم ... حیرون و سرگردون , فقط راه می رفتم و نفس می کشیدم ...
    نزدیک ساعت چهار بعد از ظهر , شوکت خانم یک دست لباس سفید برای من آورد و گفت : پاشو اینو بپوش و خودتو درست کن ... مامانت نمیاد ...
    لباس رو برداشتم و رفتم پیش مامان ... گفتم : مامان جون به خدا خیلی دوستتون دارم ... و نمی خوام این لباس رو خودم تنم کنم ... اگر شما کمک نکنین , اصلا نمی پوشم ... می خوای سیاه تنم کنم ؟ همون طوری که شما فکر می کنی بدبخت شدم ...



    ناهید گلکار

  • ۰۲:۰۹   ۱۳۹۶/۲/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شانزدهم

    بخش چهارم



    گفت : برو بپوش ... من طاقتم تموم شده ... حوصله ندارم رعنا , برو تو رو خدا ...
    این مدت به اندازه ده سال ما رو پیر کردی و حالا هم کمرمون رو شکستی ... دیگه چی می خوای ؟ دارن میان ... عاقد هم تو راهه ... اگر فکر می کنی این کار خوشحالت می کنه , برو لباست رو بپوش و خودتو آماده کن و گرنه بذار اونا بیان و من بیرونشون کنم ...
    می دونم که توام خیلی ناراحتی ... رعنا این آخرین فرصته , از دستش نده ...آ یا ارزش این همه عذاب رو داشت ؟ چرا رعنا ؟ فقط به من بگو چرا با ما این کارو کردی ؟
    گفتم : اگر بگم دست من نیست باور می کنی ؟ نیست ,, دست من نیست ,, مثل اینکه توی جریان یک سیل افتادم و دارم میرم ,, نمی خوام ,, ولی یکی داره منو می بره ... سرم می خوره به سنگ ... بدنم به این ور و اون ور می خوره ... درد می گیره ...
    ولی نمی تونم خودمو نجات بدم ... به خدا قسم این حال و روز منه پ ...
    سرشو تکون داد و گفت : باشه , برو حاضر شو تا ببینیم چی می خواد پیش بیاد ...
    این سیل تو رو تا کجا می بره و کی تو گل و لای اون گیر می کنی ؟ و برمی گردی و میگی اشتباه کردم ... خدا کنه اون روز دیر نشده باشه .....
    پس برو خودت حاضر شو ... لباس رو برداشتم و برگشتم به اتاقم ...
    تنها بودم ... حتی مریم هم پیشم نبود تا کمی منو دلداری بده ...

    با بغض و گریه لباس پوشیدم و موهامو پشت سرم بستم و به زور کمی آرایش کردم ...
    تا سعید با خانواده اش اومد ... این بار ملیحه هم همراهشون بود ...
    عاقد قبلا رسیده بود ... همه دور هم نشستن و شوکت خانم اومد دنبال من .. و گفت : ان شاءالله خوشبخت بشی عزیزم ... بیا بریم ...
    تنها کسی که از من استقبال کرد , ملیحه بود ... اومد جلو و با من روبوسی کرد و زیر بغلم رو گرفت و آهسته در گوشم گفت : سعید پیغام داده بهت بگم خیلی دوستت داره ...
    نگاه مظلومانه ای بهش کردم ... انگار اون می دونست چقدر به این حرف در اون موقعیت احتیاج دارم ...
    نشستم و ملیحه یک چادر سفید که با خودش آورده بود , انداخت سرم و یک قرآن گذاشت روی زانوی من و سوره ی یاسین رو باز کرد و گفت : اینجا رو بخون ...
    مامان روشو برگردوند ...

    همه ساکت بودن و کسی حرفی نمی زد ...

    بالاخره پدر سعید اوضاع رو به دست گرفت و گفت : آقای جهانشاهی اگر اجازه بفرمایید هر چه زودتر شروع کنیم که هم شما از بودن ما معذب نباشین , هم ما زودتر رفع زحمت کنیم ...
    بابا که حال خوبی نداشت و شاید دلش می خواست مثل مامان بدون خجالت گریه کنه , گفت : اختیار دارین ... این حرف رو نزنین ... بفرمایید , من حرفی ندارم ...


    و خطبه خونده شد ... و من با بغض و دلی غم بار بله رو گفتم و زن سعید شدم ...


    شوکت خانم اسپند دود کرد و تنها کسی بود که به من تبریک گفت و چند بار تکرار کرد مبارکه و خودش شیرینی تعارف کرد ...
    سعید یک انگشتر دست من کرد و مامانش هم یک گردنبند ... و ملیحه و پدرش هم یک چیزایی به من دادن ولی مامان و بابام از جاشون تکون نخوردن ... اونقدر اوقاتشون تلخ بود که کسی هم جرات کاری رو نداشت ...
    ولی سعید گفت : آقای جهانشاهی از شما اجازه می خوام حرف بزنم ...
    بابا گفت : بفرما ...



    ناهید گلکار

  • ۰۲:۱۳   ۱۳۹۶/۲/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شانزدهم

    بخش پنجم



    سعید رو کرد به مامان و گفت : خانم جهانشاهی من سعادت نداشتم قبلا با شما صحبتی داشته باشم ... کاش این کارو کرده بودم ... من شما رو درک می کنم ...
    شما با هزاران امید و آرزو دخترتون رو بزرگ کردین و دلتون نمی خواست این طوری ازدواج کنه ...
    ولی خدا رو شاهد می گیرم که تونستم جلوی نفسم رو بگیرم و برای این کار تلاشی نکردم تا باعث آزار شما بشم ... با اینکه خواسته قلبی من بود ... و الان رو سفیدم  ... ولی اینو بدونین که عزیز شما رو عزیز می دارم و مثل گوهری گرانبها ازش مراقبت می کنم ...
    بهتون قول می دم ...
    امیدوارم روزی برسه که منو شایسته ی همسری رعنا بدونین و ما رو ببخشین ... و منو به عنوان داماد خودتون قبول کنین ...
    آقای جهانشاهی از شما بسیار سپاسگزارم که در عین اینکه با این وصلت مخالف بودید , بسیار به ما محبت کردین و اینو بدونین که تا ابد مدیون شما هستم ... و بازم این امید رو دارم که یک روز مورد بخشش شما قرار بگیرم ...
    من و رعنا به هیچ عنوان قصد آزار شما رو نداشتیم و نخواهیم داشت ... پس ما رو از دعای خیر خودتون محروم نکنین ... لطفا برامون آرزوی خوشبختی کنین تا آه شما پشت سر ما نباشه .....


    بابا نتونست حرفی بزنه چون به شدت بغض داشت ..
    مامان به من گفت : پاشو بیا ... باید حاضر بشی ...
    من رفتم به اتاقم و مامان هم دنبالم اومد و گفت : طلاهات که روی میز بودن رو گذاشتم توی کیفت , اونا رو ببر ... این پول ها رو هم بگیر یک جایی قایم کن ... نکنه احتیاج پیدا کنی ... دیگه ما نیستیم ...

    به هم نگاه کردیم ... در یک آن همدیگر رو بغل کردیم و اشک ریختیم  ......

    دو نفر اومدن و وسایل منو بردن تا توی ماشین سعید بذارن ...
    وقتی اومدم بیرون , سعید و خانواده اش داشتن می رفتن ... و فقط شوکت خانم بود که بدرقه شون می کرد ...
    پدر و مادر سعید نزدیک در رسیده بودن که مامان داد زد : خانم موحد ...

    اون ایستاد و برگشت ...
    مامان با عجله اومد جلو ش و گفت : مراقب رعنا باشین ... دست شما سپرده ... بچه ام از این به بعد تنهاست ....

    و چند بار دستشو تکون داد ولی نتوست چیز دیگه ای بگه ...
    مادر سعید دست مامان رو گرفت و گفت : نگران نباشین ... من قسم می خورم مثل بچه های خودم ازش مراقبت کنم ... خاطرتون جمع باشه ... می دونم چی می کشین ... شما مادری , حق داری ... نگران باشین ...
    مامان برگشت و اومد منو گرفت تو بغلش ... در حالی که گریه می کرد , گفت : دختر نازنینم ... عزیزم ... مراقب خودت باش ...

    و سر و روی منو غرق بوسه کرد ...



     ناهید گلکار

  • ۰۲:۱۷   ۱۳۹۶/۲/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شانزدهم

    بخش ششم



    وقتی تو آغوش بابا برای خداحافظی قرار گرفتم , دیگه دلم نمی خواست ازش جدا بشم ... و به زور منو ازش جدا کردن ...
    با همون حال از شوکت خانم و آقا کمال و مریم خداحافظی کردم ولی علی نبود ... اصلا نیومده بود ...
    گفتم : شوکت خانم از قول من از علی هم خداحافظی کن ...

    و رفتم سوار ماشینی شدم که سعید برای بردن من با اون اومده بود ...
    یک نفر هم اومده بود که پدر و مادرش و ملیحه رو با خودش ببره ...
    برای رفتن از اون خونه دلم آتیش گرفته بود , طاقت نداشتم ...
    چشمم رو بستم تا دیگه چیزی نبینم ... و تمام راه رو گریه کردم ...

    صورت بابام و گریه های مادرم یک لحظه از جلوی چشمم نمی رفت ...
    سعید ساکت بود ولی گاهی دستشو می گذاشت روی دست من تا این طوری آرومم کنه ...
    نزدیک خونه که رسید , ماشین رو نگه داشت و بازوی منو گرفت و گفت : نگو که از همین الان پشیمون شدی ؟
    شونه هامو بالا انداختم و گفتم : فکر می کنم توام مثل من ناراحتی ...
    گفت : آره , بودم ولی حالا بهترم ... من عاشق توام ... خیلی دوستت دارم ... تو منو مجنون خودت کردی ... اگر می رفتی , کار من به تیمارستان می کشید ...
    مدام دعا می کردم تو دست از تلاش برای اینکه به هم برسیم برنداری ...
    گفتم : پس برای همین من هر چی دعا کردم که عشق تو از دلم بره , نشد ... دعای تو بود که نذاشت دعای من مستجاب بشه ...
    دست منو بلند کرد و بوسید لب هاشو روی دست من نگه داشت ... قلبم چنان لرزید که یک لحظه با خودم گفتم رعنا کار درستی کردی ... تو عاشق سعیدی پس باهاش بمون ...
    سرشو بلند کرد و به من نگاه کرد و گفت : امشب تو خونه ی ما عروسیه ... تو می خوای عروس اون مجلس باشی ؟ ناراحت نمیشی ؟




    ناهید گلکار

  • ۱۹:۲۹   ۱۳۹۶/۲/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت هفدهم

  • ۱۹:۳۴   ۱۳۹۶/۲/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفدهم

    بخش اول



    از شنیدن کلمه ی عروسی حالم از خودم به هم خورد ...
    آخه من چطور می تونستم بدون پدر و مادرم این کارو بکنم ... یا حتی مریم و شوکت خانم ...
    ولی چاره ای نبود و نمی تونستم با سعید مخالفت کنم ...
    گفتم : خوب معلومه که الان حالم خوب نیست و چشمام هم پف کرده ولی عروس اون مجلس میشم به خاطر تو ...
    می دونی سعید ... دو ساله دلم می خواد فقط نیم ساعت با تو تنهایی حرف بزنم و الان که با توام و اینطوری روبروی من نشستی , حالشو ندارم ...
    باورم نمیشه امشب من ذوق و شوقی رو که فکرشو می کردم تو دلم نیست ... شاید احساس گناه می کنم ... امشب برای مادر و پدر من شب خیلی سختیه ...
    من به اونا بد کردم ولی نمی تونستم از تو دست بردارم و عشقتو از دلم بیرون کنم ...
    سعید گفت : تا حالا نه کسی شنیده و نه دیده که مادر و پدری از بچه ی خودشون بگذرن ... چه برسه به پدر و مادر تو که خیلی تو رو دوست دارن ... من مطمئنم که به زودی همه چیز روبراه میشه ... اون وقت خودت می بینی که چقدر بیخودی ناراحت بودی ...
    من کمکت می کنم و با هم این مشکل رو حل می کنیم ... من نمی ذارم اینطوری بمونه و تو غصه بخوری ...
    حالا اگر دلت نمی خواد تو اون مجلس شرکت کنی , اصلا اصراری نیست ... من و تو می ریم دور می زنیم تا آخر شب ... وقتی همه رفتن می ریم خونه ... تا اون موقع هم حالِ هر دوی ما بهتر میشه ...
    این خواسته ی آقاجون و مامانم بود ...

    گفتم : نه , همین الان بریم ... اونا به خاطر تو اونجا جمع شدن ... زشته که تو نباشی ... خوب دوست دارن برای پسرشون جشنی داشته باشن ...
    بریم من آماده م  ...

    ماشین رو روشن کرد و راه افتاد ... نزدیک که شدیم دیدم تمام کوچه رو چراغانی کردن و با دیدن ماشین ما همه به تکاپو افتادن ...

    صدای " اومدن ... اومدن " شنیده می شد ... بوی اسپند و بوی کباب و برنج ایرانی فضای کوچه رو پر کرده بود ... چند نفر گوسفند می کشتن ...
    ملیحه و گوهر خانم و چند تا خانم دیگه اومدن به استقبال من ...
    صدای دایره زنگی و آهنگ مبارک باد بلند بود ...

    ملیحه توی یک سبد گل ریخته بود و اونا رو جلوی پام روی هوا بلند می کرد و مامانش و خاله اش پول و نقل سرم می ریختن ...
    دم در , یک خانم دیگه قرآن گرفته بود تا ما از زیر اون رد بشیم و باید سه بار این کارو می کردیم ...
    حیاط پر بود از مهمون ... با اینکه هنوز هوا سرد بود , دور تا دور صندلی و میز گذاشته بودن و بزن و بکوبی راه انداخته بودن که گفتنی نبود ...
    من تحت تاثیر اون همه محبت قرار گرفته بودم ...
    مردمی صمیمی و مهربون ... از اینکه اون همه برای عروسی من و سعید خوشحال بودن و می زدن و می رقصیدن , منم خوشحال شدم ... مقایسه می کردم با مهمونی های خونه ی خودمون ...
    جز فخر فروختن و چشم و هم چشمی چیزی نمی دیدم ... هیچ کس چشم دیدن کس دیگه ای رو نداشت ...
    ولی اینجا چیزی می دیدم که برای من خوشایند بود ...

    دخترا و پسرای جوون می رقصیدن و  چادری ها نشسته بودن و دست می زدن ...




    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان