خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۴:۵۳   ۱۳۹۶/۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " رعنا "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑

  • leftPublish
  • ۱۹:۳۸   ۱۳۹۶/۲/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفدهم

    بخش دوم



    صورت ها همه خندون و چشم ها مهربون بود ...
    دختر بچه ها دامن منو می گرفتن و تو صورتم خیره می شدن و برای نزدیک شدن به من با هم دعوا می کردن ...
    همون جا کنار حیاط دیگ پلو و منقل کباب برپا بود ...
    من می دیدم که همه با هم از دل و جون کار می کنن ... حتی فهمیدم که آشپز هم ندارن , عمه خانم با دو تا دخترش و پسراش وظیفه ی این کارو به عهده گرفته بودن ...
    مادر سعید مرتب یک چیزی میاورد تا من بخورم و با اصرار به خورد من می داد ...
    تا ساعتی از شب گذشته اون عروسی ادامه داشت و من آروم شده بودم و لحظاتی شد که به بابا و مامانم فکر نکنم و باورم بشه که من عروس سعید شدم و امشب شب من و سعیده ...
    همه ی اون زن هایی که اونجا بودن با من یکی یکی روبوسی کردن و رفتن ...

    با اینکه خیلی خسته شده بودم ولی از اون همه صفا و بی ریایی لذت می بردم ... انگار ذات من به دنبال همین بود که اونقدر از مهمونی های مادرم متنفر بودم و دلم نمی خواست توی اون مجلس ها شرکت کنم ...
    بالاخره همه رفتن و من با خانواده ی جدیدم تنها شدم ....
    مجید گفت : خوب حالا من چی باید شما رو صدا کنم ؟ زن داداش خوبه ؟
    گفتم : اگر می خوای من خوشحال بشم به من بگو رعنا ...
    گفت : رعنا ما همگی در حد بضاعت خودمون می خواستیم تو رو خوشحال کنیم ... می دونیم که قابل تو رو نداره ... ( دستشو دراز کرد به طرف اتاق های روبرو ) بفرمایید خونه ی شما حاضره ...
    سعید اومد جلو و دستمو گرفت و گفت : بیشتر زحمتشو مجید کشیده ...

    هاج و واج نگاه می کردم ...
    ملیحه گفت : بفرمایید خانم ... به خونه ی خودت خوش اومدی ...
    گوهر خانم که من دیگه بهش مامان جون میگم , جلوی در قرآن گرفته بود و از خوشحالی بلند می خندید ...

    دو تا پله رفتم پایین ...
    در قسمت روبروی حیاط جایی که دفعه قبل اتاق پذیرایی بود , از زیرزمین یک هال بزرگ و آشپزخونه درست کرده بودن ... کف اون موکت بود و یک فرش ماشینی خیلی قشنگ روی اون پهن بود ... و یک دست مبل و یک میز ناهارخوری چهار نفره ....



    ناهید گلکار

  • ۱۹:۴۳   ۱۳۹۶/۲/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفدهم

    بخش سوم



    انتهای هال از کنار دیوار با یک راه پله آهنی باریک به طبقه ی بالا راه داشت ... که اون اتاق مهمون خونه رو به دو تا اتاق خواب و یک دستشویی و حمام تبدیل کرده بودن .
    نقشه ی اونو مجید کشیده بود و می گفتن کل پسر ای فامیل برای ساختن اون کمک کرده بودن ...
    خریدن وسایل خونه هم به عهده ی زن ها بوده و سلیقه ی ملیحه ...
    وسط هال ایستادم ...
    همه جا رو نگاه می کردم ... از پله های آهنی هم رفتم بالا ... خیلی عالی بود ...
    باورم نمی شد ... اصلا باورکردنی نبود ... مگه میشه به این سرعت ؟ ...
    من خودمو آماده کرده بودم تا به بدترین شکل با سعید زندگی کنم ولی اونطور که فکر می کردم نبود ...
    از پله ها اومدم پایین ...

    همه اونجا منتظر عکس العمل من بودن ... فکر می کردن خوشم نیومده ...
    با خوشحالی فریاد زدم : عالیه ... فوق العاده است ... بی نظیره ...
    وای شما چیکار کردین ؟ چقدر شما مهربونین ....
    حالا اونا با هم فریاد شادی کشیدن و همدیگر رو بغل می کردن و می گفتن خوشش اومد ... خوشش اومد ...
    گفتم : معلومه ... خیلی خوبه ... اصلا باورم نمی شه ....
    آقاجون ( پدر سعید رو همه اینطوری صدا می کردن ) اومد جلو و گفت : بیا دخترم ...
    ما همه از اومدن تو به این خونه خوشحالیم و مدتیه که همه با هم بهت علاقه مند شدیم ...
    من موهامو تو آسیباب سفید نکردم ... تو دختر بی نظیری هستی و نه تنها دل سعید که دل ما رو هم بردی , پس به خونه ی خودت خوش اومدی ... بیا دستتو بده به من , سعید توام بده ... ( و دست ما رو گذاشت تو دست هم ) ان شاءالله به حرمت قرآن خوشبخت و خوشحال زندگی کنین ...
    مامان هم اومد جلو و دستشو گذاشت روی دست ما و گفت : خوشبخت بشین ...
    رعنا جان اصلا فکر نکن تنهایی , من از این به بعد مادرت می شم ... می دونم جای اونو نمی تونم بگیرم ولی می تونم برات مادری کنم ...
    مبادا تو این خونه غصه بخوری ...


    احساس خوبی داشتم ... چقدر اون زن مهربون و باگذشت بود ... با رفتاری که مامانم با اون کرده بود , بازم مثل یک فرشته نجات برای من دلسوزی می کرد ...
    بغلش کردم و صورت همدیگر رو بوسیدیم .
    چند دقیقه بعد همه رفتن و من و سعید تنها شدیم ...

    درو بست و دستشو برد روی کلید برق و چراغ رو خاموش کرد ... توی نور کم اتاق اونو می دیدم ... ایستاده بودیم و به هم نگاه می کردیم ...

    دستشو برای به آغوش کشیدن من باز کرد و چشمهاشو بست ...
    خودم به اون رسوندم در یک لحظه در آغوش اون ذوب شدم ...
    عشقی که دو سال بود براش بی تابی می کردم , حالا به ثمر رسیده بود و باعث شد همه چیز رو فراموش کنم  ...
    اون لحظات شیرین ارزش اون همه درد و رنج رو داشت .....
    صبح در آغوش سعید از خواب بیدار شدم ,, اون بیدار بود ... در حالی که موهامو نوازش می کرد , به من نگاه می کرد ...
    گفتم : بهم قول بده همیشه همین طور منو از خواب بیدار کنی .... وای باورم نمیشه سعید , دیدی من بالاخره کار خودمو کردم ...
    همینطور که به من نگاه می کرد گفت : خیلی خوشگلی ... چقدر خوب شد بالاخره کار خودتو کردی ...

    و منو محکم در آغوش گرفت ...



    ناهید گلکار

  • ۱۹:۴۷   ۱۳۹۶/۲/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفدهم

    بخش چهارم



    وقتی از بالا اومدیم پایین , دیدیم صبحانه ی مفصلی روی میز چیده شده ...

    و این اولین صبح زیبای زندگی جدید من و سعید بود ...
    بعد از صبحانه من بلند شدم و رفتم تا وسایلم رو که هنوز کنار اتاق بود جا به جا کنم ...
    عادت من این بود , بخورم و بلند بشم برم ...
    اصلا فکر نمی کردم منم باید در جمع کردن اونچه که خوردم کمک کنم ...
    مامان اومد و منو بوسید و شروع کرد به جمع کردن و سعید هم کمکش کرد و با هم اونا رو بردن ...
    وقتی کتابام رو جا به جا می کردم چشمم افتاد به دفترچه حساب بانکم ...
    نگاه کردم هشتاد هزار تومن توش بود ... پول خیلی زیادی بود و من اصلا یادم نبود که این پس انداز رو هم دارم ...
    مامان هم توی یک ساک کوچیک بیست هزار تومن به من داده بود ...
    جعبه ی جواهراتم رو هم نگاه کردم ... کلی طلا و الماس داشتم که تا اون زمان برای من مهم نبودن ...
    ولی حالا احساس می کردم برام ارزش پیدا کرده ... اونا رو جایی مطمئن قایم کردم ... در این مورد حرفی به سعید نزدم چون با اون همه محبتی که سعید به من کرده بود , نشون دادن پول و طلاهام کار درستی به نظر نمی اومد ...
    زندگی من و سعید شروع شد ...
     هر چی بیشتر با اون و خانواده اش آشنا می شدم متوجه می شدم که چقدر اونا خوب و مهربون هستن و من در مورد سعید اشتباه نکردم ... و همین امر باعث می شد که دلم گرم باشه که روزی برسه که پدر و مادرم هم متوجه بشن و ما رو ببخشن ...


    یک ماه گذشت ...
    یک ماهی که من در کنار سعید احساس خوشبختی می کردم ولی نمی تونستم از اون لذت ببرم چون فکر غصه های پدر و مادرم آزارم می داد ... کاش می شد طوری اونا رو از خوشبختی خودم با خبر کنم ...
    اون ترم رو سعید برای من مرخصی رد کرده بود و من هنوز دانشگاه نرفته بودم ولی می گفت مریم مدام میاد و احوال تو رو می پرسه ...
    چیزی که منو تو اون زندگی امیدوارتر کرده بود رفتار سعید بود ... آقا و متین ... با شخصیت و مهربون ...
    همه از اون حرف شنوی داشتن ... حتی ملیحه و آقای رستگار که از اون بزرگتر بودن هم گوش به فرمان اون بودن ...
    می گفتن وقتی سعید خواسته بود این خونه رو برای من درست کنه , بیست تا از دوستاش و پسر عمه ها و پسر دایی ها به کمکش اومده بودن که اصلا احتیاجی به خودش نبود ...
    رفتار سعید طوری بود که ناخودآگاه آدم رو وادار به احترام می کرد ...
    وقتی آقا جون می گفت ما از سعید اطاعت امر کردیم , من فکر می کردم فقط یک حرفه ...

    ولی واقعا راست می گفت ...



    ناهید گلکار

  • ۱۹:۵۰   ۱۳۹۶/۲/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفدهم

    بخش پنجم




    آقاجون مرد بسیار دانا و زیرکی بود با معلومات زیاد ... قرآن رو تفسیر می کرد ... بیشتر شعرهای حافظ و مولانا و سعدی و پروین رو حفظ بود و برای هر مطلبی شعری آماده داشت ...
    به گوهر خانم و بچه هاش احترام زیادی می گذاشت ....
    ولی با اینکه بازنشسته شده بود و همیشه توی خونه بود , دست به سیاه و سفید نمی زد و گوهر خانم هم هیچ شکایتی نداشت ...
    روزی بیست بار برای اون چایی می ریخت ...
    نگاه می کرد کی سیگار آقا جون تموم میشه تا چایی بعدی رو براشون بریزه ...
    قسمت سمت راست خونه سر تا سر ساختمون بود که طبقه ی بالا یک ایوون باریک داشت که فقط دو نفر می تونستن از کنار هم رد بشن ... با چهار اتاق که یکی مال آقا جون و مامان بود و یکی اتاقی بود که همیشه همه توی اون زندگی می کردن ... یکی مال مجید ... و یکی دیگه هم قبلا مال سعید بوده که حالا مهمون خونه اش کرده بودن ...

    و زیرزمین که چهار اتاق داشت ... یکی آشپزخونه بود , یکی انباری و در دو تای دیگه قفل بود ...
    هر وقت هر کس می خواست بره اونجا خودش کلید داشت , اونو باز می کرد می رفت و کارشو انجام می داد و برمی گشت ...
    حالا یک ماهی بود که من می خوردم و می خوایبدم ...
    مامان از صبح خیلی زود بیدار می شد و وقتی آفتاب می زد حتی ناهار رو هم درست کرده بود ... حیاط رو جارو می کرد و من از صدای خش خش جارو بیدار می شدم ...
    وقتی میومدم پایین صبحانه ی من روی میز بود .. .
    خجالت می کشیدم ... بهش می گفتم : اجازه بدین خودم کارامو بکنم ...

    با لحن مهربون و بانمکش می گفت : توام یاد می گیری عزیزم , مجبور میشی ... بچه دار میشی ... یک مادر خوب و شایسته میشی ... من می دونم تو عرضه ی همه کار داری ...
    حالا تازه عروسی ... و نازپروده ی یک خونه بودی ... نباید بهت سخت بگذره ... یواش یواش , روزگار خودش می دونه باهات چیکار کنه ....




    ناهید گلکار

  • ۰۰:۱۷   ۱۳۹۶/۲/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت هجدهم

  • leftPublish
  • ۰۰:۲۰   ۱۳۹۶/۲/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هجدهم

    بخش اول



    اون زن , خیلی مهربون و باگذشت بود و من اینو می فهمیدم که نمی تونم به اندازه اون با دیگران مهربون باشم ...
    مخصوصا در مورد من هر کاری از دستش برمیومد , انجام می داد ... درست انگار وظیفه ی خودش می دونست و این باعث می شد من روز به روز بیشتر بهش علاقمند بشم ...
    پس باید کاری می کردم که عروس خوبی برای اون باشم ...
    ولی نمی شد ... خوب طبیعی بود که من نه کارِ خونه بلد بودم , نه آشپزی و نه هنر دیگه ای ...
    گذشت کردن رو بلد نبودم و فقط خودم رو می دیدم و خودم رو ....
    روزها وقتی مامان داشت کار می کرد من پیش آقا جون می نشستم و اونم برام شعر می خوند ... از مولانا می گفت ...
    قصه های قرآن رو با یک لطافتی تعریف می کرد که دوست داشتم هر روز پای حرف های اون بشینم ...
    من نمی دونستم که اون مرد داره منو آموزش میده ... فقط خوشحال بودم که وقتم پر میشه و نبودن سعید رو احساس نمی کنم ...
    در بین حرف زدن با من , مامان مرتب به ما سرویس می داد و آقا جون برای هر کاری که داشت مامان رو صدا می زد : گوهر جان ؟ ...

    و اون هر بار با مهربونی می گفت : جانم ... و با خوشرویی فرمون اونو می برد ....
    چیزایی که می دیدم تو دنیای من نبود ...
    وقتی سعید برمی گشت , ناهار می خوردیم و می خوابیدیم و تقریبا هر شب ملیحه دست حمید و هانیه رو می گرفت و میومد اونجا ... چون آقای رستگار تا دیروقت توی کلاس کنکور تدریس می کرد ...
    انگار وضع مالی اونا زیاد بد نبود ولی ... یک ژیان داشتن که به زحمت راه می رفت ... چند تا جای تصادف شکل اونو هم بد کرده بود ....
    ملیحه دندانپزشک بود ولی چون سرمایه نداشت نمی تونست مطب بزنه و توی یک درمانگاه موقتا کار می کرد و پول کمی می گرفت ...
    حمید و هانیه اونقدر به من علاقه نشون می دادن که باورکردنی نبود ... با اینکه من زیاد حوصله ی بچه ها رو نداشتم ولی اونا از دور و بر من کنار نمی رفتن و حتی سر سفره هم می خواستن پیش من باشن و خوب منم کم کم به اونا علاقه مند شدم  ...



    ناهید گلکار

  • ۰۰:۲۵   ۱۳۹۶/۲/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هجدهم

    بخش دوم



    یک تخت کنار حیاط , نزدیک حوض بود که مامان وقتی همه خواب بودن سماور و بساط چایی رو میاورد و میوه و شیرینی رو آماده می کرد و همه دور اون جمع می شدن و می گفتن و می خندیدن ... و چایی می خوردن و نمک این دورهمی ها , مجید بود ... اونم سر موقع خودشو می رسوند ...
    مجید می گفت و ما از خنده سیاه و کبود می شدیم ...
    چیزایی که اون تعریف می کرد شاید اگر از دهن کس دیگه ای بیرون میومد اینقدر خنده دار نبود ولی اون به قدری شیرین زبون بود که اگر حرفش خنده دار هم نبود ما می خندیدم ...
    مجید همیشه در حال رفت و آمد و جنب و جوش بود یا دانشگاه بود یا درس می خوند ... ولی موقع چایی خوردن و شام حاضر بود و ما می تونستیم اونو ببینیم ...
    ولی اگر به دنده ی چپ میفتاد , کسی جلودارش نبود ... برعکسِ سعید زود عصبانی می شد و زود تصمیم می گرفت ... با این حال خیلی خوب درس می خوند و چیزی نمونده بود که دکتر بشه ....
    در حالی که ما خوش بودیم , مامان به فکر شام بود و یک سر می رفت تو آشپزخونه و برمی گشت ... و سر موقع سفره رو پهن می کرد .
    اونم روی زمین و اغلب توی حیاط ... چیزایی که می دیدم و تجربه می کردم همه برام تازگی داشت و جالب بود ...

    چون خیلی زیاد با زندگی ای که من داشتم فاصله داشت ... اوایل همه ملاحظه ی منو می کردن و آداب غذا خوردن رو رعایت می کردن ... ولی کم کم شکل زندگی اونا رو دیدم ...
    یک چیزایی رو دوست نداشتم ...

    مثلا غذا رو با قابلمه سر سفره آوردن ... و یا نون رو تیکه نکرده وسط سفره گذاشتن , هر کس هر چقدر می خواست از کنار اون می کند و می خورد ...

    و یا ظرف پنیر و کره و مربا که یکی بود و همه بدون زیردستی از اون بر می داشتن ...

    پس با خودم گفتم باید کار یاد بگیرم تا خورد و خوراکم رو جدا کنم ...
    اینطوری توی این عادت حل میشم و کم کم منم مثل اونا غذا می خورم و اگر روزی خواستم برگردم خونه ی خودمون , باز برام سخت میشه ...



    ناهید گلکار

  • ۰۰:۲۹   ۱۳۹۶/۲/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هجدهم

    بخش سوم



    دلم می خواست برم دانشگاه ... اینو به سعید گفتم ... یک کاری بکن من ازهمین ترم بیام , حوصله ام سر میره ...
    گفت : می تونم عزیزم این کارو بکنم ولی باید با اتوبوس بریم و برگردیم ... اون وقت تو اذیت میشی و از من بدت میاد ...
    گفتم : خوب چرا ماشین نمی خری ؟
    گفت : می خرم ... ان شاءالله از ترم مهر با ماشین خودمون می ریم ...

    من می دونستم که سعید همه ی پس اندازشو صرف ساختن خونه و خریدن وسایل اون کرده و خرج مجید و بسیاری از هزینه ی خونه رو هم میده ...
    گفتم : سعید جان می خوام یک کاری بکنم ...

    به شوخی صداشو خشن کرد و گفت : بدون اجازه ی من نمی تونی کاری بکنی فهمیدی ؟ 

    هر دو بلند خندیدیم ...
    گفتم : جدی میگم , گوش کن ... می خوام یک ماشین بخرم ... اون وقت می تونیم با هم بریم و با هم بیام ....
    با دو دست صورت منو گرفت و پیشونی منو بوسید و با مهربونی گفت : عزیز دلم این خوبه ... ولی من دلم می خواد خودم برات ماشین بخرم ... اینطوری احساس بهتری دارم ... بذار خودم ترتیبشو میدم ... هان ؟ نظرت چیه ؟
    گفتم : باشه ارباب ... هر چی شما بگین ... ولی پول ماشین الان توی اتاقه ... اگر من و تو نداریم , برو بردار و خودت ماشین بخر ...
    گفت : فدات بشم که اینقدر به فکر منی ولی بذار اون پس انداز برای تو باشه ... من خودم به فکر همه چیز هستم ...
    سعید هر روز که از دانشگاه میومد می گفت : مریم حال تو رو پرسیده و منم خیالشو راحت کردم ...

    و من امیدوار بودم که مریم به شوکت خانم بگه و در این صورت می دونستم اون به گوش مامانم می رسونه ...
    اوایل خرداد بود که یک روز سعید از دانشگاه اومد , من طبق معمول رفتم به استقبالش ... تا اومدم به سعید خوش آمد بگم , مریم رو پشت سرش دیدم ...

    از خوشحالی نمی دونستم چیکار کنم ... مدتی همدیگر رو بغل کردیم و اشک ریختیم ... من یاد روزهایی افتادم که برای من دیگه دور از دسترس شده بود  ... و  دلم براش پر می زد ...
    نگاهی به من انداحت و گفت : چه سر حال شدی ...

    گفتم : از بس می خورم ....
    خانواده ی سعید هم اونو تحویل گرفتن ... از دیدنش خوشحال شدن ... اونا اول نمی دونستن که مریم کیه ولی مثل اینکه سعید یواشکی بهشون گفته بود ...
    ناهار خوردیم و رفتیم به اتاق من ... سعید رفت بالا تا بخوابه ...

    و من که کنجکاو بودم از حال مامان و بابام خبردار بشم ...

    با اون نشستیم به حرف زدن ...




    ناهید گلکار

  • ۰۰:۳۶   ۱۳۹۶/۲/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هجدهم

    بخش چهارم



    گفت : سیمین خانم خیلی ناراحته و زیاد با کسی حرف نمی زنه ...
    سه روز دیگه قراره بره لندن و به امیر سر بزنه و برگرده ... آقا هم اغلب خونه نیست ...
    شب ها تا دیروقت توی حیاط راه میره ...

    می گفت خیلی هم لاغر شده ... ولی چون به من سفارش کردن پیش تو نیام , خوب جرات نمی کردم ...امروز بی طاقت شدم و دل به دریا زدم ...
    از شنیدن این حرفا ناراحت شدم و دلم به شدت گرفت ولی این امید تو دلم افتاد که ممکنه اونا منو ببخشن و  بتونم به زودی با اونا زندگی کنم ...
    مریم اون روز سر شب رفت ولی هفته ای یکی دو روز به من سر می زد و از اوضاع خونه منو با خبر می کرد و کم کم این آمدن ها بیشتر شد و وقتی که دانشگاه تعطیل شد میومد و شب ها پیش من می موند ...

    و اون بود که به جای من مرتب به مامان کمک می کرد و به من ایراد می گرفت که چرا هیچ کاری نمی کنی ؟ ...
    گفتم : خوب بلد نیستم آخه ...
    گفت : ببین رعنا اگر اینطوری رفتار کنی , عزت و حرمتت از بین میره ... صبر گوهر خانم هم حدی داره ... گناه داره همه ی کارای این خونه رو می کنه ... توام الان عروس اونی , مطمئن باش دلش می خواد تو کمکش کنی ...
    گفتم : می دونم ... خودمم دلم نمی خواد این طوری باشه ولی هر وقت گفتم , خودش گفت نمی خواد ...
    چیکار کنم خوب ؟
    گفت : بیا من یادت می دم ...

    قبول کردم چون واقعا نمی دونستم از کجا شروع کنم ...
    آشپزخونه ای که برای من ساخته بودن تا اون موقع اصلا دست نخورده بود ... حتی یک بار گازشو روشن نکرده بودم ...

    اون شب من و مریم با هم مرغ درست کردیم ... کمی سیب زمینی پوست کندم و سرخ کردم ...

    بعدم ظرف ها رو شستم ... اصلا کار سختی نبود ... اتفاقا دوست داشتم ...
    چیزی که فکر نمی کردم ... خیلی هم لذت بخش بود ....
    مامان اومد که ما رو برای شام صدا کنه ...
    گفتم : مامان جون من خودم شام درست کردم ...

    با خوشحالی اومد و منو بغل کرد و گفت : بالاخره ؟ ...
    گفتم : منظورتون اینه که تا حالا منتظر بودین ؟
    گفت : نه عزیزم تو یک نفری ,, برای من فرقی نمی کنه ... تو زحمتی برای من نداری ولی من که همیشه نیستم ... قربونت برم ,, زن خوب و مادر خوب اونه که همه کار بلد باشه ...
    خوب همین جا می خورین یا میاین پیش ما ؟ ...
    گفتم : میایم پیش شما ... به شرط اینکه بذارین سفره رو ما جمع کنیم ...

    مریم گفت : ظرفا رو هم من بشورم ....
    وقتی مامان رفت , گفتم : مریم من نمی خوام مثل اون فداکار باشم ... یک عده بخورن و برن من کار کنم ... نکنه یاد که گرفتم از من همین انتظار رو داشته باشن ...
    گفت : نترس تو زیر بار نمی ری ...
    اون شب همه از مرغ ما خوردن و تعریف کردن ... سعید که شورشو در آورد برای هر لقمه که می خورد چند تا به به می گفت ...
    اما همین باعث شد که من کم کم کارامو خودم انجام بدم ... و به کمک مریم همه چیز رو یاد می گرفتم تا مستقل بشم ...
    هر وقت می خواست بره , من اصرار می کردم و نگهش می داشتم ... دلم می خواست اون پیشم بمونه ...
    اوایل تابستون بود ... یک روز متوجه شدم مجید خیلی زیاد میره تو اتاقی که کنار آشپزخونه است و وقتی هم میاد بیرون درو قفل می کنه ...
    کنجکاو شدم ببینم اون اونجا چیکار می کنه ... توجه من به اون اتاق بیشتر شد ...
    گاهی ملیحه از راه میومد یکراست می رفت توی اون اتاق ... بعدم درو قفل می کرد و میومد سراغ من , احوالی می پرسید و می رفت ...

    یک شب از سعید پرسیدم : تو اون اتاق چیه که همه میرن ؟
    گفت : کدوم اتاق ؟
    گفتم : همونی که پهلوی آشپزخونه است ...
    گفت : آهان اونجا ,, وسایل اضافه ی همه ی ما تو اون اتاقه ... برای چی می پرسی ؟

    گفتم : آخه ملیحه هم بیشتر روزا به اونجا سر می زنه ...

    از جاش بلند شد و رفت سر یخچال و همین طور که برای خودش آب می ریخت , گفت : خوب حتما چیزی لازم داره ... تو کاری به اونا نداشته باش ...




    ناهید گلکار

  • ۰۰:۳۹   ۱۳۹۶/۲/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هجدهم

    بخش پنجم



    از حالت سعید متوجه شدم که باید یک چیزی باشه ... که همه جز مامان , مرتب به اونجا رفت و آمد می کنن و جالب اینجاست که اون در همیشه قفل بود ...
    خوب که دقت کردم دیدم ملیحه با یک بغل کاغذ میاد و دفعه ی بعد با یک بغل کاغذ میره ...
    سعید زیاد اونجا نمی رفت ... چون یا سرِ کار بود یا پیش من ... حتی الانم که تابستون بود کلاس داشت ...
    روزها تنها بودم و خیلی اذیت می شدم و بیشتر روز کلافه بودم و باز بیقراری می کردم ولی وقتی سعید بود , همه چیز عالی بود ...
    می گفت و می خندید و سر به سر من می گذاشت ... گاهی دنبال هم می کردیم و گاهی اون برام کتاب می خوند و حرف می زد از اعتقادات خودش می گفت ... و از درد های اجتماع ...

    من نمی دونم چرا حوصله ی شنیدن اون حرفا رو نداشتم ...
    سعید هم متوجه می شد و زود تمومش می کرد ....
    یک روز به مریم گفتم برای مامانم پیغام ببره و بگه رعنا دلش برای شما تنگ شده , اجازه بده یک ساعت ببینمش  ...
    مریم گفت ... ولی جوابش برای من خوشایند نبود ... اون گفته بود که فکرشم نکن , امکان نداره ...
    ولی همین که مریم رو دعوا نکرده بود و برای من پیغام داده بود بازم باعث دلگرمی من شد ...
    یک روز صبح با حالت تهوع از خواب بیدار شدم ... سعید رفته بود ...
    یک لیوان آب خوردم ... بهتر نشدم ... کمی قدم زدم و احساس کردم حالم هر لحظه بدتر میشه ...
    طاقتم تموم شد ... تصمیم گرفتم خودمو به مامان برسونم ...

    از اتاق رفتم بیرون و از همون جا صدا کردم مامان ...

    جواب نداد ...
    خونه رو گشتم و دیدم تنهام و کسی خونه نیست ...
    وسط حیاط مونده بودم چیکار کنم ...

    یک دفعه چشمم افتاد به اتاقی که همیشه قفل به اون می زدن ...
    فرصت خوبی بود که از قضیه سر در بیارم ...

    در قفل بود ... سرمو چسبوندم به شیشه ی پنجره ی کوچیک اون و نگاهی انداختم ...

    مقداری دستگاه و کاغذ دیدم که چیزی سر در نیاوردم ...
    همون طورکه سرم به شیشه بود , صدای مامان رو از پشت سرم شنیدم و به شدت ترسیدم و از جا پریدم ...

    اون پرسید : رعنا جون چی می خوای ؟




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۰۰:۴۳   ۱۳۹۶/۲/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هجدهم

    بخش ششم




    گفتم : وای ترسیدم ... حالم بد بود , شما نبودین ... فکر کردم ممکنه اینجا باشین ...
    دستم رو گرفت و گفت : رفته بودم خرید ... چرا حالت بد بود ؟بمیرم ... چی شدی ؟
    گفتم : نمی دونم ... حالت تهوع دارم ... حالم همش به هم می خوره و سرم گیج میره ... چون سابقه داشتم ,  ترسیدم بیهوش بشم و کسی نباشه ...
    چشماش برق زد و گفت : نکنه خبریه ؟ بیا بریم ببینم ... بیا مادر ... الان زنگ می زنم ملیحه بیاد ...
    من منظورشو از خبریه نفهمیدم و گفتم : نه , مزاحم ملیحه نشین ...
    صبر می کنم تا سعید بیاد منو ببره دکتر ....
    گفت : بیا اینجا بشین ... فکر کنم حالا نازت بیشتر بشه و سعید از این به بعد همه ی ما رو به خدمت تو بذاره ... وای مادر ,, الان روزی سه بار سفارش تو رو می کنه , بعد از این روزی صد بار ....
    این حرفا رو با شوخی می گفت و خودش می خندید ...
    گفتم : مامان جون تو رو خدا واضح بگین منظورتون چیه ؟
    گفت : صبر کن به ملیحه زنگ بزنم اون بیاد , اون وقت بهت میگم ... خدایا شکرت ... خدایا هزاران مرتبه شکرت ....

    بعد گوشی رو برداشت و زنگ زد و از کسی که گوشی رو برداشته بود خواست تا با خانم موحد صحبت کنه ...
    تا صدای اونو شنید گفت : مادر ,, ملیحه جان اگر کار نداری بیا رعنا رو ببر درمونگاه یک آزمایش بگیرین ... فکر کنم داری عمه میشی ...
    وا رفتم ... با عصبانیت گفتم : آخه چرا شما با من در میون نگذاشتین ؟ ... من بچه نمی خوام ...
    اصلا شما از کجا می دونین ؟ با همین که من حالم به هم خورده ؟  شما از کجا فهمیدین ؟ من همیشه اینطوری میشم ...
    من جایی نمی رم ... کاش به من گفته بودین ... اصلا من بچه دوست ندارم ...

    با خونسردی گفت : خودتو ناراحت نکن ... آزمایش میدی , نبود که بهترِ تو ... اگر بود بهترِ من ... چیزی رو از دست نمی دیم که ...
    گفتم : آخه شما نمی دونین ... من بیشتر روزها حال تهوع دارم ...




    ناهید گلکار

  • ۲۲:۰۸   ۱۳۹۶/۲/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت نوزدهم

  • ۲۲:۱۴   ۱۳۹۶/۲/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت نوزدهم

    بخش اول



    در یک چشم بر هم زدن ملیحه اومد ...
    گفتم : نه , من نمیام ... می دونم که مامان اشتباه کرده , چنین چیزی نیست ...
    گفت : باشه عزیزم , هر طوری راحتی ... ولی به نظر من حالا که مامان این حدس رو زده , تو دیگه خیالت راحت نمیشه ؛ پس یک آزمایش بدی دیگه فکر و خیال نمی کنی ...
    همین جا نزدیکه , زود می ریم و بر می گردیم ... هان ؟ چی میگی ؟
    راضی شدم و رفتم ...

    و نتیجه ی آزمایش همونی بود که مامان حدس زده بود ...
    از همون جا تا خونه گریه کردم ... چیزی که اصلا فکرشم نمی کردم این بود که بچه دار بشم ... به نظرم خیلی احمقانه بود که توی اون شرایط , من بخوام بار سنگین نگهداری یک بچه رو هم داشته باشم ...
    می خواستم درسم رو تموم کنم و سعید رو وادار کنم یک خونه ی مستقل برای من بگیره ... دفتر وکالت باز کنم و خیلی فکرای دیگه که اصلا بچه توش نبود ...
    ملیحه منو دلداری می داد ولی من گوش نمی کردم ... اصلا نمی تونستم زیر بار این کار برم ...
    تازگی ها خیلی دلم می خواست برگردم به خونه ی خودمون ... ولی نمی تونستم از سعید دل بِکَنم ... و احساس می کردم این بچه منو بیشتر پابند این خونه می کنه ...
    وقتی رسیدم خونه , فورا بدون اینکه با کسی حرف بزنم رفتم به اتاق خوابم و دیگه بیرون نیومدم ...
    چند بار با مشت کوبیدم روی تخت و فریاد زدم من بچه نمی خوام ... خدایا به دادم برس ... خواهش می کنم اشتباه شده باشه ...
    چرا من اینقدر احمقم ... چرا به فکر این موضوع نبودم ... آخه منِ بیچاره مادر ندارم که بهم بگه باید چیکار می کردم ...
    تا سعید اومد پلک هام ورم کرده بود ... آروم نمی شدم و بازم آغوش گرم و مهربون اون که من عاشقش بودم به دادم رسید ...
    بغلم کرد و گفت : نمی دونی چقدر منو خوشحال کردی ... فکر می کردم بعد از اینکه با تو ازدواج کنم دیگه چیزی نمی خوام ولی حالا یک بچه از تو و من داره میاد , موجودی که ثمره ی عشق پر از دردسر ماست ...

    رعنا نترس عزیزم , همه جوره با تو هستم و کمکت می کنم ... نگران نباش ... خیلی خوب شد ... حالا من و تو با هم یکی شدیم ... دیگه از هم جدا نیستیم ...
    اون شب سعید باز ماشین پسر عمه شو گرفت تا ما رو ببره بیرون و سور بده ...

    من خیلی بدم اومده بود ... لازم نبود اون این کارو بکنه ... از اینکه ماشین عاریه سوار بشم , چندشم می شد ...
    این برای من یک بدبختی بزرگ بود که پول داشتم ولی جرات خریدن ماشین رو نداشتم ...
    وقتی برگشتیم , گفتم : سعید جان اگر قراره من پول داشته باشم و ازش استفاده نکنم که به درد نمی خوره ... بیا قبول کن تا یک ماشین بخریم ... اون وقت هر روز می ریم بیرون و می گردیم و اینقدر تو خونه نمی مونیم ...
    گفت : چشم , می خرم ... بهت قول دادم ولی نه از پول تو ... خواهش می کنم دیگه این حرف رو به من نزن ...
    حالا من می خوام یک چیزی ازت بپرسم ... اشتباه نکن فقط می پرسم ... تو دوست نداری نماز بخونی ؟



    ناهید گلکار

  • ۲۲:۱۸   ۱۳۹۶/۲/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت نوزدهم

    بخش دوم



    گفتم : برای چی می پرسی ؟
    دوست دارم ولی تنبلی می کنم ... من اصلا نمی تونم صبح زود بیدار بشم ... تو می خواستی حرف رو عوض کنی ؟

    گفت : نه عزیز دلم ... می خواستم بهت بگم که دعا خوندن و نماز وقتی که بارداری برای بچه خیلی خوبه , بهت انرژی مثبت میده ... اگر دوست داری در موردش با هم حرف بزنیم چون تا اعتقاد کامل نباشه همین طور میشه ...
    اگر می خوای بچه ی خوب و صالحی داشته باشیم , نماز رو با اعتقاد بخون ... کاری نداره که ...
    شونه هامو بالا انداختم و گفتم : باشه ... بعدا سعی خودمو می کنم ....

    و اون فهیمد که دیگه نمی خوام در موردش حرف بزنیم ...

    کلا من دوست نداشتم کسی چیزی رو به من تحمیل کنه ...
    اما سعید سر قولش موند و قبل از اینکه دانشگاه شروع بشه یک پیکان دست دوم ولی خیلی تمیز و قشنگ خرید ...
    من از دیدن اون خوشم نیومد ولی وقتی سوارش شدم و بهش عادت کردم , دیگه برام مهم نبود ....
    چیزی که مهم بود و منو آزار می داد آداب و رسوم اونا بود که نمی تونستم بهش عادت کنم و نمی خواستم هم این کارو بکنم .....
    و به جز مواقعی که با سعید تنها بودم , همش بیقرار می شدم و دلم می خواست از اونجا برم ...
    هر چی بچه بزرگ تر می شد , بداخلاق تر و تندخوتر می شدم ولی سعید همون طور مهربون و با ملاحظه با من رفتار می کرد ...
    صبح ها با ناز و نوازش بیدارم می کرد تا نماز بخونم ... می گفت : جون من ,, به خاطر بچه ,, عزیزم ببخشید از خواب ناز بیدارت کردم ...

    و اونقدر این کارو کرد که منم عادت کردم ... دیگه خودکار وضو می گرفتم و به نماز می ایستادم ولی فقط می خوندم همین ...
    چون هر وقت منو سر نماز می دید , خنده ی شیرینی می کرد و می گفت : خدا رو شکر ...

    و بعد از نماز هم پاداش من چند تا بوسه بود ...
    کم کم احساس کردم سعید می خواد لباس پوشیدن منم عوض کنه ... من اون زمان دامن کوتاه می پوشیدم و بلوزهای بدون آستین ...
    مجید و شوهر ملیحه که اصلا به من نگاه نمی کردن ... وقتی از خونه بیرون می رفتم همه ی چشم ها به من بود , برای همین خودم سعی می کردم که رعایت کنم ... بیشتر شلوار می پوشیدم و بلوز آستین بلند ...
    ولی خوشم نمیومد ... داشتم عوض می شدم و این همونی بود که من نمی خواستم ....
    یعنی مطابق میل دیگران رفتار کردن ...




    ناهید گلکار

  • ۲۲:۲۲   ۱۳۹۶/۲/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت نوزدهم

    بخش سوم



    برای همین , یک روز که سعید گفت : رعنا جان می خوای برات یک چادر بگیرم که اگر اینجا مجلسی بود سرت کنی ؟ ...
    سرش داد زدم : میشه دست از سر من برداری ؟ چیکار می کنی سعید ؟ ... تو که گفتی نمی خوای منو عوض کنی ...
    مگه من عروسک خیمه شب بازی دست شماهام ؟
    یک روز مامانم می خواست لباسی بپوشم که دوستاش خوششون بیاد , یک روز چادر سرم کنم که دوستای شما خوششون بیاد ...
    ولم کنین ... من نیستم ... هر وقت خودم لازم دونستم برای خودم می خرم ...

    امروز چادر می خری , از فردا میگی پس چرا سرت نکردی ؟ ...

    اومد جلو و منو بغل کرد و گفت : باشه عزیزم ... خودتو ناراحت نکن ... حق با توست , من معذرت می خوام ... همچین قصدی نداشتم ... باور کن ... باشه , دیگه مراقب میشم به شخصیت تو احترام بذارم ... تو راست میگی ... منم اگر کسی بخواد حرفی رو به من تحمیل کنه , زیر بار نمی رم ....
    سعید سعی کرد منو آروم کنه ولی نمی دونم چرا خلقم تنگ بود و بی حوصله بودم ...
    رفتن به دانشگاه حالم رو بهتر می کرد ... دیگه مجبور نبودم تمام روز رو چشم به راه سعید باشم ...

    و اینکه می تونستم مریم رو هر روز ببینم تا از مادرم و پدرم برام بگه ...
    برنامه هاشون و حرفاشون برام مهم شده بود .... دلم می خواست مادر و پدرم منو توی حاملگی ببینن ... و اینکه اینطور مورد بی مهری اونا بودم که حتی حاضر نبودن یک بارم شده منو ببین , خیلی برام ناگوار شده بود ...
    برای اینکه سرم گرم بشه و فکر و خیال نکنم هر روز می رفتم به هوای خریدن سیسمونی خیابون ها رو می گشتم ,, یک روز با سعید و یک روز با مریم ... یک روز تنهایی ...
    پول داشتم و هر چی دلم خواست می خریدم ... یک چیزایی هم برای خونه گرفتم تا بعضی چیزا رو مطابق سلیقه ی خودم درست کنم ... ولی چون همش تو فکر رفتن بودم , زیاد اهمیت نمی دادم ...
    سعید که اعتراض کرد , گفتم : سیسمونی با مادر منه این پولم خودش داده ... تو رو خدا ناراحت نشو ... بذار من راحت باشم ...
    خندید و گفت : اگر تو خوشحال میشی , حرفی نیست ...
    بالاخره شب بیست و هشتم فروردین درد من شروع شد و سعید و مامان منو بردن بیمارستان ... بلافاصله ملیحه هم اومد ...
    ولی من مامان خودمو می خواستم ...
    حداقل دلم می خواست اون بدونه که من دارم بچه به دنیا میارم ... و متوجه شدم که هیچ کس جای مادرم رو نمی تونه بگیره ...

    برای همین با هر درد کوچکی که داشتم به شدت گریه می کردم و دلم برای خودم می سوخت ...
    سعید دست منو گرفته بود و رها نمی کرد ...

    و اون تنها کسی بود که دلم می خواست اون زمان پیشم باشه ...



    ناهید گلکار

  • ۲۲:۲۶   ۱۳۹۶/۲/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت نوزدهم

    بخش چهارم




    بالاخره پسر من متولد شد ...
    صدای اولین گریه ی اون , منو یاد مادرم انداخت ... یک روز من همین طور از شکم اون زاده شده بودم ...

    و وقتی برای اولین بار اون کوچولو رو بغل کردم , موجودی رو عزیزتر از خودم دیدم ...
    در مورد اون خودخواهی نداشتم ... منی وجود نداشت ... فقط پسرم بود و خواسته های اون ...
    چند بار سرم رو توی گردنش بردم و اونو بو کردم ... بوی بهترین عطر دنیا رو می داد ...
    سعید سر از پا نمی شناخت و هر کاری از دستش برمیومد برای من می کرد ... اون آقا و مهربون بود و من هر روز بیشتر از روز قبل عاشقش می شدم ...
    کاش سعید کوچکترین بدی به من می کرد تا بهانه ای داشته باشم که برگردم ... ولی نکرد ...
    روز دوم قرار بود برگردم خونه ... حاضر می شدم که در اتاق باز شد و شوکت خانم و مریم اومدن ...
    از خوشحالی دیدن اون جیغ کشیدم و پریدم به آغوشش ، قبل از من شوکت خانم گریه افتاده بود ...
    بعدا فهمیدم که این کار ملیحه بوده ...

    وقتی دیده بود بیخودی گریه می کنم , به مامانم زنگ زده بود و گفته بود : چون شما مادرین , وظیفه داشتم بهتون خبر بدم ... رعنا داره بچه شو به دنیا میاره ...
    مامان گفته بود مرسی و گوشی رو قطع کرده بود و بعد با چشمان گریون از شوکت خانم و مریم خواسته بود بیان و از من مراقبت کنن ...
    حالا با شنیدن این موضوع حالم بهتر بود ... می دونستم که مادرم هنوز منو فراموش نکرده و می دونه که نوه دار شده ...
    تو خونه ی ما جشن و شادی برقرار بود ... هر چی فامیل داشتن اومدن دیدن من ... و شوکت خانم و مریم از اونا پذیرایی کردن ...
    ولی من تغییر عمده ای توی رفتارم پیدا شده بود ... همش به فکر میلاد بودم که عوضش کنم , شیرش بدم ... بخوابونمش ... اونقدر این بچه رو دوست داشتم که گاهی می ترسیدم از دستش بدم ...
    برای همین شب ها هم بیشتر بیدار بودم نکنه یک وقت نفسش بند بیاد ...
    شب ششم که رسم اونا بود برای من جشن گرفتن و آقاجون اسم میلاد رو توی گوشش اذان گفت ...
    وقتی از بیمارستان اومدیم سعید از من پرسید : اسمش چی باشه ؟
    گفتم : خیلی اسم های زیادی تو ذهنم میاد ولی نمی تونم انتخاب کنم ... اگر دختر بود هدیه می ذاشتم ولی برای پسر نمی تونم تصمیم بگیرم ...
    تو چی دلت می خواد ؟ ...
    گفت : رعنا ,, همینو دوست دارم ... جز اسم تو چیزی به یادم نمیاد ...
    گفتم : یعنی بذارم سعید ؟
    خندید و گفت : نه بابا , شوخی کردم ...
    گفتم : میلاد دوست داری ؟ ...
    گفت : عالی ... خیلی ام عالی ,, پسندیدم .....

    و این طوری شد که اسم پسرم میلاد شد ...




    ناهید گلکار

  • ۲۲:۲۸   ۱۳۹۶/۲/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت نوزدهم

    بخش پنجم



    هر روز بعد از ظهر همه دور هم توی حیاط جمع می شدن ولی شوکت خانم به من اجازه نمی داد از اتاق برم بیرون و می گفت: دل و کمرت میچاد ....
    مرتب برای من کاچی درست می کرد چون من خیلی کاچی و حلوا رو دوست داشتم و اونم با خیال راحت دور از چشم مامانم هر چی دلش می خواست به من می داد ...
    منم بیشتر از همیشه قدرشو می دونستم ... من اونو واقعا مثل مادرم دوست داشتم و دلم براش تنگ می شد ...
    حالا مامان سعید و شوکت خانم خیلی با هم صمیمی شده بودن و می نشستن و چایی می خوردن و از هر دری حرف می زدن ....
    وقتی بچه ها توی حیاط بودن , مامان میومد پیش ما و تو نگهداری میلاد کمک می کرد ...
    اون حالا جون و عمرش شده بود این بچه ... چنان قربون صدقه ی اون می رفت که آدم میزان محبتشو درک می کرد ....
    اما مریم و سعید و مجید و گاهی ملیحه و آقا جون تا ساعت ها دور هم پچ پچ می کردن و من نمی دونستم در مورد چی حرف می زنن ...
    صبح ها مریم و سعید با هم می رفتن دانشگاه و عصر با هم برمی گشتن ...
    گاهی هم می دیدم وقتی از راه می رسیدن , تو حیاط می ایستادن و حرف می زدن من نمی فهمیدم چی به هم میگن که تموم نمی شه ...
    می پرسیدم ولی جواب درستی نمی شنیدم ...
    احساس کنار گذاشته شدن به من دست داده بود که این حس خیلی بد بود ...
    همیشه مطرح بودم و نفر اول ... و حالا اون چهار نفر که بیشتر اوقات آقای رستگار هم با اونا بود , مشغول بحث و گفتگو بودن ...
    وقتی از سعید می پرسیدم : چی می گفتن ؟
    جواب می داد : در مورد دانشگاه حرف می زدیم ...

    و همون روز از مریم می پرسیدم , می گفت : چیزی نبود در مورد یکی از دوستای آقا مجید بود ...

    و هر بار این ضد و نقیض ها شک منو برمی انگیخت ولی نمی تونستم عکس العملی نشون بدم ...




    ناهید گلکار

  • ۲۲:۳۰   ۱۳۹۶/۲/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت نوزدهم

    بخش ششم



    بالاخره روزی رسید که شوکت خانم رفت ولی مریم پیشم موند تا توی نگهداری میلاد به من کمک کنه ....
    ولی انگار مریم برای چیز دیگه ای اونجا مونده بود ...
    می دیدم که بازم این بحث ها ادامه داره .....
    هر وقت من می رفتم پیششون , حرفشون رو قطع می کردن و انگار منتظر بودن که من برم ...
    اوایل خیلی برام مهم نبود ... ولی ادامه ی این کار داشت اعصابم رو به هم می ریخت ...
    یک روز بعد از ظهر مریم داشت درس می خوند ... و سعید با میلاد بازی می کرد ...
    من کارامو کردم و اومدم میلاد رو گرفتم و شیر دادم ...

    چشمم سنگین شد و خوابم گرفت ...
    سعید یک بالش برای من آورد و همون جا کنار میلاد خوابیدم ,, سعید هم نزدیک من دراز کشید ...
    همین که خوابم برد ... احساس کردم سعید بلند شد ,, چشمم رو باز نکردم چون فکر می کردم برمی گرده ... ولی اون آهسته از در اتاق رفت بیرون ...

    و پشت سرش مریم ...
    از جا پریدم و از پنجره نگاه کردم ...

    سعید در اتاق قفل دار رو باز کرد و رفت تو و پشت سرش هم مریم و درو بستن ...




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۱۴   ۱۳۹۶/۲/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت بیستم

  • ۱۱:۲۰   ۱۳۹۶/۲/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیستم

    بخش اول




    بدنم مثل بید می لرزید ... پاهام سست شده بود و قدرت حرکت نداشتم ...

    با اینکه هم سعید و مریم رو می شناختم و می دونستم هیچ کدوم اهل کار خطا نیستن و اینو یقین داشتم , با این حال می فهمیدم که با هم قرار گذاشته بودن ,, چون هر دو منتظر بودن من بخوابم و دنبال هم برن تو زیرزمین ...
    پس نمی تونستم جلوی فکرایی که به سرم زده بود رو بگیرم ...
    میلاد گریه می کرد و باید بهش می رسیدم ... اما یک دفعه دیدم ملیحه از در اومد تو و رفت به طرف زیرزمین ...

    رفتم میلاد رو بغل کردم و برگشتم دم پنجره ...
    مجید هم از پله ها اومد پایین و رفت تو زیرزمین پیش اونا ...
    انگار همه با هم قرار گذاشته بودن ...

    حالا تو فکر بودم که چه چیزی توی اون اتاق هست که فقط من نباید می فهمیدم ...
    خوشبختانه قبل از اینکه تصمیم نابه جا و غلطی بگیرم , سعید و ملیحه از اونجا اومدن بیرون و راه افتادن به طرف اتاق من ...
    سعید سرشو کرد تو اتاق و نگاهی به من انداخت و گفت : عزیزم بیدار شدی ؟ ملیحه جان بیا تو , بیداره ...

    ملیحه اومد و گفت : سلام به مادر گرامی ... پسر خوشگلت رو به من قرض میدی ؟
    یکم به هم بمالمش ... رعنا جان بدت نیاد ولی به خدا عین سعیده .....

    حوصله نداشتم جوابشو بدم فقط زیرزبونی سلام کردم ...

     به روی خودش نیاورد انگار متوجه شده بود که من حال خوبی ندارم ...
    میلاد رو دادم بغلش ولی بدون معطلی پرسیم : تو آدم صادقی هستی .. بگو ببینم تو اون اتاق چه خبره ؟ من می خوام همین الان برم ببینم شما اونجا چیکار می کنین ...
    ملیحه خیلی عادی خندید و گفت : خوب برو ببین عزیزم ... چیزی نیست که مهم باشه ... بیخودی فکرای بد نکن ... تو ما رو نمی شناسی ؟ چیکار می خوایم بکنیم ؟ ...
    گفتم : آخه تو بگو ... سر ظهر همه اونجا جمع شدین ... شما باشین چه فکری می کنین ؟
    الان مریم با مجید اونجا تنهاست ... خوشم نمیاد ...
    گفت : راست میگی ... ولی به خدا قسم مجید خیلی چشم پاکه , مریم جانم همین طور ... ولی حق با توست ...
    ملیحه یکم با میلاد بازی کرد و رفت ...

    سعید ساکت بود و تا اون موقع حرفی نمی زد ولی مریم هنوز با مجید تو زیرزمین بود و من مرتب سرک می کشیدم و زیر لب غر غر می کردم ... ولی سعید به روی خودش نمیاورد ...
    بالاخره گفتم : سعید با من مثل بچه ها رفتار نکن , اگر چیزی هست به منم بگو ... همون طور که به مریم گفتی ...
    گفت : ببین از مجید خاطرت جمع باشه ... اونا یک سری اعتقاداتی دارن که در موردش حرف می زنن ... من احساس کردم تو خوشت نمیاد , گفتم جلوی تو حرف نزنن ... بد کاری کردم ؟




    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان