خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۴:۵۳   ۱۳۹۶/۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " رعنا "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑

  • leftPublish
  • ۱۱:۳۴   ۱۳۹۶/۲/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیستم

    بخش دوم




    گفتم : منظورت چیه جلوی من حرف نزنن ؟! ...
    پس مثل اینکه مریم با تو هم عقیده است چون بیشتر از اونی که با من حرف داشته باشی با اون حرف داری ...

    قاه قاه خندید و اومد جلو منو بغل کرد و گفت : الهی فدات بشم ... تو به من حسودی کردی ؟ ...
    وای این بهترین روز زندگی منه ... خیلی خوشحال شدم ... دلم یک جورایی شاد شد ...
    ببین قلبم داره واست تند و تند می زنه ... آخ چی می شد مدام حسودی می کردی ....

    گفتم : سعید شوخی نکن ... داری حرف رو عوض می کنی ... ببخشید ولی خوب منم آدمم دیگه , می خوام بدونم اونجا چه خبره ...
    گفت : آره عزیزم , حق با توست ... راست میگی ... ولی بهت قول میدم هیچ مطلبی نیست که بد باشه یا چیزی باشه که تو ناراحت بشی ... دیگه بهش فکر نکن و بیا از وجود این آقا میلاد گل و بلبل و سنبل لذت ببریم ...
    سعید مشغول بازی با میلاد شد و من چشمم به در اون اتاق بود که مریم کی از اونجا میاد بیرون ...
    داشتم حرص می خوردم ... قصدم این بود که وقتی برگشت کاری کنم که دیگه این طرفا پیداش نشه ...
    سعید متوجه بود که من هر لحظه بیشتر عصبانی میشم ... گفت : امروز میلاد رو حموم نکردم ... ببرمش مامان جونش ؟

    گفتم : صبر کن وسایلشو آماده کنم ...
    با هم رفتیم بالا ...

    سعید همینطور که میلاد بغلش بود , خم می شد و منو می بوسید و می گفت : عزیزم ... خانمم ... رعنا خانم ,خانم خانما , ... دیگه اخماتو باز کن ...
    وقتی با هم داشتیم میلاد رو می شستیم , همه چیز رو فراموش کردم و دیدم موضوع اصلا به این مهمی که من روش حساس شدم , نیست ... بهتره به حرف سعید گوش کنم و کاری به کارشون نداشته باشم ...
    همون جا میلاد رو شیر دادم و خوابوندم و تمام مدت سعید کمکم می کرد ...
    وقتی با هم اومدیم پایین , مریم چایی درست کرده بود و کمی شیرینی گذاشته بود و منتظر ما بود ...
    سعید می دونست که من آدم کم طاقتی هستم , با نگرانی به من نگاه کرد و سعی می کرد حرفایی بزنه که من چیزی به مریم نگم ...

    ولی من اصلا قصد همچین کاری رو نداشتم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۳۹   ۱۳۹۶/۲/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیستم

    بخش سوم



    تا فردا صبح که سعید رفت , صبر کردم و موقعی که با مریم تنها شدم گفتم : مریم تو همیشه دوست و مونس من بودی ... من و تو هیچ وقت چیزی رو از هم پنهون نکردیم ...
    گفت : آره , برای همین نمی تونم ازت جدا بشم م... ن خیلی تو رو دوست دارم ... تو همه کس منی ...
    گفتم : اینطوری نگو ... تو پدر و مادرت رو داری علی رو داری ...
    گفت : علی ؟ اون که نزدیک یک ساله رفته شیراز ... هنوزم یک بارم به ما سر نزده ...
    گفتم : وا ؟ چرا ؟ برای چی رفته ؟ تو چرا به من نگفتی ؟
    گفت : نپرسیدی ... تازه نمی خواستم دلیلشو بهت بگم ...
    گفتم : چرا ؟ با کسی دعوا کرده ؟ ...
    خندید و گفت : عاشق شده بود .. اونم از نوع تو ... سفت و سخت ... اونقدر اذیت شد که دیگه نمی تونست اینجا بمونه ...
    گفتم : خوب چرا کاری نکرد بهش برسه ؟

    گفت : برای اون عشق ممنوعه بود , دسترسی بهش نداشت ...
    گفتم : وای دختره شوهر داشت ؟
    گفت : تقریبا ... یک چیزی تو همین مایه ها ...
    گفتم : ای داد بیداد ... چقدر من بدم ... مثلا با هم دوست بودیم و از بچگی با هم بزرگ شدیم ... اینقدر تو مشکلات خودم غرق بودم که اصلا به فکر علی نیفتادم ... الهی بمیرم ... دلم براش سوخت ... خوب تو چی به کسی علاقه داری ؟ عاشق شدی ؟ ...
    با تعجب گفت : نه بابا ... عشق چیه ؟ حوصله داری ... همین که تو و علی عاشق شدین و خودتون رو به آب و آتیش زدین برای هفتاد پشت من بسه .. .
    گفتم : از مجید خوشت نمیاد ؟
    گفت : کی ؟ مجید ؟ نه بابا ... اصلا اون به درد من نمی خوره ... ولی اصلا فکرشم نکردم ... نه بابا , دردسره ... کله اش حسابی پر باده ... من نمی خوام ازدواج کنم ...
    گفتم : پس چرا اینقدر با هم حرف می زنین و خلوت می کنین ؟
    گفت : رعنا ؟ دیگه چی ؟ خدا مرگم بده ... کی خلوت کردیم ؟ حرف می زنیم ... هم عقیده و هم فکریم ...
    گفتم : یک چیزی ازت بپرسم راستشو میگی ؟
    گفت : تا حالا بهت دروغ گفتم ؟
    گفتم : تو اون اتاق چه خبره ؟ شماها می رین اونجا چیکار می کنین ؟

    نگاه معنی داری به من کرد و دست منو گرفت و گفت : ببین رعنا تو اون اتاق رازی هست که سعید نمی خواد تو بدونی ... میگه صلاح نیست ... منم باهاش هم عقیده ام ...
    گفتم : ای بابا ... خودتون رو بذارین جای من ... میشه بی خیال بشم ؟ خجالت بکشین ... تو بهم بگو ... کاری به سعید نداشته باش ...

    گفت : باشه ... بذار از آقا سعید اجازه بگیرم , بهت میگم ...
    گفتم : تو بگو , من بهت قول میدم نذارم سعید بفهمه ...
    گفت : رعنا جان این طوری نیست ... یکم صبر کن ... من می دونم تا تو نفهمی , ول کن نیستی ... دیگه وقتشه توام تو جریان باشی ...




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۴۲   ۱۳۹۶/۲/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیستم

    بخش چهارم




    هر چی به مریم التماس کردم , قبول نکرد ولی قول داد که با سعید حرف بزنه ...
    بعد از ظهر ,, من بالا بودم ... وقتی اومدم پایین , سعید گفت : رعنا بیا اینجا ...
    گفتم : جانم چی شده ؟
    گفت : رعنا خانمِ کم صبرِ من ... خیلی دلت می خواد بدونی تو اون اتاق چیه ؟ من الان بهت میگم ...

    یک بچه اژدها اون تو قایم کرده بودیم , حالا بزرگ شده و تبدیل به اژدها شده ...
    گفتم : ایییی .... خودتو لوس نکن ... من باید بدونم ...
    گفت : چشم , بهت میگم ... باور کن من هر وقت اومدم مقدمه چینی کنم که بهت بگم تو گوش نکردی ...
    گفتم : منظورتو نمی فهمم ... رک و راست بگو ... تو اون اتاق چیه ؟ مقدمه چینی نمی خواد ....
    سعید جدی شد و گفت : رعنا جان به مریم فشار نیار ... من فردا بهت میگم ... قول میدم ...
    گفتم : خوب الان بگو ...

    دست منو گرفت و بوسید و گفت : عزیزم فردا ..... دیگه لطفا حرفشو نزن ... تا فردا صبر کن ...
    گفتم : نمی تونم ... تا فردا می میرم ... سعید به خدا طاقت ندارم ... الان بگو ... تمومش کن ...
    گفت : اصلا چیزی که می خوای بشنوی به صلاح تو نیست و من دلم نمی خواد تو بدونی ... ولی حالا که این طوری شک کردی , مجبورم .... پس اجازه بده به روش خودم بهت بگم ...
    مریم برای اینکه حرف رو عوض کنه , گفت : رعنا می دونی این بار که سیمین خانم از لندن برگشت , هیچی با خودش نیاورد ؟
    گفتم : چرا ؟
    گفت : همیشه دو سه تا چمدون برای تو سوغاتی میاورد ... یادته ؟ اما این بار با یک چمدون رفت و با همونم برگشت ....

    و اون موفق شد که ذهن منو درگیر چیز دیگه ای بکنه ...




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۴۶   ۱۳۹۶/۲/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیستم

    بخش پنجم



    مریم حاضر شد و رفت خونه شون ... هر چی اصرار کردم , گفت : فردا میام ... الان کار دارم ...
    سعید هم رفت پیش آقاجون که توی حیاط نشسته بود ...

    ولی من حوصله نداشتم ...
    بازم احساس گناه می کردم و کاملا به هم ریخته بودم ... کاش مریم اون حرف رو به من نزده بود ...
    من چیکار کردم با پدر و مادرم ... ای وای ... چرا اینطوری شد ؟ حالا که اینجا بودم و دسترسی به پدر و مادرم نداشتم , می فهمیدم که چقدر اون زمان من بی فکر و بی عقل بودم ...
    مامان اومد پایین و گفت : رعنا جان چرا نمیای چایی بخوریم ؟ بدون تو نمی چسبه عزیزم ...
    گفتم : مامان شما واقعا منو دوست دارین ؟  یا به خاطر سعید اینقدر با من مهربونین ؟ راست بگین ... خواهش می کنم ....
    یکه خورد و اومد جلو و منو بوسید و گفت : چی شده این حرف رو می زنی ؟ فقط برای سعید نیست ... تو دختر خوب و خوش قلبی هستی ... ولی خوب خیلی ناز داری ...
    اونم برای اینه که خیلی خوشگلی ... شایدم اگر من به اندازه ی تو خوشگل بودم , قد تو ناز داشتم ( بلند خندید ) بعدم تو عزیزِ سعید منی ...
    من می دونم که سعید بیخودی از کسی خوشش نمیاد ... حتما یک چیزی در تو هست که اون اینقدر تو رو دوست داره ... باور کن میره و میاد به من میگه هوای رعنا رو داشته باش ...
    مبادا حرفی بزنی که ناراحت بشه ...

    میگم مادر من چی دارم بگم ؟! اینقدر سفارش نکن ... به خرجش نمی ره که نمی ره ... چیکار کنم منم دارم پیر میشم ... توام اگر یک وقت من حرف دهنم رو نفهمیدم , به دلت نگیر ...

    غیر از اون من به مادرت قول دادم نمی ذارم آب تو دلت تکون بخوره ... توام کم نکشیدی دختر جان ... می دونم چقدر دلتنگ پدر و مادرت میشی ... شوخی نیست بابا ,, ترک کردن پدر و مادر ...

    ما همه تو رو درک می کنیم برای همین ملاحظه ی تو رو می کنیم ...
    گفتم : به خدا همه ی دنیا باید بیان انسانیت رو از شما یاد بگیرن ... نمی فهمم چرا اینقدر خوب و باگذشتین ؟ همه ی شما مثل فرشته می مونین ...
    مامان جون کاری می کنم که لیاقت سعید رو داشته باشم ...

    با سر اشاره کرد بیا بغلم و گفت :  بیا اینجا ببوسمت خانم نازدار ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۵۰   ۱۳۹۶/۲/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیستم

    بخش ششم




    من برای فردا صبر نداشتم ولی مجبور بودم ...

    اما روز بعد تا سعید از راه رسید قبل از اینکه ناهار رو بکشم ,  پرسیدم : سعید جان امروز میگی دیگه ؟

    خندید و گفت : کم صبرِ من  ..بی طاقتِ من ,, عجول خانم ... آره میگم ... باشه ... ولی بعد ازم گله نکنی و بگی دلم نمی خواست بدونم ... گفته باشم بهت ... یادت باشه که به اصرار خودت بود ...
    ولی تو رو خدا الان ولش کن تا غروب بعد از نماز مغرب و عشاء ...
    گفتم : ایییی ... سعید داری منو اذیت می کنی ... زود باش دیگه ...
    بلند خندید و گفت : نه به خدا ... باید همه جمع بشن ... ملیحه و آقای رستگار و مریم و مجید و آقا جون ...
    گفتم : واقعا اینقدر مطلب مهمی هست که باید همه جمع بشن ؟
    گفت : صبر کن بابا ... چرا اینطوری می کنی عزیزم ؟ ببخش ... ولی آره مهمه ... همین طوری نمیشه بهت بگم ...
    سعید تمام بعد از ظهر رو به من محبت کرد و دور و بر من می چرخید و حرف های عاشقانه می زد و این منو تو فکر برده بود و احساس می کردم این مربوط میشه به چیزی که می خوان به من بگن و دلم شور می زد ...


    بالاخره ساعت هشت شب , همه توی اتاق ما جمع شدن دیگه ترسیده بودم ... با اینکه مجید بازم شوخی می کرد و می خندید و سعید هم خیلی عادی به نظر می رسید , من می ترسیدم ...
    سعید گفت : خوب حالا که همه جمع شدیم باید رعنا رو از نگرانی در بیاریم ... البته من عقیده داشتم اصلا لزومی نداره اون بدونه چون روحیه ی رعنا رو می شناسم ولی دیگه الان نمی شد ازش مخفی کنیم ...
    آقا جون که می دید من چقدر به هم ریختم , گفت : نترس دخترم ... چیز مهمی نیست ولی من از اول هم گفتم ؛؛ به همه گفتم به رعنا بگین ... اون حق داره بدونه ... ولی سعید  نمی خواست فکر تو آشفته بشه ... به خصوص که باردار هم بودی ...
    از اون جایی که شما دختر منطقی و با هوشی هستی دلم می خواد بعد از شنیدن اون بازم فکر کنی و منطقی رفتار کنی ...
    خوب کی می خواد شروع کنه ؟
    مریم گفت :  اجازه می دین ؟ من ...
    آقاجون گفت : بله ... شما بهتره شروع کنین ... برای اینکه حرف همدیگر رو بهتر می فهمین ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۳:۵۵   ۱۳۹۶/۲/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت بیست و یکم

  • ۱۳:۵۹   ۱۳۹۶/۲/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیست و یکم

    بخش اول




    مریم گفت : ببین رعنا جون ... من تو دانشگاه با یک گروهی آشنا شدم که چیزایی در مورد رژیم شاه و کارایی که می کردن شنیدم و توجه ام جلب شد ... وقتی تو حواست دنبال آقا سعید بود یا دانشگاه نمی اومدی , ارتباطم باهاشون بیشتر شد و فهمیدم که رژیم شاه , ظالم و فاسده و داره مملکت رو به باد می ده ...
    گفتم : مگه شاه چیکار کرده ؟
    سعید گفت : عزیزم به موقع برات توضیح می دیم ... همه چیز رو می فهمی ...
    گفتم : شماها چرا مثل عقب مونده ها با من رفتار می کنین ؟ به نظرتون من آدمی هستم که چیزی متوجه نمیشه ؟ من الانم فهمیدم دارین چیکار می کنین ,, اون اتاق برای چاپ اعلامیه بر علیه شاهه ... درست فهمیدم ؟
    لازم نیست بیشتر بگین ... نمی خوام بشنوم ...
    من مخالفم ... نمی تونم با این مسئله کنار بیام ... شما دارین چیکار می کنین ؟ پدر همه ی شما رو در میارن ...
    سعید گفت : پس تو می دونی ساواک چیکار می کنه ؟
    گفتم : بله که می دونم ... هر رژیمی که سر قدرت باشه باید از این سازمان ها داشته باشه ... با مردم عادی که کاری ندارن , کسانی که با اونا مبارزه می کنن رو می گیرن ...
    سعید گفت : پس تو می دونی که ساواک با مردم بیچاره به جرم اعتقاداتشون چیکار می کنه ؟
    گفتم : تا اعتقاد اونا چی باشه ... حتما بر علیه شاه یک کارایی کردن , بیخودی که اونا رو نمی گیرن ...
    گفت : به نظر تو در مقابل شاهِ ستمگری مثل اون چیکار باید کرد ؟
    گفتم : من نمی خوام تو این بازی باشم ... نیستم و نخواهم بود ...
    ملیحه گفت : ببین رعنا جون تو می تونی انتخاب کنی ولی الان تو ایران اتفاقاتی افتاده که مردم مجبور شدن دست به مبارزه بزنن ... شاه داره تمام منابع نفت ایران رو می فروشه ... نه کشاورزی درستی داریم , نه صادرات دیگه ای که جای نفت رو بگیره ... روستاها همه خرابن ... مردم فقیر زیاد شده و ثروتمندها پولشون از پارو بالا میره , این مملکت رو دارن چپاول می کنن و زور میگن ... به نظر تو که یک عضو این مملکت هستی چه کسی باید جلوی اونا بایسته ؟ ...



    ناهید گلکار

  • ۱۴:۰۴   ۱۳۹۶/۲/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیست و یکم

    بخش دوم




    گفتم : من نمی دونم ... به من مربوط نیست ...
    ولی شماها دارین یک طرفه قضاوت می کنین ... من دارم می بینم الان کشورمون با سرعت داره رو به جلو میره ... چرا پیشرفت ها رو نمی بینن ؟ ...
    همش نکات منفی رو دیدن , همین میشه ... خوب اگر با مخالفین خودش مبارزه نکنن که هرج و مرج میشه ... اگر یک دزد بیاد تو خونه ی شما و با چوب اونو بزنین که کار بدی نکردین وگرنه امنیت شما به خطر میفته ...
    سعید گفت : آره درسته ,, ولی مردم دزد نیستن , کسانی هستن که اموالشون دزدیده شده ... حالا چوب می خورن ... ملتی که این طور اموالش تاراج بشه , نباید ساکت بشینه ...
    چون به فرزندانش خیانت کرده ...
    بلند شدم و گفتم :  ببخشید ... از همه به خصوص آقا جون معذرت می خوام ... من نیستم ... به هیچ عنوان این روحیه رو ندارم ... حتی نمی خوام بحث کنم ...

    و با سرعت رفتم بالا ...
    سعید هم دنبالم اومد و گفت : نگفتم ناراحت میشی ؟
    گفتم : بسه دیگه ... این چیزی نیست که از من پنهون کنی و من نفهمم ... ازت خیلی دلخورم چون منو احمق فرض کردی , مثل بچه ها با من رفتار کردی ... تو در مورد من چی فکر کردی ؟ ... حالا هر چی ... من دوست ندارم نه خودم و نه تو و نه مریم تو این بازی باشیم ...
    تو دنبال من نفرستادی بودی , قبول .... من خودم اومدم تو زندگی تو ... حالا انتخاب کن یا من یا مبارزه ...
    یا همون طوری که اومدم برمی گردم ؛ تو منو می شناسی ... کاری که گفتم می کنم سعید ...
    گفت : این چه حرفیه می زنی ... اصلا الان من چیکار کردم ؟ هان ؟ ... جلوی تو می رم دانشگاه و برمی گردم ... این دستگاه ها رو هم مجید آورده , اگر تو راضی نیستی می گم ببره ...
    گفتم : جواب منو بده و تصمیمت رو بگو ... هرگز تو هیچ کاری دخالت نمی کنی ... قسم می خورم به جون میلاد می رم ... تو در مقابل من و این بچه که درست کردی مسئولی ... نباید ما رو به خطر بندازی ...
    اگر فکر می کنی من ترسو هستم ... بله ,, هستم ... ولی بیشتر از اون از مبارزه کردن بدم میاد ... دلم می خواد زندگی خودمو بکنم ....
    گفت : چشم ... تو باور نمی کنی من اصلا کاری نکرده بودم که حالا نکنم ... باور کن تا حالا یک قدم هم برنداشتم ... فقط با اونا موافقم , همین ... من خودم تا به یقین نرسم , نمی تونم کاری بکنم ...
    گفتم : ببین به من قول بده  ... من اگر بفهم , خبرت هم نمی کنم ... می رم و پشت سرمو نگاه نمی کنم ...
    گفت : بسه دیگه ... این حرف رو تکرار نکن .... من دنبال تو نیومدم , درسته ولی دلم برای تو پر می زد از همون روز اولی که دیدمت ,, شدی تمام زندگی من ,, ... اگر بهت التماس نمی کردم برای این بود که می ترسیدم با من خوشبخت نشی ... چند بار بهت گفتم , بازم میگم ... تو اومدی پیش من که بمونی ...

    با هر شرایطی دیگه نمی ذارم بری ...
    توام باید به من قول بدی که دیگه این حرف از دهنت در نیاد ... لازم نیست بعضی چیزا رو بهت بگم ... ولی منم برای رسیدن به تو تاوان دادم ... به همین راحتی نیست که تا یک چیزی میشه حرف رفتن رو بزنی ...


    سعید برای اولین بار عصبانی شده بود و داشت جدی حرف می زد ...
    گفتم : اگر می خوای منو راضی کنی بیا از این خونه بریم ... نمی دونم کجا ولی هر کجا که تو می خوای ... فقط یک جایی برای خودمون باشه ... من پول دارم ... اصلا می تونیم بخریم ...
    گفت : رعنا اینقدر اون پولو به رخ من نکش .. چشم .... اونم به موقع انجام می دم ولی با پول خودم ... توام به من قول بده که نه اسم رفتن رو بیاری , نه پولی که داری ....
    از اون روز به بعد تمام فکرم این بود که یک طوری سعید رو راضی کنم تا از اون خونه بریم ... احساس خطر می کردم ... نمی تونستم به اونا بگم این بساط رو از این خونه ببرین ... حق چنین کاری رو نداشتم ...
    فقط به این امید که سعید همیشه روی حرفش می ایسته , صبر کردم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۴:۱۲   ۱۳۹۶/۲/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیست و یکم

    بخش سوم




    از فردای اون روز باید می رفتم دانشگاه و درس می خوندم ... و برای عقب موندگی هام تلاش می کردم ...
    هر روز صبح حاضر می شدم و با سعید می رفتم ....
    مامان هم میومد با خوشرویی و مهربونی از میلاد نگهداری می کرد ... اون زن بی نظیری بود و هر کاری برای هر کسی می کرد , بدون منت انجام می داد ...
    تا امتحانات تموم شد و من تعطیل شدم ...
    میلاد چهار ماهه بود ,, همه رو می شناخت و بازی کردن میلاد سرگرمی ما شده بود ...
    سعید تمام مدتی که خونه بود به میلاد می رسید و ازش نگهداری می کرد و این طوری من می تونستم به کارای خونه برسم ...

    بعد از صحبتی  که با مریم داشتم , کمتر خونه ی ما میومد و منم زیاد بهش اصرار نمی کردم چون می ترسیدم یک وقت کار دست خودش بده ...
    سعید هم دیگه پاشو توی اون اتاق نگذاشت ...
    نمی دونم و هیچ وقت نفهمیدم براش مهم نبود یا به خواسته ی من اهمیت داده بود ...
    حالا مدتی بود که از مادر و پدرم خبر نداشتم و خیلی زیاد دلتنگ اونا شدم ...
    یک روز صبح که با میلاد بازی می کردم , به نظرم خیلی شیرین و خواستنی اومد ...
    یک حس مادری عجیب به من دست داد و یاد مامانم افتادم ... با خودم فکر کردم اگر اونا میلاد رو ببینن , دیگه نمی تونن ازش جدا بشن ...

    آره , باید این کارو بکنم ... من به اونا پشت کردم ... خودمم باید برم منتشون رو بکشم ...
    پس فورا ساک میلاد رو حاضر کردم و راه افتادم ...

    به مامان گفتم : تا جایی میرم و برمی گردم ...
    هاج و واج مونده بود ... پرسید : کی برمی گردی ؟ بگو کجا میری ؟ ...
    گفتم : تا سعید نیومده میام ...

    و درو بستم ...
    صندلی میلاد رو روبراه کردم و اونو گذاشتم توش و راه افتادم ...
    تمام طول راه فکر می کردم که چی بگم و چطوری رفتار کنم که اونا منو قبول کنن ...
    از اینکه بابا منو تو خونه راه نده می ترسیدم و از یا آوری این موضوع قلبم می خواست از جا کنده بشه ...

    با خودم گفتم رعنا ببین چیکار کردی با زندگیت که الان برای رفتن پیش پدر و مادرت باید ترس داشته باشی ... آفرین به تو ...




    ناهید گلکار

  • ۱۴:۱۷   ۱۳۹۶/۲/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیست و یکم

    بخش چهارم




    جلوی در نگه داشتم و پیاده شدم ولی هنوز می ترسیدم بابا منو راه نده ...
    برای همین اول زنگ خونه ی آقا کمال رو زدم ... به امید اینکه مریم درو برای من باز کنه ...

    ولی کسی نبود ... بعد مجبور شدم زنگ خونه رو به صدا در بیارم ... شوکت خانم گوشی رو برداشت و درو باز کرد ...
    فورا ماشین رو روشن کردم و رفتم تو ...
    ولی شوکت خانم رو دیدم که بدو میومد طرف من ... خودشو رسوند و جلوی ماشین ایستاد ...
    پیاده شدم ...

    گفت : رعنا جان اینجا چیکار می کنی ؟
    گفتم : مامانم نیست ؟
    گفت : چرا ... آقا هم خونه است ولی نمی خواد تو رو ببینه ... الهی من بمیرم این روز رو نبینم ... چیکار کنم مادر ... بیا بریم اتاق ما ...
    به من گفت بهت بگم برگردی بری ...
    گفتم : مامانم چی گفت ؟

    جواب داد : ایشون حرفی نزدن ...

    ولی راستش گریه می کرد ...
    نگاهی از دور به ساختمون انداختم ... مامان پشت پنجره بود ... میلاد رو برداشتم و دادم بغل شوکت و دویدم به طرف ساختمون ...
    درو باز کردم ,, با عجله رفتم تو ....

    هر دو پشت در بودن ... خودمو انداختم تو بغل مامانم و محکم به کمرش چسبیدم ...

    با گریه گفتم : بذارین یکم بمونم ... خیلی دلم براتون تنگ شده ... مامان جون تو رو خدا منو ببخش ...
    در حالی که لبش می لرزید و منو گرفته بود و می بوسید , نمی دونست با من چیکار کنه ...

    دستشو می کشید روی سر و صورت منو نگاهم می کرد ... گفت : خیلی خوب ... آروم باش ... نلرز ... آروم ... آروم ...
    دیگه ملاحظه نمی کرد و اشک می ریخت ... بعد رفتم به طرف بابا که صورتش خیس بود و نمی تونست جلوی احساسشو بگیره ...
    منو بغل کرد و من مثل دختربچه ای بی پناه در آغوش اون آروم گرفتم ...
    وقتی به خودم اومدم دیدم مامان میلاد رو بغل کرده و داره باهاش حرف می زنه ...

    آوردش جلو و داد بغل بابام ... اول می خواست اونو نگیره ولی دلش طاقت نیاورد ...

    و درعرض چند دقیقه اون عشقی که میگن خون می کشه , بین اونا به وجود اومد و میلاد انگار همیشه با اونا بوده و هیچ احساس غریبی نکرد ... باهاشون بازی می کرد ... با دست کوچولوش صورت بابا رو لمس می کرد و می خندید ...
    و اونا هم سراپای میلاد رو غرق بوسه می کردن و من احساس می کردم کار خوبی کردم و همه چیز تموم شد و غصه های من , پایان خوشی پیدا کرد ...
    بدون اینکه حرفی در مورد گذشته بزنیم یا منو سرزنش کنن , کنار هم موندیم ...

    ناهار خوردیم و من رفتم به اتاق خودم و میلاد رو عوض کردم از آخرین باری که اونجا بودم مدت زیادی گذشته بود و حالا اون اتاق به نظرم امن ترین جای دنیا اومد ...
    جایی که اصلا قدرشو نمی دونستم ...

    کاش می شد آدمها قبل از اینکه چیزی رو از دست بدن , قدر اونو بدونن ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۴:۱۹   ۱۳۹۶/۲/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیست و یکم

    بخش پنجم



    اونقدر لحظاتی خوبی رو تجربه می کردم که یادم رفته بود سعید میاد ونمی دونه من کجام ...
    هوا هنوز روشن بود ولی می دونستم که حتما نگرانم شدن ... دیگه وقت رفتن بود و من برخلاف میل خودم و اونا قصد رفتن کردم ...
    به خیال اینکه دیگه جای خودمو دوباره توی اون خونه باز کردم ...
    موقع خداحافظی بابا رو که بغل کردم ... گفت : بابا جون ... عزیز دلم ... لطفا دیگه این کارو نکن ... برو به زندگیت برس ... تو با این اومدنت , دوری میلاد رو هم به غیر از خودت برای ما به ارمغان آوردی ...
    حالا دلمون برای اونم تنگ میشه ولی حالا که شنیدم سعید و خانواده اش آدم های خوب و فهمیده ای هستن ,  پس توام خوب باش و خوب زندگی کن ... مبادا دوباره راه بیفتی بیای اینجا که کار رو برای خودت سخت می کنی ...
    بابا جان تو دختر مایی و منم فقط خوشحالی تو رو می خوام ... این بار اگر بیای , تو خونه راهت نمی دم ... پس برو زندگی خودتو بکن ....
    نمی دونم آینده چی برای ما رقم زده ولی منم امیدوارم روزی برسه که من مجبور به این سختگیری نباشم ... اینو از ته قلبم می خوام ... ولی دیگه اینجا نیا ....
    من و بابا و مامان و شوکت خانم گریه می کردیم ... با شنیدن این حرف امیدم تبدیل به یاس شد ولی حتی یک کلمه حرف نزدم ....
    و در میون اون اشک ها از اونجا اومدم بیرون ... ولی این بار با دفعه ی قبل فرق داشت ... دلم نمی خواست برم ... پام کشیده نمی شد ...
    هر چند قدم یکبار برمی گشتم اونا رو نگاه می کردم ... می ترسیدم این بار آخر باشه که اونا رو می بینم ... می خواستم فقط یک کلمه به من بگن اینجا بمون و نرو ...
    اون وقت برای همیشه پیششون می موندم ... و حالا متوجه شدم چرا بابا این تصمیم رو گرفته بود ... اون می دونست که یک روز این اتفاق خواهد افتاد و دلش نمی خواست من اذیت بشم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۴:۲۴   ۱۳۹۶/۲/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیست و یکم

    بخش ششم



    وقتی رسیدم خونه , از سر کوچه دیدم که سعید و مجید و آقا جون جلوی در ایستادن و نگران و پریشونن ...
    سعید ماشین رو که دید دوید جلو و پرسید : رعنا خوبی ؟ حالتون خوبه ؟ کجا بودی ؟ چه اتفاقی براتون افتاده بود ؟
    گفتم : بیا میلاد رو بگیر ... بریم تو , برات تعریف می کنم ...
    گفت : فقط بگو کجا رفته بودی ؟
    گفتم : خونه ی مامانم ...

    سکوت کرد و میلاد رو برداشت و رفت تو خونه ...

    من ماشین رو پارک کردم و دنبالش رفتم ...
     آقاجون دم در بود و گفت : این رسمش نبود بابا ... چرا خبر ندادی ؟ ...
    سعید همه جا رو دنبال تو گشت ... کجا بودی ؟
    گفتم : آقا جون دلم برای پدر و مادرم تنگ شده بود ... رفتم اونا را دیدم و برگشتم ...

    سرشو انداخت پایین و رفت ... مجیدم دنبالش ... مامان جون کنار در بود ...
    سلام کردم ... گفت : علیک سلام ... خسته نباشی ... خوب قربونت برم به من می گفتی ... اینقدر نگرانت نمی.شدیم ... تو حق داری ولی کار خوبی نکردی ... ما رو دلواپس خودت کردی ...
    گفتم : ببخشید ... می دونم حق با شماست ... معذرت می خوام ...
    رفتم به اتاقم ...

    سعید برافروخته و عصبانی بود ...
    گفتم : سعید جان ببخش تو رو خدا ... منو درک کن ... دلم تنگ شده بود ...

    نشست روی مبل و دستشو گرفت جلوی صورتش و با انگشت هاش پیشونیشو مالید ... و دندونشو روی هم فشار می داد تا به من حرفی از روی عصبانیت نزنه ...
    معلوم بود که داره خودشو کنترل می کنه ...

    گفتم : حرف بزن ... تو رو خدا یک چیزی بگو ... من برات میگم چی شد ... می دونم چی می خوای بپرسی ... چرا نگفتم ؟
    ترسیدم قبولم نکنن و جلوی مامانت اینا خجالت بکشم ...

    صورتشو با دو دست محکم گرفت ...

    ادامه دادم : سعید تو رو خدا یک چیزی بگو ... ولی این طوری نکن ... نمی تونم تو رو اینقدر ناراحت ببینم ... لطفا ... ببین دلم تنگ شده بود ... داشتم برای دیدنشون دیوونه می شدم ... تو به من حق نمیدی ؟
    ولی سعید ساکت بود و بلند شد و از اتاق رفت بیرون و تا دو ساعت نیومد ....
    منم سرگرم کارام شدم ... نماز خوندم و میلاد رو خوابوندم که با یک سینی غذا اومد و گفت: مامان داده شام همین جا بخوریم ...
    گفتم : دستشون درد نکنه ... ولی اگر تو منو نبخشی , نمی خورم ...
    گفت : عزیزم من ترسیده بودم تو رو از دست بدم ... حتی حدس زدم ممکنه رفته باشی اونجا ...
    نمی دونم به طور خودخواهانه ای دلم نمی خواست بری ...

    من از خودمم عصبانیم ... می ترسیدم رفته باشی و دیگه منو ول کنی ... پدرت قبل از اینکه اون قول و قرار رو با تو بذاره , با من حرف زده بود و دلیل کارشو به من گفته بود ...
    گفت اگر رعنا یک بار بیاد خونه ی ما , دیگه برنمی گرده ... برای همین ترسیدم ... خیلی خودخواهم ؟ ...
    گفتم : تو منو اینطوری تصور کردی ؟ اگر می تونستم تو رو ول کنم که از اول این کارو نمی کردم ... من تا آخر عمر عاشق تو می مونم ...
    بازوی منو گرفت و بین انگشت هاش فشار داد و گفت : رعنا الان بهم قول بده هیچ وقت منو ترک نمی کنی ... قول بده .
    گفتم : نه ... چرا باید این کارو بکنم ؟! تو رو دوست دارم ...
    گفت : قول بده رعنا ... قسم بخور ...
    گفتم : قول میدم ... قسم می خورم من هیچ وقت تو رو ول نمی کنم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۴:۲۸   ۱۳۹۶/۲/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیست و یکم

    بخش هفتم




    و همین قول و قرار باعث شد از اون روز به بعد یک حالت تسلیم و اطاعت در من به وجود بیاد ...
    می دونستم که زندگی من همینه و باید باهاش کنار بیام ...
    دو روز بعد شوکت خانم اومد به دیدن من و از طرف پدر و مادرم چشم روشنی آورد ...
    توی یک ساک سفید رنگ و بزرگ , سی هزار تومن پول از طرف مامانم و سند یک آپارتمان توی عباس آباد از طرف بابام ... من می دونستم برای چی این کارو کردن ...
    می خواستن باعث بشن من از این خونه برم ... اونا نمی دونستن که سعید زیر بار نمی ره ....




    فصل سوم :


    آخر تابستون سال 56 بود ... میلاد دوسال و چند ماه داشت ... خیلی بچه ی خوب و دوست داشتنی بود ... کاملا حرف می زد و با شیرین زبونی های خودش همه ی ما رو سرگرم می کرد ...
    درسم تموم شده بود و تو فکر این بودم که جایی بگیرم و با مریم کار وکالت رو شروع کنیم ... همه ی کارا رو با هم انجام داده بودیم و دنبال جا می گشتیم ....
    ماه رمضون بود و هوا گرم , پس موکولش کردیم به بعد از این ماه ...

    شب قبل , یکی از شب های قدر بود و سعید تا موقع سحری با مجید مسجد بودن .....
    سعید همیشه احیاها و روزهای عزاداری امام حسین رو می رفت مسجد ...
    البته به جز من , همه می رفتن ولی کسی با من کاری نداشت ... من خیلی به رفتن این جور جاها علاقه ای نداشتم ...
    خوشبختانه سعید هم اصراری نمی کرد ....
    کلا من یک رعنای دیگه شده بودم ... با اون زندگی خو گرفتم و سعی می کردم همسر خوبی برای سعید باشم ...

    بعد از ظهر بود و هوا خیلی گرم ... به جز من و میلاد همه خواب بودن ...
    من تلاش می کردم اونو بخوابونم ... که صدای زنگ در به گوشم رسید ... و یک نفر با مشت چنان می کوبید به در که انگار اتفاق بدی افتاده ...
    سعید هراسون از بالا اومد پایین و گفت : کی می تونه باشه ؟

    قبل از اون آقا جون خودشو رسوند و درو باز کرد ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۳۱/۲/۱۳۹۶   ۱۴:۳۱
  • ۱۱:۳۰   ۱۳۹۶/۳/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت بیست و دوم

  • ۱۱:۳۵   ۱۳۹۶/۳/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیست و دوم

    بخش اول



    منم فورا میلاد رو گذاشتم زمین و رفتم جلوی پنجره ...
    در یک چشم بر هم زدن , پنج شش تا مرد در حالی که آقا جون رو هل داده بودن , وارد حیاط شدن ...
    سعید با همون لباس راحتی رفت بیرون و پرسید : چی می خواین ؟

    یکیشون پرسید : مجید موحد تویی ؟ ...
    گفت : نه , من برادر بزرگشم ... چیکارش دارین ؟
    گفت : کجاست ؟ بگو بیاد ...

    مامان که تازه چادر سرش کرده بود و اومد تو حیاط با هراس گفت : نیست آقا ... خونه نیست ...

    اون مرد رو کرد به سعید و گفت : تو سعید موحدی ؟
    گفت : بله , منم ...

    دستشو بلند کرد و گفت : ببرینش ...

    و شروع کردن به گشتن خونه ... دو نفر اومدن تو اتاق ما ...
    میلاد از ترس پرید تو بغل من و گریه افتاد ...

    صدای شیون مامان بلند شد و داد می زد : ولش کنین ... کجا می برینش ؟ ...
    من نمی دونستم چیکار کنم ولی اصلا فکر نمی کردم جدی باشه ...
    مامان داد می زد : بچه ام رو ول کنین ... اون کاری نکرده ...

    مامورها اتاق به اتاق رو گشتن ...
    ولی مجید اون روز خونه نبود و بالاخره کاری که نباید می شد , شد ... قفل در اتاق رو شکستن ... مدارکی که از اونجا پیدا کردن , جای هیچ حرفی باقی نمی گذاشت ...
    من دویدم دنبال سعید ... اون تلاشی نمی کرد که از دست اونا رها بشه و حرفی هم نمی زد ...

    در حالی که  به شدت اونو می زدن , تو پهلوش و تو پشتش که زودتر از خونه ببرنش ...

    و این دل منو آتیش می زد ...
    بی اختیار میلاد رو روی زمین رها کردم و خودمو رسوندم به سعید و اونو گرفتم و داد زدم : ولش کنین ... اون گناهی نداره ...
    مامان از یک طرف دیگه جیغ و هوار راه انداخته بود و سعید رو گرفته بود و التماس می کرد ...
    همسایه ها از اون همه سر و صدا توی بعد از ظهر ماه رمضون سراسیمه دور خونه ی ما جمع  شدن تا از قضیه سر در بیارن و مامورها برای همین می خواستن با عجله سعید رو ببرن و با همون لباس توی خونه داشتن از در می بردنش بیرون ...
    مامان می خواست خودشو به اون برسونه ...
    یکی از اونا با لگد کوبید به باسن مامان و با شدت پرت شد روی زمین و با لحن زننده ای گفت : خجالت نمی کشی زنیکه احمق ؟ پسر تربیت کردی ... دو تا فاسد و خرابکار ... خونه ات خونه ی فساده ... برو گمشو که خودتم می برم ...

    بعد اومد طرف من ... از ترس قدرت حرکت نداشتم ...
    نگاه چندش آوری به من کرد و پرسید : تو کی هستی ؟ ...
    گفتم : همسر سعید موحد ...

    با دست زد زیر چونه ی منو گفت : پدر سگ ها چه زنایی می گیرن ... اون سگ پدر , تو رو از کجا پیدا کرده ؟ خودمو کنار کشیدم و میلاد رو که هنوز داشت گریه می کرد بغل کردم و روی سینه ام گرفتم ...


    بعد به آقا جون که رنگ به صورت نداشت و اونم از جاش تکون نمی خورد ... گفت : به مجید موحد بگو بیاد مثل بچه ی آدم خودشو معرفی کنه وگرنه تو رو می برم ...

    و از در رفتن بیرون ...

    ما دیگه سعید رو ندیدیم ... جرات بیرون رفتن رو هم نداشتیم ... مامان همون طور که وسط حیاط افتاده بود بلند نشد و گریه می کرد ...
    من زیر بغلشو گرفتم , گفتم : بلند شین ... جاییتون درد می کنه ؟
     گفت : آره , دلم درد می کنه ... سعیدم رو بردن ... تموم شد ... بردنش ...




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۳۸   ۱۳۹۶/۳/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیست و دوم

    بخش دوم



    ساعتی بعد , هر کدوم از ما کنجی نشسته بودیم و ماتم گرفتیم ...
    مامان پهلوش درد می کرد ولی بیقرار بود و گریه می کرد ... و آقا جون روی تخت نشسته بود و پشت سر هم سیگار می کشید ...
    تا ملیحه و آقای رستگار اومدن , ما ساکت بودیم ...
    من باورم نمی شد که سعید به دست ساواک افتاده باشه ... فکر می کردم هر آن ممکنه برگرده ... مغزم کار نمی کرد و قدرت تصمیم گیری نداشتم ...
    چیکار باید می کردم و چی می خواست پیش بیاد ,, نمی دونستم .....
    مامان حالش خیلی بد بود ... هم از لگدی که خورده بود , بدنش بشدت درد می کرد ... هم حال روحی خوبی نداشت و باید یکی از اون مراقبت می کرد ...

    ملیحه می گفت : اگر مجید خونه بود , سعید رو نمی بردن چون اون دخالتی تو این کار نداشت ...

    و متعجب بود که چه کسی ممکن بود اونا رو لو داده باشه ...
    می گفت جز خودمون کسی نمی دونست که ما توی اون اتاق چی داریم ...
    جوون های محل به مجید خبر دادن که دیگه خونه نیاد ... تلفن هم نمی زد ... این جور مواقع آدم از همه چیز می ترسه ... ما فکر می کردیم تلفن هم ممکنه کنترل باشه ...
    از گوشه و کنار می شنیدم که با مدارکی که از خونه ی ما برده بودن , اعدام سعید حتمی بود و من باید کاری می کردم ...

    و تنها چیزی که به فکرم می رسید کمک از بابام بود ...
    نزدیک غروب مریم هم اومد ... اون خبر نداشت و با شنیدن این خبر شوکه شده بود ...
    با مریم مشورت کردم که به نظرش به بابا بگم یا نه ... مریم هم با من موافق بود و می گفت : بیشتر مهمون های پدرت ساواکی بودن ... حتما خیلی آشنا داره ... اگر بدونن که داماد آقای جهانشاهیه حتما ولش می کنن ...
    پرسیدم : تو از کجا می دونی ساواکی بودن  ؟
    گفت : خوب معلوم بود ...
    گفتم : حرف مفت می زنی ... اگر اینطوری بود خودم می فهمیدم ... اصلا این طوری نبود ...

    (جلوی ملیحه خجالت کشیدم ) متوجه شد که من نمی خوام اون اینطوری در مورد پدرم حرف بزنه ...




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۴۵   ۱۳۹۶/۳/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیست و دوم

    بخش سوم



    گفت : خوب , من حدس می زنم ... تو برو بگو , شاید بتونه یک کاری بکنه ...
    ملیحه گفت : نه تو رو خدا ... سعید راضی نیست ... اون دلش نمی خواد تو همچین کاری بکنی ...
    صبر کنیم ببینیم چی میشه ...
    گفتم : ببخشید ملیحه جون ... شوهر خودتم بود , همینو می گفتی ؟ نه ... من باید یک کاری بکنم ... نمی تونم دست روی دست بذارم ...
    دو سال بود که من اونا رو ندیده بودم پس حتما دلشون برای من تنگ شده بود و به من کمک می کردن ...

    چندین بار پیغام فرستادم ولی بابا گفته بود حق نداره پاشو اینجا بذاره ... منم دیگه اصرار نکرده بودم ... یک جورایی هم دلگیر شدم ولی حالا باید هر طوری بود با اونا تماس می گرفتم ...
    گوشی رو برداشتم و به خونه زنگ زدم ...
    بابا خودش جواب داد ....

    گریه ام گرفت و گفتم : بابا ...
    گفت : رعنا تویی ؟
    گفتم : سلام
    گفت : سلام ... قرار ما چی بود بابا ؟
    گفتم : بابا جون , ازتون کمک می خوام ... اگر مهم نبود مزاحم شما نمی شدم ... اجازه بدین بیام از نزدیک حرف بزنیم ... خواهش می کنم بذارین بیام ...

    پرسید : مشکل خانوادگی داری ؟ با سعید مشکل دار شدی ؟
    گفتم : نه ... نه ... یه مسئله ی دیگه است ...
    گفت : اگه خیلی دلت می خواد تلفنی بگو و اینجا نیا ...
    مامان گوشی رو ازش گرفت و گفت : بده به من ... همه ی کارات افراطیه ... مامان جان , رعنا بیا ... زود بیا ببینم چی شدی عزیزم ...
    میلاد رو هم بیار من ببینم ... گور بابای همه ... منتظرتم ...


    دیگه صبر نکردم ... نزدیک افطار بود ... میلاد رو برداشتم و با مریم راه افتادیم ...
    ملیحه گفت : رعنا جون یکم فکر کن .. .پدر تو , آدم سرشناسیه ... به خاطر سعید آبروی خودشو نمی بره ... من فکر می کنم جز اینکه خودتو ناراحت کنی , فایده ای نداره ...
    گفتم : من نمی تونم آروم باشم تا سعید رو اعدام کنن ... باید هر کاری که می تونم انجام بدم ... اون وقت نمی گم کاش کرده بودم , اینطوری نمی شد ...




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۴۹   ۱۳۹۶/۳/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیست و دوم

    بخش چهارم



    وقتی رسیدم , مامان بیقرار منتظرم بود ... چشم هاش اشک آلود بود ولی بابا با اکراه ولی مشتاق دیدن من , اومد جلو ...
    مامان از شوق دیدن من و میلاد و من با یک دل پر خون , چنان به آغوش هم رفتیم که دلم نمی خواست هرگز اون لحظات تموم نشه ...
    بعد مامان رفت سراغ میلاد که دستش تو دست مریم بود ... و من نگاهی به بابا کردم ... دور ایستاده بود .. کاملا معلوم بود که بغض گلوشو گرفته ...
    همین طور که گریه می کردم , گفتم : می ذارین بغلتون کنم ؟ دلم تنگه بابا ... دیگه منو ببخش ... غلط کردم ...
    دستشو باز کرد و من دویدم طوری خودمو به آغوشش انداختم که تعادلشو از دست داد ....
    نیم ساعتی نشستیم و حرفی نزدیم و اونا غرق در احساسی که به میلاد داشتن , شده بودن ...
    میلاد حالا حرف می زد و اونا از خوشحالی دیدن و حرف زدن با اون , من و مشکلم رو فراموش کردن ...
    تا بالاخره مامان ازم پرسید :  بگو چی شده ؟ مشکلت چیه ؟ ...
    حتما با سعید اختلاف داری ... خوب این طبیعیه , ما حدس می زدیم ... برو اثاثت رو جمع کن , بیا ...
    گفتم : نه , این طور نیست ... اگر شما بدونین که چقدر این خانواده خوب و شریف هستن این حرف رو نمی زدین ... من بابا رو درک می کنم و همیشه بهش حق می دادم ولی الان زندگی برای من معنای دیگه ای پیدا کرده ...

    مهربون بودن , انسانیت و به جز خودت به کس دیگه ای اهمیت دادن رو از اونا یاد گرفتم ... مامان شما باور نمی کنین که مادر سعید برای قولی که به شما داده , برای من چه کاراهایی نکرده ...
    اون زن نمونه ی یک مادر فداکار و باگذشته که اصلا آدم فکر نمی کنه ممکنه در پس اون چهره ی آروم و به ظاهر ساده , چنین روح بزرگی وجود داشته باشه ...
    من با وجود اینکه دور و برم پر از آدم های باسواد و تحصیلکرده هست , بیشترین درس رو تو زندگی از اون گرفتم ... به قول خودش شش کلاس بیشتر سواد نداره ولی سه تا بچه ی با فهم و شعور و بدون عقده پرورش داده ...
    شما دیگه خاطرتون از من جمع باشه ... توی اون خونه هیچ کس نشد که یک بار باعث آزار من بشه ...

    خوب من اونا رو اذیت کردم ولی حتی جواب منو هم ندادن ...

    و وقتی از مامان سعید پرسیدم ... گفت : تو امانت سعید و سفارشیِ مادرت هستی ... به اونا خیانت نمی کنم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۵۴   ۱۳۹۶/۳/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیست و دوم

    بخش پنجم



    بابا خلاصه بگم , برادر سعید یکم با رژیم مبارزه می کرد ... اومدن اونو بگیرن ... نبود , سعید رو بردن ...
    بابا ساواک سعید رو برده ... تو رو خدا کمکم کن ... شما دوست و آشنا زیاد دارین ...

    بابا از جا پرید و داد زد : ای بابا ... تو که داشتی از اونا تعریف می کردی ... پس این چه غلطی بوده اونا کردن ؟! ... وای ... وای ...
    حالا حیثیت ما می ره ... بی شرف ها دارین چیکار می کنین ؟ حتما یک  [ ..... ] خورده که گرفتنش ... ای داد بیداد ... اعدامش می کنن ...
    گفتم : بابا ... اومدم کمکم کنی ... تو رو خدا به سعید حرف بد نزن ... اون بی گناهه ... قسم می خورم ... اون حرف هایی رو که زدم حقیقت داشت ... با من مثل ملکه ها رفتار می کنن ...

    داد زد : مگه ملکه نیستی ؟

    گفتم : نه , نیستم ... من یک آدم خودخواه و از خودراضی بودم که فکر می کردم کسی جز من تو این دنیا  وجود نداره ... این اونا بودن که چشم منو به روی دنیا باز کردن ...
    گفت : بس کن ... پس بلند شو برو با همونا زندگی کن ... چرا اومدی اینجا ؟
    گفتم : بابا جون , تو رو خدا بفهم چی میگم ... سعید بی گناه بود ... قسم می خورم به جون میلاد ... باور کنین ...
    گفت : من کاری نمی تونم بکنم ... حتی اگر پول زیاد هم بدم , بازم آبروم می ره ... دیگه همه فکر می کنن من یک خانواده ی خرابکار دارم و ازم فاصله می گیرن ... تازه من هزار تا دشمن دارم که حالا می تونن از این موضوع سوء استفاده کنن ... نه , نمی تونم همچین کاری بکنم ....
    با شنیدن این حرف من به شدت به گریه افتادم ...

    مامان حرف های ما رو می شنید ولی اصلا حرفی نمی زد ... داشت با میلاد بازی می کرد و قربون و صدقه اون می رفت ...
    شایدم از بس دلش برای ما تنگ شده بود , یک جورایی خوشحال بود که این اتفاق افتاده و باعث شده بود  من با میلاد برم پیششون ...

    ولی میلاد که چشمش افتاد به من , ناراحت شد ... همش به صورت من نگاه می کرد و نمی خواست پیش مامان بمونه ... اون فکر کرده بود اونا دارن منو اذیت می کنن ...
    مامان گفت : مریم تو میلاد رو ببر تو اتاق رعنا ... تا ما حرف بزنیم ...

    من یک فکری به نظرم می رسه .... بذار به ملک تاج بگم ... ما با هم دوستیم ... بهش سفارش می کنم به کسی نگه ...
    الان شهریار پست مهمی تو ساواک داره ...

    بابا داد زد : نه ... اون زن از همه بیشتر نامحرمه ... اگر بهش بگی , دیگه نمی تونیم جلوی قضیه رو بگیریم ....

    و سکوت کرد و رفت تو فکر ....
    ولی مامان با اینکه دلِ خوشی از سعید نداشت , سخت به فکر چاره بود و همش پیشنهادهای مختلف به بابا می داد و اونم مخالفت می کرد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۰۱   ۱۳۹۶/۳/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیست و دوم

    بخش ششم



    ساعت نزدیک ده شب شد ... من هنوز افطار نکرده بودم و فقط اشک می ریختم و آشفته بودم ...
    و اونا هم به هیچ نتیجه ای نرسیدن ... ولی می دیدم که هر دو به فکر راهی برای این کار هستن و چون اون شب سعید نبود و دیروقت شده بود , ترجیح دادم همون جا بمونم تا بتونم کمکی از اونا بگیرم ...

    این بود که تلفن کردم به خونه ... آقا جون گوشی رو برداشت و گفت : زود بیا دخترم ... داره دیر میشه ...
    گفتم : بله , برای همین زنگ زدم ... آقا جون من امشب رو پیش مامانم می مونم ... صبح میام ... میلاد هم خوابه ...
    اما آقا جون با سکوتش نارضایتی خودشو نشون داد و گوشی رو قطع کرد ...
    اون شب من با کوله باری از غصه و درد توی سینه ام , روی تخت خودم با میلاد خوابیدم ...
    صبح که چشم باز کردم , میلاد نبود ...

    رفتم بیرون و دیدم پیش مامان و باباست و دارن با اون حرف می زنن و بهش صبحانه میدن ...
    بالاخره مامان تونسته بود بابا رو متقاعد کنه که به ملک تاج زنگ بزنه ... تا از طریق شهریار بتونیم سعید رو آزاد کنیم ... و به من گفت که : ملک تاج گفته , خودش میاد اینجا ...
    من نمی خواستم با اون روبرو بشم ... برای همین راه افتادم تا برم خونه ی خودم ...

    حالا که این اتفاق برای سعید افتاده بود , نمی تونستم اونا رو تنها بذارم ...
    مامان اصرار می کرد و می گفت : همین جا بمون تا سعید بیاد ...

    ولی بابا دعواش کرد و گفت : بذار بره سر خونه و زندگیش ...
    هر چی من چیزی نمی گم , تو بدتر می کنی ... اینجا بمونه که چی ؟ ...
    به امید اینکه مامان بتونه برای من کاری بکنه , برگشتم خونه ... ملیحه هم اونجا بود و درمونگاه نرفته بود و از مامان مراقبت می کرد ...
    ولی هیچ کس از من نپرسید , کاری تونستم انجام بدم یا نه ...

    منم به روی خودم نیاوردم ولی می دونستم که همه ی اونا شدیدا با کاری که من می کردم , مخالفن ....
     بعدها فهمیدم که آقا جون گفته بود : بذارین رعنا هر کاری می خواد برای شوهرش بکنه وگرنه اگر بلایی سر سعید بیاد , تا آخر عمر از چشم ما می بینه .....

    و منتظر شدم تا از مامان خبری به من برسه ...
    اما حالم خیلی بد بود ... دلشوره ای عجیب به جونم افتاده بود ... اگر نشه سعید رو نجات بدم و اعدامش کنن , چیکار می کردم ؟ نمی دونستم ....
    حمید و هانیه با میلاد بازی می کردن ... اون دو تا بچه بی اندازه خوب و مودب بودن و میلاد با اونا خیلی خوشحال بود ...

    و من تو عالم خودم بودم ... نمی تونستم به جز سعید به چیز دیگه ای فکر کنم ... راه می رفتم و گریه می کردم ....
    ساعت چهار بعد از ظهر بود که شوکت خانم زنگ زد ...
    آقاجون از تو اتاق خودشون جواب داده بود و منو صدا کرد که تلفن با تو کار داره ...

    وقتی گوشی رو برداشتم , مامانم بود ...
    با خوشحالی گفت : رعنا ,, ملک تاج با شهریار حرف زد و اونم گفت نگران نباشین ... کاری نداره ... بگین رعنا بیاد پیش من ... این آدرس رو یاداشت کن ... بلوار الیزابت ....




    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان