داستان رعنا
قسمت بیست و دوم
بخش اول
منم فورا میلاد رو گذاشتم زمین و رفتم جلوی پنجره ...
در یک چشم بر هم زدن , پنج شش تا مرد در حالی که آقا جون رو هل داده بودن , وارد حیاط شدن ...
سعید با همون لباس راحتی رفت بیرون و پرسید : چی می خواین ؟
یکیشون پرسید : مجید موحد تویی ؟ ...
گفت : نه , من برادر بزرگشم ... چیکارش دارین ؟
گفت : کجاست ؟ بگو بیاد ...
مامان که تازه چادر سرش کرده بود و اومد تو حیاط با هراس گفت : نیست آقا ... خونه نیست ...
اون مرد رو کرد به سعید و گفت : تو سعید موحدی ؟
گفت : بله , منم ...
دستشو بلند کرد و گفت : ببرینش ...
و شروع کردن به گشتن خونه ... دو نفر اومدن تو اتاق ما ...
میلاد از ترس پرید تو بغل من و گریه افتاد ...
صدای شیون مامان بلند شد و داد می زد : ولش کنین ... کجا می برینش ؟ ...
من نمی دونستم چیکار کنم ولی اصلا فکر نمی کردم جدی باشه ...
مامان داد می زد : بچه ام رو ول کنین ... اون کاری نکرده ...
مامورها اتاق به اتاق رو گشتن ...
ولی مجید اون روز خونه نبود و بالاخره کاری که نباید می شد , شد ... قفل در اتاق رو شکستن ... مدارکی که از اونجا پیدا کردن , جای هیچ حرفی باقی نمی گذاشت ...
من دویدم دنبال سعید ... اون تلاشی نمی کرد که از دست اونا رها بشه و حرفی هم نمی زد ...
در حالی که به شدت اونو می زدن , تو پهلوش و تو پشتش که زودتر از خونه ببرنش ...
و این دل منو آتیش می زد ...
بی اختیار میلاد رو روی زمین رها کردم و خودمو رسوندم به سعید و اونو گرفتم و داد زدم : ولش کنین ... اون گناهی نداره ...
مامان از یک طرف دیگه جیغ و هوار راه انداخته بود و سعید رو گرفته بود و التماس می کرد ...
همسایه ها از اون همه سر و صدا توی بعد از ظهر ماه رمضون سراسیمه دور خونه ی ما جمع شدن تا از قضیه سر در بیارن و مامورها برای همین می خواستن با عجله سعید رو ببرن و با همون لباس توی خونه داشتن از در می بردنش بیرون ...
مامان می خواست خودشو به اون برسونه ...
یکی از اونا با لگد کوبید به باسن مامان و با شدت پرت شد روی زمین و با لحن زننده ای گفت : خجالت نمی کشی زنیکه احمق ؟ پسر تربیت کردی ... دو تا فاسد و خرابکار ... خونه ات خونه ی فساده ... برو گمشو که خودتم می برم ...
بعد اومد طرف من ... از ترس قدرت حرکت نداشتم ...
نگاه چندش آوری به من کرد و پرسید : تو کی هستی ؟ ...
گفتم : همسر سعید موحد ...
با دست زد زیر چونه ی منو گفت : پدر سگ ها چه زنایی می گیرن ... اون سگ پدر , تو رو از کجا پیدا کرده ؟ خودمو کنار کشیدم و میلاد رو که هنوز داشت گریه می کرد بغل کردم و روی سینه ام گرفتم ...
بعد به آقا جون که رنگ به صورت نداشت و اونم از جاش تکون نمی خورد ... گفت : به مجید موحد بگو بیاد مثل بچه ی آدم خودشو معرفی کنه وگرنه تو رو می برم ...
و از در رفتن بیرون ...
ما دیگه سعید رو ندیدیم ... جرات بیرون رفتن رو هم نداشتیم ... مامان همون طور که وسط حیاط افتاده بود بلند نشد و گریه می کرد ...
من زیر بغلشو گرفتم , گفتم : بلند شین ... جاییتون درد می کنه ؟
گفت : آره , دلم درد می کنه ... سعیدم رو بردن ... تموم شد ... بردنش ...
ناهید گلکار