خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۴:۵۳   ۱۳۹۶/۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " رعنا "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑

  • leftPublish
  • ۱۲:۰۱   ۱۳۹۶/۳/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت بیست و سوم

  • ۱۲:۰۴   ۱۳۹۶/۳/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیست و سوم

    بخش اول



    ساعت ده فردا صبح , مامان از شهریار وقت گرفته بود ...
    جریان رو با آقا جون و ملیحه در میون گذاشتم ...
    آقا جون با ناراحتی سیگارشو روشن کرد و گفت : بابا جان , دخترم , رعنا خانم ... اگر این آقا بخواد کاری بکنه , به شما احتیاجی نیست ...
    بعد هم من با این کار مخالفم چون می دونم سعید دلش نمی خواد تو این کارو بکنی ... حالا هر طوری صلاح می دونی و فکر می کنی بعدا افسوس نمی خوری , رفتار کن ...
    ولی بابا مراقب باش چون این کار شوخی بردار نیست , خطرناکه ...
    گفتم : نه آقاجون ... شما نمی دونین ... ما با اینا دوست صمیمی بودیم و الان مادر این آقا با مادرم رفت و آمد داره و حرف بیخودی نمی زنه ...
    حتما یک کاری می کنه ... بذارین انجامش بدم ... شاید موفق شدیم و سعید اومد بیرون ...
    من نمی تونم دست روی دست بذارم ... از مجید هم که خبری نیست ...

    آقاجون گفت : چرا بابا .. داره تلاش می کنه ببینه کجا بردنش ...
    باشه ... شما برو ....
    صبح حاضر شدم و میلاد رو گذاشتم پیش آقا جون که ملیحه از راه رسید و به حمید گفت : مراقب میلاد باش ... ما زود برمی گردیم ...
    گفتم : تو نمی خواد بیای ...
    گفت : امکان نداره ... من باید باشم ...

    و دنبال من راه افتاد ...
    هر دو روزه بودیم ... همون سر صبح , از تشنگی زبونم خشک شده بود ...
    بیشتر استرس روبرو شدن با شهریار رو داشتم ... با کاری که من با اون کرده بودم , خودم بعید می دونستم کاری برای من بکنه ... ولی سعی می کردم خوش بین باشم و رفتم به جایی که آدرس داشتم ...


    ناهید گلکار

  • ۱۲:۱۰   ۱۳۹۶/۳/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیست و سوم

    بخش دوم



    ساختمونی که مامان آدرس داده بود , نوساز و شیک بود با آسانسور ... خودمون رو به طبقه ی چهارم رسوندیم ...
    در آلبالویی رنگی , شماره ی ده رو نشون می داد که مامان گفته بود .
    جلوی در که رسیدم , قلبم به شدت می زد و هراسی عجیب سراپای منو گرفته بود ... از روبرو شدن با شهریار واهمه داشتم ... آب دهنم رو قورت دادم و به خودم نهیب زدم که باید قوی باشم و کم نیارم ...
    اون باید می دونست که من دیگه اون دختر بچه ی لوس نیستم ...
    زنگ رو به صدا در آوردم ...

    یک نفر جواب داد ... گفتم : من جهانشاهی هستم ... وقت گرفتم ...
    گفت : بله ... بله بفرمایید ...

    و در باز شد ... من و ملیحه با ترس وارد شدیم ...

    هیچکس نبود ... اتاق نیمه تاریک بود ... پرده های زخیمی جلوی نور رو گرفته بود ...
    من و ملیحه همون جا ایستادیم و انتظار کشیدیم تا در کشویی از انتهای اتاق باز شد و شهریار اومد بیرون ...
    جلو اومد و با غرور به ما نگاه کرد و گفت : این کیه با خودت آوردی ؟ ....
    با اینکه از اولین جمله ی اون متوجه شدم می خواد منو تحقیر کنه ... گفتم : سلام ...
    گفت : سلام رعنا ... قرار ما این نبود ... نمی خوام پای اینا اینجا باز بشه ... چرا تنها نیومدی ؟ متوجه ی موقعیت من نیستی ؟ من گفته بودم فقط تو بیای !
    گفتم : خواهر سعیده ... چرا نیاد ؟
    گفت : رعنا , اینا همشون خرابکارن ... درسته بیان اینجا ؟ تو فکر حیثیت منو نکردی ؟ برو بیرون خانم ...

    از ساختمون برو بیرون و منتظر باش ...
    ملیحه گفت : من خرابکار نیستم ... ما با هم اومدیم و حرفمون رو می زنیم و با هم می ریم ...
    فریاد زد : بیرون خانم ... نمی خواد با هم برین ... اینجا هزار تا گوش و چشم هست ... الان برای من دردسر درست میشه ... بیرون ........
    هر دو ترسیده بودیم ... یک لحظه می خواستم هر چی از دهنم در میاد , بهش بگم ولی آروم گفتم : روی پیشونیش که ننوشتن ... از کجا می دونن ما کی هستیم ؟

    گفت : من وقت ندارم با شما جر و بحث کنم ... این خانم از ساختمون بره بیرون ... با چادرش توجه کارکنان اینجا رو جلب می کنه ...
    من دیگه حرفی نزدم ... فکر کردم حالا که پرونده ی سعید زیر دستش اومده , صلاح نیست و ممکنه کاری دست ما بده ...

    این بود که با سر به ملیحه اشاره کردم تو برو ...




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۱۶   ۱۳۹۶/۳/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیست و سوم

    بخش سوم




    ملیحه رفت و شهریار اومد جلو ... 

    نگاهی به سر تا پای من کرد و گفت : خوب , که می خوای شوهرتو نجات بدی ؟ خوبه ... هنوز همون طور هوس انگیز و خواستنی هستی ... درسته که خودت با دست خودت رفتی تو لجن زار ولی بازم آدم وقتی تو رو نگاه می کنه , لذت می بره .....
    با تندی گفتم : می دونی من برای چی اینجا اومدم ... اگه می تونی برای من کاری بکنی , بگو ... وگرنه می رم ... حرفی هم نیست ... اصلا مهم نیست ...
    گفت : دختره ی ساده ... تو هنوز همون طور متکبر و بی عقلی ؟ فکر می کردم گردنت شکسته ...

    در حالی که باز از نگاه نفرت انگیز اون چندشم می شد و از حرفایی که به من می زد , نفسم به شماره افتاده بود ... گفتم : آره , من همون رعنام ... اجازه نمی دم کسی وارد حریم من بشه ... گردنم هم نشکسته بلکه راست تر شده ... اصلا چرا باید شکسته باشه چون شوهرم رو اشتباهی گرفتن ؟
    گفت : هنوز قبول نداری چه غلطی کردی ؟ تو همون رعنا نیستی , بی خیال و شاداب ... الان مثل یک گل پژمرده به نظر میای ...

    برگشتم و رفتم طرف در و گفتم : فهمیدم تو برای من کاری نمی کنی ... باید یک فکر دیگه بکنم ...
    گفت : وایستا ... چرا می کنم ... چون مادر گرامی تو ازم خواسته ... من برای ایشون احترام زیادی قائلم ... بیا بشین ببینم چیکار باید بکنیم ... بیا بشین ... مگه نمی خواهی شوهرت آزاد بشه ؟
    گفتم : چرا ... ولی نه با این روش ... این طوری ترجیح میدم همون جا بمونه ...

    شهریار حالت صورتش رو عوض کرد ... حتی نوع حرف زدنش به یک باره عوض شد ...
    و گفت : راست میگی ... منو ببخش ... خیلی از دست تو عصبانی بودم , به من حق بده ... نمی دونم چرا دلم خواست کمی تو رو اذیت کنم ... بله ... بله ... جاش نبود و در شان و شخصیت من و تو هم نبود ...

    عذر منو می پذیری ؟ ...
    دلیلش این بود که اون زمان من به تو خیلی علاقه داشتم ...
    گفتم : تو رو خدا این حرفا رو ول کن ... بگو کاری برای من می کنی یا نه ؟ ...
    گفت : بله , حتما ... حق با توست ... بگو ببینم چرا و چطوری گرفتنش ؟
    گفتم : سعید استاد دانشگاه ست ... دیروز ریختن تو خونه ی ما و اونو با خودشون بردن ....
    پرسید : اتهامش چی بوده و از خونه ی شما چی پیدا کردن ؟
    گفتم : اتهامی نبود ... دنبال برادرش می گشتن ... نبود , اونو بردن ... چیزی دیگه ای نمی دونم ...

    دستشو کوبید رو میز و گفت : هزار کیلو از توی خونه ی تو , اعلامیه علیه شاه بیرون آوردن ... تو میگی نمی دونی ... راست بگو , اگر می خوای شوهرت آزاد بشه ...
    گفتم : تو که خودت می دونی چرا از من می پرسی ؟ من اعلامیه ندیدم ... اصلا همین چیزی نبوده ... کی گفته ؟ ... اگر بوده من و سعید خبر نداشتیم ...
    شهریار جواب سوال من یک کلمه است , کاری می کنی یا نه ؟ حاشیه نرو ...
    گفت : البته ... گفتم که به خاطر مادرتون این کارو می کنم که نسبت به من لطف داشته ... ولی به این راحتی نیست ... همین الان اومدن شما اینجا برای من مشکل ساز نشه , خوبه ... این کار احتیاج به پول زیاد داره ... می تونی بدون اینکه از پدرتون بگیرین تهیه کنین ؟ ...
    من باید دم خیلی ها رو ببینم ...
    گفتم : مثلا چقدر ؟
    گفت : الحساب بیست هزار تومن...  ولی اگر لازم شد , باید بازم آماده باشین ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۰   ۱۳۹۶/۳/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیست و سوم

    بخش چهارم



    گفتم : دارم ... الان برم بیارم ؟
    خندید و گفت : چقدر آدم ساده ای هستی ... می خوای برای من دردسر درست کنی ؟ تو پول رو بیاری اینجا , فردا منم می رم پیش شوهر تو ...
    نه , صبر کن ... فکر کنم یک جایی باید بیای که هیچکس متوجه نشه ...
    گفتم :  می خوای بدم به مادرتون ؟
    یک فکری کرد و گفت : بد فکری نیست ... بله ... ولی هیچ کس ندونه که این پول رو دادی ... حتی پدر و مادرت ... منو درک می کنی ؟ یک وقت گوش به گوش می رسه و برای من دردسر میشه و توام پولو دادی و شوهرت آزاد نشده ...
    صبر کن یکم فکر کنم ... آهان ... فردا شب بیار خونه ی من ... مامان اونجاست ... البته باید رعایت کنی , قول بدی به کسی حرفی نزنی ... اگر کسی بفهمه , من تو درد سر میفتم ... برای شوهر توام کاری نمی تونم بکنم ... خیلی خطرناکه , خودتم می دونی ... حالا با این شرایط می تونی بیای ؟
    گفتم : بله , میام ... پولو بدم به ملک تاج خانم ؟ ... نمی شه امشب بیام تا زودتر سعید آزاد بشه ؟
    گفت : نمی دونم ... آره خوب ... اگر تا مشکلی پیش نیومده و بازجویی نشده , بیاد بیرون که بهتره ...

    و در حالی که داشت به سر من منت می گذاشت , گفت : خوب باید یک کار دیگه هم به خاطر تو بکنم ... چه میشه کرد ...
    پای مادر محترم تو در کاره .... باشه , عیب نداره ... به مامان میگم امشب زحمت بکشه بیاد اونجا پولو بگیره تا کسی شک نکنه ... ببین پای من نباید وسط باشه ... تو یک پولی به مامان من بدهکار بودی دادی ... همین ............
    گفتم : فهمیدم .....
    گفت : اما یک مشکلی هست ... اگر مهمون داشتیم باید بری بعدا بیای ... جلوی کسی نباید این کار انجام بشه ....
    گفتم : می فهمم ...

    یکم راه رفت و فکر کرد و دوباره گفت : آهان ... تو باید تنها بیای در خونه ی ما ... مثل امروز نشه که هیچ کاری برات نمی کنم ... آبروی من در خطر میفته ... به ... کسی ... نمیگی ...........

    نه پدر و مادرت و نه به اون عقب مونده ای که با خودت آوردی ... روشنه ؟

    با سر تایید کردم .
    گفت : سر ساعت هشت اونجا باش ... نه زودتر نه دیرتر ... وقتی رسیدی سه بار پشت سر هم زنگ بزن ... سه بار , نه بیشتر نه کمتر ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۲:۲۴   ۱۳۹۶/۳/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیست و سوم

    بخش پنجم



    اگر درو برات باز کردن که برو تو و پولو بده و منتظر باش ظرف دو سه روز آزادش می کنم ... اگر دو دقیقه صبر کردی و در باز نشد , اونجا نمون ... برو من توسط مادرت باهات تماس می گیرم ...
    الانم آدرس رو ننویس ... باید به خاطرت بسپری ... نباید روی کاغذ باشه ...
    من در اون جوی که اون به وجود آورده بود , احساس ترس و دلهره می کردم ...
    ولی تمام فکر و ذکرم آزادی سعید بود ... همه چیز رو قبول کردم و با این قول و قرار و به خاطر سپردن آدرس از اونجا اومدم بیرون ...
    ملیحه از شدت نگرانی تا چشمش به من افتاد , دستشو گذاشت روی قلبش و یک نفس بلند کشید و گفت : وای مُردم رعنا ... چرا اینقدر طول دادی ؟  ...
    گفتم : چیزی نیست ... بریم ...
    پرسید : چی شد ؟ چی بهت گفت ؟
    گفتم : هیچی یک قول هایی داده ... ببینم چی میشه ...

    سوار ماشین شدیم و راه افتادیم ...
    ملیحه مشکوک به من نگاه می کرد و گفت : رعنا تو اصلا دروغگوی خوبی نیستی ... منو دلواپس نکن ... بگو چی شده ... بهت چی گفت ؟
    گفتم : راستش قول گرفته که به کسی نگم تا سعید آزاد بشه ... لطفا بذار کارمو بکنم ... تو نمی دونی چقدر برای سعید نگرانم ... آینده اش , اصلا جونش در خطره ... تو رو به جون حمید قسم میدم بذار کارمو بکنم ...
    نزدیک های خونه من پشت فرمون ضعف کردم ... دست و پام از حس رفته بود ... از روز قبل چیزی نخورده بودم ...

    من که متخصص در این کار بودم , به محض اینکه ناراحتی برام پیش میومد از غذا میفتادم ...
    زدم کنار و ملیحه نشست ... مرتب با خودم می گفتم رعنا باید قوی باشی ... الان زندگی سعید تو دست توست ... خودتو جمع و جور کن ...
    تا رسیدم خونه , یکراست رفتم به اتاقم ...
    مریم داشت به میلاد غذا می داد ...
    گفتم : من خیلی خوابم میاد ... خسته ام ... می رم بالا ...

    گفت : رعنا بیا امروز روزه تو بخور ...

    من نشنیده گرفتم و نگاهش کردم ... بغضم ترکید و به شدت به گریه افتادم و رفتم توی بغلش ...

    پرسید : چی شده ؟ چرا گریه می کنی ؟ حرف بدی بهت زد ؟ ...
    گفتم : نه ... ولی خودت که بهتر می دونی , در مقابل شهریار خیلی تحقیر شدم ... مریم دلم می خواست بمیرم و این روز رو نبینم ... چند بار به فکرم رسید با ناخنم چشمش از کاسه در بیارم ... بی خیال سعید بشم ولی دلم طاقت نیاورد ... تو میگی کاری برای سعید می کنه ؟ ...
    گفت : ناراحت نشی ها ولی نه , نمی کنه ... امکان نداره ... به تو چی گفت ؟
    گفتم : هیچی یک امیدی داده ... تا ببینم چی میشه ... من برم یکم بخوابم ... تو مراقب میلاد هستی ؟
    و رفتم بالا ....

    ساک سفیدی که پول ها رو توش قایم کرده بودم از بالای کمد و زیر چمدون در آوردم و بیست هزار تومن شمردم و اونو گذاشتم توی همون ساک و خودمو انداختم روی تخت ...




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۷   ۱۳۹۶/۳/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیست و سوم

    بخش ششم




    در حالی که شهریار تونسته بود منو کاملا بشکنه و غرورم رو لگدمال کنه , از اینکه نتونسته بودم حقشو کف دستش بذارم , بیشتر از همه ناراحت بودم ....
    ساعت شش آماده بودم ... راه دور بود و من باید زودتر راه میفتادم تا سر موقع اونجا باشم ...
    آقا جون تو حیاط بود و مریم و میلاد کنار هم خواب بودن ...
    باید یک بهانه ای برای آقاجون میاوردم ...
    ولی وقتی رفتم تو حیاط , دیدم ملیحه داره از پله های اتاق مامان میاد پایین و هنوز اونجاست ...
    به من نگاه کرد و دید که آماده ام برم بیرون ...
    ولی فقط به من یک لبخند زد ...
    گفتم : یکم برم خرید ... مامان مریضه , یک چیزایی لازم داریم ... شما چیزی نمی خواین ؟
    ملیحه گفت : نه عزیزم ... دستت درد نکنه ...
    پرسیم :  آقا جون شما چی ؟ می خواین براتون سیگار بگیرم ؟

    با تعجب منو نگاه کرد و گفت : نه بابا , دارم ...

    اونم چیزی نگفت ...
    خوشحال شدم که حرفم رو باور کردن ... با عجله سوار شدم و راه افتادم ...
    خیلی گشتم تا تونستم اونجا رو پیدا کنم ...

    ساعت از هفت گذشته بود که من به اون کوچه ای که سرازیری تندی داشت رسیدم و خونه رو پیدا کردم ... در بزرگ آهنی قهوه ای رنگی جلوی روم بود با یک در کوچک ماشین رو ...

    کمی جلو تر نگه داشتم ... درخت های بلند و تنومندی از بالای در پیدا بود ... گل های نسترن قرمز روی در رو پوشونده بود ... دیوار خونه طولانی بود ... معلوم می شد خونه ی بزرگی در انتهای اون باغ قرار داره ...

    روبروی خونه , زمین ناهموار پر از درختی بود که سرازیری تندی داشت ... هنوز اون اطراف پر از باغ بود ...

    ماشین رو زیر سایه ی یک درخت خاموش کردم و گذاشتم تو دنده و ترمز دستی رو کشیدم ... و نشستم تا وقتش برسه ...
    توی اون کوچه پرنده پر نمی زد ... ساکت و آروم بود ... خدا رو شکر کردم کسی نیست که منو ببینه و برای شهریار دردسر بشه ...




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۳۷   ۱۳۹۶/۳/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیست و سوم

    بخش هفتم




    راس ساعت هشت رفتم و زنگ رو به صدا در آوردم ...

    بار اول ... بار دوم ... و بار سوم که دستم رو بردم روی زنگ ... یکی درو باز کرد و با سرعت مچ دست منو گرفت و کشید تو ... طوری که فرصت نداشتم حرکتی انجام بدم ...
    نگاه کردم خود شهریار بود ... درو بست و پرسید : با کی اومدی ؟
    گفتم : دستمو ول کن ... نترس , تنهام ... کسی نمی دونه اینجام ... قول میدم ...
    بگیر این پول ...

    ساک رو از من گرفت و پرتاب کرد و با هر دو دست منو گرفت ...
    گفتم : چیکار می کنی احمق ؟ ولم کن ...

    در حالی که شهوت از سر و صورتش می ریخت و دهنش بوی الکل می داد , گفت : اگر تو نمی خواستی , اومدی اینجا چیکار کنی ؟ ...
    تو می دونستی من باهات چیکار دارم ... پس بیخودی خودتو به اون راه نزن ....
    با صدای بلند فریاد زدم : یا فاطمه ی زهرا به دادم برس ...
    همین طور که دو دست منو گرفته بود , کشون کشون می برد به طرف ساختمون ...

    فریاد زدم : دیوونه نشو احمق ... بی شرف من هنوز دختر جهانشاهی هستم ... بابام بفهمه تو رو می کشه ... ولم کن ...
    در حالی که من فریاد می زدم , منو برد به طرف ساختمون ...
    با تقلا خودم از دستش رها کردم ولی فورا از پشت موهامو گرفت و کشید ...........




    ناهید گلکار

  • ۱۰:۰۱   ۱۳۹۶/۳/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت بیست و چهارم

  • ۱۰:۰۶   ۱۳۹۶/۳/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیست و چهارم

    بخش اول



    شهریار مثل دیوونه ها شده بود و من از حالتی که اون داشت , می فهمیدم که اوضاع خوبی ندارم ...
    چون در مقابل قدرت اون , من نمی تونستم کاری بکنم ... باید حواسم رو جمع می کردم ولی از بس ترسیده بودم و جیغ می زدم نمی تونستم تصمیم دیگه ای بگیرم ...
    با لگد زد در هال رو باز کرد و منو کشید تو و پرت کرد وسط اتاق ... و درو قفل کرد و کلید رو برداشت گذاشت تو جیبش ...
    من صبر نکردم ... بلند شدم , دویدم به طرف انتهای اتاق ؛ وارد آشپزخونه شدم ...
    تمام درها قفل بود ...
    با حالت وحشتناکی اومد جلو و گفت : حالا فریادتم به جایی نمی رسه ...
    هر چی تقلا کنی من بیشتر لذت می برم ... و اگر با من راه بیایی و دختر خوبی باشی همین جا برای خودم نگهت می دارم و هیچ وقت نمی ذارم بری ...
    می دونم بعد از یک بار , دیگه خودت به من التماس می کنی که پیش من بمونی ...
    گفتم : ببین شهریار , احمق نیستی که من شوهر دارم ، بچه دارم ... پسرم سه سالشه ...
    تو دوست خانوادگی ما هستی , دیگه نمی تونی تو چشم کسی نگاه کنی ...
    بذار برم ...
    گفت : کسی نمی دونه تو اینجایی ... یادت نیست ؟
    گفتم : فکر می کنی من اینقدر خرم که به کسی نگم ؟ به مامانم گفتم ... الان منتظره من برم پیشش ...
    گفت : نگفتی ... دروغ میگی ... چون الان مامانت خونه ی مادر منه و دارن با هم خوش می گذرونن ... منتظر تو نیست ... خبر نداره ...
    گفتم : من یک زنِ شوهردارم ...
    گفت : دیگه نیستی ... اون اعدام میشه و توام مال من ...

    و همین طور میومد جلو و من عقب عقب می رفتم ...
    دویدم و از پشت میز فرار کردم و برگشتم به هال ...
    اونم دنبال من اومد ... یک لیوان مشروب ریخت خورد و در حالی که من به دنبال راه فرار بودم , اون خونسرد بود و حرف های زشت می زد ...
    گفت : حالا امشب می بینی که من از اون شوهر عوضیت بهترم ... خودت دیگه ولم نمی کنی ... بیا آهوی من .....



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۰:۱۰   ۱۳۹۶/۳/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیست و چهارم

    بخش دوم



    هیچی جلوی دستم نبود جز یک گلدون بزرگ ... اونو بر داشتم و کوبیدم روی زمین ...
    خودشو رسوند به من و منم تو همین فاصله یک تیکه از اون گلدون رو برداشتم و تا رسید به من , کشیدم روی بازوش ..... خون زد بیرون ولی اون منو گرفت و تیکه ی گلدون رو از دستم درآورد و با شدت زد زمین و خودشو انداخت روی من ................
    من تقلا می کردم و جیغ می کشیدم ولی امیدم رو از دست داده بودم و فقط فریادهای دلخراش می کشیدم ... می گفتم یا فاطمه ی زهرا کمکم کن ....
    که صدای مهیبی از شکستن شیشه ای بزرگ به گوش رسید ...
    شهریار سرشو بلند کرد ولی در یک چشم بر هم زدن , قبل از اینکه بفهمه چی شده , نقش زمین شد و بلافاصله سر و صورتش غرق خون شد ...
    مریم بالای سرش بود و ملیحه کنارش ... دست منو گرفت و بلند کرد و گفت : بدو بدو فرار کنیم ...
    مریم همون طور بالای سر شهریار وایستاده بود ... در حالی که می لرزید , می گفت : من کشتمش ... ملیحه مُرده ... به خدا مُرد ...
    ملیحه که به شدت لنگ می زد و نمی تونست راه بره , دست اونم گرفت و گفت : بیا بریم ... بیا ...
    اونا شیشه ی آشپزخونه رو شکسته بودن و وارد شده بودن ...
    ملیحه یک ظرف برداشت و شیشه های تیز اونو شکست و از همون جا هر سه نفر رفتیم بیرون ...
    با سرعت فرار کردیم ...

    من و مریم به دم در که رسیدیم , دیدم ملیحه نمی تونه راه بیاد ...
    هر دو برگشتیم و اونو به سختی بردیم تا دم ماشین ...
    وقتی داشتیم از در می رفتیم بیرون , ساک پول رو دیدم ؛ اونم برداشتم ...
    ماشین ملیحه پشت در بود ... اونو چسبونده بود به در تا بتونه ازش بالا بره ...
    من ملیحه و مریم رو بردم توی ماشین خودم و برگشتم و ماشین ملیحه رو روشن کردم و یک خیابون پایین تر نگه داشتم ...

    در حالی که بسختی نفس می کشیدم , برگشتم و نشستم پشت فرمون و با سرعت هر چی تموم تر از اونجا دور شدم ....
    وقتی خاطرم جمع شد که خطری ما رو تهدید نمی کنه , ایستادم ... از ماشین پیاده شدم ... و دستم رو گذاشتم روی صورتم و اونقدر فریاد زدم تا دلم خالی بشه ...
    احساس می کردم قلبم می خواد از حرکت بایسته ...
    فریاد می زدم تا بتونم نفس بکشم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۰:۱۷   ۱۳۹۶/۳/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیست و چهارم

    بخش سوم




    وقتی درِ خونه رسیدیم , ملیحه نتونست از ماشین پیاده بشه ...
    پاش به شدت صدمه دیده بود ...

    مریم رو بردم تو خونه و برگشتم دوباره سوار شدم و اونو بردم بیمارستان و متوجه شدیم که از دو جا شکسته ...
    تا زانو پاشو گچ گرفتیم و برگشتیم ...

    مریم مات مونده بود ...
    میلاد و حمید و هانیه تو اتاق مامان بودن ...
    آقاجون نمی دونست که چه اتفاقی افتاده ولی از حال و روز ما می تونست حدس بزنه که چقدر بد بوده ....
    من زیر لب می گفتم : همش تقصیر منه .... تقصیر منه ...
    به هم نگاه می کردیم ... درمونده شده بودیم ... هر کدوم به نوعی توی شوک بودیم ...
    مریم رو دلداری می دادم که نگران نباش , اگر کسی فهمید من میگم من زدمش ... راستی شماها چطور پیداتون شد ؟

    ملیحه گفت : من می دونستم که داری یک کاری می کنی ... به رستگار گفتم بیاد , نتونست کلاس داشت ... به مریم گفتم و تعقیبت کردیم ...
    ما سر کوچه نگه داشتیم ... وقتی رفتی تو , ما همون نزدیکی بودیم ... صدای فریادهای تو رو شنیدیم ...

    کار بدی کردی رعنا ... خیلی بد ............ 

    من هیچ وقت در مورد رفتار کسی قضاوت نمی کنم ... ولی تو اون مرد رو اون روز دیدی , متوجه نشدی به تو نظر داشت ؟
    گفتم : چرا ... ولی گفت پول می خواد که سعید آزاد بشه , منم باور کردم ...

    پرسید : چقدر پول داشتی می دادی به اون مرتیکه ؟
    گفتم : بیست هزار تومن ...

    سری با تاسف تکون داد و گفت :  با این پول میشه کل زندانی ها رو آزاد کرد ... چرا مشورت نمی کنی ؟ ... اگر ما نیومده بودیم , چی به سرت میومد ؟ ... تو رو خدا مراقب باش ... دیگه این کارا رو نکن ... خواهش می کنم ...

    من حرفی نداشتم بزنم ... رفتم تو حموم ... دلم می خواست پوست بدنم رو بکَنم ...

    از خودم بدم میومد ... چندشم می شد ... شاید ده بار خودمو شستم ... لباس هام که لکه های خون روش بود رو کردم تو سطل آشغال ...
    حالم به هم می خورد ... برای همین شروع کردم به عوق زدن ...
    تازه به خودم اومده بودم و می فهمیدم اگر ملیحه منو تعقیب نکرده بود چه بلایی سرم میومد ....
    حال مریم هم خیلی بد بود ...

    آقای رستگار اومد ولی ملیحه باهاش نرفت و آدرس داد تا بره ماشین رو بیاره و خودش پیش ما موند ... اون به قدری مهربون بود که با همون پا از منو مریم مراقبت می کرد ...
    مامان هم اومد و جریان رو فهمید ... زن بیچاره نشسته بود و می زد تو صورتش ...
    می گفت : خاک بر سر من ... اگر من اینقدر ضعیف نبودم و مریض نمی شدم و یک کاری می کردم رعنا مجبور نبود اینطوری خودش به آب و آتیش بزنه ...
    گفتم : تو رو خدا مامان جون منو سرزنش کن ... این من بودم که کار بدی کردم ... من جای شما بودم هر چی از دهنم در میومد می گفتم ...

    گفت : الهی من بمیرم مادر ... تو چه گناهی داشتی ؟ دلت می خواست سعید منو بیاری بیرون ... اون مرد بی شرف و بی ناموس بود که این بلا رو سر تو آورد ... تو چه تقصیری داری ؟ ...



    ناهید گلکار

  • ۱۰:۲۵   ۱۳۹۶/۳/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیست و چهارم

    بخش چهارم




    مریم رو به زور قرص خوابوندیم و ملیحه و بچه هاش هم همون جا خوابیدن ... ولی من تا صبح راه رفتم و به خودم پیچیدم ...
    کابوس اون لحظات دست از سرم برنمی داشت ...
    صبح شد ولی چشم من هنوز روی هم نرفته بود ... جونی تو بدن نداشتم ...
    حالم خیلی بد بود چون نه افطار کرده بودم و نه سحری خورده بودم ...

    دو تا لیوان آب خوردم و گفتم : نمی خوام دیگه روزه باشم ...
    تو فکر این بودم که چطوری به مامان بگم که بابا از جریان خبردار نشه ... می ترسیدم که شهریار مُرده باشه و برای همه مکافات درست کرده باشم ...
    دیگه روزگار از این بدتر نمی شد ........ سیاهِ سیاه بود و من به جز تاریکی چیزی نمی دیدم ...
    حوادث حتی به من اجازه نمی داد که روی یکی از غصه هام تمرکز کنم ... پشت سرِ هم برای من میومد ...
    حالا بیشتر از سعید به جنازه ای که توی اون خونه افتاده بود فکر می کردم ... و مریم ......
    مریم بیدار شد ولی چون دفعه ی اولی بود که قرص اعصاب می خورد , گیج و منگ بود و هنوز زیاد هوشیار نشده بود ولی با همون حال که تلو تلو می خورد , گریه می کرد و می گفت : حالا چی میشه ؟ ...
    داشتم فکر می کردم که برم پیش مامان ولی نباید پای مریم رو وسط بکشم ... حتی برای یک نفر نباید می گفتم ... اگر اون مرده بود باید خودم به گردن می گرفتم .....
    که تلفن زنگ خورد و آقا جون که همیشه اونو جواب می داد , منو صدا کرد ...

    گوشی رو برداشتم ...
    صدای فریاد مامان بلند شد و گفت : پاشو بیا اینجا ببینم چه غلطی کردی ؟ چیکار کردی رعنا ؟ چی شده ؟ ...

    فورا لباس پوشیدم و یک ساعت طول کشید تا خودمو رسوندم به خونه ی مامان ...

    از دم در شوکت خانم به من التماس می کرد که خانم خیلی عصبانیه ... حرفی نزنی که دیگه نتونی بیای اینجا ... تازه داشتن نرم می شدن ...
    تو رو خدا خودتو کنترل کن ...

    پرسیدم : آخه چی شده ؟ چرا ؟

    گفت : ملک تاج زنگ زد ...
    پرسیدم : چی گفت ؟

    گفت : نمی دونم دقیقا ... برو خودت ببین مادرت چی میگه ... ولی آروم باش ... تو رو خدا ...
    مامانم رو تا به اون روز اونقدر به هم ریخته ندیده بودم ... تا چشمش افتاد به من , سرم داد زد : تو رفته بودی خونه ی شهریار چیکار کنی دختر ه ی خر ؟ برای چی اونجا رفتی ؟ چی می خواستی ؟
    گفتم : شما چی داری میگی ؟ شهریار گفت بیا اونجا ... پول بیار تا سعید رو آزاد کنم ... مامان تو رو خدا گوش کن ببین من چی میگم ...
    گفت : چرا زدی تو سر شهریار ؟ اصلا نباید می رفتی ... دیشب تو بیمارستان بوده ... ملک تاج می گفت حالا بره گور شوهرشو بکَنه ... پشت گوششو دیده , شوهرشم می ببینه ... حالا می خوای چیکار کنی دختر بیچاره ی من ؟ ...
    گفتم : بسه دیگه ... داد نزن ... من به اندازه ی کافی , خودم دارم ... شهریار گفت بیا این پولو بده به مادرم ... اصلا قرار نبود خودش اونجا باشه ... من باور کردم ... نمی دونستم برای من نقشه کشیده ...
    اون می خواست به من تجاوز کنه ... اگر ملیحه سر نرسیده بود , معلوم نبود الان چه بلایی سرم آورده بود ... برای همین زدم تو سرش ... نباید می زدم ؟

    در بین حرفام مامان به من اشاره می کرد که ساکت بشم ...
    یک مرتبه دیدم بابا پشت سرمه ... از راه رسیده بود و حرفای من شنید ...
    دیگه نمی تونم بگم چقدر عصبانی بود ... اول از همه اونچه که از دهنش در میومد به مامان گفت و خودشو بالا و پایین می زد ....

    بعدم منو به بدترین شکل از خونه بیرون کرد و گفت : چرا اینجا میای ؟ چی می خواهی از جون من ؟ برو زندگیتو بکُن .... خودت می دونی که به ما مربوط نیست ...
    سرتو می زنی پا تو می زنی اینجایی ... برو دیگه نمی خوام ببینمت ... حق اینکه پاتو بذاری اینجا نداری ... زودِ زود ... تا چیزی بهت نگفتم که برای هر دوی ما بد بشه ... دختر خیره سر ... می ره گند بالا میاره و میاد اینجا ...
    من با عجله از در زدم بیرون ... شوکت دنبالم اومد ...
    گفتم : لعنت به من اگر دیگه پامو بذارم اینجا ... تموم شد ... دیگه همین مونده بود که از خونه بیرونم کنن ...




    ناهید گلکار

  • ۱۰:۲۹   ۱۳۹۶/۳/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیست و چهارم

    بخش پنجم



    بدنم از کش مکش با شهریار کبود شده بود و درد می کرد ... مادرم و پدرم رو با اون حال بد رها کرده بودم ...
    سعید تو زندان بود ... مریم با حالت روحی بدی به خاطر من گوشه ی خونه افتاده بود ...
    پای ملیحه شکسته بود ...

    و حالا می ترسیدم شهریار به خاطر انتقام هم شده , باعث بشه سعید رو اعدام کنن و این برای من یعنی آخر دنیا ...

    با این حال برگشتم خونه ... همه تو اتاق ما بودن ...
    فقط به مریم گفتم : شهریار زنده است ... حالش خوبه ... دیگه نگران نباش ...
    و رفتم بالا و در اتاق خوابم رو بستم و ساعتی صورتم رو کردم توی بالش و گریه کردم ... اصلا حالم خوب نمی شد ...

    وقتی اومدم پایین , دیدم همه نگران من شدن ... شوکت خانم هم اومده بود ( مامان نگران من شده بود و اونو فرستاده بود تا مراقبم باشه )

    مادر سعید برام سوپ درست کرده بود و همه منو دوره کردن که باید بخورم ...
    ولی به محض اینکه اولین قاشق رو خوردم , حالم به هم خورد و نتونستم چیزی قورت بدم تا یکم جون بگیرم ....
    روزها و شب ها پشت سر هم می گذشت ... من از ترس اینکه دوباره مرتکب خطایی نشم و خاطره ی بدی که از شهریار داشتم , هیچ کاری نمی کردم .... چشمم به در بود و فقط غصه می خوردم و حرفی نمی زدم ...
    همه در یک ناباوری غم آلود فرو رفته بودیم ... ولی نه از سعید که چشم و چراغ این خونه بود , خبری داشتیم ... نه از مجید که بعد از اون واقعه به مشهد رفته بود و اونجا با عده ای بر علیه شاه مبارزه می کرد ...
    من همچنان حالت تهوع داشتم و این از همه بیشتر داشت منو اذیت می کرد ولی تنها چیزی که این زمان اتفاق افتاد , دوستی من و ملیحه و مریم بود ... دائم با هم بودیم و درددل می کردیم و اگر جز این بود من از غصه دق می کردم ...

    تا عید فطر رسید ...
    ساعت نزدیک یازده شب بود که زنگ در به صدا در اومد و قبل از اینکه کسی درو باز کنه یکی کلید انداخت و اومد تو ...



    ناهید گلکار

  • ۱۰:۲۹   ۱۳۹۶/۳/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت بیست و پنجم

  • ۱۰:۳۳   ۱۳۹۶/۳/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیست و پنجم

    بخش اول



    به خیال اینکه سعید اومده , خودمو روسوندم توی حیاط ... ولی مجید رو دیدم که با یک ساک دستش اومد تو ...
    گفت : سلام زن داداش ...
    گفتم : سلام ... خوش اومدی ... از سعید خبر نداری ؟
    گفت : چرا دارم ... برای همین اومدم ... حالش خوبه ... تو زندان قصره ...
    آقا جون و مامان هم سراسیمه با خوشحالی دویدن طرف مجید و اونو بغل کردن و مریم پای برهنه پشت سر من تو حیاط بود ...

    و من دیدم که چقدر اونا از اومدن مجید که با سعید از این خونه رفته بود خوشحال شدن ...
    اون شب نشستیم و کلی با مجید حرف زدیم ولی اون خبری رو که من منتظرش بودم نداشت ... و صبح زود قبل از اینکه من بتونم اونو ببینم رفته بود ...

    و بازم هر چند روز یک بار آخرای شب میومد و صبح بعد از نماز می رفت ...

    و حالا شده بود تنها امید من که شاید خبری از سعید بیاره ...
    ولی اینطور نشد ... و من بازم در انتظاری کشنده باقی موندم ...
    اون روزها خیلی فکر می کردم ..... به خودم ... به زندگی ... به اونچه که برای من پیش اومده بود ...

    آیا واقعا من توی این وضع مقصر بودم ؟
     اگر زن سعید نشده بودم روزگار بهتری داشتم ؟ اگر با شهریار ازدواج می کردم چی ؟ نه , من زندگی کردن با سعید رو با تمام سختی هاش ترجیح می دادم .... چون عشق اون برای من مقدس ترین و زیباترین هدیه خدا بود ... و من اعتقاد داشتم که خداوند این سرنوشت رو برای من خواسته بود ...
    چون من خیلی تلاش کردم تا سعید رو فراموش کنم , نشد و حالا که این خواست خداست , من راضیم به رضای اون ... تسلیم محض اون میشم ...
    وقتی فاطمه ی زهرا رو صدا کردم و از اعماق وجودم اسمش فریاد زدم , شاید باور نداشتم که کسی به دادم برسه ... ولی رسید ...... و من دست خدا رو روی سرم احساس کردم ...
    دیگه سعید نبود ولی من باز احساس می کردم که دست نوازشگر اون هنوز صبح ها منو برای نماز بیدار می کنه ... گاهی تا سپیده می زد , با خدا راز نیاز می کردم و دعا می خوندم ... و همین منو تمام روز نگه می داشت .
    ولی همچنان از غذا افتاده بودم و حالت تهوع داشتم ... یک روز  ملیحه گفت : رعنا جان فردا بیا درمونگاه پیش دکتر ... شاید یک چیزی بهت بده حالت بهتر بشه ... تو ضعیف شدی ... از بس کم غذا می خوری ..
    قبول کردم چون واقعا خسته شده بودم ...
    ولی با کوله باری از غمِ دیگه ای که روی شونه های من سنگینی می کرد , برگشتم .........

    من دوباره , سه ماهه باردار بودم و اونقدر در مشکلات خودم غرق شده بودم که اصلا متوجه نبودم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۰:۳۹   ۱۳۹۶/۳/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیست و پنجم

    بخش دوم




    با شنیدن این خبر , بیشتر دلم هوای سعید رو می کرد ... و باز به فکر افتادم که چه درست چه غلط , خودم دوباره دست به کار بشم ...
    صبح زود لباس پوشیدم و راه افتادم ...

    مریم از خواب بیدار شد و پرسید : کجا رعنا ؟
    گفتم : می رم زندان ... شاید بتونم وقت ملاقات بگیرم ...
    گفت : بازم شروع کردی ؟
    گفتم : حرف مفت نزن ... یک ماه و نیمه که نشستم و به در و دیوار نگاه می کنم , چی عوض شده ؟ من دیگه طاقت ندارم ...
    گفت : صبر کن , منم بیام ...

    گفتم : میلاد چی ؟
    گفت : می ذاریمش پیش خانم موحد ...
    ما راه افتادیم ... ولی نه من و نه مریم نمی دونستیم باید چیکار کنیم ... پُرسون پُرسون زندان قصر رو پیدا کردیم ...
    بی هدف مدتی جلوی زندان راه رفتم و نگاه کردم ...
    بالاخره از سربازی که جلوی در بود , پرسیدم : ببخشید آقا میشه به من بگین چطوری می تونم با زندانی ملاقات کنم ؟
    گفت : تا حالا نیومدی ؟
    گفتم : نه ...
    گفت : بهتون نگفتن کی بیاین ؟
    گفتم : نه ...

    منو راهنمایی کرد و دفتر رو به من نشون داد ...

    رفتم اونجا ... یک مردی اونجا نشسته بود که اخمهاش تو هم بود و اولش ترسیدم ازش چیزی بپرسم ...
    خودش پرسید : کاری داری ؟

    ناخودآگاه بغض کردم و گفتم : میشه شوهرم رو ملاقات کنم ؟
    گفت : جرمش چیه ؟
    گفتم : نمی دونم ... به من چیزی نگفتن ... یک روز اومدن تو خونه ی ما و گرفتش بردن ... حالا خبردار شدم اینجاست ...

    گفت : پس سیاسیه ... حتما ملاقات ممنوعه ... تا حالا نیومدین بپرسین ؟
    گفتم : نه ...
    با تعجب گفت : چند وقته ؟
    گفتم : نزدیک یک ماه و نیم میشه ...
    پرسید : اسمش چیه ؟
    گفتم : سعید موحد ...

    یک دفتر بزرگ داشت ... باز کرد و نگاه کرد و گفت : فعلا نمی شه ... ملاقات ممنوعه ...
    گفتم : تو رو خدا آقا ... فقط چند دقیقه ...
    گفت : دست من نیست ... اینجا واینستا ... برو ...


    اومدیم بیرون ...
    مریم گفت : بریم دیگه ؟ ...
    گفتم : صبر کن ببینم ...

    یک مامور از تو زندان اومد بیرون ... داشت می رفت ... منم دنبالش رفتم ...

    خودمو بهش رسوندم و گفتم : سلام جناب سروان ...

    نگاهی به من کرد و گفت : سلام شما ؟
    گفتم : من زن یک زندانی هستم ... تو رو خدا به من کمک کن تا بتونم اونو ملاقات کنم ... یا حداقل یک خبر از سلامتی اون به من بدین ...
    ببین آقا من دو تا بچه دارم و الان پدر و مادرش از دوری اون دارن مریض می شن ...

    با تعجب به من نگاه کرد و گفت : سیاسیه ؟
    گفتم : بله , مثل اینکه ... ولی بی گناهه ...
    گفت : خوب همه همینو میگن ... شوهرت چیکاره است ؟
    گفتم : استاد دانشگاهه ...
    گفت : بله ... خوب شاید حرفی زده که نباید می زده ... ولی خانم اگر می شد ملاقاتشون کنین حتما خودشون می ذاشتن ...
    گفتم : جناب سروان اگر می تونی کاری برای من بکنی , من از خجالتت در میام ...



    ناهید گلکار

  • ۱۰:۴۵   ۱۳۹۶/۳/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیست و پنجم

    بخش سوم




    مامور نگاهی به اطراف کرد و گفت : نه ... مسئله ی این حرفا نیست ... ولی این جور زندانی ها برای آدم مشکل ساز می شن ... یکم خرج داره ...
    گفتم : البته ... من متوجه هستم ... می دونم .... چقدر ؟ هر چی میشه , بفرمایید ...
    گفت : شما برو اون طرف خیابون ... من میام پیش شما ... اینجا نمی شه ...
    گفتم : چشم ...

    و راه افتادم ... مریم دنبالم میومد ...
    گفت : باورم نمی شه رعنا ... این تو بودی که اونطور به اون مرد التماس می کردی ؟

    گفتم : چیکار کنم ؟ چاره نبود ...
    اون مامور یکم بعد اومد پیش ما و از کنارمون رد شد و رفت و ما هم دنبالش رفتیم ...

    زیر لب پرسید : الان چقدر همراهتون دارین ؟
    گفتم : شما بگو چقدر میشه ؟ یکم هست ... هر چقدر بخواین بعد از ملاقات بهتون میدم ...
    گفت : من روز ملاقات دو هزار تومن می خوام که بتونم مامورها رو راضی کنم ...
    الان چقدر می تونین بدین ؟ ...
    گفتم : دویست تومن خوبه ؟ ...
    گفت : یواش در بیار و برو پشت اون ماشین و بده به من ...

    پولو در آوردم و شمردم و دادم بهش ...
    گفت : اسمش چیه ؟
    گفتم : سعید موحد ...

    گفت : منتظر باش تا برگردم ...
    خیلی طول نکشید که برگشت ... و گفت : خواهر , شوهرتو یک هفته است منتقل کردن به زندان اوین ...
    گفتم : من که پرسیدم , گفتن اینجاست ... ملاقات نداره ...
    گفت : بیخود گفته ... فردا با پنج هزار تومن پول بیا دم زندان اوین ... ساعت پنج صبح اونجا باش .
    گفتم : پدر و مادرش هم می تونن بیان ؟
    گفت : آره ... خواهر و برادر پدر و مادر و همسر عیبی نداره ... فقط ساعت پنج با شناسنامه هاتون اونجا باشین ...
    گفتم : چشم ... خیلی دعات می کنم ... مرسی ... خیلی ممنونم ...
    ماموره با عجله از اونجا دور شد و من با یک امید تازه برگشتم خونه ...
    خبر خوش رو که به مامان و آقا جون دادم , فقط منو با تردید نگاه می کردن ... باور نداشتن ... از نوع نگاه اونا , خودمم شک کردم و فهمیدم ...
    وای چیکار کردی باز رعنا ؟ چرا اینقدر تو ساده و احمقی ؟ ... اگر نیاد چیکار کنم ؟ ... اگر اصلا اون کاره ای نبود و باز منو سر کار گذاشته بود , چی ؟ بازم جلوی آقاجون و مامان خجالت زده می شدم ...
    آقاجون گفت : بابا جان نمی خواد تو کاری بکنی ... ما خودمون داریم تلاش می کنیم ... تا حالا که نشده .... ان شالله درست میشه ... بی امید نیستیم ...
    بعدم میگن زندان قصره ... حتما اون مرد هم می خواسته سرت رو کلاه بذاره ...
    تازه اگر راست گفته باشه , پنج هزار تومن ؟؟؟ این همه پول برای یک ملاقات ؟

    یکم دیگه صبر کنیم ملاقاتش آزاد میشه ... معلومه دیده تو گرفتاری و پول برات مهم نیست , خیلی زیاد گفته ...
    گفتم : آقا جون این بارم امتحان می کنم , شاید تونستم ببینمش ... تو رو خدا مخالفت نکنین ...
    بیچاره پیرمرد گفت : به روی چشم ... باشه بابا ... حق با توست ... پولم که مال شماست ... تیری در تاریکی ... به امید خدا ...




    ناهید گلکار

  • ۱۰:۵۲   ۱۳۹۶/۳/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیست و پنجم

    بخش چهارم



    صبح میلاد رو گذاشتم پیش مریم ...
    همه با هم رفتیم درِ زندان اوین ... پایین پله های زندان ایستادیم ...

    دل من مثل سیر و سرکه می جوشید ... هم استرس برای دیدن سعید داشتم , هم از اینکه اون مامور نیاد و منو سر کار گذاشته باشه ...
    ولی اون اومد و با دیدنش از جام پریدم و رفتم جلو ... گفت : پولو آوردین ؟

    گفتم : سلام آقا ... بله آوردم ... دست پدرمه ...

    گفت : بدین به من ... 

    آقا جون پاکت رو دراز کرد طرفش و گفت : ببخشید ما حتما می تونیم سعید رو ملاقات کنیم ؟

    اون جواب نداد و پولو گرفت و خطاب به من گفت :  برین پشت زندان ... درِ ملاقات کننده ها اونجاست .. .
    با کسی حرف نزنین ... یک نفر میاد و اسم موحد رو صدا می کنه ... خودش بهتون میگه چیکار کنین ...

    و با عجله از پله ها بالا رفت ...
    چاره ای نبود ... شک نداشتم که اونم سر من کلاه گذاشته بود و به همین راحتی مقدار زیادی ازم پول گرفته بود ...
    تو این فکر بودم و مطمئن که همه ی اونا همین احساس رو داشتن ...
    ملیحه گفت : چرا وایستادین ؟ بریم دیگه ...
    تا پشت زندان راه زیادی بود و مامان نمی تونست درست راه بره ...

    برای همین شروع کرد به نق زدن که : محاله ... اونطوری که من دیدم , پول بی زبون رو برداشت و رفت ...
    می خوایم از کجا گیرش بیاریم ؟ ... اینا شیطون رو درس می دن ...
    نه , امکان نداره ... ندیدین یارو تا پولو گرفت جواب ما رو هم نداد ؟ ...


    حرفای مامان مثل پتک می خورد تو سرم ... ولی ساکت بودم ...
    تا ما رسیدیم دم در ملاقات ... یک سرباز اونجا ایستاده بود ... انگار منتظر ما بود , چون پرسید : موحد ؟ ...
    همه ی ما سر جامون خشک شدیم ... باورکردنی نبود ...

    با هیجان گفتم : بله آقا , ما هستیم ...
    گفت : دنبال من بیاین ...

    از اون در بزرگ سبز رنگ رفتیم توی زندان ... وارد یک سالن شدیم ...

    اسم ما رو یکی یکی یادداشت کردن و یک کاغذ داد دست من و گفت : سری پنج ... برین تو , صداتون می کنن ...
    با دستپاچگی کاغذ رو گرفتم هنوز باورم نمی شد و بازم فکر می کردم این یک تله است که برای من گذاشتن ...
    همه به هم نگاه می کردیم و ناباورانه توی صف ایستاده بودیم ... هر لحظه منتظر بودم یکی ما رو صدا کنه یا از من بپرسه اینجا چیکار می کنی یا بیرونمون کنن ...
    مامان می لرزید و زیر لب دعا می خوند و ملیحه صلوات نذر کرده بود و می فرستاد ...
    بالاخره ما رو صدا کردن ......... سری پنج ...

    و ما با نشون دادن شناسنامه هامون یکی یکی وارد یک راهرو شدیم و از اونجا رفتیم به اتاق ملاقات ...
    شماره ی ما , آخرین کابین بود ...

    بازم باورم نمی شد ...
    زندانی ها داشتن میومدن و سعید هم توی اونا بود ... دیدمش ....... از پشت اون شیشه ها دیدمش و سعید هم منو دید ... نگاه ما به هم گره خورد ... نگاهی پر از معنای عشق ...
    ریشش بلند شده بود و خیلی لاغر و ضعیف به نظر میومد ... تا منو دید از خوشحالی چشماش برق زد ... قدم هاشو تندتر کرد و خودش رسوند به کابین ...
    مامان قبلا گوشی رو برداشته بود ... منتظر سعید بود ... اشک هاش مثل سیل روان شده بود ... من همین طور که سعید رو نگاه می کردم , صبر کردم اون با آقا جون و ملیحه هم حرف بزنه ...

    تا نوبت به من رسید ...




    ناهید گلکار

  • ۱۰:۵۳   ۱۳۹۶/۳/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت بیست و ششم

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان