خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۴:۵۳   ۱۳۹۶/۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " رعنا "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑

  • leftPublish
  • ۱۰:۵۹   ۱۳۹۶/۳/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیست و ششم

    بخش اول




    با دستی لرزون گوشی رو برداشتم ...

    سعید , لاغر و ضعیف با پایی که می لنگید ... می خندید ...
    قوی و پر قدرت ... اما هنوز صورتش به من نیرو و انرژی می داد و باعث می شد دلم گرم بشه .... و هنوز اون نگاه عاشقانه ...
    من ساکت بودم چون بغض داشتم و نمی خواستم اون اشک منو ببینه و بیشتر رنج ببره ...
    با خنده گفت : دیدی چی شد ؟ نمی دونم بهت چی بگم ... در حالی که می دونم داری چی می کشی ...
    رعنا ازم دلگیر که نیستی ؟

    با سر گفتم : نه ...

    با یک لبخند شیرینی پرسید : ولم که نمی کنی ؟ خیالم راحت باشه ؟
    گفتم : خیالت راحت دیوونه ... من عاشق توام ... تا حالا نفهمیدی ؟
    گفت : من می میرم برای تو دختر ... تنها ترس و نگرانی من اینجا  تویی ... که نکنه تو رو از دست بدم ...
    گفتم : پس ببین من چی می کشم که تو اینجا هستی و من می ترسم یک بلایی سرت بیارن ...
    گفت : نه عزیزم ... نگران نباش ... از من چیزی ندارن ... بیشتر دنبال مجید می گردن ... به قول خودشون اگر همون روز اول جاشو گفته بودم , منو ول می کردن ... میلاد چطوره ؟ خوبه ؟ بزرگ شده ؟ بهانه ی منو نمی گیره ؟
    گفتم : مگه میشه نگیره ؟ ولی فکر می کنه رفتی مسافرت و زود برمی گردی ... خوبیش اینه که با حمید و هانیه خیلی خوبه ...
    باور نمی کنی ... خودشو هم پای حمید می دونه و با اون بازی می کنه ... ولی هر شب از من می پرسه پس کی بابام میاد ؟ ... سعید تو فکر می کنی کی آزاد میشی ؟ الان اذیتت می کنن ؟ چرا پات لنگ می زنه ؟ درد داری ؟ غذا خوب نمی خوری که اینقدر لاغر شدی ؟
    گفت : صبر کن ... یکی یکی بپرس تا جواب بدم ... اولا نمی دونم ولی مطمئن باش خیلی زود تموم می شه ... تو فقط سعی کن بهت بد نگذره ... به آقا جون هم گفتم , با اینکه دلم برای تو پر می زنه و دل تنگ تو میشم , نمی خوام دیگه بیای اینجا ... دوست ندارم تو رو این طوری ببینم ... صبر داشته باش ... روزهای خوب به زودی می رسه و من از شرمندگی تو در میام ... بهت قول می دم ...
    در موردهای دیگه , اصلا فکرشم نکن ... من از پس خودم برمیام ... فقط نگرانم پیش تو خجل نشم .
    گفتم : این حرف رو نزن ... تو همیشه سربلندی ... مثل وقتی که با قدرت تو دانشگاه درس می دادی ... من مثل یک دختر بچه عاشق معلمم شدم ... ولی الان هزاران بار بیشتر دوستت دارم ... (خواستم بگم که باردارم ولی پشیمون شدم ... نمی خواستم ذهن اونو بیشتر درگیر کنم )
    گوشی قطع شد و صدای بلندگو که از ما می خواستن اتاق ملاقات رو ترک کنیم , شنیده شد ...
    گفتم : نه .... من هنوز باهات حرف دارم ... سعید نرو ... یکم دیگه بمون عزیزم ...

    سعید با دست اشاره کرد : برو ... من خوبم ...
    همه ی زندانی ها از دری که اومده بودن رفتن و من تا آخرین لحظه سعید رو با نگاه بدرقه کردم ...
    هر بار که برمی گشت و به من نگاه می کرد با دست می گفت برو ...




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۰۴   ۱۳۹۶/۳/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیست و ششم

    بخش دوم




    و حالا اشک های من سرازیر شد ... از دیدنش سیر نشده بودم ... ولی چاره ای نبود ...
    همین اینکه در عین ناباوری تونسته بودیم اونو ببینیم , خدا رو شکر می کردم ...
    ولی نه من و نه مامان حال خوبی نداشتیم ...
    آقا جون زیر بغل مامان رو گرفته بود و ملیحه هم اومد دست منو گرفت ...

    یک آن به خودم اومدم ... سعید رو دیده بودم ... چقدر قوی و محکم بود ... می خندید و به من امید می داد ...
    دلم نمی خواست ضعیف و بدبخت به نظر بیام ...
    گفتم : نه ... لازم نیست ... خودم می تونم ... خوبم ...

    و این کلمه واقعا برای من معجزه بود ... خوبم ......... با خودم تکرار کردم ... و واقعا تونستم بهتر از اونچه که از خودم انتظار داشتم باشم ...
    نزدیک جایی که ماشین رو پارک کردیم , همون مامور رو دیدم ... منتظر ما بود ...
    من و آقا جون قدم هامون رو تندتر کردیم تا زودتر بهش برسیم ...
    خوشحال شدم چون می تونستم بازم می تونم توسط اون سعید رو ملاقات کنم ...
    گفتم : خیلی ازتون ممنونم ... نمی دونم به چه زبونی ازتون تشکر کنم ...
    گفت : هفته ی دیگه همین جا بیاین ... من بازم ترتیب ملاقات رو می دم ولی همون پنج هراز تومن ...
    آقا جون گفت : پسرم ما انقدر پولدار نیستیم که برای هر ملاقات این همه پول بدیم ... یکم با ما راه بیا ...
    گفت : حالا شما هفته ی دیگه بیاین ... هزار تومن کمتر باشه , یک کاریش می کنم ...


    وقتی تو راه خونه بودیم , بازم بی اختیار اشک من سرازیر شد ...

    آقا جون گفت : رعنا جان می دونی بابا , سعید به ما چی گفت ؟

    گفتم :  نه ... چی گفت ؟ ...
    آقا جون سیگارشو روشن کرد و پُک محکمی بهش زد و گفت : به من گفت مراقب رعنا باشین ... دیگه نیاد اینجا ... به مامانت گفت مراقب رعنا باشین ... نیاد اینجا ... و حدس بزن به ملیحه چی گفت ؟ گفت مراقب رعنا باش و نذار بیاد اینجا ...

    و تمام مدتی که با ما حرف زد از تو پرسید و سفارش کرد ... حالا تو بازم می خوای بیای بابا ؟

    گفتم : خوب بگه .. به حرف اون که نیست ... من دلم طاقت نمیاره ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۲۸   ۱۳۹۶/۳/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیست و ششم

    بخش سوم




    ما اومدیم خونه و نمی دونم میلاد از کجا فهمیده بود که امروز ما برای دیدن سعید رفتیم ...
    به محض اینکه بچه ام چشمش افتاد به من , خودشو انداخت تو بغلم و گریه افتاد و گفت : چرا منو نبردین که بابا رو ببینم ؟ منم می خواستم بیام ...
    گفتم : عزیزم اون جایی نبود که تو رو ببرم ... چشم ... دفعه دیگه تو رو هم می برم ....
    ولی از اون لحظه به بعد من با میلاد مشکل پیدا کردم ... مرتب بهانه می گرفت و دیگه اون بچه ی شاد و سرحال نبود ...
    اون متوجه شده بود که سعید نمیاد و حتی کمبود مجید رو هم احساس می کرد ...
    عمویی که مرتب اونو روی کولش می گذاشت و توی حیاط یا کوچه می گردوند و باهاش فوتبال بازی می کرد ...
    تا اون زمان فکر می کرد هر لحظه ممکنه اونا برگردن ولی وقتی دیده بود که ما به دیدن سعید رفتیم و با چشم گریون برگشتیم , طاقتش تموم شده بود ...
    یک جورایی متوجه شده بود که به این زودی پدرش نمیاد ...
    و من مجبور بودم بیشتر وقتم رو صرف سرگرم کردن اون بکنم ...
    بچه توی دلم تکون می خورد و این شد یک بازی بین من و میلاد ...
    دست کوچیکش رو می گذاشت روی شکم من و از حرکت اون لذت می برد و از ته دل می خندید ....


    مدتی که من سعی می کردم مراقب میلاد باشم , حال روحی خودم هم بهتر می شد ...
    این درسته که نباید به غصه ها زیاد فکر کرد ... آدم رو نابود می کنه ...

    تصمیم داشتم مثل سعید در مقابل مشکلات سر خم نکنم و این امکان پذیر نبود جز اینکه به چیزایی که عذابم می دادن , فکر نکنم ...
    هر کس ازم می پرسید : چطوری ؟ می گفتم : خوبم ... اما نبودم و تظاهر به این کار برای من خیلی بهتر از این بود که ضعیف و ناتوان به نظر بیام ....


    نیمه های یک شب بارونی با صدای وحشتناکی از خواب پریدم ... با عجله لباس پوشیدم تا ببینم چه اتفاقی افتاده ...
    صدای زنگ در و ضربه هایی که به اون می خورد , تو اون دل شب , ایجاد وحشت و نگرانی می کرد ...
    هنوز داشتم از پله ها میومدم پایین که مریم گفت : نیا .. تو برو بالا ... باز ساواکی ها اومدن ...
    نباشی بهتره ...
    فهمیدم اون منظورش چیه ... فکر کرده بود اون ملاقات برای من دردسر شده ... راستش خودمم همین فکر رو کردم ... ولی اونا همه جا رو گشتن و وقتی مجید رو پیدا نکردن با چند تا تهدید رفتن ...
    بازم یکی به اونا خبر داده بود که مجید آخرای شب میاد خونه و صبح زود می ره ...
    هر کس بود , آشنا و یا از در و همسایه ها بود که با ساواک همکاری می کرد .




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۳۴   ۱۳۹۶/۳/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیست و ششم

    بخش چهارم




    به هر حال اون شب خوشبختانه بازم مجید خونه نبود ...
    من نفس راحتی کشیدم و گفتم : خدا رو شکر که مجید نیست .. .
    مریم با تعجب به من نگاه کرد و گفت : رعنا تو اینو راست میگی ؟
    گفتم : خوب آره ... مگه غیر از اینه ؟
    گفت : به خدا قسم فکر نمی کردم تو این طوری باشی ... تو می دونی اگر مجید رو بگیرن , ممکنه سعید آزاد بشه ؟
     گفتم : چه فرق می کنه ؟ .... هر کدومشون باشن , من ناراحت می شم ...
    گفت : می دونم تو و سعید دارین بزرگواری می کنین ولی باور کن وجدان مجید هم خیلی در عذابه ... اون به خاطر این خودشو معرفی نمی کنه که داره مبازره می کنه و کار خیلی سختی در پیش داره که سعید این کارو نمی تونست با قولی که به تو داده بود , انجام بده ...
    میگه چاره ندارم ... مجبورم بذارم برادرم جور منو بکشه ...
    گفتم : ای بابا ... اصلا معلوم نیست که مجید هم بره اونجا , سعید رو ول کنن ... بهش فکر نکن ...
    گفت : رعنا تو واقعا خیلی خوش قلب و مهربونی ... خیلی خوبی .....
    اون شب ما از استرس و نگرانی تا صبح نخوابیدیم و فردا مجید خبر فرستاد که داره میره مشهد برای انجام کاری ...

    و من دیدم نگاه غمگین و مضطرب مریم رو ...
    راستش خندم گرفت ... گفتم : دلم خنک شد ... توام به حال و روز من افتادی ؟ ...
    گفت : نه ... برای چی ؟ ...
    گفتم : ای بدجنس ... تو راز دلت رو به من نمیگی ... پس دیگه انتظار نداشته باش منم بهت اطمینان کنم ...
    گفت : نه به خدا , اون طوری نیست ... خوب انکار نمی کنم که ازش خوشم میاد ... ولی نمی دونم ... چطوری بگم ؟ هنوز چیزی بین ما نیست که گفتنی باشه ... بذار تکلیفم با خودم روشن بشه , به توام میگم ...
    گفتم : برو بابا ... انگار من بچه ام ... فکر می کردم فقط به خاطر من اینجایی ... نگو دلت جای دیگه گیره ....
    گفت : حرفمو پس می گیرم ...

    گفتم : تو خوبی ؟! خیلی هم بدی ...
    حرف مریم منو به فکر انداخت ... می خواستم بگم تا دیر نشده خودتو نجات بده ... از اینجا برو ... آینده ی خوبی برای تو نیست مخصوصا که مجید یک مبارز جدی و فعال بود ...
    ولی با تجربه ای که از خودم داشتم , می دونستم فایده ای نداره و تیر از کمان رها شده ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۳۹   ۱۳۹۶/۳/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیست و ششم

    بخش پنجم



    هفته ی بعد با وجود مخالفت های آقا جون و مریم , من و و مامان حاضر شدیم ... مقداری غذا و لباس برای سعید برداشتیم و آقا جون رو مجبور کردیم با ما بیاد ... تا دوباره سعید رو ببینیم ...

    ولی از اون مامور خبری نشد که نشد ...
    زندان هم به ما ملاقات نداد ... و دست از پا درازتر برگشتیم ...
    ولی من ول کن نشدم , هر روز می رفتم و ساعت ها دم زندان پرسه می زدم به امید اینکه یکی پیدا بشه و برای من ملاقات بگیره ...
    چند نفر هم به من قول دادن ولی هر کدوم با پنجاه تومن پولی که گرفته بودن , غیب می شدن ...
    و این کار دوباره روحیه ی من خراب کرده بود ...
    اعصابم کاملا از هم پاشیده بود ... هر روز ناامید برمی گشتم ...
    همه می دیدن که چقدر افسرده و بیقرار شدم ... و یک روز آقا جون جلوی من ایستاد و گفت : حق نداری پا تو از این خونه بذاری بیرون ... تموم شد ...

    و من که دیگه مایوس شده بودم به حرفش گوش کردم ولی مریض شدم و افتادم توی رختخواب ...
    مثل اینکه مامان شنیده بود و شوکت خانم رو فرستاد پیش من ...
    ولی من از بابا و مامانم دلگیر بودم ... منو بدجوری از خونه شون بیرون کردن و دیگه هیچ خبری از اونا نداشتم ...
    شوکت خانم هم حال خوبی نداشت .. می گفت : علی که رفته ... مریم هم همش اینجاست ... خوب منم مادرم , سخته به این زودی بچه هام منو ول کنن ...
    حق با اون بود ... درکش می کردم چون منم دلم برای پدر و مادرم و امیر تنگ می شد ...
    ظاهرا زندگی داشت با ما بازی بدی می کرد ...
    تا اوایل آذر ماه با هوای سرد و سوزدارش , سردی نبودن چند ماهه ی سعید رو برای من دو چندان می کرد ...
    هوا ابری بود و من دلم به شدت گرفته بود ...
    مریم که دید من بی حوصله شدم , با میلاد بازی می کرد که سرشو گرم کنه ...
    یک هفته ای بود از خونه بیرون نرفته بودم ... کلافه شدم ...
    خرید خونه رو مامان و آقا جون معمولا انجام می دادن ... ولی من با خودم فکر کردم یکم خرید حالم رو بهتر می کنه ...
    لباس پوشیدم و گفتم : مریم جان هر چی لازم داریم , بگو من برم بخرم ...
    گفت : تو بشین , من می رم ...
    گفتم نه بهانه است ... می خوام بادی به سرم بخوره ...

    یک لیست نوشت و داد به من و راه افتادم ...
    نزدیک ظهر بود و کوچه شلوغ بود ... تا سر خیابون باید پیاده می رفتم تا به میوه فروشی می رسیدم ...

    هنوز چند قدم نرفته بودم که احساس کردم کسی داره دنبالم میاد ...
    دقتم بیشتر شد ... برگشتم دیدم دو نفر پشت سرم هستن که از برگشتن من جا خوردن ...
    با اینکه همه تو ی اون کوچه ما رو می شناختن , بازم سرعتم رو زیاد کردم ...
    خواستم برگردم ولی از این کارم  ترسیدم ..به سر خیابون رسیدم .. دقت کردم هنوز دنبالم بودن ...
    و مطمئن شدم دارن منو تعقیب می کنن ...
    راه برگشت نداشتم ... خودمو روسوندم کنار خیابون و جلوی یک تاکسی رو گرفتم که از اونجا دور بشم ... هنوز یک پام توی تاکسی بود و یکی روی زمین که دو نفر اومدن و جلوی تاکسی رو گرفتن و یکی هم بازوی منو گرفت ... پرسید : خانم موحد ؟ ساواک ...
    پامو از تاکسی گذاشتم بیرون ... در و کوبیدم روی دست اون مرد و با سرعت شروع کردم به دویدن ...
    از وسط خیابون و لابلای ماشین ها می دویدم ...
    صدای بوق و ترمز سر و صدای زیادی ایجاد کرد که منو گیج کرده بود و نمی دونستم از کدوم طرف برم ...
    وقتی به اون طرف خیابون  رسیدم ... یکیشون منو گرفت و یکی دیگه هم خودشو رسوند و دوتایی دست منو گرفتن و با خودشون کشیدن ....
    داد می زدم : یکی به دادم برسه ... یکی به خونه ی ما خبر بده ... اگر کسی منو می شناسه به خونه ی آقای موحد خبر بده ...
    این جملات رو پشت سر هم داد می زدم ... تکرار می کردم ...
     تا یک ماشین ایستاد و اون دو نفر منو کردن عقب ماشین و یک پارچه ی سیاه کشیدن روی سرم و دور گردنم بستن ....
    مردم زیاد جمع شده بودن ولی همه از ساواک می ترسیدن و چون می دونستن خانواده ی ما مورد داره دخالتی نکردن ... و اونا منو با خودشون بردن ...
    تنها چیزی که براش نگران بودم میلاد بود ... خدایا حالا چی میشه ... می خوان با من چیکار کنن ؟



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۱:۳۹   ۱۳۹۶/۳/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت بیست و هفتم

  • ۱۱:۴۳   ۱۳۹۶/۳/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیست و هفتم

    بخش اول




    ماشین با سرعت می رفت و من احساس می کردم دیگه کارم تمومه ... نه تقلا و نه فریاد , فایده ای نداشت باید فکر چاره می کردم ...
    چشم هامو بستم و سکوتی مرگبار توی ماشین حکمفرما شد ...
    شاید اگر اونا چیزی می گفتن , من می فهمیدم چرا منو گرفتن و به کجا می برن ...
    نمی دونم چه مدت تو راه بودیم ... به نظرم زمان طولانی بود ... خیلی طولانی ...
    وقتی ماشین نگه داشت , دست های منو هم بستن و باز دو نفر از دو طرف منو گرفتن و به طرف جایی که می خواستن ببرن , هل دادن ...
    تا بالاخره وارد یک اتاق شدیم ...
    دستمو باز کردن و رفتن ...

    صدای در اومد ...
    کمی صبر کردم ... صدایی نبود ... آهسته اون پارچه ی سیاه رو از دور گردنم باز کردم ...
    هیچکس توی اون اتاق نبود ... من به شدت می لرزیدم ... نمی دونم از ترس یا از اینکه هوای اونجا خیلی سرد بود ...
    به فکر میلاد بودم و اینکه بدون من چیکار می کنه ...
    حالا من داشتم تاوان انتخابم رو می دادم ...
    زمانی که بین عشق و عقل , عشق رو انتخاب کردم ...
    یک اتاق کوچیک با یک میز و یک صندلی ... و یک پنجره نزدیک سقف که نور کمی از اون وارد اتاق می شد ...
    چاره ای نداشتم روی اون صندلی نشستم و منتظر شدم ....
    لحظاتی که هر ثانیه ی اون برای من یک سال طول می کشید ...
    تمام بعد از ظهر و شب رو اونجا نشستم ولی هیچ صدایی نمی اومد و کسی سراغم رو نگرفت ...
    نمی خواستم داد و هوار راه بندازم که فکر کنن ترسیدم ...
    ولی ترسیده بودم ... دلم داشت از غصه می ترکید ...
    نزدیک صبح نماز خوندم همون طور بدون چادر و از خدا خواستم کمکم کنه و دوباره نشستم ...
    کم کم خوابم برد سرمو گذاشتم روی میز و دیگه چیزی نفهمیدم ... که یک دفعه با صدای مردی قوی هیکل و بد هیبت از جا پریدم ...
    سرم داد زد : مگه خونه ی خاله است که ولو شدی ؟

    سرمو بلند کردم و گفتم : ببخشید ...
    پرسید : می دونی چرا اینجایی ؟
    گفتم : نه ... نمی دونم از کجا بدونم ؟ من کاری نکردم ... به جون بچه ام من کاری نکردم ...
    گفت : از دیروز تا حالا صدات در نیومده ... حتی دستشویی هم نخواستی بری ... پس می دونی که گناهکاری و طاقت آوردی ...
    گفتم : هیچکدوم ... نه طاقت دارم , نه گناهکارم ... فشارم پایینه و باردارم ... جون ندارم حرف بزنم ...
    گفت : آره ... می دونیم ... همون طور که شوهرت و برادرش کاری نکردن ...




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۴۸   ۱۳۹۶/۳/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیست و هفتم

    بخش دوم




    گفتم : من و شوهرم اصلا خبر نداریم ...
    من که قسم خوردم هیچی نمی دونم ...
    گفت : ببین اگر می خوای از اینجا سالم بری بیرون , مثل بچه ی آدم بگو مجید کجا مخفی میشه ؟ ...
    تو اون خونه کی رفت و آمد می کرد ؟ ... اعلامیه ها رو برای کی چاپ می کردن ؟ اسامی کسانی رو که با مجید و سعید دوست بودن رو هم بده ...
    بگو و برو به همین راحتی ...
    گفتم : به خدا قسم نمی دونم ... گفتن خونه ی یکی از دوستاش زندگی می کنه ولی من نمی دونم  کجاست ... دنبالش که نرفتم ...
    یک ور نشست روی میز و سرشو آورد نزدیک من و گفت : تا حالا ناخن دستت رو کشیدن ؟
    یا وسط پستو نت یک داغ گذاشتن ؟ حالا وقته اونه که بگی مجید کجاست ... خودت می دونی ...
    یا الان بگو یا به زور ازت حرف می کشم ... بهتره خودتو به موش مردگی نزنی ... و با زبون خوش به حرف بیای ..
    من دلم برای اون صورت خوشگلت می سوزه ... بدجوری بی ریختت می کنم ...
    من که داشتم از ترس می مردم و می دونستم اونا با کسی شوخی ندارن , گفتم : تو رو خدا حرف منو باور کن ... آقا شما مرد فهمیده ای هستی ... اصلا به من میاد از این کارا بکنم ؟ من خبر ندارم ... به قرآن خبر ندارم ... من دختر آقای جهان.........
    گفت : نمی خواد بگی ... ما همه چیز رو می دونیم ... تو دختر جهانشاهیِ معروفی ... با همه ی کله گنده های شهر رفت و آمد داره ...
    برخلاف میل بابات ازدواج کردی ... و اونم تو رو طرد کرده ... و توام جای مجید رو می دونی و تو تکثیر و بخش اون اعلامیه ها ی خلاف دخالت داشتی و این خودش جرم بزرگیه ... ولی اگر با ما همکاری بکنی و جای اونو به ما بگی , کاریت نداریم ... آزادت می کنیم بری ....
    اما.............. اینجا یک اما داره ... اگر نگی ؟ چی میشه ؟ ... ( و با صدای بلند ) بیا تو ...

    در باز شد و دو نفر با یک میز چرخدار وارد اتاق شدن ... و گفت : خوب خودت درست نگاه کن و تصمیم بگیر ... این وسایل کار که فکر نکنی شوخی می کنم ... نیم ساعت فرصت داری ... وقتی برگردم اینقدر مهربون نیستم ....
    گفتم : آقا تو رو خدا به حرفم گوش کن ... اگر ده روز هم فرصت بدی چیزی نمی دونم که بهت بگم ... به خدا نمی دونم ... باور کن ... اگر بچه داری , به من رحم کن ... بذار برم ... من به هرچی بخوای قسم می خورم  ...
    همین طور که من حرف می زدم اون دو تا مرد دست و پای منو به صندلی بستن ... و بدون اینکه حرفی بزنن از در رفتن بیرون ...
    حالا لرزش بدنم چنان بود که دندون هام با صدای بلند می خورد به هم ...
    می ترسیدم خیلی زیاد ...
    فکرم پریشون شده بود و نمی دونستم چیکار کنم ...

    از دست سعید عصبانی بودم ... اون حق نداشت بعد از اینکه من بهش هشدار دادم بازم چشمشو روی کارایی که مجید می کرد می بست و حالا این روزگار من شده بود ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۵۳   ۱۳۹۶/۳/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیست و هفتم

    بخش سوم




    دست به دعا برداشتم و گفتم : یا فاطمه ی زهرا یک بار صدات کردم , منو نجات دادی ... میشه دوباره این کارو بکنی ؟ میشه این بار هم کمکم کنی؟ ...
    می دونم چون دل پدر و مادرم رو شکستم , این بلاها سرم میاد ... و به خاطر اون دارم مجازات میشم ...
    خدایا به دادم برس ...
    گریه می کردم و دیگه نمی تونستم خودمو کنترل کنم ...
    طوری که اون نیم ساعت خیلی زود تموم شد ...
    در باز شد و یکی اومد تو ... از ترس برنگشتم نگاه کنم ...
    یک نفر پشت سر من ایستاد ...
    ناگهان دستی گردن منو لمس کرد ...

    جیغ کشیدم و گفتم : نه ... تو رو خدا نه ...
    اون گردن و موهای منو لمس کرد و دست انداخت موهای منو گرفت و کشید و بعد سرم رو بین دو دستش گرفت و فشار داد و چسبوند به شکمش ...
    فریادهای دلخراشی می کشیدم و تقلا می کردم ... ترجیح می دادم ناخن منو بکشن تا در چنین وضعیتی قرار بگیرم ...
    در همون حال سرشو آورد پایین و خم کرد تو صورت من ...

    و من دیدم ...
    وای خدایا به دادم برس ... شهریار بود ...............
    کارم تموم شد ....
    پس شروع کردم به کولی بازی ... نباید ساکت می شدم ...

    با تمام وجود فریاد می زدم و کمک می خواستم ... دندون هاشو روی هم فشار داد و گفت : لهت می کنم دختر احمق و مغرور ... طوری گردنتو می شکنم که دیگه نتونی سرتو بالا بگیری ...
    تو باید با این شکل و تن و بدن , هرزه بشی ... فقط به درد همین کار می خوری ...
    خودم بدبختت می کنم ...

    داد زدم : کثافت آشغال ... بی شرف ... نمی بینی من حامله ام ؟ ... شکمم بزرگ شده ... کوری ؟ تو اندازه ی یک حیوون هم نیستی ؟
    پدرتو در میارم .. مرده شورتو ببرن عقده ای کثافت ..... کثافت ... کثافت ...
    دوباره موهای منو به شدت کشید که احساس کردم مغز سرم سوخت ...

    و پرسید : کجاست اون مرتیکه ی خرابکار ؟ کجاست ؟
    گفتم : عوضی نمی دونم ... تو بهتر می دونی که نمی دونم ...
    ولم کن ... می کشمت ... قسم می خورم هر کجا گیرت بیارم می کشمت ... نکبت من پنج ماهه باردارم ... تو اینقدر پست فطرتی که به یک زن حامله رحم نمی کنی ؟ ...
    گفت : می دم بچتو بندازن ... از تخم و ترکه ی این یاغی ها هر چی کمتر بهتر ...

    و سرم داد زد : بگو ... بگو کجاست زنیکه ....
    دلم نمی خواست به اون التماس کنم و از خودم ضعف نشون بدم ولی به شدت می لرزیدم ...

    بلند داد زدم : یا فاطمه ی زهرا ...
    خداااااا ... موهای من که هنوز تو دستش بود و سرمو کشیده بود عقب ...

    گفت : بکش ....

    جسم سردی روی دستم احساس کردم ... دندون هامو روی هم فشار دادم و چشمهامو بستم ...

    و در یک لحظه درد شدیدی توی وجودم پیچید ... فقط بدون اختیار اشکم سرازیر شد ولی نه چشمم رو باز کردم و نه ناله ای از گلوم در اومد ...




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۵۷   ۱۳۹۶/۳/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیست و هفتم

    بخش چهارم




    گفت : میگی یا بازم بکشه ؟

    به همون حال موندم ...
    باز بلند گفت :  بکش ...

    و باز اون جسم روی دست دیگه ام حس کردم ...
    باید تحمل می کردم ... نباید جلوی اون کم میاوردم ...

    و درد جانگذازی که تحملش طاقت فرسا بود رو تجربه کردم ...
    ولی اون نباید ناله ی منو می شنید ...

    سرشو آورد تو صورت من و پرسید : چی شد ؟ میگی یا بکشه ؟
    با تمام نیرویی که در بدن داشتم تف کردم تو صورتش ...
    خونی که از دو دستم جاری شده بود , از دامنم رد شد و پاهای منو گرم کرد ...
    شهریار سیلی محکمی زد به صورتم و فریاد زد : حرف بزن لعنتی .....
    سرم گیج رفت و چشمم سیاه شد و دیگه چیزی نفهمیدم ...
    نمی دونم چقدر طول کشید که شنیدم یکی گفت : داره به هوش میاد ...
    شهریار گفت : حالا بکش ...
    خودمو آماده کرده بودم ... که یکی اومد تو اتاق و گفت : قربان ... دست نگه دارین ...
    شهریار گفت : بکش ...

    بلند گفت : قربان خواهش می کنم ... دستور از بالاست ....

    اون عصبانی همراه اون مرد از اتاق رفت ...
    کمی بعد اون دو تا مرد هم رفتن و منو با همون حال تنها گذاشتن ...

    سرم رو پایین گرفتم و با صدای بلند گریه کردم ... دیگه نمی تونستم ناله نکنم ...
    مدتی به همون حال موندم ... که در باز شد و یک افسر شهربانی اومد با مهربونی و ادب دست و پای منو باز کرد و دست منو گرفت و انگشت های منو باندپیچی کرد تا جلوی خون رو بگیره و گفت : خانم جهانشاهی بلند شین ... می تونین راه بیاین ؟
    گفتم : نمی دونم ...

    نمی خواستم باهاش برم می ترسیدم این خواست شهریار باشه ...
    پرسیدم : می خوای منو کجا ببری ؟

    گفت : نترسین ... با من بیاین ... تموم شد ... شما آزاد شدین ...

    به اطراف نگاه می کردم و می لرزیدم ...
    احساس می کردم بازم این یک تله است ...
    اون افسر با احترام گفت : خواهش می کنم نترسین ... من از طرف پدرتون اومدم شما رو ببرم ...

    با قدم های لرزون راه افتادم ...
    از یک راهروی باریک رد شدیم و در انتهای اون یک سالن بود ... وارد سالن شدیم ... و من بابام و آقا جون رو منتظر دیدم ...
    بابا فورا اومد جلو و منو گرفت و روی دست بلند کرد ... دستهامو که غرق خون بود دور گردنش حلقه کردم و سرم رو گذاشتم روی سینه اش و آروم گرفتم ...

    در حالیکه فکم به شدت درد می کرد , آهسته گفتم : ممنونم خانم ... بازم نجاتم دادی ...
    بابا در حالی که بغض شدیدی داشت , گفت : منم بابا ... پدرت ... حالت خوبه ؟ ... منو می شناسی ؟




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۲:۰۱   ۱۳۹۶/۳/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیست و هفتم

    بخش پنجم



    به جای اینکه جوابشو بدم , سرمو بیشتر توی سینه اش فرو کردم ... و دیگه چیزی نفهمیدم ... نمی دونم بیهوش بودم یا خوابم برد ....
    بابا منو یک راست برد بیمارستان .. همین طور که من تو آغوشش بودم , صدا می زد : دکتر زود باش .... و هر چی دکتر و پرستار توی اون بیمارستان بود , آورد بالای سر من ...
    اونا سرم وصل می کردن ... دستمو پانسمان کردن ... از تمام بدنم عکس گرفتن ... بچه رو معاینه کردن ... ولی انگار من توی یک خلاء قرار گرفته بودم , چیزی مثل زمین و آسمون ...
    هوشیار نمی شدم ... ولی تو همون حال احساس گرسنگی شدید داشتم ...
    بابا و آقاجون کنار تختم بودن و با هم حرف می زدن ...
    صدای اونا رو می شنیدم ولی دلم می خواست ساکت بشن تا خوابم ببره ...

    از حرفای اونا متوجه شدم که همسایه ها به خونه خبر داده بودن و آقا جون که مرد بی دست و پایی بود , فورا پدرم رو خبردار کرده بود و اونم با پیگیری دوستانش , منو پیدا کرده بود ....
    جزییات اونو نمی دونستم ولی باز شنیدم که شهریار جلوی ملاقات ما رو با سعید می گرفت ...
    حالم کمی بهتر شده بود که مامان و شوکت خانم از راه رسیدن ...
    مامان با چشم هایی که معلوم بود خیلی زیاد گریه کرده , از در که اومد تو بدون ملاحظه ی آقا جون گفت : نگفتم خودتو بدبخت می کنی ؟ دیدی ؟ بهت چی گفتم ؟ حالا به حرفم رسیدی ؟
    دیگه اجازه نمی دم برگردی تو اون خونه ...
    بابا اونو آروم کرد و بالاخره اومد جلو و منو در آغوش گرفت و گریه کرد ... می گفت : تو رو خدا رعنا , بیا برگرد خونه ی خودمون ... تو اونجا امنیت نداری ... ولشون کن ...
    تو الان خودت مادری می دونی که من چه حالی دارم ...

    زیر چشمی به آقاجون نگاه می کردم ... دو دستشو از جلو بهم گره کرده بود و سرش پایین بود ولی از کنار من تکون نمی خورد ...

    دلم براش سوخت ...
    می دونستم که به خاطر سعید , خودشو موظف می دونه از من مراقبت کنه ...

    گفتم : مامان خیلی گرسنه م ...

    شوکت خانم زود از توی یک ساک غذا در آورد و گفت : دیدی خانم ؟ می دونستم که ممکنه چند روز غذا نخورده باشه ...
    شوکت خانم , قاشق قاشق اون غذا رو به من داد و من تا آخر با اشتها خوردم ... از اینکه کسی بود که وقتی صداش می کردم به دادم می رسید , احساس خوبی داشتم ... چطور ممکنه ؟ باورش برام سخت بود ولی باور داشتم ...
    حرف های مادرم حالا برام قابل قبول بود ... من باید برمی گشتم ...
    به خاطر دو تا بچه ای که داشتم ... امنیت اونا الان خیلی مهم بود ... آره , باید برگردم پیشِ پدر و مادرم ....
    معلوم نیست کی سعید برمی گرده ... ولی دیگه نمی تونم اون زندگی رو تحمل کنم ...
    حتی اگر بیاد هم دیگه نمی خوام ... باید از عشق سعید می گذشتم ...

    دیگه باید عقل رو انتخاب می کردم ....................




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۰۳   ۱۳۹۶/۳/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت بیست و هشتم

  • ۱۳:۰۸   ۱۳۹۶/۳/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیست و هشتم

    بخش اول




    مامان و ملیحه و مریم هم اومدن ... دست میلاد تو دست مامان بود ...
    بابا فورا با اونا سلام علیک کرد ... میلاد تا بابا رو دید , دستشو کشید و خودشو رسوند به بابا و پرید بغلش ...
    مامانم عصبانی بود و گفت : این بود ؟ اینطوری از بچه ی من مراقبت کردین ؟ پسرتون کجاست ؟
    ببینین دختر منو به چه حال و روزی در آوردین ... دیگه تموم شد ... این بار نمی ذارم به اون خونه برگرده ...
    با خودم می برمش ... کسی حق حرف زدن نداره ... این بار هم خطر از سرش گذشت ... میگن شهریار پشت این کاره , معلوم نیست این دفعه چه بلایی سر بچه ی من بیاره ...
    باید پیش خودم باشه ...

    مادر سعید ناراحت شده بود و هر وقت اینطوری می شد , به شدت عرق می ریخت ...
    اومد پیش منو و گفت : الهی بمیرم مادر ... تو رو اینطوری نبینم ... آخه چرا تنها رفتی بیرون ؟ خودت که می دونی چه وضعی داریم ... مادرت حق داره نگران باشه ...
    دیگه مواظبت می شم رعنا جون ... عزیزم سعیدم به زودی میاد ... بهت قول می دم ...
    ببین برات نامه نوشته ... امروز صبح به دستمون رسید ... تو نبودی , نمی دونی چی به ما گذشت ...
    شنیدی یکی پر پر می زنه ؟ از دیروز من اینطوری بودم ...

    اشکش سرازیر شد ...
    مامان گفت : ندین بهش نامه رو ... به خاطر خدا ولش کنین ... منم مثل شما بچه ام رو دوست دارم ... نمی خوام دوباره برگرده خونه ی شما ...
    منم گریه می کردم ...

    نامه ی سعید تو دستم بود و قدرت تصمیم گیری منو از بین برد ...

    آقا جون مداخله کرد و گفت : خانم جهانشاهی آروم باشین ... شما مادرین قبول ... ولی قدرت عشق رو نمی شناسین ...
    سعید و رعنا به هم علاقه دارن ... بذارین رعنا خودش تصمیم بگیره ...

    بابا میلاد رو داد بغل من ... بچه ام از دیدنم به اون حال ناراحت شده بود ... و می پرسید :رعنا جون کی اذیتت کرده ؟ بابا سعید کجاست بیاد اونا رو بزنه ؟ ...
    نامه ی سعید هنوز توی دستم بود ... دلم می خواست بخونمش ...
    همه به من نگاه می کردن ... و من با حال عجیبی که داشتم بغض کرده بودم و نمی دونستم چیکار کنم ...

    از یک طرف پدر و مادرم که حق داشتن نگران من باشن و خودمم دلم می خواست با اونا برم ... و از طرفی خانواده ی سعید که پراز عشق و محبت و انسانیت بودن ...
    که حالا همه ی اونا رو مثل پدر و مادرم دوست داشتم و نمی خواستم دل اونا رو هم بشکنم ... چند سال با همه ی ناز و اطوار من ساخته بودن و من ناخودآگاه خودمو تافته ی جدا بافته از اونا دونسته بودم ...
    و همه ی کارای منو به خاطر سعید با خوشرویی طوری که انگار حق با من بود , تحمل کردن ...
    من این ها رو می فهمیدم ....

    و از طرفی سعید بود ... اگر برمی گشت , من بازم می تونستم از اون جدا باشم ؟ میلاد چی ؟ حق داشتم از پدرش جدا کنم ؟ ...




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۱۱   ۱۳۹۶/۳/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیست و هشتم

    بخش دوم




    چشممو بستم و ملافه رو کشیدم روی سرم ... اشک هام مثل سیل از گونه هام پایین میومد ...

    اون روزها , کارم اشک ریختن بود ...
    دیگه صبری برام باقی نمونده بود ... با خودم گفتم باید با پدرو مادرم برم ... اونا به گردن من حق دارن ... تازه به صلاح میلاد هم هست ... تو محیط بهتری بزرگ بشه ...
    و پدر مهربونم که از همه بیشتر حال منو درک می کرد به دادم رسید و به همه گفت : برین خونه ... بذارین استراحت کنه ...

    و این طوری من با مامان و شوکت خانم تنها شدیم ولی بابا تاکید کرد که حرفی در این مورد به من نزنن ....
    در واقع نمی تونستن ... چون من با اثر دارو ها خوابم برد و صبح بیدار شدم ...

    اولین چیزی که یادم افتاد نامه ی سعید بود ...
    مامان داشت نوازشم می کرد و برای من صبحانه آورده بود ...
    پرسیدم : نامه ی سعید کجاست ؟
    گفت : ولش کن , نمی خواد بخونی ... امروز مرخص میشی ... می برمت جایی که دست هیچ کدومشون به تو نرسه ...
    نمی ذارم دیگه کسی بچه ی منو اذیت کنه ...
    وای رعنا تو چیکار کردی مامان جان ؟ دیشب تا صبح بالای سرت بودم ... همش کابوس می دیدی و می ترسیدی عزیزم ...
    تمومش کن ... تو رو خدا به فکر من باش ... دیگه اون خونه برای تو امن نیست ...


    و من فقط بهش نگاه کردم .....
    داشتم صبحانه می خوردم که ملیحه و مامان و آقا جون از راه رسیدن ... از صورت اونا پیدا بود که نگرانن ... دلیلشو می دونستم ...
    ملیحه برام لباس آورده بود و بیش از اندازه زبون می ریخت و قربون صدقه ی من می رفت ... و من می دونستم که اون اهل همچین کاری نیست و چرا این کارو می کنه ...
    به مامان گفتم : نامه ی سعید رو بدین ...

    و مامان چون جلوی اونا بود , در عین نارضایتی دست کرد تو کیفش و نامه رو داد به من ...
    می خواستم نامه رو بخونم و بعد تصمیم بگیرم ...

    پس بازش کردم ...





    ناهید گلکار

  • ۱۳:۱۵   ۱۳۹۶/۳/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیست و هشتم

    بخش سوم




    خورشید تابناک زندگی من , رعنای عزیزم
    اینجا دلم تنگ بود و می خواستم با تو حرف بزنم ...
    فقط با تو که همه ی عمر و جون من هستی و به خاطر تو نفس می کشم ...
    می دونی چطوری عاشقت شدم و چرا ؟ تا حالا بهت نگفتم ...
    وقتی برای اولین بار تو رو توی کلاس دیدم , بی اختیار نگاهم روی تو موند ... اونجا نمی دونستم چرا ؟ زیبا بودی ؟ نه ... برای این نبود ... خوش لباس و شیک بودی ؟ نه ... اینم نبود ... پس چرا ؟
    چی باعث شد که من اینطور واله و شیدای تو باشم ؟ ... و همین نگاه اول کاره منو ساخته بود ...
    دیگه اون سعید قبلی نبودم ... همه جا دنبال تو می گشتم ولی به من یاد نداده بودن که به ناموس کسی نگاه کنم ...
    ولی هر کجا می رفتم تو رو می دیدم ...
    من تفاوت زندگی تو رو با خودم احساس می کردم و با نفسم مقابله ...
    تا اینکه تو رو توی اون ماشین گرون قیمت دیدم و فهمیدم که چقدر از من فاصله داری ...
    ولی چیزی که بعدا منو واقعا گرفتار تو کرد , سادگی ، بی ریایی و ذات پاک تو بود ...
    و این بود که نتونستم ازت بگذرم ...
    جایی که من زندگی می کردم اگر رونق نداشت صفا داشت .. مثل دل تو ..

    مریم از تو با من گفت و من در میون جملات ساده و بدون منظور اون , تو رو شناختم ...
    تو انسانی خداجو و پاکی ... مثل آب زلال ...
    با یک نگاه می شه عمق وجودت رو دید ... و این شایسته ترین خصلتی بود که می تونست یک انسان داشته باشه ... پس بذار دست و صورت تو رو ببوسم که این سعادت رو به من دادی که برای همیشه همسر من باشی ...
    و حالا ما به واسطه ی میلاد , یکی شدیم ... عزیز دلم من خوبم ... نگران من نباش ... به زودی خبرهای خوشی می رسه و من قطعا آزاد می شم .... و فرصتی برای من که بتونم این مدت سخت رو برای تو جبران کنم ...
    میلاد رو هزاران بار از طرف من ببوس ... به مریم هم که تو رو تنها نگذاشت , سلام برسون و تشکر کن ...
    برای آقا جون هم نامه ای نوشتم که می فرستم ... اتفاقا یک نفر فردا آزاد می شه ... می دم اون براتون بیاره ...
    منتظرم باش که انتظار تو تنها چیزی هست که منو اینجا نگه می داره ... عشق من به امید روزهای بهتر در کنار هم
    ,,سعید ,,


    دیگه با خوندن اون نامه تصمیم روشن شد ...
    نمی تونستم و نمی خواستم از سعید جدا بشم ... و باز تقدیر و سرنوشت منو وادار کرد که عشق رو انتخاب کنم ...

    در حالی که مامانم از عصبانیت صورتش قرمز شده بود و این بابام بود که کنترلش می کرد , ازشون خداحافظی کردم ...
    گفتم : ازم نخواین که سعید رو ول کنم ... به خدا نمی تونم ... برای شما نگرانم ولی به من اعتماد کنین و بذارین منتظر سعید بمونم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۱۸   ۱۳۹۶/۳/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیست و هشتم

    بخش چهارم




    هر دو ناامید و غمگین منو در آغوش کشیدن و در میون اشک و آه از هم جدا شدیم و این آخرین باری بود که اونا رو می دیدم ...
    و من نمی دونستم ...................

    آخرین حرف مامانم این بود ... هر وقت تصمیم گرفتی در اون خونه به روی تو بازه ... تو همیشه دختر عزیز و نازدونه ی من می مونی ...
    شوکت تو همراهش برو ... مراقبش باش ...
    وقتی رسیدم خونه , مقدار زیادی پول توی ساکم بود ... انگار مامان می دونست که من با اونا نمی رم ولی بازم تلاش خودشو کرده بود ...
    غم های خودم یک طرف و نگرانی برای پدر و مادرم , داشت منو از پا در میاورد ...

    و این وسط فقط میلاد بود که به من امید زندگی می داد و بچه ای که توی شکمم بود ... و بدون وقفه حرکت می کرد و وجود خودشو به من یادآوری ...
    چند روز بعد به شوکت خانم خبر دادن مامانم مریض شده و برگرده خونه ...
    شوکت خانم هم رفت ...

    تا اون پیشم بود , احساس نزدیکی به خانواده ام رو داشتم ولی وقتی نبود انگار خیلی ازشون دور می شدم ...

    دلواپس مامان بودم ... زنگ زدم شوکت گوشی رو برداشت , گفت : یکم بهتره ولی داره می ره پیش امیر آقا ...

    پرسیدم : بابام چی ؟

    گفت : ایشون کار داره ... میگه بعدا میرم ... این بار به اصرار آقا , خانم داره می ره ... چون حال روحی خوبی نداره ...
    و این وجدان من بود که داشت عذابم می داد ...
    از اینکه مامان می رفت پیش امیر , خوشحال بودم و از اینکه اینجا نیست تا حامی من باشه ناراحت ...

    به هر حال باید می ساختم ...
    و توی این گیر و دار , این مادر سعید بود که بزرگترین فداکاری رو می کرد و من متوجه نبودم ...
    گفته بودم اون خیلی بی دریغ و بی منت هر کاری از دستش بر میومد انجام می داد ...
    و حالا سعید توی زندان ... مجید فراری و توی خطر ... آقاجون هم مثل یک بچه باید تر و خشک می شد ... از همه مهم تر دست و بالش تنگ بود ولی نمی گذاشت کسی متوجه بشه و اون با این حال از همه ی ما مراقبت می کرد .. می خرید ، می پخت و تمیز می کرد و حتی به فکر میلاد هم بود ...
    و من مثل اینکه منتی به سر اونا داشتم که پدر و مادرم رو انتخاب نکردم , بی خیال به دردهای خودم می رسیدم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۲۴   ۱۳۹۶/۳/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیست و هشتم

    بخش پنجم




    ملیحه مرتب به ما سر می زد ... و ما رو وادار می کرد با هم بریم پارک و بچه ها رو بگردونیم ...
    میلاد عاشق شهربازی بود به خصوص که با حمید و هانیه می رفتیم ....
    اون دو تا بچه با وجود اینکه من زیاد حال خوبی نداشتم کماکان به من علاقه نشون می دادن و رعنا جون صدا می کردن ...
    به همین خاطر میلاد هم منو همینطوری صدا می کرد ...

    یک روز که همه با هم رفته بودیم توی یک پارک و بچه ها بازی می کردن , متوجه شدم مریم خیلی خوشحاله و دیگه اون غم توی چشمش نیست ...
    پرسیدم : مریم مجید برگشته ؟

    گفت : ول کن ... تو ندونی بهتره ...
    گفتم : پس برگشته ...
    گفت : آره ... ببین اوضاع رژیم خیلی خرابه ... مبارزه جدی تر شده ... الان همه ی مردم دارن آگاه می شن ... هر روز عده ی زیادی به جمع بچه ها اضافه میشه ... دیگه نمی تونن جلوشون رو بگیرن ...
    آقا دستور قیام داده ...
    پرسیدم : آقا کیه ؟ کدوم آقا ؟
    مریم آهسته گفت : بزودی می فهمی همه اسم اونو صدا می کنن چون  دلسوز و نگران این مملکته ..دیگه توی این کشور فقر و ناداری و تبعیض وجود نداره آزادی در انتظار ماست ..
    حالا بگو اگر شلوغ شد خوب میشه یا بد ؟
     گفتم چی میگی من منظورتو نمی فهمم ..
    گفت : اگر انقلاب بشه , سعید میاد خونه ... همه ی زندانی ها آزاد می شن و دیگه تو ایران چیزی به اسم زندانی سیاسی وجود نداره ... آقا میگه کسی رو به خاطر فکر کردن و انتقاد نباید زندانی کرد ... چون ما آزادیم تا مملکت خودمون رو بسازیم , دردمون رو بگیم و مواخذه نشیم ...
    حالا ما باید برای آرمان های امام هر کاری از دستمون بر میاد , بکنیم ...
    عصبانی شدم و گفتم : تو رو خدا اینقدر توی گوش من وز وز نکن ... بسه دیگه ... من بزرگترین فداکاری رو در حق شماها کردم که شوهرم الان توی زندانه و من به پاش نشستم ...
    ولی کورکورانه از کسی حمایت نمی کنم ...
    اصلا مگه من کیم ؟ به من چه مربوط ؟  من یک بچه دارم و یکیم تو راه ...

    ببین چی میگم مریم ... دور من یکی رو خط بکش ... این تو گوش تو فرو رفت ؟ ...

    دوباره بخوای منو ارشاد کنی فقط خدا به دادت برسه ... هر دوی شما رو لو می دم ... تو فکر می کنی برای من همون دفعه بس نبود ؟ هنوز ناخن هام درنیومده ... هنوز موهایی که دسته دسته از پشت سرم کندن درنیومده ,, روت میشه این حرفا رو بزنی ؟ تو داری بدتر دلمو خالی می کنی ... نمی خوام آقا جان ... نمی خوام ... از هموتون منتفرم ...
    حالا تو به حرف من گوش کن ... اینا رحم ندارن .. پدر همه ی شما رو در میارن ... میگی نه ؟ نگاه کن ......


    من عصبانی بودم و دستم می لرزید و مریم متوجه شده بود که اوضاع روبراه نیست ...
    گفت : چشم ... دیگه نمی گم ... فکر کردم شاید چون خودت ظلم اونا رو دیدی حالا نظرت عوض شده باشه ...
    داد زدم : نشده ... نشده ... و اینو تو گوشت فرو کن ... نمیشه .......... هرگز من با هیچ کس سر جنگ ندارم ... ندارم ..... می فهمی؟
    ملیحه و بچه ها اومدن و حرف ما قطع شد ....

    مریم فورا حرف رو عوض کرد و در مورد علی حرف زد و گفت : می دونی چند روز اومده تهران و پیش مامانه ؟ به تو سلام رسوند ...

    چون حرصی بودم , گفتم : سلامت باشه ...




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۲۷   ۱۳۹۶/۳/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیست و هشتم

    بخش ششم



    ولی می دیدم که هم مریم و هم ملیحه و آقای رستگار با مجید در تماس هستن و دوباره فعالیتشون رو زیاد کردن ... و این به شدت منو می ترسوند ...
    هنوز کابوس اون شکنجه ها از من دور نشده بود ... می ترسیدم برای مریم هم اتفاقی بیفته ...
    احساس نا امنی می کردم ... با اینکه اونقدر زیاد سعید رو دوست داشتم , مدام در یک تردید بودم ...
    یک روز که خیلی دلتنگ بودم , نامه ای به پدرم نوشتم و ازش خواستم منو ببخشه و اجازه بده به دیدنش برم ...
    نوشتم که دلم بی نهایت براش تنگ می شه و طاقت دوری از اونو ندارم ...
    ولی بابا در جواب نامه ی من , شفاهی به شوکت پیغام داد که : بهش بگو وقتی میای اینجا , دیگه حق نداری برگردی ...به شرط این بیا که تو و میلاد رو بفرستم پیش مامانت ...
    با این پیغام باز من متزلزل شدم و افکارم به هم ریخت ...
    فکر اینکه از اینجا برم و هرگز سعید رو نبینم , آزارم می داد ولی با کارایی که می دیدم حالا اطرافیانم علنی می کردن و من نمی تونستم جلوی اونا رو بگیرم , دچار وحشت می شدم ...
    روی مبل نشسته بودم و فکر می کردم که مریم دستشو زد زیر چونه ی منو گفت : کجایی ؟ از اینجا خیلی دور بودی ...
    گفتم : کاش می شد ... دلم می خواست پرواز کنم برم جایی که از همه ی این مشکلات دور بشم ... شاید حرف بابا رو قبول کردم و رفتم ...
    دارم به این فکر می کنم ....
    مریم گفت : عزیز دلم یکم دیگه طاقت بیار ... همه چیز داره درست می شه ... در پناه اسلام , دینی که از محبت و دوستی و انسانیت حرف می زنه , ایران بهترین کشور دنیا می شه ...
    صبر داشته باش ... بذار انقلاب پیروز بشه , بهت قول می دم همه در آسایش زندگی می کنیم ... می دونی که اگر بری , سعید هیچ وقت دنبال تو نمیاد چون برای تو ارزش قائله ... پس نکن ... خودتو اذیت می کنی ... تو از سعید نمی تونی بگذری ...




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۳۱   ۱۳۹۶/۳/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیست و هشتم

    بخش هفتم




    مریم زیاد حرف زد و تونست باز منو منصرف کنه ...
    ولی آروم و قرار نداشتم ...

    بابا وقتی متوجه شد که بازم من نتونستم از سعید دل بکَنم , کلید آپارتمان عباس آباد رو برام فرستاد و گفت : اونجا رو خالی کردم ... حداقل برو اونجا زندگی کن ...

    و من پیغام فرستادم که : چشم ... حتما به زودی می رم ...


    بیست و هفتم اردیبهشت 57 بود ... نزدیک صبح با درد شدیدی بیدار شدم و متوجه شدم که بچه داره به دنیا میاد ..
    مریم رو صدا کردم ... اونم به مامان خبر داد و مامانم به ملیحه ... تا ما حاضر می شدیم , اونم رسید و مریم پیش میلاد موند ... من

    و مامان و ملیحه رفتیم بیمارستان ...
    نمی دونم چرا یک زن همیشه دلش می خواد شوهرش موقع زایمان کنارش باشه ...
    این بهترین مسکن و آرام بخش برای اونه  ... و بعدم مادرشو می خواد ...
    و برای من هیچ کدوم امکان نداشت ... اونقدر آروم بودم که گاهی همه تصور می کردن موقع زایمانم نیست ...

    ولی خیلی زود , من یک دختر لاغر و سفید به دنیا آوردم ...
    وزنش فقط دو کیلو و هشتصد گرم بود ... اونقدر ظریف بود که می ترسیدم بهش دست بزنم ...
    فقط نگاهش می کردم ... بغض گلومو به درد آورده بود ...
    آهسته زمزمه کردم : خدایا این همه استرس روی این بچه اثر نگذاشته باشه ... کمکش کن تا انسان خوبی بشه ...
    من اصلا به اسم اون فکر نکرده بودم تا به دنیا اومد ... حتی به جنسییتش هم فکر نکردم ...
    بعد از ظهر همون روز برگشتم خونه و بستری شدم ...

    شوکت خانم قبل از من اومده بود همه ی کارای منو کرده بود ... در واقع مادر واقعی من ...
    اون شب بارون بهاری چنان سیل آسا می بارید که انگار با دل من همراه شده بود ... دونه های بارون می خورد به در و پنجره .. .
    همین طور که به پنجره نگاه می کردم ... خوابم برد و سعید رو دیدم ...

    با شوق دویدم طرفش و گفتم : دخترت به دنیا اومد ...
    گفت : اسمش چیه ؟
    گفتم : تو بگو ...
    گفت : به اطرافت نگاه کن ...

    از خواب پریدم ...
    نگاهی به اطراف کردم چیزی به نظرم نرسید ... با خودم گفتم ولش کن , خواب بود دیگه ...

    ولی بازم بارون سیل آسا تر از قبل شیشه ها می شست و به زمین می ریخت ...
    با خودم گفتم باران ... آره ... باران ...............

    اسم دخترم رو پیدا کردم ...




    ناهید گلکار

  • ۲۰:۵۶   ۱۳۹۶/۳/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت بیست و نهم

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان