داستان رویایی که من داشتم
قسمت اول
بخش اول
سوز سرد پاییز به صورتم می خورد و بدنم رو به لرز می انداخت .
بغضی غریب تو گلو داشتم …..
جلوی در خونه وایساده بودم . دلم نمی خواست برم تو ... هر رهگذری از کنارم رد می شد وانمود می کردم دارم زنگ می زنم …
شاید نیم ساعتی به همون حال موندم … وقتی مجسم می کردم پشت اون در چه چیزی منتظرمه دلم فرو می ریخت .
احساس می کردم دیگه تحملی برام باقی نمونده …
یک مرتبه با صدای هادی از جا پریدم .
نزدیک من شده بود . پرسید: چرا وایسادی ؟
فقط سلام کردم و چیزی نگفتم .
هادی کلید انداخت و در رو باز کرد و رفت کنار تا اول من برم تو و در رو محکم زد بهم .
صدای بسته شدن در رو شنیدم … با عجله رفتم تا چشمم به اعظم نیفته …
ولی اونم صدای در رو شنیده بود و خودشو رسوند ….
ولی چشمش که به هادی افتاد سعی کرد آروم حرف بزنه و از من پرسید : کجا بودی تا حالا ؟ دلم هزار راه رفت . نمیگی منم اینجا آدمم ؟ دلواپس میشم ؟ خدا به داد شوهرت برسه که تو انقدر “ددری” از آب در اومدی . هروقت میری بیرون بر گشتنت با خداس ….
هادی بهش تشر زد که بسه دیگه می ذاری از راه برسم ؟ باز شروع کردی ؟
اعظم یک پشت چشم نازک کرد و گفت : خدا به دور ! نصیب گرگ بیابون نکنه . حرف حق هم نمیشه تو این خونه زد . از صبح تا حالا رفته الان اومده نباید بهش هیچی بگم ؟
و با غیض و تر برگشت تو اتاق ؛ ولی باز با صدای بلند غر می زد … خوبه والله . من شدم کلفتِ خانم . به هوای درس خوندن معلوم نیست کجا میره با کی می گرده ؟ منم که مترسک سر خرمنم نباید حرفی بزنم ... باید خفه بشم تا این دختره ی پررو فاحشه بشه ؟ به هوای درس خوندن میره ما رو گول می زنه . فکر می کنه من خرم ….
هادی لباسشو عوض کرده بود رفت تو حیاط و نشست رو لبه ی حوض و شیرو باز کرد . همین طور که دستهاشو زیر آب بهم می مالید سرش داد زد بسه دیگه زن برو یه حوله بیار شامم زود حاضر کن خیلی گشنمه …
کتابامو گذاشتم روی میز و گوشه ی اتاقم نشستم . بدون اینکه لباسمو عوض کنم دو زانوم رو گرفتم تو سینه و سرمو گذاشتم روی پام ...
فقط یک فکر توی سرم بود : چیکار کنم ؟ باید یه فکری می کردم وگرنه توی این منجلابی که گرفتار شده بودم غرق می شدم …
تو دردسر بدی افتاده بودم …
در حالی که هرچی فکر می کردم راه نجاتی به نظرم نمی رسید .
ناهید گلکار