داستان رویایی که من داشتم
قسمت اول
بخش دوم
یک سال پیش من توی خونه ی پدری آسوده و بی خیال زندگی می کردم .
هادی برادرم ازدواج کرده بود و یک پسر دوساله داشت …
اون توی کوچه ی محله ی خودمون عاشق اعظم شد و با وجود مخالفت های پدر و مادرم با اون ازدواج کرد .
حالا من تنها بچه ی اونا بودم و حسابی نازم رو می کشیدن … و تا اونجایی که می تونستن بهم می رسیدن . نه اینکه وضع مالی خوبی داشته باشیم ، پدرم یک معلم بود . سر هر ماه حقوق که می گرفت به مامانم خرجی می داد … و اون زن صبور زندگی رو با اون می چرخوند ، پس سختی زندگی روی شونه های اونا بود .
البته من دختر پر توقعی نبودم … رویاهای من همون هایی بود که هر دختری داشت ...
بیشتر وقت ها با خیال خودمو به آروز هام می رسوندم . چشمامو می بستم و تو رویا لباسهای قشنگ می پوشیدم ، می رقصیدم ، با ماشین های شیک به سفر می رفتم و همین منو راضی می کرد …
گاهی دکتر می شدم و گاهی هم شاهزاده خوش قیافه با اسب سفید میومد و منو با خودش می برد .
تا یک سال پیش یعنی سال پنجاه …
آخرای شهریور بود . بابام برنامه ریزی کرده بود ما رو ببره شمال . اون می دونست چقدر دوست دارم دریا رو ببینم . گاهی که بهش می گفتم تو صورتش یه غم می دیدم و منو بغل می کرد و می گفت می برمت بابا …
اون تمام طول تابستون به ما وعده داده بود . این شمال رفتن ظاهرا جایزه ی معدل نوزده من تو کلاس پنجم دبیرستان بود ولی در واقع خواسته خود بابام بود .
خوب دست و بالش تنگ بود و هی اونو عقب مینداخت تا بالاخره هر طوری بود راهی شدیم .
ذوق و شوقی که من داشتم دیدنی بود برای اون شمال نقشه ها کشیده بودم .
رویاهایی که هر دختری داره …
از شب قبل کنار حوض می نشستم و آواز دریا دریا رو می خوندم .
ناهید گلکار