داستان رویایی که من داشتم
قسمت دوم
بخش اول
قدرت حرکت نداشتم . تا چند لحظه هیچ صدایی نمی اومد . من شوکه بودم …
وقتی دیدم نمی تونم تکون بخورم فریادم بلند شد و داد زدم مامان …. مامان کمکم کن گیر کردم ...
چند نفر ریختن دور ماشین ، مثل اینکه صدای منو شنیدن …
از سر و صدا ها متوجه می شدم دارن تلاش می کنن منو از اونجا در بیارن …
نمی دونستم چرا مامانم جواب نمیده . هر لحظه بر تعداد عده ای کسانی که دور ماشین ریخته بودن اضافه می شد .
اصلا دردی احساس نمی کردم فقط می دونستم تصادف کردیم و با حرفایی که می شنیدم نگران پدر و مادرم شده بودم ……
یکی آمبولانس خبر کنه … زود باشین الان تلف میشن … وضعشون خطرناکه …
صدای دیگه ای به گوشم خورد : اینا رو بکشین بیرون تا دخترو از عقب در بیاریم .
من سرم زیر صندلی بود و چیزی نمی دیدم ولی می فهمیدم تصادف بدی کردیم دور و برم پر بود از خرده شیشه …
در حالی که تکون نمی تونستم بخورم ، فهمیدم که مامان و بابام رو بیرون کشیدن . تا صندلی ها رو از روی من برداشتن و منم از تو ماشین بیرون آوردن خیلی طول کشید . تا اومدن منو حرکت بدن درد شدیدی توی پا هام احساس کردم .
فریاد کشیدم آی پام … آی پام …
و اونا متوجه پای من شدن که به صورت وحشتناکی صدمه دیده بود . یک نفر زیر کتف منو گرفت و روی زمین کشید تا از ماشین دور بشم …
نگاهم به ماشین افتاد که از قسمت جلو تا نیمه رفته بود زیر کامیون …
حالا بیشتر به عمق فاجعه پی بردم تا چشم کار می کرد ماشین وایساده بود .
پلیس به مردم دستور می داد که برن … همین موقع آمبولانس رسید من همین طور با چشم دنبال مامان و بابام می گشتم هنوز فکر می کردم الان اونا هراسون میان بالای سر من و می بینن که چقدر صدمه دیدم و دلشون به حالم می سوزه که دیدم پیکر خون آلود اونا رو گذاشتن روی برانکادر بدون اینکه بتونم صورت اونا رو ببینم کردن تو آمبولانس و با خودشون بردن …
همین طور که روی زمین افتاده بودم فریاد می زدم و گریه می کردم … یک آمبولانس دیگه از راه رسید که منو با خودش برد .
اونقدر درد داشتم که نمی تونستم فکر کنم چه بلایی سرمون اومده … آمبولانس با سرعت و آژیر زنان ما رو به یک بیمارستان توی کرج رسوند ...
هیچ کس به سوال های من جواب نمی داد . و من در حالی که اشک می ریختم مدام می گفتم مامانم ؟ بابام ؟ خدایا چیکار کنم ؟
منو روی یک تخت گذاشتن . دکتر که اومد و عکس انداختن و منو با همون پا از روی این تخت به اون تخت جا به جا می کردن که دردی وحشتناک رو تحمل می کردم …
آخر با زدن یک آمپول همین طور که گریه می کردم بیهوش شدم .
ناهید گلکار