خانه
184K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۱۰:۵۰   ۱۳۹۶/۱/۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت سوم

    بخش دوم



    سال آخر دیبرستان بودم و تنها دلخوشیم شده بود درس خوندن کاری که خیلی دوست داشتم . من همیشه یک کتاب تو دستم بود و بدون درس خوندن احساس بدی داشتم ……..
    اعظم مرتب از اون خونه ی کوچیک گله داشت ….

    تا یک شب هادی به من گفت : رویا بیا خونه رو بفروشیم و با هم یه خونه بخریم تا راحت زندگی کنیم تو برای خودت اتاق داشته باشی این وضع داره خیلی منو ناراحت می کنه ….
    گفتم : با هم یعنی چی ؟ نه هر کس برای خودش ….

    اومد جلو و منو بوسید و گفت : یه خونه می خریم که بزرگ و جادار باشه هر وقت تو خواستی قول میدم سهم تو رو بدم و برای خودت یک کاری بکنی سه دونگ تو سه دونگ من . الان اگر اون خونه رو بفروشیم فقط میشه یک خونه خرید خوب تو بگو چیکار کنم ؟
    من موافق نبودم فکر می کردم به زودی میرم تو خونه ی خودمون .

    گفتم : چرا نریم اونجا زندگی کنیم ؟ …
    هادی یک قیافه ی حق به جانب به خودش گرفت و گفت : نه … نه من دلشو ندارم برم تو اون خونه و جای اونا زندگی کنم …. نه نمیشه ؛؛ دلم نمیاد …… یاد بابا و مامان که میفتم آتیش می گیرم …… رویا جان عزیزم ، من تمام کاراشو کردم مشتری هم داره فقط کافیه تو امضا کنی …..

    سرمو با بی حوصلگی تکون دادم …..

    اونم در یک چشم بر هم زدن یه کاغذ گذاشت جلوی من و گفت : امضا کن.

    پرسیدم : این چیه ؟

    گفت : وکالت بده من ترتیب همه ی کارا رو میدم ….

    مردد موندم با اون همه لطفی که به من کرده بودن الان چی می خواستم بگم ؟

    توی رو درواسی مونده بودم …… به اون اعتماد داشتم ولی دلم نمی خواست بهش وکالت بدم …

    هادی فهمید که تردید دارم ولی به روی خودش نیاورد و دوباره گفت : چرا معطلی زود باش خواهر عزیزم یه خونه ای می خرم که همه توش راحت باشیم نصف مال تو نصف مال من … این طوری خودمم راحت ترم که خیالم از بابت تو جمع باشه …..
    با نارضایتی امضا کردم … از این که به هادی وکالت می دادم ناراحت نبودم و فکر نمی کردم ، اون بد منو بخواد و روزی منو اذیت کنه …. بیشتر به خاطر این بود که دلم نمی خواست خونه ی پدریم فروخته بشه ….
    یک هفته بعد هادی خوشحال و خندون اومد که خونه خریده و می خواد ما رو ببره و نشون بده .

    من هنوز سنی نداشتم که متوجه بشم اون داره چیکار می کنه ... ولی به این فکر افتادم که چرا موقع خریدن خونه منو نبرده ؟

    ازش پرسیدم ، خیلی عادی گفت : رویا جان تو به من وکالت دادی یادت نیست ؟ ….

    از لحن ساده و قاطع اون حرفشو قبول کردم و دیگه اهمیتی ندادم .





     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان