داستان رویایی که من داشتم
قسمت سوم
بخش سوم
خونه ی خیلی خوبی بود با یک حیاط قشنگ و دیوارهای آجری تازه ساز …
در خونه توی حیاط باز می شد و روبرو ، ساختمونی که همکف حیاط بود پنجره های بزرگ رو به حیاط باز می شد . طرف چپ حیاط یک راهرو بود که به پشت ساختمون می رفت ….
سه تا اتاق و یک پذیرایی و آشپزخونه ی بزرگ دل آدم رو شاد می کرد …
پشت ساختمون یک حیاط خلوت سراسری بود که سمت راستش یک انباری کوچیک قرار داشت … اون انباری یک در هم به آخرین اتاق ساختمون داشت و یک در به حیاط خلوتی که از همون جا می شد رفت به حیاط …. بعد از وارسی خونه اتاقی که سمت حیاط بود انتخاب کردم از اون اتاق بیشتر از همه خوشم اومده بود ، چون یک پنجره ی سراسری داشت …..
تمام خونه رو تمیز کردم و هادی و اعظم آینه قران آوردن …….
تا روز جمعه هم که هادی تعطیل بود رفت تا اثاث خونه ی ما رو بیاره هر چی التماس کردم منم با خودت ببر گفت تو غصه می خوردی نمیشه بیای ……
همون روز یک کامیون گرفت و اول اثاث خونه ی ما رو بار کرد و بعد رفت خونه ی خودش و با اعظم همه چیز رو آوردن …
وسایل مامانم که اومد واقعا جگرم سوخت داشتم دیوونه می شدم ولی اعظم نگذاشت من دست به هیچ کدوم بزنم درست مثل اینکه همه چیز مال خودشه رفتار می کرد . بازم با خودم گفتم حتما برای اینکه من ناراحت نشم این کارو می کنه ولی اصلا طرز نگاهش و رفتارش با من عوض شده بود …..
وسایل خودمو بردم تو اتاقی که پسندیده بودم که یک دفعه اعظم عصبانی اومد تو و کارتون کتاب های منو برداشت گفت : ببخشید ... اینجا اتاق منه وردار …. زود … زود اینجا اتاق منه …
گفتم : اعظم جون من این اتاق رو می خوام ...
با پررویی گفت : اتاق تو رو من اتنخاب می کنم و با کارتون از اتاق خارج شد دنبالش رفتم …
داشتم از تعجب شاخ در میاوردم رفت تو انباری واقعا فکر کردم شوخی می کنه …
ولی کارتون رو ول کرد رو زمین و گفت : اینجا اتاق توس و رفت…..
دنبالش رفتم و پشت لباسشو گرفتم و گفتم: کور خوندی من چرا باید برم اونجا …
در حالی که قیافه ی وحشتناکی به خودش گرفته بود برگشت و گفت : دستتو بکش … تو یک نفری اینجا برات خوبه مال تو ,,, مبارکه ….
گفتم : برای چی اعظم خانم چرا این جا مال من باشه این که انباریه من اینجا نمی مونم . این همه اتاق تو این خونه هست چرا اینو میدین به من ؟
شروع کرد به جیغ زدن که ای خدا شروع شد … می دونستم من با تو این خونه مشکل پیدا می کنم چه تقدیری داشتم من ؟ تف به این سرنوشت ……
هادی داشت اثاث رو میاورد تو که صدای اونو شنید اومد ببینه چی شده .
اونم همین طور جیغ می کشید و بد و بیراه می گفت .
هادی ازش پرسید : چی شده خانم ؟
در حالی که سینه هاشو داده جلوو با مشت می کوبید تو سینه اش و فریاد می زد : تکلیف منو روشن کن تو این خونه اختیار دارم یا ندارم ؟
هادی گفت : خوب بگو چی شده ؟
با همون لحن داد زد خواهر جونت بهترین اتاق رو گرفته حالا من این اتاقو بهش دادم عوض تشکرش میگه نمی خوام خیلی خوبه والله … پس من و تو ول معطلیم ….
گفتم : بسه دیگه اعظم دو تا اتاق دیگه تو این خونه غیر از اون هست من چرا باید تو انباری زندگی کنم ؟ نمی خوام همین الان وسایلمو جمع می کنم از این خونه میرم . سهم منو بده واسه ی خودم خونه می گیرم ولی تو انباری نمیرم … مگه نصف این خونه مال من نیست ؟ ……
هادی گفت : نه بابا این چه حرفیه می زنی آره خوب راست میگه تو برو تو اتاق روبرو آشپزخونه …
اعظم پرید وسط حرفش که اونجا رو گذاشتم برای فرید …
هادی گفت : پس خواهر جون تو برو اون اتاق عقبی ….
باز اعظم فریاد زد : بابا من اختیار خونه ی خودمو ندارم ؟ اسم اتاق رو گذاشته انباری میگه نمی رم …. اونجا من باید وسایلم رو بذارم نمیشه ….
هادی سرش داد زد : چرا زور میگی اونجا انباریه دیگه . برو خواهر هر کدوم رو می خوای بردار …
که یک دفعه اعظم مثل مار گزیده ها فریاد کشید و شروع کرد خودشو زدن که خدایا این چه بالایی بود سر من نازل شد نمی خوام من تو خونه ی خودم می خوام راحت باشم …
هادی عصبانی شد و رفت به طرفش .
اونم شروع کرد هادی رو زدن و هادی اونو زدن قیامتی برپا شد …
نمی دونستم چیکار کنم …. به دیوار تکیه دادم تا کتک کاریشون تموم بشه.
یک دفعه اعظم حمله کرد به من که : چشم دریده دلت خنک شد ؟ منو به کتک دادی ؟
و اومد جلو و زد تخت سینه ی من ، هادی اونو گرفت و پرتش کرد و اونم محکم خورد زمین ….
حالا عصبانی تر و وحشی تر شده بود هوار می کشید و گاهی به من و گاهی به هادی حمله می کرد .
فرید هم از ترس با صدای بلند گریه می کرد من بچه رو بغل کردم و رفتم تو حیاط ....
هنوز هوا سرد بود ...
ناهید گلکار