داستان رویایی که من داشتم
قسمت چهارم
بخش اول
فرید رو تو آغوشم محکم گرفتم تا سرما نخوره هوا کاملا تاریک شده بود بدنم مثل بید می لرزید ، نمی دونستم اون همه تغییر رفتار اعظم برای چیه شاید من کاری کرده بودم که باعث ناراحتی اون شده بود . کاش از خودش می پرسیدم ، شاید این طوری نمی شد و تو روی هم وا نمیستادیم ……
کم کم سر و صدا خوابید …
هادی که خیلی هم پریشون بود اومد بیرون و به من گفت : بده فرید رو ببرم تو ؛؛ هوا سرده ؛؛ و بچه رو از من گرفت و برد , ولی به من حرفی نزد بغض گلومو گرفت و اشکهام ریخت …
بی پناه و در مونده شده بودم …
یک کم که گذشت بر گشت … کنار من ایستاد و گفت : خواهر جون تو کوتاه بیا , الان برای اینکه قائله ختم بشه برو تو همون اتاق تا من راضیش کنم .
گفتم : چرا اونوقت ؟ برای چی اون باید راضی بشه این خونه مال منم نیست ؟ من سهمی ندارم ؟
اومد جلو و منو بغل کرد و سرمو بوسید و گفت : چرا حالا اون ترسیده ….. چون تو سهم داری اونو بی حق کنی دست پیش گرفته پس نیفته … موقتی برو امشب من می دونم چیکار کنم که آروم بشه … فقط دو سه روز صبر کن .
خودش میاد ازت معذرت می خواد …
گفتم : محاله از این خونه میرم ولی تو اون انباری نمیرم …. بهت گفتم این کارو نکن بذار من برای خودم یک جا بگیرم … ولی گوش نکردی حالا خوب شد ؟
ناراحت شد و گفت : چه حرفی می زنی این جور چیزا پیش میاد دیگه من که نمی تونستم تو رو تنها ول کنم . تو رو خدا نکن منو وسط خودتون قرار نده ، تو که عاقل و تحصیل کرده ای کوتاه بیا به خاطر من ، قول میدم خودم درستش می کنم . بی غیرتم اگر بذارم این طوری بمونه ……
گفتم : آخه تو به من میگی برم تو انباری درس بخونم ؟ اصلا فکر نکنم تخت من اون تو جا بشه وسایل مامانم رو هم می خوام ببرم تو اتاق خودم یادگاری اونو نگه دارم …..
گفت : چشم …. اونم چشم ؛؛ روی دوتا تخم چشمم فقط امشب و فردا بهم فرصت بده . گفتم دیگه لج بازی نکن جون داداش بیا تمومش کن … خواهش می کنم مرگ من ……
پامو کوبیدم زمین و پرسیدم : تو از روح مامان خجالت نمی کشی که من تو اون اتاق بخوابم ؟ باشه میرم ولی تا فردا اگر خودشم بکشه تیکه تیکه بکنه باید من یک اتاق خوب داشته باشم ...
یک دفعه دست منو گرفت کشید با خودش برد تو …
اعظم هنوز یک گوشه نشسته بود و گریه می کرد …..
من زیر چشمی بهش نگاه کردم و رفتم توی اتاقی که به انباری راه داشت و روی یک کارتون نشستم …. واقعا نمی دونستم چیکار کنم ….
هادی فرش اتاق منو آورد و برد تو انباری و پهن کرد داشتم دق می کردم اونا می خواستن کار خودشونو بکنن …..
بعد تخت منو آورد و رختخواب منو روش پهن کرد , وقتی اونو گذاشت دیگه جایی زیادی نمونده بود .
بعدم بقیه ی وسایلم رو آورد و گذاشت و گفت : اینا رو خودت جا به جا کن …..
نگاه خشمگینی بهش کردم و گفتم : هادی ؟ مگه من تا فردا نباید صبر کنم چرا جا بجا بشم ؟ ………..
انگشتشو گذاشت روی دماغش و گفت : هیسسس …. بذار فکر کنه تو قبول کردی خودم درستش می کنم ……
دست به هیچی نزدم و رفتم تو تختم و دراز کشیدم اتاق سرد بود … هادی یک والر که از خونه ی ما آورده بود نفت کرد و روشن کرد و گذاشت کنار تختم
و خم شد و منو بوسید و گفت : مرسی خواهر جون که به حرفم گوش دادی …
با بی حوصلگی صورتم رو کشیدم کنار و پتو رو کشیدم رو سرم اونم چراغ رو خاموش کرد و رفت …..
مثل اینکه ترجیح می داد من گرسنه سر شب بخوابم تا اعظم ناراحت نباشه …..
ولی من تا نزدیک صبح بیدار بودم گاهی فکر می کردم و گاهی گریه … یه چیزایی دستگیرم شد ….
محبت های بی دریغ اعظم و هادی رو فهمیدم دیگه خرشون از پل گذشته بود و خونه رو فروخته بودن . با خودمم فکر کردم منم پامو می کنم تو یک کفش و سه دونگمو می فروشم از این جا میرم هیچ کس هم نمی تونه جلومو بگیره ….
پدرم ۲۷ سال سابقه ی کار داشت و دوست هاش قرار بود کارِ بازنشستگی اونو درست کنن و حقوق اونو بدن به من ولی هنوز خبری نشده بود …. آره باید دنبال حقوق بابا هم می رفتم و از این بی پولی در میومدم ...
هر روز صبح دستم جلوی هادی دراز بود و چشم و ابروهای اعظم رو تحمل می کردم ... اونم هر دفعه به اندازه ی پول اتوبوس به من می داد ….
حالا مدرسه ام از اینجا خیلی دور شده بود و باید دو تا اتوبوس عوض می کردم ……. مدرسه ی من تو بهارستان و خونه ای که هادی خریده بود تو تهران نو ….. باید یک بار سوار می شدم و میرفتم میدون شهناز و از اونجا یکی دیگه می نشستم و خودمو به بهارستان می رسوندم …
هر بار که به هادی می گفتم پول ,, پنجزار میذاشت کف دست من . بلیط دو ریال بود و من از وقتی اومده بودم خونه ی هادی نتونسته بودم تو مدرسه چیزی بخورم ، حتی اون یک قرون ها رو هم جمع می کردم و باهاش بلیط می خریدم ….
ناهید گلکار