خانه
184K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۱۴:۱۵   ۱۳۹۶/۱/۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجم

    بخش دوم



    نگران نباش اگر دیدی اذیتت کردن فورا به من خبر بده ……
    برگشتم تو . در حالی که دو تا دشمن جلوی رو داشتم دیگه همه شمشیر رو از رو بسته بودیم ...
    متاسفانه من خیلی ضعیف و آسیب پذیر بودم و نمی تونستم چطوری از عهده ی خودم بربیام و فکر می کردم همیشه یک نفر باید به من کمک کنه . احساس بی پناهی یک بغض برده بود تو گلوی من که داشت خفه ام می کرد ….

    هر دو شون تو آشپزخونه بودن … در حالی که فکر می کردم الان دارن اتاق رو خالی می کنن …. مثل اینکه خبری نبود ….

    رومو سفت کردم و رفتم تا تکلیف کارو روشن کنم و گفتم : هادی کدوم اتاق مال من باشه ؟

    برنگشت منو نگاه کنه گفت : صبر کن ببینم چیکار کنم ….

    گفتم : الان همین الان بگو می خوام تکلیفم روشن بشه …….

    اعظم از کنار من رد شد و یک تنه ی محکم زد به من که تعادلم رو از دست دادم ….. و رفت توی اتاق بغل انباری و شروع کرد با غیض و تر وسایل اونجا رو برمی داشت و پرتاب می کرد وسط خونه .

    باز می رفت و در حالی که به هن و هن افتاده بود اونا رو میاورد و می ریخت اون وسط و به همین ترتیب اتاق رو خالی کرد …

    بعد رفت و نشست وسط اون بلبشویی که راه انداخته بود و شروع کرد به هوار کشیدن که الهی خدا ازت نگذره ، الهی خدا سزاتو بده ، الهی به زمین گرم بخوری ، بی حیا بی چشم رو پست فطرت ، تف به روت بیاد مرده سگ بی همه چیز ( بعد شروع کرد خودشو زدن ) خدا … خدا …. خدا …

    وای وای مُردم دیگه خسته شدم . ای خدا به دادم برس چه خاکی تو سرم بریزم دیگه از دست این سلیته آرامش ندارم ….
    منِ بدبخت که داشتم زندگیمو می کردم خدایا این چه آفتی بود سرم نازل کردی ؟

    هادی رفت جلو و دستشو گرفت و گفت : نکن قربونت برم ولش کن این جوری نکن ….

    فرید ترسیده بود و اونم رفته بود پیشش و گریه می کرد .
    از دیدن اون منظره احساس گناه کردم رفتم تو انباری و نشستم ... نمی دونستم چیکار کنم از اون اتاق که دست کمی هم از انباری نداشت بدم اومده بود ...

    دلم می خواست لج بازی کنم و وسایلم رو ببرم توش ، از طرفی هم از کارایی که اعظم می کرد می دونستم که نمی ذاره آب خوش از گلوم پایین بره ….

    نشستم رو زمین و کتابامو پهن کردم دورم و همین طور که اشک می ریختم اونا رو بی هدف ورق می زدم ….

    نمی دونستم برای فردا چطوری برم مدرسه پول نداشتم و پیاده هم امکان نداشت .

    یکی دو تا کارتون از وسایل مادر و پدرم رو که به دردشون نمی خورد کنار حیاط خلوت گذاشته بودن .





     ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۷/۱/۱۳۹۶   ۱۹:۲۰
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان