داستان رویایی که من داشتم
قسمت پنجم
بخش چهارم
گفتم : نمی گیرم به خدا نه ناراحت میشم ….
گفت : اگر نگیری من ناراحت میشم . این باشه … تا سر برج پول برات بریزن . من سپردم تو بانک فقط بدن به خودت ولی توام دفتر و از خودت جدا نکن ، ممکنه ازت بلند کنه والله از اینا هر چی بگی بر میاد ...
برو عمو ولی سفارش نکنم هیچی نگو تا من بیام ….
و پولو کرد تو کیف من .
گفتم : به شرط اینکه حقوق گرفتم بهتون پس بدم ….
خندید و گفت : باشه پس بده ؛ کاش غیرت تو رو هادی هم داشت …
زنگ زدم چند لحظه بعد اعظم در باز کرد و گفت : زود اومدی ؟ خبری بود ؟ موی دماغ شدی ؟
دلم می خواست چنگ بندازم و چشمای ریز و بد ترکیبشو در بیارم ولی خودمو نگه داشتم . اون می دید که من با گریه اومدم خونه ولی بازم دست بردار نبود و داشت منو اذیت می کرد ….
خودمو کنترل کردم و از حیاط خلوت رفتم تو همون اتاق لعنتی …
حالا بیشتر غصه ی من برای از دست دادن برادرم بود … آره من اونم از دست داده بودم کسی که با دل و جون دوستش داشتم ، عاشق فرید بودم و برای خودم یک دنیای زیبا ساخته بودم.
وقتی فرید به من می گفت عمه دلم براش ضعف می رفت ... و حالا همه ی اون چیزی که در ذهنم بود خراب شده بود.
دیگه برادری وجود نداشت ، نه به خاطر پول چون شاید اگر به خودم می گفت و رو راست باهام بر خورد می کرد حاضر بودم جونم رو براش بدم ولی با این نوع برخوردش فهمیدم که نیت خوبی از اول نداشته و درست بعد ازمرگِ پدر و مادرمون برای همه چیز با نقشه پیش رفته ….
و من اون روز در سوگ برادر نشستم و با صدای بلند گریستم چنان که خودم هم باورم شد که دیگه اونو ندارم ….
دری که انباری و اتاق رو از هم جدا می کرد یک قسمتش شیشه داشت … من تازه کمی آروم شده بودم که احساس کردم کسی از اونجا منو نگاه می کنه ...
از رو تخت اومدم پایین . درو نگاه کردم یک مرتبه جا خوردم برادر اعظم بود که داشت اتاق منو می پایید ( حسین برادر اعظم بود از اون لاتهای بی سر و پا که بابام هیچ وقت اجازه نمی داد بیاد خونه ی ما و اگرم جایی اونو می دید بهش محل نمیذاشت قدش بلند بود و موی پر پشتی داشت مثل اعظم چشمهاش ریز و بد ترکیب بود )
داد زدم : اینجا چی می خوای ؟
با پررویی گفت : اومدم تو رو ببینم ، افتخار میدی در خدمت باشم و درو هول داد که بیاد تو اتاقم .
پریدم درو گرفتم و گفتم : گمشو عنتر الاغ ……
ناهید گلکار