داستان رویایی که من داشتم
قسمت ششم
بخش دوم
همین طور که می خندید گفت : بیخود صداش نکن خونه نیست رفته بیرون … من که قصد بدی ندارم می خوام باهات عروسی کنم امشب میام خواستگاری ولی شب زفاف رو یک کم جلو انداختم …
با همون کیف دوباره و دوباره اونو می زدم ولی زور اون بیشتر بود و منو گرفته بود و به شکل وحشتناکی می خواست منو ببوسه .
داشت حالم بهم می خورد یک لگد زدم وسط پاش تا اومد به خودش بیاد ، فرار کردم رفتم تو انباری.
اونم دنبالم اومد ولی من با همون سرعت از در دیگه رفتم تو حیاط خلوت و از اون طرف دویدم به طرف در و باز کردم و رفتم تو کوچه …. و تا اونجایی که می شد دور شدم ...
سر خیابون اعظم رو دیدم که دست فرید رو گرفته و آهسته داره میاد ……….
بدون اینکه چیزی بهش بگم پشت سرش راه افتادم می لرزیدم و صورتم مثل گچ سفید بود و حال روز خوبی نداشتم موهام پریشون و ژولیده شده بود …..
لبخند فاتحانه ای زد و از من چیزی نپرسید ….
لجم گرفت گفتم : اون برادر وحشیتو چرا تو خونه راه دادی ؟
چشماشو ریز کرد و با افاده به من نگاه کرد که حالا گیر دادی به حسین ؟ ول کن بابا تو داری خل میشی حسین صبح سر کاره مگه می تونه بیاد اینجا تازه کلید نداره ، منم که نبودم …..
فهمیدم که اینم نقشه ی خودشه و متوجه شدم اوضاع از اونیم که فکر می کردم خراب تره و من دیگه امنیت ندارم …..
به این فکر کردم که اگر حسین می خواست منو بگیره می تونست یا اصلا نذاره از دستش در برم ولی این کارو نکرد شاید می خواست منو از اون خونه فراری بده ...
نمی دونم گیج شدم دیگه توان نداشتم رفتم تو اتاقم و یک لحظه چشمم سیاهی رفت و خوردم زمین سرم به لبه ی تخت خورده بود …..
وقتی به هوش اومدم همون جا روی زمین افتاده بودم و خونی که از سرم رفته بود توی صورتم خشک شده بود ….. اومدم از جام بلند شم قدرت نداشتم سرم گیج می رفت …
همون موقع صدای در رو شنیدم و هادی که پرسید : کیه ؟
و چند دقیقه بعد زن عمو رو دیدم تو چهار چوب در وایساده ….. انگار خدا دنیا رو به من داد پشت سرش عمو و هادی و اعظم …
زن عمو زیر بغل منو گرفت و از اتاق آورد بیرون یک نگاه خشمگین به هادی انداخت و گفت : این بدبخت خواهر تو نیست ؟ اگر نیست آدم که هست تو چطور راضی میشی این کارو باهاش بکنی ( زن عمو فکر کرده بود اونا منو زدن )
اعظم گفت : الهی من بمیرم به خدا فکر کردیم داره درس می خونه . ما اصلا خبر نداشتیم اون همش سرش تو کتابه …
و رفت و پنبه و آب آورد تا خون های صورت منو بشوره .
سرمو کشیدم و پنبه رو از دستش گرفتم ….
زن عمو اونو گرفت و گفت : عزیزم چی شدی ؟ کسی تو رو زده ؟
هادی گفت : چه حرفیه می زنی زن عمو شما با خودت چی فکر کردی ؟ آفرین به شما …… چرا از خودش نمی پرسین چی شده …..
اعظم هم عصبانی شده بود که : کاسه ی داغ تر از آش که میگن شمایین . ول کنین بابا ، بذارین زندگیمونو بکنیم . مگه ما به کار شما کار داریم ؟
عمو بلند شد و یک نعره کشید : بسه دیگه . خفه خون بگیر ، یک کلمه ی دیگه حرف بزنی مراعات نمی کنم ، مواظب خودت باش و برو گمشو برو از جلوی چشمم زنیکه ….
اعظم ترسید و ساکت شد .
عمو از من پرسید : چی شده بابا به من بگو هر چی شده نترس …….
زن عمو گفت : فکر کنم سرش شکسته ولی الان خون نمیاد ممکنه باز بشه دوباره باید بخیه بخوره ….
من مثل بدبخت ها گریه می کردم ... و توان حرف زدن نداشتم ...
سرم گیج می رفت و چشمم سیاه می شد ... فقط گفتم : خودم خوردم زمین …
زن عمو رفت ژاکت منو آورد و تنم کرد و با عمو منو بردن درمونگاه …
هادی هم دنبال ما اومد …
ناهید گلکار