داستان رویایی که من داشتم
قسمت هشتم
بخش اول
حمیرا حالش خوب نیست . بیشتر روز رو خوابه اگرم شب صدایی شنیدی عادت کن ، از جات تکون نخور .خودش خوب میشه و می خوابه چون قرص می خوره …..
گفتم : ای وای چرا مریض شده ؟
عمه آه عمیقی کشید و گفت : اون درو می بینی توالت و دسشویی و در بغل حمام …
تو باید از اون استفاده کنی ، یکی هم اون ته راهرو برای پسرا و این برای تو و حمیرا .
من و علیرضا خان پایین حموم داریم البته فقط صبح زود برو حموم که حمیرا خواب باشه اگر نه قیامت به پا می کنه . اشکالی که نداره عمه ؟
گفتم : نه خواهش می کنم چه مشکلی ….
بعد ادامه داد ، هر وقت هم رفتی حموم ، مرضیه رو صدا کن تا همه چیز رو به حالت اولش در بیاره ….
گفتم : خودم فهمیدم دقت می کنم حمیرا خانم ناراحت نشه ……
مرضیه گفت : نه شما زحمت نکشین راحت باشین من می دونم چیکار کنم ، فقط منو صدا کنین ...
گفتم : دستشویی چی ؟
با بی حوصلگی گفت : اون هیچی تو اتاقش داره راحت باش ….
عمه در یک اتاق رو باز کرد و رفتیم تو باورم نمی شد یعنی این اتاق مال من بود ؟
چشمام داشت از حدقه میومد بیرون یک اتاق صورتی با روتختی و پرده صورتی ….
ذوق زده از عمه پرسیدم : از کجا می دونستین من صورتی دوست دارم ؟ ……
عمه نشست روی تخت و گفت : نمی دونستم . اینجا از اول درست شده بود برای دختر حمیرا اسمش نگاره ، اونم الان امریکاس با باباش رفته . مرضیه تو برو به کارت برس رویا خودش جا به جا میشه . برو …..
بعد رو کرد به من : عمه جون من به کسی نگفتم تو چه وضعی داشتی نمی خواستم کوچیک بشی و فکر کنن از بی پناهی اومدی اینجا فقط به خاطر خودت …. به همه گفتم خودم به زور تو رو آوردم حواست باشه ، نمی خواد زیاد در مورد خودت حرف بزنی ….
یک دفعه در باز شد و تورج اومد تو …
به به , مبارکه من کمک می کنم وسایلتو باز کنی دختر چمدون قرمزی ….
عمه بلند شد و گفت : راحتش بذار برو به کارت برس , بذار کارشو بکنه …..
ولی اون نشست روی تخت من و گفت : من مزاحم تو میشم ؟
گفتم : نه نه بعدا باز می کنم …..
عمه رفت و بازم با صدای بلند گفت : تورج بیا مزاحمی , چی می خواد بگه مزاحم نیستی ، بیا دیگه ؟
تورج ازم پرسید : نمی خوای بدونی من چی می خونم ؟
گفتم : دانشجویی ؟
گفت : آره مگه نمی دونستی ؟
گفتم : نه عمه نگفته بود …
زد رو پاش و گفت : از دست شکوه خانم خیلی تو داره …. از توام فقط دو روزه حرف می زنه . باور کن بیست و چهار ساعت گذاشته داشت از تو تعریف می کرد … ایرج ازش پرسید خوب این دختر برادر تا حالا کجا بوده ؟ …
فکر کنم مامانم تو رو یک دفعه کشف کرده ولی خوب شد ؛ حالا با هم درس می خونیم … نقاشی بلدی ؟ گفتم : آره خیلی دوست دارم … ولی ماهر نیستم فقط گاهی یک چیزایی می کشم ….
پرسید : با چی می کشی ؟ پاشو در بیار نشونم بده ، پاشو …. بعد بیا اتاق من تا من نقاشی هامو به تو نشون بدم.
گفتم : باشه بعدا …. راستی شما چی می خونی ؟
گفت : این شما که میگی خیلی از ریاضی بدش میاد ،اگر به خودم بود می رفتم نقاشی می خوندم ولی اینا مهندس دوست داشتن . آقا ایرج مهندس شده منم باید بشم … تو فکر کن مهندسی ساختمون خونده اونوقت داره تو کارخونه ی بابا کار می کنه . منم دارم وکالت می خونم ، سال دومم ولی اصلا درسم خوب نیست حوصله ی درس خوندن رو ندارم …. اینجا هیچ کس به حرف کسی گوش نمی کنه همه دارن کار خودشونو می کنن … خوب شد حالا تو اومدی با هم درد دل می کنیم …….
گفتم : فکر نکنم دوستای خوبی برای هم بشیم ، چون من خیلی درس رو دوست دارم و بیشتر وقتم فقط همین کارو می کنم اگر می خوای دوست باشیم توام باید درس بخونی …..
بلند شد و گفت : ببخشید پس خداحافظ برای همیشه
و با سرعت از درو باز کرد و رفت بیرون و دوباره بلافاصه با خنده برگشت …..
منم خندم گرفت …..
بعد گفت : کاراتو بکن ؛؛ می بینمت ؛ می دونی وقتی می خندی خوشگل تر میشی و رفت ….
تورج هم خیلی بامزه بود هم خیلی صمیمی . نمی دونستم از این حرف آخرش چه برداشتی بکنم ، فقط اینو فهمیدم که نباید زیاد بهش رو بدم ….
رفتم لب پنجره و از اون بالا حیاط زیبای خونه ی عمه رو نگاه کردم و با خودم گفتم : رویا دیشب توی انباری بودی الان اینجا . دیروز که از مدرسه بر گشتی خونه فکر می کردی امروز اینجا باشی ؟ ولش کن نمی خوام دیگه بهش فکر کنم …. الان که خیلی خوشحالم …..
لباسهامو در آوردم و گذاشتم تو کمد و کارتون وسایل مادرمو کردم زیر تخت و کتابامو چیدم …..
اون روز مدرسه نرفته بودم و دلم برای درس هام شور می زد .
باید از عمه می پرسیدم فردا چه طوری برم مدرسه …..
ناهید گلکار